به مناسبت بيست و هشتمين سالگشت سقوط امپراطوری ايران
ضحاک در تاريخ اساطيری ايران، نماد دشمنی با اساس ايرانيت، فرهنگ ژرف، خردگرا و انسانمدار ما است. او نماينده ی اهرمن، دشمن فرهی، مخالف شاد خواری، بيزار از خرمی، فريفته ی جنايت و در يک کلام تبلور عينی تمامی پليدی ها است. ضحاک دشمن ايرانزمين است، دشمن زيبايی ملک جم. اين ديو زشتخوی و بد کردار، دشمن عظمت و شوکت ايران است، دشمن سعادت ايرانيان، دشمن غرور ايرانی و دشمن شادابی و سرفرازی ايران که در وجود جوانان پر نشاط و آينده ساز اين سرزمين تبلور می يابد. حکيم توس می فرمايد، ضَحّاک مردی تازی تبار است، که به تحريک اهرمن پدر خويش کشته، به ایران می رود و پادشاه ايران را هم می کشد و بر تخت پادشاهی آن امپراطوری تکيه می زند. چون ابليس بوسهٔبر شانه هايش می زند، از دوش ضحاک دو مار می روید. مار هايی که تنها خوراک آنها مغز جوانان ايران است
اين بخش از شاهنامه، يعنی استيلای ضحاک بر ايران، در عين اينکه تيره ترين روز های تاريخ ايران را به تصوير می کشد، روايتگر منش نيک و ويژه گيهای ممتاز ايرانی به روزهای سختی نيز هست. بيانگر بيداری، استقامت، شجاعت و ميهن خواهی عنصر ايرانی . آنهم از کارگر گرفته تا دهقان و سردار و شهريار. در واقع هم، مراد حکيم از آوردن داستان ضحاک، گوشزد کردن همين ويژگيهای کهن ايرانيان به نو مسلمانان ايرانی مغلوب تازی و اميد باخته است. حکيم می خواهد با گوشزد کردن اينکه ايرانی کيست و چيست، و وارث کدام فرهنگ و تمدن، مسئوليت او را به وی گوشزد کند. او اگر ظلمت و تباهی را آورده، برای نشاندادن تضاد فرهنگ ايرانی با آن پلشتی ها و تيره گی ها است. پير توس با اين داستان می خواهد پايداری در مقابل سختی، روحيه حق طلبانه، شجاعت در نبرد و اميد به پيروزی بر پليدی ها و تيره گی ها را مروج باشد
در اين داستان، در سياه ترين دوران، آنگاه که کالبد ايران می رود که عاری از جان گردد، والا مردی زحمتکش از تبار پارسی به نام کاوه به پای می خيزد، از پاره چرمی، يعنی از پيش بند خود درفشی ساخته و برای نجات ميهنش مردم را به پشتیبانی فریدون و جنگ با ضحاک فرا می خواند. همين پيش بند کاوه ی آهنگر هم هست که بعد ها به درفش کاویانی شهره گشته و نماد ايران دوستی و نگاهبانی از استقلال و مجد و عظمت و شوکت اين امپراطوری می گردد. در پايان، ضحاک بدست فريدون به بند کشيده می شود، دوران تباهی به سر می آيد، و با شکست نماد اهرمن، خرمی و آزادی و شادی به ايرانزمين باز می گردد
آنچه در مقدمه آوردم گر چه افسانه، اما ديگر برای ما به افسانه نمی ماند. داستان ضحاک برای پيشينيان ما يک فسانه بود، نه برای ما و نسلهای بعدی. اين ديو در سال پنجاه و هفت در حيات اجتماعی ايران پديدار گشت و ديگر يک حقيقت تاريخی شد. آنچه از آنزمان تا کنون بر سرمان آمده، اگر جگرسوز تر از دوران ضحاک نباشد، بی شک بهتر از آن نيست. حال ما بيست و هشت سال است که در عهد ضحاک و ضحاکيان زندگی می کنيم. اين حقيقت آن اندازه روشن است که هر نيمه عاقلی نيز قادر به درک آن است. اما تو گويی خودخواهی و نفرت انسان را از هر کودنی کودن تر می کند. آن سان کر و کور و گنگ، که چشم آدمی حتی قادر به ديدن واضح ترين چشم انداز ها و شعورش قادر به درک بديهيات هم نمی شود
اين که آوردم، دقيقآ حالت آنانی است که ايران را به زانو در آوردند، ليکن هنوز هم نمی دانند چه بلايی بر سر ملت ايران آمده. اين خفتگان گويا هنوز هم متوجه نيستند که ما فلکزدگان در کجای تاريخ ايستاده ايم. همين هم هست که بر سر وطنی که برباد رفت و ديگرنيست بر سر و روی هم می کوبند. نمی بينند که ايران تاريخی ذبح شده، و خود با تيز کردن چاقوی زهر آلود آن سلاخ تازی تبار بزرگترين مسئوليت را در مرگ مام ميهن دارند. ايران سر بريده شد. آنهم با کمک مستقيم فرزندان خود. درست به همان کيفيتی که در شاهنامه آمده. اما مگر اين ناخلف ها چيزی بنام شرم می شناسند. اگر اينچنين نبود، که سالروز مرگ مام ميهن و تباهی ملت ايران را که جشن نمی گرفتند
يعنی بجای شرم از مادران سيه پوش و جوان از دست داده، شرم از روح کشتگان اين سالها، شرم از اشک يتيمان، از زنهای شير خشکيده، از بيکار های سر در گريبان، شرم از دختران آرزو برباد رفته، شرم از جوانان اميد باخته، از آوارگان، از ويلان ها، از معتاد ها، از کارتن خواب ها، شرم از معلول های جنگ، از موجی ها، از روانپريشان بمباران ها، شرم از خانواده ی شهدا، شرم از غرور های شکسته، از بی دارو ها، از بيوه زنان، از پير های بی سرپرست مانده و شرم از ميليون ها ديگر قزبانيان خود، بيشرمانه از آن بزرگترين فاجعه ی سراسر تاريخ ايران بنام انقلاب شکوهمند ياد نکرده و روز ظهور ضحاک و آعاز اين سياه ترين روز های هم ميهنان خود را جشن نمی گرفتند
نگارنده نه قصد کوبيدن کسی را دارم، نه اتهام زدن، نه بازخواست و نه حتی بی ادبی. فقط می خواهم سنگينی بار جهالت عده ای از هم ميهنانمان را نشان دهم، که حتی از سنگينی ظلم و جور و جنايت ضحاک هم کمرشکن تر است. ای داد بيداد! که عده ای اصلآ نمی دانند که چه بلايی بر سر ايران و مردم خود آورده اند. همان بيچارگان و نفرين شدگانی که هنوز هم غرق در رويای های ذهنی خود بوده و تصور می کنند ايران بزودی بکامشان خواهد شد و جمهوری کمونيستی و يا حکومت ذهنی و ايده آل شان در ايران مستقر خواهد شد. سفلگان فکری که کور هستند و اين حقيقت روشن تر از روز را نمی بينند که ايران ديگر مرده است، لا اقل آن ايران سال پنجاه و هفت و آن امپراطوری تاريخی. و خودشان هم در آن قتل فجيع شريک هستند
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت --------------- نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
آنچه امروز بجای مانده نه ايران، که خاک و آب و دشت و دريا است. جمهوری اسلامی با پسوند ايران درست است که از نظر جغرافيايی در همان مکان است، ليکن نه تنها هيچ خويشی، که هيچ گونه پيوستگی فرهنگی و معنوی و روحی هم با آن امپراطوری پر شوکت و تاريخی ايران ندارد. احترام به ايران، احترام به سنگ و کلوخ آن سرزمين نبود. چنانکه ميزان احترام به هيچ ملت ديگری هم ناشی از موقعيت جغرافيايی و حتی قدمت و جوانسالی تاريخ آن مردم نيست. اعتبار و نام نيکی که ما در جهان داشتيم ناشی از شخصيت و منش پايوران، قدرت مالی، توان نظامی، مسئوليت پذيری و رفتار آن امپراطوری در داخل و خارج بود. آن نظام بيست و هشت سال پيش از ميان رفت و با آن، نيکنامی من و مای اهالی آن امپراطوری هم از بين رفت
حکومتی که بجای آن بنا شده چيزی چون ميکرب مرض طاعون و يا يک کهنه ی کثيف و چرکين است که به قسمتی از پيکره ی کل بشريت چسبيده. ما هم چه بخواهيم و چه نخواهيم جزو جمعيت همين ننگ بشريت محسوب می شويم. جهان، امروز ما را اهالی جمهوری اسلامی می شناسد. ملتی عقبمانده، فحاش، بی مسئوليت، منزوی، صادر کننده ی تروريست و پناهنده و فاحشه. ديروز گذشته است و به تاريخ پيوسته، اما ما نفرينيان شب و روزمان يا صرف تعريف از تاريخ خودی می شود و يا جنگ بر سر چهره های تاريخی. يعنی بر سر مسائلی که برای جهانيان پشيزی ارزش ندارد. اگر می شد که با تاريخ احترام و بزرگی خريد، بی شک آدمخوران عراق (بين النهرين، گهواره ی کهن ترين تمدن های بشری ) امروز به دليل قدمت تاريخی خود محترم ترين مردمان روی زمين بودند ... 1