حزب ميهن
امير سپهر
ما کجا و فرهنگ و اخلاق مدرن کجا
بخش نخست
امانوئل کانت را بايد بی شک از بزرگترين انديشمندانی دانست که کاخ بلند انديشه مبتنی بر خرد امروزين بر پايه ی افکار و عقايد آنان بنا گرديده. در اين زمينه گر چه به نامهای ديگری نيز می توان اشاره کرد ، ليکن کانت، اين متفکر بزرگ در اين عرصه ممتاز ترين شخصيت است. او با افکار متعالی و هوش سرشاری که داشت، بيشترين سهم را در تحول افکار کهنه، نو شدن انديشه و رويکرد آن بر خرد و منطق را دارد. فلسفه ی عقلی و مدرن بسيار وامدار اين انسان بی همتا است. کانت استاد بی همتای حوزه های مختلف اين رشته است. بسان فلسفه ی زيبايی شناسی (استه تيک)، فلسفه ی معرفت شناسی، فلسفه ی حق و ديگر رشته های فلسفی
انديشه های درخشان وی در حوزة ی فلسفة سياسی نيز او را در اين عرصه يک پله از سايرين بالاتر می نشاند. در کنار اينهمه شايستگی اما، آنچه امانوئل کانت را جاودانه ساخته و در جايگاهی رفيع تر از تمامی ديگر متفکران عصر جديد نشانده، فلسفة اخلاق و يا اتيک(1) او است، که وی برای اول بار آنرا مطرح کرد. فلسفه ای عقلی و استدلالی، که در کنار افکار نوين ژان ژاک روسو، امروزه زير بنای بنيانهای اخلاقی و قرارداد های اجتماعی تمامی جوامع مدرن بشری است
نگارند برای اينکه دستمايه و پيش زمينه ای برای نگارش اين مطلب داشه باشم، بدانم و در اينجا بياورم که ما تا چه اندازه در زمينه اخلاق استدلالی، يعنی اخلاق انسانی آزاد از زندان مذهب کار کرده ايم، بسيار جستجو کردم، اما ای دريغ از يک تحقيق و بررسی! بنده که چيزی نيافتم جز چند برداشت سطحی و يکسويه از اين مقوله مهم و پايه ای مدرنيته. برای اينکه سخنم را مدلل سازم، در اينجا يکی از همان تعاريف را از يک محقق هم ميهن آورم، تا نشان دهم ما تا چه اندازه با مفاهيم پايه ای فلسفه ی عقلی و مدرن بيگانه هستيم. جناب ايشان که خيلی هم در ميان ايرانيان اسم و رسم دارند، در تعريف اتيک می نويسند: اتيک مدرن، اعتقاد به ظرف مشترک سياسی است که می توان آن را مدرنيته و دموکراسی ناميد. وی در ادامه می نويسند که اتيک براساس دو قاعده " تقسيم حقوق" و " تجزيه کمال" سامان می يابد
درکی که اين گرامی از مفهوم اتيک دارد، چيزی نيست جز بيانگر اين حقيقت تلخ که اساسآ حتی متفکرين ما هم ظاهرآ هيچ شناختی از مفهوم واقعی تجدد فرهنگی ندارند. با اين تعريف کاملآ مشخص می شود که اين پژوهنده بنام ما اصلآ مقصود اصلی کانت را درنيافته. در نتيجه، اگر ما امروز بدين سيه روزی رسيديم، حقمان بوده و جای هيچ شگفتی هم ندارد. وقتی اصلآ بسياری از فرهيختگان ما هم حتی اندک شناختی از فلسفه ی نوين و فرهنگ مدرنتيه ندارند، چه جای انتظار از مردم عوام ما که امروز صرف داشتن سگ در خانه و جراحی بينی را با رسيدن به تجدد و تمدن يکسان می پندارند. با اين سطح از دانش فلسفی اهل مطالعه ما، معلوم است که از انقلابمان چيزی جز رژيمی متحجر و قرون وسطايی بيرون نيايد و امروز هم بلحاظ سياسی جزو عقبمانده ترين ملتهای جهان بشمار آييم
بدون شناخت هدف و راه که نمی شود تصور کرد به هدف نايل گشته ايم. اگرمی توان پيش از آموختن الفبا، با سواد و دانشمند شد، در آنصورت اين هم امکان پذير است که پيش از شناخت دستکم بديهيات مدرنيته به ملتی مدرن مبدل گشت. شناخت فلسفه ی مدرن و مفاهيم فرهنگ مدرنيته اساسآ ابتدايی ترين شرط و اول گام در راه حرکت بسوی مدرنيته است، چه رسد به اينکه خواهان تبديل به جامعه ای مدرن گرديم، که اين کار سترگ در گرو کوشش مستمر فرهنگی دستکم چند نسل پيا پی است. امکان ندارد که فرهنگ مدرنيته را دور زده و صرفآ با انقلابيگری و کشت و کشتار و يا با زر و زيور تقلبی و ظاهر آرايی به جامعه ای مدرن رسيد
ما نه تنها متمدن، که در حال حاظر حتی متجدد هم نيستيم. يکبار ديگر هم نوشته ام که پهلوی ها با زور پاسبان و ضرب باتوم لباسهای ما را عوض کرده و با دستبند شهربانی زورکی ما را به آرايشگاه و حمام فرستادند. پس آنچه ما حتی از تجدد هم که داريم همه تحميلی است نه تحقيقی. اگر بعضی بعد ها اين تحميل را پذيرفته و داوطلبانه آنرا نگاه داشتند، بويژه بعضی از خانمها، علت آن زيبا و شيرين بودن آن تحميل بود. چون حتی اين تعويض لباس هم چون عمق و محتوا ندارد، هنوز که هنوز است جا نيفتاده و لباس مدرن تنها لباس زن ايرانی نيست. بسياری از خانمهای محترم ايرانی با لباس دکلته به ميهمانی و شب نشينی رفته، تانگو رقصيده و مشروب ميل می فرمايند، اما چون به خانه باز می گردند، چادر و چاقچور خود را از کمد در آورده ، با بتن کردن آنها پس از شستن دهان، به اقامه نماز می ايستند. پنداری که الله بی شعور است و تنها نا محرم به اين خانمها هم همان خداوند عرب زبانشان است
وقتی هم سئوال کنيد که آن چه بساط است و اين چه نمازی است؟ جواب خواهند داد که، مشروب خواری که ربطی به مسلمانی و نماز ندارد. مشخص هم نيست که اين محترم ها چنين مهربانی و سهل گيری اسلامی را از کجا و کدامين کتاب و حديث و رساله ی دانشمند و فقيه اسلامی آورده اند. زيرا اسلامی که حتی خروس بينوارا هم نا محرم دانسته و روبنده گرفتن از اين مرغ مرد را برای زن مسلمان از واجبات می داند، زن را در معتبر ترين کتاب خود يعنی قرآن موجودی نيمه انسان می شمارد، شهادتش را نمی پذيرد و اصولآ چون حيوانی بی شعور مهارش را بدست مرد می دهد، چگونه اجازه می دهد که يک زن کتک خور مؤمن که حتی بايد سوار بر شتر هم آماده سکس دادن به مرد ريشوی خود باشد، نقاب از چهره برگيرد و گيسو افشاند و به بار و ديسکوتک و شب نشينی رود و باده گساری کرده و با يک کافر خدا نشناس تانگوی برزيلی رقصد! اينها و صد ها نمونه ی مضحک و متضاد از اين دست، نشان می دهد که ما نه اسلام را می شناسيم و نه اصلآ تجدد را. به ديگر سخن ما همان اندازه غير مسلمانيم که غير متجدديم، يا بعکس. خانم متجدد را با رساله و غسل جنابت و سفره ی ام البنين و روبنده و مقنعه و چادر و چاقچور آخر چه کار!؟
اين جلوه های ظاهری چيزی نيست، جز اثر شيرينی آن شربتی که رضا شاه پهلوی با زور دهان خانمها را گشود و آنرا در دهانشان ريخت. بعضی تعجب می کنند که ما چگونه در عرض فقط بيست و هشت سال از مردمی متجدد به ملتی عقبمانده مبدل گشتيم. اينان توجه ندارند که ما اصلآ متجدد نشده بوديم که باز گشته و متحجر شده باشيم. ما در يکصد سال گذشته، يعنی پس از پيروزی انقلاب مشروطه در زمينه فرهنگ سياسی اصلآ کاری انجام نداده ايم که وضع بهتری داشته باشيم. يعنی انتظار داشته باشيم امروز در زمينه سياسی اگر عقبمانده هستيم، خدای را شکر ديگر آزادی های اوليه انسانی را داريم. اگر حکومتی فاشيستی داريم، حد اقل يک فاشيسم مدرن و کلاسيک است، نه مربوط به عهد غارنشينی که حتی آستين کوتاه مردان را هم تاب نمی آورد. از حقيقت آزرده نشويم. بپذيريم که اين حکومت حقيقت ما است. چون از نظر فرهنگی جامعه ما همان جامعه ی عصر قجر است. ما تا به رخسار حقيقت ننگريم نجات نخواهيم يافت. مادام که نپذيريم که عقبمانده هستيم، خود را نيازمند آگاه شدن نخواهيم ديد. جمهوری اسلامی حقيقت ما است، نه دوران پهلوی
آن تجدد و تمدن قبل از انقلاب، که ارمنی و زرتشتی و يهودی و بهايی به يکسان حق کسب و زندگی داشته باشند، در اتوبوس و تاکسی زن ومرد غريبه در کنار هم نشينند و به دريا و ميخانه روند و ... همه و همه را خاندان پهلوی با زور نگاه داشته بودند. به محض اينکه استبداد خاندان پهلوی از ميان رفت، جامعه ما صورت اصلی خود را باز يافت و ما فورآ به اصل خويش باز گشتيم. ملتهايی که به تجدد و تمدن حقيقی رسيده اند، هيچ يک از سايه سر استبداد خاندان پهلوی مانندی متجدد و متمدن نگشتند. آن ملل نه بر اثر فشار يک حکومت نو گرا، که در سايه کوشش انديشمندان خود آگاه گشته و بتدريج به زندگی مدرن روی آورده اند. اما در ايران اصلآ کار روشنگری انجام نگرفته که مردم آگاه گردند
در کشور ما کار دقيقآ برعکس همه جای دنيا بوده، يعنی برخلاف همه ی کشور ها که در آنجا روشنفکر می خواسته نرمهای فرهنگی را نو کند، اما حکومت متحجر مانع می شده، در ايران حکومت در تلاش نو کردن جامعه بوده و روشنفکر در مقابل او. به همين دليل هم در پنجاه و سه سال حکومت پهلوی حتی يک نفر هم به جرم روشنگری فرهنگی اعدام که سهل است حتی زندانی هم نشد. زنده ياد کسروی تبريزی و صادق هدايت و علی دشتی که بنام ترين روشنگران آن عصر بودند و بيشترين سهم را هم در آگاه ساختن مردم خود داشتند، حتی نيم ساعتی را هم در بازداشتگاه حکومتی بسر نبردند. کمونيست بودن و برای شوروی جاسوسی و کار کردن فقط در ايران کار روشنفکری بحساب می آيد نه در هيچ کشور ديگر
کسروی را کسانی کشتند که سه نخست وزير حکومت را هم ترور کردند. نقطه ی اشتراک اين روشنفکر هم با آن سه نخست وزير، نوگرايی و تجدد خواهی هر چهار تن بود. کسروی در عين اينکه يک روشنگر بود، هميشه هم شغل دولتی داشت. حتی يک جمله هم از اين روشنگر نمی توان نشان داد که او در آن به حکومت تاخته باشد. اين به معنای دفاع از استبداد نيست، کسروی بزرگ هم هرگز نمی توانست که ميانه خوشی با استبداد داشته باشد، ليکن آن روشنفکر بزرگ مانند اين مرد روستايی، آقای بهرام مشيری نبود که درد را درک نکند و نداند که کار حکومت روشن کردن افکار مردم و دادن داوطلبانه آزادی نيست
کسانی چون مهندس بهرام مشيری که برای دولت ها و پادشاهان رسالت دادگستری و حتی فرهنگ پروری قايل هستند، نادانسته افکاری شديدآ مذهبی دارند، ولو که خود را دشمن جهل و خرافات مذهبی هم که شمارند. فقط اينگونه ذهن است که برای پادشاه رسالت امامت و پيامبری قائل است. در حاليکه اصلآ کار حکومت بالا بردن فرهنگ و عدالت گستری نيست. آنهم حکومتی که خود آقای مشيری مدعی است که گويا کودتايی بوده. نه فقط آقای مشيری، که بطور کلی هر کسی برای چهره های سياسی، حال منتخب و غير منتخب، رسالت دادگستری قائل باشد، بی چون و چرا ذهنيتی مذهبی دارد. گرچه کيفيت افکار جناب مشيری که خود را روشنگر مذهبی می انگارد از آن پيداست که خود در خدمت دستگاه خلافت امام مسعود رجوی است، که چند پله هم متحجر تر و خاين تر از خليفه ی فعلی مقيم جماران است
کار حکومت ها بر خلاف درک مشيری ها نه ارتقاء فکر مردم، بلکه بعکس هر چه نا آگاه نگاهداشتن توده ها برای بهره کشی بهتر و بيشتر است. اين مهم، يعنی بيدار ساختن مردم، اصلی ترين رسالت روشنفکران است. آنان هستند که بايد جامعه را رشد فرهنگی داده و از زندان جهل و خرافات برهانند. روشنفکر بجای مبارزه صرف با حکومت استبدادی، بايد تمامی مساعی خود را صرف آگاه ساختن جامعه نمايد. تعويض حکومت بعهده توده است نه روشنفکر. اگر روشنفکران جامعه ای به روشنگری پرداخته و در اين راه توفيق يابند، توده ی آگاه آن جامعه دير يا زود استبداد را سرنگون و سيستمی مترقی جايگزين آن خواهند نمود. کسی که ادعای روشنفکری دارد بايد اين مختصر شعور را داشته باشد که، مردمی جاهل، نه قادر به حرکتی مترقی هستند، نه مستعد و مستحق دستيابی به آزادی، و نه چنانچه آزادی بدست آرند، قادر به حفظ آن. بی دانستن اين بديهيات، هر که ادعای آگاهی داشته باشد بی چون و چرا يک انسان جاهل است. مردمی نا آگاه را به حرکت و جوشش آوردن به مثابه در آتش افکندن آنان است
کسروی يک روشنفکر اصيل بود. او به نيکی می دانست که جهل مادر همه ی درد های اجتماع است، نه استبدا سياسی. آن انوشه روان خوب فهميده بود که استبداد معلول جهل توده ها است، نه جهل معلول آن. در اين سخن کسروی بايد خيلی دقيق شد که يک دنيا معنا دارد که: ما نيک آگاهيم که حيدرعمواوغلی ها و علی مسيوها و شريف زاده ها و ميرزا جهانگيرها که به آن جنبش برخاسته بودند، از حال گرفتاری های ايران در ميان همسايگان نيرومند و آزمند، نا آگاه نمی بودند و در راه استقلال و آزادی اين کشور به هر گونه جانفشانی آماده بودند. آنان در يک جا اشتباه می کردند، از گرفتاريها و آلودگی های توده ها نا آگاه می بودند، می پنداشتند اگر ريشه استبداد کنده شود و قانون اساسی به کار افتد، توده مردم به راه پيشرفت می افتند، در حاليکه درد اصلی جهل و نا آگاهی مردم بود
با چنين ذهن بيداری بود که کسروی تبريزی بجای پريدن به حکومت مستبد اما نو گرا، به درستی به سراغ درد اصلی يعنی استبداد دينی می رفت. احمد کسروی به درستی تشخيص داده بود که استبداد غالب همان استبداد مذهبی است، نه استبداد تجدد خواه که خود نيز مغلوب استبداد قرون وسطايی شيخ و فقيه است. در همينجا اين را هم بياورم که ما هنوز هم متاسفانه تفاوت ميان روشنفکر و يک عنصر سياسی را نمی دانيم. تمامی کسانی که در دوران پهلوی زندانی گشته و اعدام شدند، سياسی بودند نه روشنفکر
مقصود آنها فقط مبارزه با رژيم بود و هدفشان هم سرنگون ساختن آن، نه کار فرهنگی و روشن کردن فکر مردم. روشنفکران وطنی که البته به جز چند استثنا همگی هم سياسی بودند نه روشنفکر، به هر کاری دست زدند جز به کار روشنگری که رسالت اصلی آنها است. اين دسته در ايران نه تنها به رشد فرهنگی جامعه خود هيچ ياری نرساندند، بلکه حکومت نوگرا را هم به جرم اينکه چرا می خواهد جامعه را با زور متجدد سازد فاشيست خوانده و با آن مبارزه صرفآ سياسی کردند. آنان بجای شناخت استبداد اصلی و مبارزه با آن، يعنی استبداد دينی که اتفاقآ خود شاه و حکومت او هم از آن در عذاب بود، در کنار استبدا اصلی، يعنی ملا ها و متحجر ترين لايه های اجتماع ايستاده، و با همه ی توش و توان خود به آنان ياری دادند تا حکومت نوگرای شاه را سرنگون سازند. نتيجه طبيعی آن نادانی هم همين بساط فعلی است که می بينيم
برای اينکه ادعای خود را مدلل کنم، که استبدا اصلی در کشور ما پيوسته استبداد مذهبی آخوند ها بوده نه حکومتها، فقط همين يک شاهد تاريخی را بياورم که ميرزا حسن خان رشديه که بنيانگذار مدارس نوين در ايران است، حکم دو پادشاه قاجار را برای باز کردن مدارس نوين در جيب داشت. اما چون چند آخوند دهاتی فتوا داده بودند که رشديه کافر است و قصد دارد اطفال مسلمين را بی دين و بی غيرت کند، پيوسته از ترس جان مخفی زندگی کرد. يعنی حکم دو ملای دهاتی در جامعه ی غافل ايران از حکم دو پادشاه قدر قدرت قوی شوکت ! بسيار نافذ تر بود. اصلآ روزگار خود را بنگريم که سلمان رشدی با فتوای يک ملای دهاتی، حتی در هفت هزار کيلومتر دور تر از ايران، در قاره ای ديگر و در کشور خود هم قادر نيست که آزادانه از خانه برون آيد. حتی سه فرزند رشدی هم از ترس جان، بيشتر وقتها خود را در خانه حبس می کنند ... 1
اين نوشته ادامه دارد
Ethic-1