حزب ميهن
امير سپهر
برای ثبت در تاريخ
آزادی فرزند آگاهی است
تاريخ هر ملتی آزاد را که خوب مطالعه کنيد، در خواهيد يافت که سهم عمده در برخورداری آن ملت از متاع گرانقيمت دموکراسی نه متعلق به انقلابيون، که حتی تعلق به جانبختگان در ميادين نبرد هم ندار. سهم اصلی در اين ميان، از آن قشری از ملت است که ای بسا شخصآ حتی يک بار هم به خيابان نيامده و فرياد آزادی سر نداده است. اين قشر هم قشری نيست جز روشنفکران جامعه. طبقه ای انديشمند و فرهنگساز که لزومآ حتی سياسی مطلق هم نبوده، چه رسد به چريک و بانک زن و تفنگ بدست. رسالت اصلی روشنفکر، روشنگری و فرهنگسازی است. حال اگر در اين راه با نقد نرمهای سياسی و قدرت، با مقوله ی سياست درگير می گردد، امری است تحميلی که روشنفکر را از آن گريزی نيست. نقش اصلی روشنفکر اما اساسآ نقشی سياسی نيست
او بجای دعوت مردم به بلوا و شورش برای تغيير حکومت، با کوشش مستمر و روشنگری، تحول فکری بوجود آورده، و با اين مهم بطور طبيعی زمينه های تحول فکری سياسی را هم فراهم می سازد. چه که مبارزه برای آزادی واقعی اصولآ برايند معرفت به آگاهی است. يعنی مردمی که آگاه گردند، طبيعی است که خود دير و زود به صحنه آمده و نطام سياسی موجود را هم تغيير خواهند داد. اين همان مکانيزم سالمی است که ملت های آزاد امروز به پيروی از آن فرمول علمی و منطقی، ابتدا به سلاح آگاهی مسلح شده، آنگاه برای متحول ساختن سرنوشت سياسی خود به ميدان آمده، به آزادی دست يافته و در نهايت با عمل به قواعد دموکراسی آنرا در جامعه ی خود نهادينه ساخته اند. نه اينکه چون ما، هر کودک دبستانی که توانسته چهار سطر شعر از شاملو بخواند، اولين درسی که از به اصطلاح جامعه ی روشنفکری خود فرا گرفته، نفرت بوده است و مرگ بر شاه و انقلابيگری و بانک سوزان و ضديت با فرهنگ خودی
نتيجه آنهم اين شده است که ما امروز در هزاره بيست و يکم هنوز با معضلات عصر جاهليت درگير هستيم، و همچنان در بحث بر سر بديهيات گريبان همديگر را چاک می دهيم. مادام که ما راه درست منتهی به آزادی را نشناخته و بدان راه نرويم، محال است که بدان دست يابيم، حتی اگر اين رژيم و صد رژيم بعدی را نيز با نثار خون سرنگون سازيم. آزادی آنگاه حاصل گشته و نهادينه می گردد، که پيش زمينه ای بنام آگاهی داشته باشد. در فقدان آگاهی، هيچ ملتی محال است که به آزادی دست يابد، حتی اگر يکصد و پنجاه انقلاب و تحول سياسی هم که براه اندازد
اين البته بدين معنا نيست که نبايد با اين نظام مبارزه کرد. اتفاقآ اولين گام سرنگون سازی اين نظم قرون وسطايی است، که در آن حتی در چهارچوبه منزل خود فکر کردن نيز حکم مبارزه با خدا و رسول را دارد. خدا و رسول اين نظم اهريمنی فقط گاو و گوسفند های فاقد شعور و بی زبان و رام را بندگان مؤمن خود می داند، نه انسانهای دارای قوه ی ادراک و تشخيص و اراده را. ما با اين نظام در صد سال هم يک قدم به طرف آزادی نخواهيم رفت. هدف اين نظام پسرفت است نه پيشرفت. هدف اصلی اين حکومت برگرداندن ايران به چهارده سده پيش و جامعه ی آرمانی ملا ها است. قوانين آن نيز مشخص است. يعنی بازگشت به صدر اسلام و جاری ساختن احکام سنگسار و دست و پا بريدن و نظام عصر شتر داری
اگر فقط تاريخ همين بيست و هفتساله اين رژيم را که مرور کنيد، خواهيد ديد که اين نظام با مهدی بازرگان و بنی صدر گر چه ملا مسلک، اما تحصليلکرده فرانسه آغاز کرده و در مسير رجعت به عصر بربريت، به احمدی نژاد مريد شيخ مصباح يزدی رسيده است. بنا بر اين تکليف ما با اين نظام روشن است. اما اينکه کسانی نويد دستيابی به آزادی کامل در فردای سقوط اين نظام را بدهند که بسياری هم می دهند، چنانچه نا آگاه نباشند، بدون شک دروغزن و شياد هستند. ما چگونه به دموکراسی کامل خواهيم رسيد، وقتی هيچيک از پيش زمينه های فرهنگی آنرا نداريم!؟
شعار و تعريف از خود، اگر از سر جهل نباشد حتمآ مردم فريبی است. اينکه ما خيلی آگاهيم و جامعه ما حالا ديگر خيلی با گذشته تفاوت دارد و تنها اين نظام مانع دستيابی ما به دموکراسی است و سخنانی از اين دست همه رويا پردازی و دلخوشکنک و مردم فريبی است. بويژه از سوی کسانی که در خارج خود را اپوزيسيون اين نظام می دانند. اينان که خود را از تمام اقشار جامعه هم آگاهتر می دانند، در اين بيست و هفتساله هنوز حتی برای يک بارهم که شده نتوانسته اند در کنار يکديگر بايستند. در اين غربت خيلی پيش آمده که در يک تظاهرات، پليس در ميان دو يا چند گروه تظاهر کننده ايرانی ايستاده که اين گروههايی که برای مخالفت با جمهوری اسلامی به خيابان آمده اند، مبادا که همديگر را مضروب کنند
ملتی که نخبگان سياسی و آزادی خواهان آن اينچنين باشند، ديگر ميزان تولرانس و تحمل مردم عوام و نا آگاه آنرا بخوبی می توان حدس زد. اين کوشندگان سياسی که ادعای آزادی خواهی و پايبندی به دموکراسی را هم دارند، حتی در اين غربت که اصلآ خبری از تقسيم پست و مقام نيست و همه هم آواره و بی سر و سامان هستند، هنوز نتوانسته اند حتی برای يکبار هم در کنار يکديگر ايستاده و بر عليه دشمن مشترک خود، يعنی بر عليه متجاوزين به خواهران و مادران و قاتل تن پاره های خود شعار دهند. اينچنين انسانهای تنگ نظر و بی تحملی آخر فردا چگونه به قواعد بازی دموکراسی احترام خواهند گذارد !؟ يعنی به يکباره معجزه ای به وقوع خواهد پيوست و همه در يک چشم بر همزدنی دموکرات خواهند شد!؟ نويسنده که چنين خيالات خامی را در سر نمی پرورانم. بنده همين اندازه خوب می دانم که سياست عرصه عمل است نه خيالپردازی. دستيابی به آزادی و دموکراسی مگر فقط با اهداف عالی داشتن و گنده گويی و صرفآ از آزادی دم زدن تحقق می يابد. بايد به عملکرد ها و فاکتهای حاظر و واقعيت های معلوم و ملموس توجه کرد
اگر عاقل بناشيم، بی شک سرنوشت عراق درانتظارمان است
لطفآ به عراق نظری بيافکنيم. صدام سقوط کرده. حال ديگر ديکتاتوری از ميان رفته است. کشور دارای پارلمان و دولت و پليس و نظميه و عدليه قانونی است. مطبوعات آزادند و جمعيّت ها و احزاب سياسی آزاد تر از آنها. ظاهرآ همه چيز دموکراتيک است، هر فعاليت سياسی و صنفی هم آزاد. آنچه اما از آن حتی اندک نشانی هم در عراق نيست، همانا آزادی و دمکراسی است. هر آخوندکی برای خود ارتشی مستقل و خصوصی دارد و هر رئيس قبيله ای تفنگچی و سپاهی خاص. جيش المهدی ، لشگر حزب الله، سپاه محمد، لشکر بدر، سپاه مجلس اعلای عراق، جيش السنتة و دهها لشگر و سپاه ديگر در هر نقطه ی عراق برای خود منطقه نفوذ بوجود آورده و قوای دولتی را بدانجا راه نمی دهند. هيچکدام از اين لشگر ها هم برای دولت دمو کراتيک و منتخب خود اصلآ کوچکترين ارزشی قائل نيستند
شيعه سنی را می کشد. سنی برای انتقام بهتر، شيعه را کشته ومسجدش را هم به آتش می کشد. بعثی های سابق قوای امنيتی رژيم جديد را سلاخی می کنند. سربازان خدا برای رضايت الله و نوشيدن شربت شهادت، کارگران ساختمانی، سبزی فروشها، کارگران نانوايی، زنان بيوه و کودکان را هم در عمليات انتحاری با خود شربت خور می کنند. چون دولت مرکزی منسجم و يکپارچه و قوی وجود ندارد، رژيم ملا های ايران در قسمتی از کشور هرچه می خواهد انجام می دهد. در بخشی ديگر عوامل سوريه همه کاره هستند و در قسمتی هم عوامل ترکيه. فلان ريش سفيد انتخابات را تحريم می کند. بهمان مفتی اصلآ کل حکومت را از اساس غاصب می داند
عمر زيد را به نوکری آمريکا متهم می کند. زيد هم متقابلآ امر را نوکر جمهوری اسلامی می خواند. ديگرانی هم هستند که هم عمر، هم زيد و هم جمهوری اسلامی هر سه را نوکرانگليس می خوانند. چند بچه ملا هم که دولت را به سقوط تهديد می کنند. امنيت وجود ندارد. از کار خبری نيست. مردم برق و آب که سهل است، حتی نان شب هم برای خوردن ندارند. نمايندگان ريشوی پارلمان هم هر روزه در صحن مجلس، بجای تصويب لوايح ملی برای بهبود شرايط مردم و کشور خود، بر سر قدرت و مقام همديگر را می درند. تازه، اين در حالی است که بيش از يکصد و سی هزار سرباز بيگانه در آنجا مانع هستند. بيگانگانی که اکثريت مردم عراق آنان را کافر و متجاوز می دانند. کفاری که نمی گذارند تا آن امت برزگ اسلامی به تمام و کمال به فرايض دينی خود عمل کرده و بدرستی همديگررا سلاخی کرده و بخورند
ممکن است کسانی ادعا کنند که ما با مردم عراق خيلی تفاوت داريم، زيرا آن مردم خيلی از ما مذهبی تر هستند. بنده اين واقعيت را می پذيرم. اما اينرا هرگز نمی پذيرم که منشأ همه ی اين نا امنی ها و کشت و کشتار ها مسايل دينی است. مگر حکيم و مقتدا صدر و اياذ علاوی و فلان شيخ کوفه و آن آخوند های بصره و نجف و سامرا و کاظمين همه مسلمان و همگی هم شيعه ی دوازده امامی نيستند؟ پس چرا همگی اين شيعيان به خون هم تشنه هستند ؟ جز اين است که آنها نه به رأی مردم اعتقادی دارند، نه به دموکراسی باور دارند و نه حتی کوچکترين شناختی از آن. کسی که حتی دموکراسی را هم بشناسد اما به قواعد آن اعتقادی نداشته باشد هم تفاوت چندانی با يک انسان جاهل به دموکراسی ندارد. جنگ گروهها در عراق بر سر مقام و تصاحب قدرت است، نه باور مذهبی. دين در آنجا هم چون ايران ملازده فقط دستاويز و بهانه است
حتی اگر منشأ و علت اصلی تخريب و جنگ معدودی از آن گروهها را هم باور مذهبی بحساب آوريم. در نزد ما هم اين منشأ عدم گردن ننهادن به دمکراسی، دگمها و مطلق گرايی های ما در ارتباط با ايدئولژی هايمان است. ما در ايدئولژی خود هزار بار از هر ملای عراقی حزب الهی تر و متعصب تر هستيم. در ميدان سياست دين و ايدئولژی هيچ تفاوتی با هم ندارند. بويژه اسلام شيعی که نه يک دين، بلکه ايدئولژی صرف است. اگر می بينيد که بهترين دوستان امروزحکومت دينی ملا ها کافر ترين دولتها هستند، اين اتفاقی نيست. زيرا کفر آن حکومت ها همان دين آنها است، و دقيقآ برابر با دين اين طرفی ها.
نقطه ی جوش اين حکومت ها، ايدئولژيک بودن آنها است. بنابر اين، عراقی ها اگر دين خود را کامل و برحق دانسته و ديگران را کافر و زنديق بحساب می آورند، در ميان ما نيز باور سياسی و ايدئولژی آنچنان مطلق است، که دقيقآ نقش همان باور مذهبی را دارد. برای همين هم هست که امروز هم که فعلآ خبری از تقسيم قدرت نيست، هيچ گروهی برای گروه ديگر حتی حق حيات هم قايل نيست. اگر قدرت طلبی فردا را هم بدين دگمها بيفزايد، آنگاه خواهيد ديد که ما تفاوت چندانی با عراقی ها نداريم
ايران فقط يک ملت دارد
ما از همين امروز انواع و اقسام تجزيه طلب را مشاهده می کنيم. روز بروز هم در خارج از ايران عيادی دشمنان ايران برای ما ملتهای جديدی را می تراشند. ملتهای ايران، واژه مرکب بی معنا و مضحکی است که چپ ها آنرا ابداع کرده و در حال حاظر هم ورد زبان خود فروشان و يا نادان های ما است. اين بدان می ماند که گفته شود ملتهای آمريکا، ملتهای استراليا، ملتهای کانادا، ملتهای سوئد و ملتهای اسپانيا و الی آخر. در حاليکه فقط در درون کشور ايالات متحده ی آمريکا بيش از دويست نژاد و هزار و يانصد مذهب و آيين وجود دارد، اما مردم آن کشور همچنان يک ملت محسوب می شوند. انسانهايی که از بيش از دويست کشور جهان در آنجا گرد هم آمده اند همگی ملت واحدی را بوجود آورده اند که بدان ملت آمريکا گفته می شود
ملت اسآسا يک واژه ی حقوقی است نه حقيقی. معنای حقيقی اين کلمه همانی است که هيتلر می گفت و بدستاويز آن، يهوديان، کولی ها، همجنسگرايان و حتی کسانی که نقص عضو داشتند را هم ملت اصيل آلمان نمی دانست. او با همين تعبير حقيقی از مفهوم ملت، ضمن کشتن آن آلمانهای مظلوم، ميليونها انسان ديگر را هم کشت و يا به کشتن داد. پس، ملت يعنی تمامی مردم يک کشور. واژه ملت به کليه مردمی اطلاق می شود که در يک سرزمين معين، تحت يک پرچم و پول واحد و با يک دولت مرکزی با هم می زيند و شناسنامه و پاسپورتی همسان دارند. حال از هر تيره و نژاد و قبيله ای که می خواهند باشند، و به هر دين و مسلکی که می خواهند پايبند باشند و يا نباشند. يک ملت حتی می تواند چند نژاد و حتی چند زبان رسمی داشته باشد، ليکن در نهايت باز هم يک ملت محسوب می شود نه ملتهای يک کشور. مانند کانادا و بلژيک و سويس، که در اولی دو زبان، و در آن دو ديگر سه زبان رسمی جود دارد
برای ثبت در تاريخ
مقصود نويسنده، در اين نوشته فقط گوشزد کردن واقعيت ها بود، آنهم بدون تعارف و پرده پوشی، و اعلان خطر. خطری جدی و حتمی که در کمين نه تنها استقلال ميهن ما است، بلکه اصلآ اساس ملت و کشور ما را می تواند از بيخ و بن برکند. حال اگر نخواسته باشيم مطابق قاعده معمول فقط درد را آورده و درمان را نشان ندهيم، بايد راه چاره را نيز از ديد خود بيان کنيم. اگر امروز گوش شنوايی نبود، باشد که پسين روز بعد از مرگ ما و نابودی اين کشور، دستکم فرزندان ما بدانند که در اين دوران بلاخيز تاريخ ايران، همه هم نادان و يا خود خواه نبودند، آيندگان بايد بدانند که در آنروز ها کسانی هم بودند که خطر اضمحلال ميهن تنها و مسکين خود را می شناختند و در فکر چاره جويی هم بودند. ليکن اين تکصدا ها در آن جو مسموم و زهرآگين و پر از کينه و نخوت بجايی نرسيد. نويسنده از زمره ی انسانهايی هستم که در تفکر و عمل، پيوسته نيمی از نگاهم متوجه پس از مرگم می باشد. ما دير و زود رفتنی هستيم، آنچه اما می تواند و بايد هم بماند موجوديت و استقلال ايران است. ماندگاری ايران هم امروز فقط در گرو شناخت خطرات، احساس مسئوليت و چاره انديشی است. که آنهم در گرو از خودگذشتگی و صرفنظر کردن از منافع
چه بايد کرد
ما امروز فقط و فقط يک شانس برای گذار سالم از اين تنگه مهلک تاريخی داريم. پيش از آوردن اين تنها امکان اينرا بياورم که ما امروز بسيار از رژيم چنج و دموکراسی و آزادی سخن می شنويم . اين خوب است، اما فرض بگيريم که اصلآ فردا رژيم سقوط کرد که هدف همه ی ما هم همين است، بسيار خوب، اما کجاست آن نيروی جايگزين که در ورای اين رژيم، قدرت را بدست گيرد؟ اعاده نظم کرده نگذارد که کشور دچار هرج و مرج و جنگ داخلی و تجزيه گردد؟ می گويند آقای پاسدار، آقای بسيجی به مردم بپيونديد. اما هرگز آدرسی به اين پاسدار و بسيجی فلکزده نمی دهند. آنها می خواهند به مردم بيوندند، اما بيچاره ها نمی دانند که اين خانم و يا آقای مردم در کجا منزل گزيده و نشانی او چيست !؟ می گويند ای مردم حرکت کنيد، ليکن به چه منظوری و با چه برنامه ای؟ امری است که هيچکس بدان توجه ندارد. پاسدار و بسيجی و رژيمی و مردم تا آدرس مشخصی از آلترناتيو نداشته باشند، نه حرکت خواهند کرد، و نه اگر حرکت کنند کاری از پيش خواهند برد. مردم ما تا کنون دهها بار حرکت کردند، ليکن چون آن تحرکات کور وبی هدف و سرگردان بود، ره بجايی نبرد، الی که بهترين جوانان ما، يعنی برنده ترين تيغ های ما هم برای هيچ و پوچ گرفتار و قربانی شدند
پس بايد آن آدرس را بوجود آورد. برای بوجود آوردن آن آدرس هم بايد به نفس سياست توجه داشت. به اين اصل کلی و بديهی که سياست با ممکنات و امکانات در ارتباط است. هنر سياست اساسآ چيزی جز تبديل امکانات به ممکنات نيست. امکانات هم بر روی زمين و در اجتماعات انسانی و در کوی و برزن است، نه در ذهن من و شما و عالم انتزاع، بايد به فاکتهای حاظر و پتانسيلهای موجود در اجتماع توجه داشت. فقط با اهداف عالی داشتن و از آزادی دم زدن و انشاء نويسی و خطابه که نمی توان به رهايی رسيد. مخصوصآ واژه رهايی را بجای آزادی می آورم، که دومی پروژه ای است طولانی مدت که شايد اصلآ نسل ما شاهد آن نباشد. در جايی که اصل ميهن در حال نابودی است، که هست، فعلآ بايد در فکر ظرف بود. اين دعوای بر سر مظروف که اصلآ فعلآ ظرفی در کار نيست، فقط از نابخردی است. اگر خواهان رهايی هستيم بايد از پتانسيلهای موجود برای رهايی و آزادی سود جوييم، در عين اينکه بايد مراقب بود که آن پتانسيلها براه انحرافی نرود و محرکه های آزادی بر ضد خود تبديل نشود. مادام که همه بی توجه به دستمايه و ابزار فقط شعار دهند و انشاء نويسند و حتی جلوی توپ و تانک هم که بروند، پشيزی ارزش نخواهد داشت
ما پيش از آنکه از سرنگونی سخن بگوييم، بايد به ساعات و روز ها و هفته های پس از سرنگونی بيانديشيم. کشور نبايد دچار خلاء قدرت گردد. هر بدبختی اعم از جنگ داخلی و تجزيه کشور که در کمين ما است، آنگاه حتمی خواهد بود که شيرازه ی قوای انتظامی کشور از هم پاشيده شود. يعنی در لحظه ی سقوط اين رژيم نيرويی برای حفظ نظم وجود نداشته باشد. خطر چپاول موزه ها و بانکها و اموال مردم، جو انتقام وکشت و کشتار و تجاوز و هزار مصيبت غير قابل يش بينی ديگر، فقط زمانی بوجود خواهد آمد که قوای مسلح کنترلی بر کشور نداشت باشند. نه تنها ارتشيان، که سپاه و بسيج هم فرزندان همين ملت هستند. هرگونه تاختن به اينها از نابخردی است. قوای مسلح کشور، بويژه نيروی های انتظامی در سقوط اين رژيم همچنان بايد باشند. اما از هم اکنون در يک توافق ملی بايد تکليف فرماندهی آنان مشخص گردد. اگر طرف قابل اعتمادی وجود داشته باشد، و حتی تضمين هايی به بعضی از فرماندهان سپاه و بسيج که داده شود، ترديد نداشته باشيد که بسيار از آنان خود، کار اين رژيم را خواهند ساخت. صرفنظر از معدودی جنايتکار و دزد در ميان نيروی های مسلح، آنها فرزندان اين مردم ستم ديده هستند، نه جانثاران مصباح و جنتی و خامنه ای
ايکاش می شد که ما يک کنگره ملی فراگير داشتيم که انتخابی و دموکراتيک بود. تشکيلاتی ملی و مورد اعتماد اکثريت که دستکم دولتی انتقالی بر می گزيد و تکليف مبارزه و فردای سقوط رژيم و فرماندهی نيرو های مسلح را مشخص می نمود، اما چنين چيزی وجود ندارد. با اين تشتت و نفاق پراکنی رژيم هم هرگز پا نخواهد گرفت. اين تشکيل شورای رهبری و نشت اينجا و کنفرانس آنجا و حقوق اقليت و مزد اکثريت و وقت هدر دادنهايی از اين دست هم نخود های سياهی بيش نيستند. بويژه اين بحث شورای رهبری که خود رژيم بوسيله ی عوامل پنهان خود، که آنان را درجلد اپوزيسيون کرده، در ميان انداخته و امر تشکيل رهبری را عملآ موکول به محال کرده.
اين شورای رهبری اصلآ از چه کسانی بايد تشکيل شود؟ از افرادی که هيچ شناختی از آنها در داخل نيست، يا از عناصری که حتی چهارصد نفر آنها هم قادر نيستند در ايران پانزده نفر را به خيابان کشند، و يا از شيفتگان خاتمی که هنوز هم مرکب مدح نامه های آنان در ستايش از خاتمی خشک نشده. وقتی نه به دار است و نه بار، اين اقليت و اکثريت اصلآ ديگر چه صيغه هايی هستند. ما مگر نمی خواهيم به حکومتی دموکراتيک دستيابيم که در آن همه ی شهروندان ايران صرفنظر از جنسيت و نژاد و زبان و تبار از حقوقی برابر برخوردار باشند؟ پس اصلآ اين بحث اقليت ديگر يعنی چه. اصلا چه کسی بر اساس کدام تحقيق و سندی فلان قوم را اکثريت دانسته و بهمان قوم را اقليت بحساب می آورد. البته کسانی هم صادقانه و از سر درد بدنبال تشکيل شورای رهبری و اينگونه مسائل هستند، ليکن اين دسته از عزيزان نيز ناخواسته آب در هاون می کوبند. ما با پرداختن بدين بحثهای بی سرانجام و انحرافی تا دويست سال ديگر هم همچنان چون اسب عصاری بدور خود خواهيم چرخيد
چرا رضا پهلوی تنها شانس است ؟
در نبود کنگر و تشکيلات فراگير، تنها راه چاره رجوع به خرد خويش و گزينش خودمان است. چون با توجه به پايگاه اجتماعی و يشينه ی جريانها، بدبختانه در حال حاظر هيچ جريان حتی نيمچه فراگيری هم نداريم که حداقل ده درصد از مردم را نمايندگی کرده و بتواند به حرکت وادارد. پس، می ماند اشخاص. بگذاريد بگويند که نويسنده زمين و زمان را به هم دوخته ام تا بگويم رضا پهلوی تنها شانس ما برای عبور از اين مهلکه ی تاريخی است، در کشوری که بجای مدد گيری از خرد برای قضاوت در مورد صاحبان فکر، همه منتظر مرگ آنان هستند تا حقانيتشان به اثبات رسد، اصلآ چه اهميتی دارد که چه کسی در مورد اين مواضع بنده به داوری نشيند . بنده بدانچه عقلم می رسد اشاره می کنم. ترسی هم از تهمت کسی ندارم. نگارنده کم آگاه که هيچ آلترناتيوی را سراغ ندارم که برای نجات ميهنم از وی جانب داری کنم، الی رضا پهلوی. اگرداشتم بيگمان امروز از آن جريان حمايت می کردم. بنده را در سال پنجاه و هفت هم بجرم دفاع از دولت دکتر بختيار مرتجع می دانستند. هشت سال قبل هم برای عدم قبول اصلاح پذيری اين رژيم هم همه نويسنده را تند رو و صد درصدی می خواندند
آن مغرض يا بی انصاف و يا کم توجهی که ممکن است نگارنده را بزعم خود سلطنت طلب انگارد و لاجرم نادان و عقبمانده، و در عوض خويشتن را جمهوری خواه و يا حتی اينترناسيوناليست مترقی، اصلآ قادر به درک اين مهم نيست که، اولآ بنده سلطنت طلب نيستم و اين را توهين بخود تلقی می کنم، ثانيا بقول ايشان اگر هم باشم، سلطنت طلبی بنده از نوع فلان باجی يا بهمان پاسبان ديروزی نيست که فقط عاشق چشم و ابروی کمانی شاهزاده رضا پهلوی و کالسکه زرين و تاج است و تصور میکند اگر رضا پهلوی پادشاه شود او نيز به درجه ی ارتشبدی خواهد رسيد. نگارنده رضا پهلوی را بهترين می دانم، چون درک کرده ام که سياست علم تبديل بهترين امکانت موجود به بهترين ممکنات است
چون آموخته ام که سياست و واقعيت جامعه ايران در نزد مردم ايران است نه در ذهن رويا پرداز فلان تلويزيونچی لوس آنجلسی و يا بهمان شاعر پاريس نشين. ورنه بنده عبد وعبيد خداوند هم نيستم، چه رسد به شاهزاده رضا پهلوی. از اين گذشته، اين مدعی فردی صادق تر و پاک تر از ايشان را سراغ ندارم. از همه ی اينها هم که صرفنظر کنيم، بايد توجه داشت که چون خود چهار نفر انسان خوب و دموکرات را از کنفرانس برلين و نشست لندن و بروکسل می شناسيم، نبايد تصور کنيم که مردم کاشمر و ابرقو و سيرجان و سمنان هم آنان را می شناسند و بدانها اعتماد دارند. يا چون خود دائمآ دراينترنت پرسه می زنيم، دچار اين اشتباه گرديم، که اهالی نور آباد ممسنی و شازند اراک و بجنورد و گناوه هم مرتبآ در پای کامپيوتر هستند و در اطاقهای مجازی پالتاک و ياهو وقت می گذرانند
حتی اين خيال باطل را هم از سر بدر کنيم که حتی بيست درصد از مردم تهران هم تماشاگر تلويزيونهای لوس آنجلسی هستند. چه رسد به کشاورز طالشی و چوبدار اليگودرزی که اصلآ نمی داند که لوس آنجلس جانوری گوشتخوار است، يا نوعی آفت گياهی و يا نام دهی در نزديکی آبيک قزوين. بجای اينها اما چنانچه توانستيد لطفآ از هرکسی که خود در دور افتاده ترين شهرکها و دهات هم که می شناسيد، سئوال بفرمائيد که آنان منتظر اقدام و حرکت چه کسی هستند؟ آنگاه حقيقت ايران را درخواهيد يافت، و اين واقعيت را که رضا پهلوی يعنی عزرائيل اين رژيم . حقيقتی که بجای اپوزيسيون مترقی، رژيم قرون وسطايی آنرا خوب می داند. شب و روز هم در فکر تخريب آن است. البته الحق که در اين راه هم بهترين سرويس رايگان را اپوزيسيون غير سلطنت طلب و خيلی مترقی به رژيم می دهد
نتيجه نهايی اينکه، چنانچه کسانی صداقت و احساس مسئوليتی در اين نوشته يافتند. جدای از هر اعتقادی که دارند، چنانچه خواهان ماندگاری اصل ميهن هستند، بايد دست بکار شده و منتظر هيچ جريان و فردی نباشند، حتی شخص خود شاهزاده رضا پهلوی. جوانان دلسوز و مردم ميهن خواه بايد با تشکيل گروههايی حتی به خود شاهزاده رضا پهلوی هم نشاندهند که می خواهند او رهبری نجات ايران را بر عهده گيرد. او خود بار ها بطور خصوصی گفته است، چه زمانی ده هزار نفر همدل و يکزبان در يکجا بر سر امری واحد گرد آمده اند و من را درکنار خود نداشتند!؟
آنان که ناسنجيده بقول خودشان از بازگشت استبداد خاندان پهلوی و قبضه ی قدرت بوسيله ی رضا پهلوی سخن می گويند، ايکاش که گفته هاشان درست بود و رضا پهلوی درفکر قبضه قدرت بود، در آنصورت حداقل نجات ايران از دست اين نظام بربريت حتمی بود. رضا پهلوی نشان داده که خواهان قدرت به هر قيمت نيست. او نقش سياسی را مسئوليت می پندارد نه مقام. فقط چنين افرادی هستند که خود را به مردم تحميل نکرده و شخصآ داوطلب مقام نمی شوند. خادمان فقط با خواست مردم و با اکراه مسئوليت می پذيرند. نگارنده بعنوان فردی نسبتآ آگاه به مسائل طيف طرفداران شاهزاده رضا پهلوی و با شناختی مختصر که از شخص ايشان دارم، قاطعانه می نويسم که رضا پهلوی داوطلبانه هرگز بطور جدی به ميدان نخواهد آمد. اين وظيفه ی ايرانخواهان است که با انسجام و يکپارچگی خود، وی را برای نجات از اين نکبت و سيه روزی به ميدان آورند، ورنه نه از تاک نشانی بر جای خواهد ماند و نه از تاکنشان. چه خوب گفت آن شاعر گمنام عصر مشروطه در مورد ستار خان که : آه دل مظلوم به سوهان ماند / گر خود نبرد برنده را تيز کند!...1