بنام خداوند مهر و خرد
امير سپهر
*********
! ای کاش عقل می داشتيم
خفتگان را خبر از زمزمه ی مرغ سحر ------ حيوان را خبر از عالم انسانی نيست
داروی تربيت از پير طريقت بستان ------ کادمی را بتر از علت نادانی نيست
شمه ای از درد ها و نگرانی هايم را در سايت حزب ميهن نوشتم. حال که اما سر درددل باز شده اجازه دهيد اينجا که راحت تر هستم به درد های ديگری هم اشاره کنم. اينها البته نه که فقط درددل های ساده و شخصی باشند، حقايقی سياسی اجتماعی هستند که آدمی می بيند و آتش می گيرد اما کاری از دستش ساخته نيست. حال که بدين نوشته نام درددل داده ام، اين را تا آنجا که بتوانم ساده خواهم نوشت، از آن مهم تر خيلی صميمی، بنا بر همين صميميت، اين اميد را دارم که اگر در بعضی جا ها کمی از کوره در رفتم به حساب هتاکی و هرزه درايی گذارده نشود، که مرا با ناسزا گويی و تهمت هيچ سر الفتی نيست. نگارنده حداقل به تصور خود ابدآ انسان بی ادب و بی سرو پايی نيستم. پيوسته هم سعی کرده و می کنم که برای حفظ اين شخصيتی که برای خود قايل هستم چيزی ننويسم که به فحاشی و تهمت شبيه باشد. اما حال ديگر متاسفانه ظرفيّتم پر شده، جگرم پاره پاره است و ديگر قدرت ديدن اين وضع را ندارم. پس اگر تندی کردم لطفآ آنرا فقط به حساب همين دلسوختگی و جگر پارگی بگذاريد نه بی ادبی
اجازه دهيد اينگونه آغاز کنم که در حاليکه همه در گنداب دست و پا می زنيم و ديگر در دنيا مثقالی آبرو برايمان نمانده، زمين و زمانمان پر از تعريف و تمجيد است، که آهای مردم دنيا! بياييد و تماشا کنيد که ما چه ملت بزرگ و با فرهنک با عظمتی هستيم! ايکاش اين تعريف و تحسين های قلابی اقلآ کمی به ما غرور و شهامت مبارزه می داد، بدبختی اين است که مغرور تر که نشديم هيچ، پوست کلفت تر و بی تفاوت تر هم گشته ايم. در حاليکه در دنيای حقيقی احمدی نژاد ها و خامنه ای ها و خلاصه مشتی انسان عاری از شرف وشعور و شخصيّت برما حکومت می کنند و ما را حتی از حيوانات هم پست تر می شمارند، اين تعريف ها باعث شده که بی توجه به حقايق معلوم و ملموس امروزمان سر در برف فرو بريم و به همين دل خوش کنيم که مثلآ ما روزی کوروش و داريوش داشتيم. شکر خدا امروز هم که پنجاه و پنج ميليون روشنفکر داريم و يکصد و بيست و چهار هزار شاعر صاحبديوان و پنجاه و هفت و نيم ميليون شاعر بی امکانات و دستکم سه ميليون و هفتصد و پنجاه و شش فقره بينی جراح شده سربالا. ملتی که با اين لاطائلات دل خوش شود و فقط به شاهنامه خوانی و فال حافظ گرفتن عمر تلف کند صد البته که وضعش بهتر از اين نتواند بود
اين ها چيزی نيست جز نکبت زدگی، اين ها چيزی نيست جز بی فرهنگی و اين نوستالژی ها چيزی نيست جز يک ماسک دروغين خوش آب و رنگ بر رخسار چرکين و پير و فرتوت ايرانی امروز. همان ماسکی که شاه را هم فريب داد و اين ملت به جای رسيدن به دروازه های تمدن بزرگ عده ای شان سر از گدا خانه های کشور هايی غربی در آوردند که شاه آنان را داخل آدم نمی دانست، تعدادی شان از طويله جمکران و عده ای هم سر در آخور ولايت فرو بردند و دانسته ناموس و شرف و وطن انسانيت و زنيّت شريف و آزادمردی ارجمند خود را به مشتی ملای بی حيثيت و دزد و آدمکش فروختند و کار اولاد وطن را به فاحشگی و گدايی و پامنقل نشينی و بی آبرويی جهانی و تن و روان و شخصيّت فروشی کشاندند
نگارنده هيچ ميانه خوشی با اين واژه خيانت ندارم، اما چنانچه بخواهم اين را به گروهی تقديم کنم، بی معطلی به کسانی خاين خواهم گفت که دانسته و نادانسته با تمجيد و تعريف دروغين ملت را به اراجيف عادت داده، با نوستالژی و افتخارات سه هرار سال قبل دلخوش ساخته و نمی گذارند تا ما فلکزدگان و نفرين شدگان بدانيم و بخود آييم که امروز که و چه و چگونه هستيم، و خويش را اصلاح کنيم. آخر تا ما ندانيم که درد و مرض داريم، درک نکنيم که دردمان چيست و از چه چيز هايی است که به فکر درمان خود خواهيم بود و نه اصلآ قادر به معالجه خويش. بنده چون داخل هيچ باند ادبی و سياسی نيستم، ممکن است کارم برد چندانی نداشته باشد، اما اين اهميّتی ندارد، آنچه برايم ارزشمند است پرهيز از ماله کشی است و درست گويی. حال که کتاب چاپ کردن هم ديگر مانند هر امر ديگری به ابتذال کشيده شده، اگر عمری برايم باقی بود پس از بازنشستگی اين دريافت های خود از جامعه خودی را جمع آوری و بازتصحيح کرده به صورت چند کتاب در خواهم آورد، آنهم فقط برای پس از مرگم و برای نسل های آتی
چه که اصلآ اميدی ندارم کسی امروز به فرياد و فغانم توجه کند. در اين مملکت تا نميری کسی تورا در نمی يابد. پس مگر کسی پس از مرگم دريابد که چه اندازه جگرم می سوخت و بقول خواجه (بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر / کز آتش درنم دود از کفن بر آيد). من که کسی نيستم، اين ملت بويژه عقلای اين قوم به ضجه های شاه بدبخت و امداد خواهی های مرد بزرگی چون زنده ياد دکتر بختيار توجه نکردند که آن مرد بيچاره التماس می کرد که بدنبال ملا ها نيافتيد و نگذاريد اين کشور نابود شود. پس من بابا شمل چه انتظاری می توانم داشته باشم. همانطور که فريادم در سال پنجاه و هفت به گوش هيچ مسخ شده و ديوانه از عشق خمينی نرسيد، امروز هم به جايی نخواهد رسيد. باشد که آينده نشان دهد حق داشتم و نسلهای آتی بدانند که کسانی هم بودند که دردهای واقعی جامعه و خطرات در کمين را درک کرده و هشدار می دادند، احساس مسئوليت می کردند و دلشان بحال کشورشان می سوخت، و می خواستند هم که کاری کنند اما به علت ... کاری از دستشان ساخته نبود
بنابر اين اگر به کسی تندی می کنم از سر حسادت و غرض ورزی نيست. نمی خواهم با خراب کردن ديگران برای خود محبوبيّت و جايگاهی بدست آورم. بنده جايگاه خود را به خوبی می شناسم. می دانم که خيلی کوچکتر از اين حرفها هستم که اصلآ در اين مملکت همه کس رهبر ادعايی داشته باشم. اصلآ آرزوی داشتن اين چيز ها را هم ندارم. خدای می داند که ديگر حالم از اين تکرار ها بهم می خورد. اگر چاره می داشتم هم امروز اين نوشتن و کار سياسی را رها کرده پی کار خود می گرفتم که به قول زنده ياد اخوان (من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم ). گر چه شايستگی در خود سراغ ندارم اما چون در کشور ما هيچ چيزی غير ممکن نيست، فرض محال می گيرم که با ورود به يکی از اين باند های سياسی با پارتی بازی و زد و بند های مرسوم روزی مقامی هم تقديمم کردند، منی که بيش از نيم قرن عمر دارم، به بازنشستگی نزديکم و سالها است که ديگر عقده ها را پشت سر نهاده ام، کشور و مردم و فرهنگ خودی را هم به خوبی می شناسم، اين مقام را می خواهم برای چه! که از آبرو و شرف تهی شوم، کارد آجينم کنند و يا اينکه همگی دزد و بی شرف و وطنفروش و خاين... خطابم کنند!؟ من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم / اگر چه در پی ام افتند هردم انجمنی
بی پرده بنويسم که آدمی يا بايد خيلی بی شعور باشد، يا سراپا آکنده از عقده و يا اينکه خيلی از خود گذشته که در ايران (کشور پنجاه ميليون تروريست خطرناک کلامی) پست و مقام بپذيرد. وقتی در سرزمينی مشتی بی وطن بی هويّت برای بزرگترين پيامبر عدل و داد در تاريخ خود و کل بشريت که مورد احترام تمامی ملتهای بيگانه نيز هست، يعنی کوروش بزرگ هم پرونده سازی کنند و او را امپرياليست خوانند، انسان بايد اصلآ يک گرم هم عقل و شعور نداشته باشد که در آن سرزمين نکبت زده خويشتن را با گرفتن پست در معرض هزاران نوع ترور و دروغ و تهمت و فحش و ناسزا قرار دهد، آنهم در سالهای پايانی عمر
وقتی آدمی اعتنايی به تهمت و ترور شخصيّت ندارد، او را التفاتی به مقام نيست، آزی برای کسب مال ندارد و خرده حسابی با خلايق، طبيعی است که بسيار راحت تر می تواند دريافت های خود را از مسايل پيرامونی بيان کند. بقول سعدی بزرگ (آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد / عارفان جمع نکردند و پريشانی نيست). اين البته تفاوت ريشه ای دارد با آنچه در اين سالهای بی معرفتی (افشاگری) نام گرفته. يعنی با اينکه هر موجود بی سرو پايی که اصلآ معلوم نيست که خودش کيست و سر در کدامين آخور دارد، وبلاگی مجانی براه اندازد و يا با استفاده از يک اسم قلابی اتاقی مجازی در دنيای اينترنت بگشايد، به هر کس و هر مقامی که دلش می خواهد فحاشی کند، هر تهمتی که می خواهد بزند، ديگران را حتی با شنيع ترين و کثيف ترين شيوه های ضد انسانی ترور شخصيّت کند و به کسی هم پاسخگو نباشد
خوب است همينجا اين را بنويسم که طقلک آقای عليرضا ميبدی که جدآ انسانی با سلوک و خردمند و پاکی است اينروز ها شديدآ مورد هجوم عناصر لمپن رژيم و مخالفان عقيدتی اش قرار گرفته. در هر برنامه مستقيم چند تلفن کننده اين مرد خوب را به ترياکی بودن متهم می کنند. اين چنگ انداختن به شخصيّت و حيثيّت اشخاص در ميدان سياست البته از شيوه های کثيف و ناجوانمردانه ای است که توده ای ها در ايران باب کردند. با همين اعمال کثيف و فحشای کلام هم موجبات سقوط ايران به چنگ ملا ها را فراهم آوردند. عمر اين فحشا صفتی انقلابيون البته بسی طولانی تر از سال پنجاه و هفت است
عوامل مسکو سالها بود که شاه فقيد را همجنسگرا می خواندند، وليغهد را لال و اشرف پهلوی را قاچاق فروش و ايران را دارای يک ميليون زندانی سياسی و ... عوامل شوروی در ايران آنقدر گفتند و گفتند و گفتند تا بالاخره فرهنگ ما را مسموم کرده و اين اراجيف را در ايران جا انداختند. بگونه ای که امروز نمی شود ذهن پاک جوانان را از رسوخ اين کثافات فرهنگی مصون داشت و اين کثافتکاری را از مغز حتی قشر باسواد و آگاه اين کشور هم پاک نمود. اين ارازل در طول اين شصت ساله آنچنان تمامی تاريخ و اخلاق عمومی و به تبع آن روابط اجتماعی ما را نجس کرده اند که شستن آن آب ده اقيانوس می خواهد و و ترميم اين خرابی های اخلاقی دهها سال کار فرهنگی. ملا ها هم که سياست را زير دست همين پتيارگان مسکو ديده آموختند، چون خود نيز يدی طولی در حقه بازی داشتند از آميزش اين دو بد فرهنگی کثافتکاری و بی معنويّتی را به کمال رساندند
از اثرات همان بی شرافتی ها بود که انقلابيون در سال پنجاه و هفت همگی نعره می کشيدند که (بختيار، بختيار، منقل و وافور و بيار! ) يا اينکه (بختيار، بختيار ... کش خانم بيار!) يعنی آوردن واژگانی آنچنان مستهجن به مبارزات سياسی که حتی دلال های محبت در شهرنو تهران هم از گفتن وشنيدنش دچار شرم می شدند. در حاليکه زنده ياد دکتر بختيار حتی از سيگار هم نفرت داشت، همه جا چاو انداخته بودند که آن آقای محترم و ميهن پرست وافوری است. آنچه هم که به خود نگارنده مربوط می شود حسين شريعتمداری مرا متجاوز به دختری نه سال نوشت و اطلاعات آخوند دعايی کوکائين فروش، به محض اينکه به پالتاک هم می روم فورآ سرو کله چند زن فاحشه پيدا می شود که من اصلآ آنان را نمی شناسم، تا ادعا کنند که گويا رفيقه ام بوده اند و بنده اين فواحش ميليونها بار فريب خورده را فريب داده ام! و يا چند لمپنی که حتی صدای آنها را هم در عمر خود نشنيد ام ادعا دارند که از آشنايان بنده بوده اند و حزب ميهن از آنان پول دريافت کرده
اين در حاليست که شخصآ بيست سال است که تنها زندگی می کنم و در مورد حزب هم ما برای پرهيز از چنين چيز هايی برخلاف همه ی احزاب حتی حق عضويّت هم از کسی دريافت نمی کنيم. بنده البته چون شخصآ باور دارم که اين مسئله با فرهنگ بودن ما دروغی بيش نيست، نه انتظاری جز اين بی فرهنگی ها دارم و نه ابدآ اهميّتی برای اين فواحش کلامی قايل هستم. زيرا باور دارم آدمی حتی اگر در مقام پاسخگويی به اين اراجيف هم برآيد دست و زبان خود را به نجاست خواهد آلود. نويسنده چون بسيار باز و بی پرده می نويسم، آت و آشغال های فرهنگی امروز را در زير فرش پاره پاره شده نگارستان مخفی نمی کنم، ملا جماعت را سراپا يک کرباس و کليت اين نظام را دزد وجانی و ضد ايرانی می دانم، انقلابيون پريروز عاشق خمينی و اصلاحاتچی های ديروز عاشق خاتمی که خود را روشنفکر هم می دانند را افراد جاهل و منگلی بيشتر نمی دانم، طبعآ از چند سو منتظر اين ترور شخصيّت ها هستم. اين عکس العملها نبايد انسان را مرعوب کند. زيرا تسليم در برابر اين فحشای کلام و ترور ها خيانت به حقيقت است
شخصآ که هرگز نه ترسی از اين بی فرهنگی ها داشته ام و نه از روی مصلحت انديشی چشم بر حقايق موجود بر بسته ام. اگر دريابم که امری نادرست و کژ است بی پرده آنرا می نويسم. فردی حقيقی و معلوم هم هستم و پاسخگوی هر آنچه هم که می نويسم. آنچه هم که می نويسم حداقل به تصور خودم نه تهمت است و نه حتی بی تربيتی. نيتم نه کوبيدن کسی، بلکه اگر بتوانم کنار زدن پرده های فريبا است و نشان دادن حقايق پشت پرده. هيچ ادعايی و توقع خاصی هم از اينکار ها ندارم جز اينکه از مشاهده وضع موجود خودمان از خجالت آب می شوم. اينجانب بی تعارف و بی اينکه خود را لوس کنم خود را فقط يک ايرانی ساده می دانم نه بيشتر، يعنی همين که هستم. يعنی لايق هيچ چيز. به عنوان همين يک ايرانی بی ادعا هم خواهان سرفرازی کشورم هستم. اين جوش زدن ها و تندی هايم هم بخاطر ايران است. گر چه همانطوری هم که اشاره کردم اين حقيقت تلخ تر از زهر را هم می دانم که اين ايران من بدترين کشور جهان است و اکثريّت مردمش هم چون خودم بی معنويّت ترين مردمان روی زمين هستند
با همه ی اينها، نگارنده آن کشور را دوست می دارم، آنهم عاشقانه و ديوانه وار، عشق هم که کور است! راستش را بخواهيد روزی بيش از ده بار در دل می گويم که ايکاش در آن کشور متولد نمی شدم. اما اين که دست خود آدمی نيست. خواسته و نا خواسته در آن سرزمين متولد شدم و مهر آن با خون و روحم و روانم آميخته شده. امروز با و جود اينکه پاسپورت با آبرو ترين و معتبر ترين کشور را در کشو ميز داشته از نظر معيشتی نيز هيچ مشکلی ندارم، اما همچنان روحم هوای پرواز بر فراز آن سرزمين را دارد و دلم سخت در گرو آن قطعه بلا خيز است. از زندگی در آغوشش که خيری نديدم. بخاطرش هم که جوانی و بهترين سالهای عمرم در غربت و آوارگی و با اشک و آه تلف شد. اينک که از آرزو های مادی و دنيوی رها شده ام فقط يک آرزوی معنوی دارم. آن آرزو اين است که حداقل وقتی مردم در آن خاک آشنا دفن گردم
حال اما به اين نتيجه رسيده ام که ای بسا حتی آن نيز تحقق نيابد. چون آنان که بايد از همه عاقل تر باشند بی عقل ترين قشر مردم ما هستند و پر از عقده و کينه های چرکين. و تا عده ای کم آگاه بدنبال اين قوم الظالمين هستند و حساب اينها را از ملا ها جدا می کنند، ايران ديگر ايران شدنی نيست. به همين علت هم هست که در ابتدا نوشتم جگرم پاره پاره است و طاقتم طاق شده. اما نه از دست شيخ و ملا که از دست پاره ای از اين مردم که نام سياسی را هم با خود به يدک می کشند. ملا و احمدی نژد معلول هستند نه علت. وقتی عده ای مثلآ سياسی هنوز هم به دنبال سازمانهايی چون اکثريت باشند که بنا به هزار مدرک و دليل پنجاه سال سابقه خيانت دارد و پرونده ای بيش از بيست ساله در همکاری مستقيم با رژيم ملا ها، معلوم است که اين مردم به آزادی نخواهند رسيد. اکثريت البته فقط يک نمونه است. خوب که بنگريد می بينيد عده ای که نام روشنفکر بر روی خود گذارده اند و اسم و رسمی هم به هم زده اند هنوز هم صحبت از ملای بد و ملای خوب می کنند. بنابر اين وقتی سياسی ها و روشنفکران ملتی اينگونه باشند، دوام رژيم جمهوری اسلامی در آن کشور که امری غير طبيعی نيست
کوته اينکه، هيچ چيزی دردناک تر از اين نيست که آدمی بداند و يقين داشته باشد که خود و ميهن و همه ی هستيش خواهد سوخت، اما کاری از دستش برای جلوگيری از آن بر نيايد. و از اين هم دردناک تر اينکه انسان مجبور باشد در عمر لعنتی خود دو بار شاهد چنين مصبيت جگر سوزی باشد. آری، حال امروز اينجانب همان حال زار سال پنجاه و هفت است. می ديدم که کشور و همه چيز مردممم در حال نابودی است و فرياد می زدم اما صدايم در آن جو اهريمنی و هيستريک به گوش کسی نمی رسيد. درست مثل امروز که با تمام وجود حس می کنم همين ايرانستان هم برايمان بافی نخواهد ماند، مردم از اينهم نابودتر خواهد شد، هزار برابر بی آبروتر خواهيم شد، می خواهم کاری کنم اما قادر نيستم. فعلآ که همه در کار بحث بر سر زشتی های مقام موروثی هستند که سوئدی ها و دانمارکی ها و ژاپنی های عقبمانده عقلشان بدان نمی رسد، يا مشغول تبليغ افکار مارکس و انگلس و لنين که بزودی تمام پرولتاريای آمريکای امپرياليسم را به انقلاب وا خواهد داشت و يا مشغول خنديدن به جوک های سيد ابراهيم نبوی که برای همشهريش ملا حسنی ساخته. مبادا که واژه سيد را از جلو نام ايشان برداريد و اين نويسنده مترقی و آزاديخواه و جايزه جهانی برنده شده را آزرده سازيد