حزب ميهن
امير سپهر
نوروز ايرانی در رژيمی ايرانی
بخش نخست
ملت ايران بلا های زيادی را از سر گذرانده، فتنه هايی بنيان کن که بی شک حتی يکی از آنها هم می توانست هويّت هر ملتی را تار و مار کند. اين ملت اما تار و مار که نشد هيچ، بلکه با از سر گذراندن تمامی آن زلزله های تاريخی يکی پس از ديگر، دشمنان مهاجم خود را هم يکی پس از ديگری با حل کردن در کوره خود از نظر هويّت کاملآ تار و مار کرد. بطوريکه هر دشمنی که بدين ملک تاخت پس از مدتی چنان تحت تأثير اين مردم شکست خورده قرار گرفت که در صدد چسباندن نژاد و هويّت اجداد خود به ايرانيان بر آمد
اگر هم تغييراتی در شيوه زندگی و باور های اين ملٌت بوجود آمده، اين خود عنصر ايرانی بوده که از پس هر شکستی در ابتدا از ترس و بعد هم از سر عادت آن تغييرات را بوجود آورده است. هر چه بود و هست، گر چه اين ايرانی ديگر همانی نيست که بود، چنانچه اما به اجبار هم ارزشهايی را پذيرفته، و بعضی شيوه های ناپسند را هم در طول زمان بعنوان ارزش قبول کرده، همچنان اما ايرانی مانده. نه مسلمانی اين ملت به ديگر مسلمانان شباهتی دارد، نه مغول گشته است، و نه ترک و نه تازی ... ايرانی اگر منحط و بد هم شده، بدی هايش شباهتی به دشمنان مهاجمش ندارد، حتی اين زشتی های او هم از جنس ديگری است. علت ماندگاری ايرانی هم با همه ملتهای ديگر تفاوت دارد، که تداوم اين هويّت مستقل برخلاف ديگر ملتها صرفآ ناشی از شجاعت سردارانش در ميادين جنگ نيست
راز ماندگاری اين ملت در غنای فرهنگی اوست. فرهنگی ژرف، پر شور و پر رمز وراز و سحرانگيز. ايران و فرهنگ مردم آن به سياره ای سوزان می ماند که هر که در آن افتاده در اندک زمانی سوخته و به بخار مبدل شده است، حتی سخت جان ترين و بی فرهنگ ترين خونريزان تاريخ. با وجود اينکه اساس اين فرهنگ بر استعاره ها و اسطور ها استوار است، که هرکدامی از آنها هم به تنهايی خود جهانی از معنا و دنيايی سرشار از زيبايی و معنويّت است، ليکن چنانچه بخواهيم از ميان تمامی جلوه های اين فرهنگ کهن فقط يکی را انتخاب کرده و آنرا اصلی ترين نماد و نمود ماندگاری اين فرهنگ معرفی کنيم، بی هيچ ترديدی بايد سراغ نوروز رويم. نوروز، نمادی که خود اصلآ نماد همه ی نماد ها است و نماد عالم است و هر چه در او است، نماد هستی، پيدايش همه ی کائنات، زمين و آفرينش انسان و طبيعت. نماد عشق، رويش، سبزی، رشد، باروری، تداوم هستی انسان و کيوان و خورشيد و هوا و آب و باد و خاک است. نماد زندگی است،عشق به انسان، طبيعت، زيبايی ها و جلوه های پر چاذبه هستی. کوته اينکه، اگر کسی خواهان شناخت اين فرهنگ باشد، قبل از هرچيزی بايد نوروز را بشناسد، و چنانچه فقط همين را خوب شناخت، مادر و ريشه ی اين فرهنگ را شناخته است. نوروز به مثابه زمين و دشت اين فرهنگ است، با خورشيدی جانبخش، رود هايی پر آب و خاکی حاصلخيز که تمامی محصولات فرهنگی اين ملت در آن زمين سحر انگيز کاشته، سبز و بارور شده، شکوفه کرده و به بر و ثمر دادن رسيده است
پس، بيجا نيست چنانچه بنويسيم هر که اين سرزمين و فرهنگش را دوست می دارد اولين وظيفه او شناخت همين نوروز است. برای آشنايی با اساس و فلسفه وجودی آن هم، مطالعه و بررسی متون تاريخی و ديگر آثار بجای مانده از ايران عهد باستان کاری شايسته و قابل تقدير است. اين کوشش همچنين به ما کمک خواهد کرد که با مفهوم معنوی و ژرف سمبل های اين سنت اجدادی نيز آشنا گرديم. هدف اين نوشته کوتاه اما صرفآ چگونگی برگزاری يک شادخواری است. نشان دادن اينکه نوروز را امروز چگونه می توان برگزار نمود. برای اين مهم هم هيچ مرجع و مدرکی را مستند تر از خود ما پير ها و نسبتآ پير ها نمی شناسم. باور دارم چنانچه ما فقط به تشريح مشاهدات خود از يک نوروز در فضای آزاد اجتماعی قبل از انقلاب بپردازيم، بزرگترين خدمت را به جوانانی کرده ايم که فقط نوروز های ممنوعه جمهوری اسلامی را ديده اند
گرچه امروز در اثر ضديّت رژيم با هر آنچه رنگ و بوی ملی دارد ديگر حتی چگونگی شيرجه در آب استخر رفتن و ليمو عمانی از بقال سرکوچه خريدن و ليف و صابون در حمام زدن مردم ما هم رنگ و بوی سياسی بخود گرفته، ليکن بالاغيرتآ ما ديگر در نقل هر چيزی در نظام گذشته تعصب و ايدئولژی را داخل نکنيم. دستکم اين حقيقت را انکار نکنيم که نظام گذشته هر ايرادی که داشته اما در ملی بودنش و اينکه بلحاظ گوهری يک نظام ايرانی بود ديگر جای بحث چندانی وجود ندارد. نسل ما در ايران آن نظام نوروزهايی را ديده که هزار مرتبه از آنچه در تاريخ نوشته شده با شکوهتر وزيبا تر بود. تازه، اين در حالی بوده که امکانات ما در بيست و هفت سال پيش از امروز هم کمتر بود. همان امکاناتی که نياکان ما يک از هزار آنرا نيز نداشتند، امکاناتی مانند وسايل مدرن و بی خطر آتش بازی رنگی با هزار نقش، لامپهای رنگی الکتريکی، بلندگوهای چند هزار وات و اکو و راديو تلويزيون و سالن های سرپوشيد و هزاران امکانات ديگر
پس ما نه ديگر می توانيم که مراسم باستانی خود را دقيقآ همانند نياکان بی امکانات خود برگزار کنيم و نه اصلآ نيازمند اين کارهستيم. نوروز امروز ما با توجه به امکانات موجود می تواند خيلی هوشربا تر و پر معنويّت تر برگزار شود، چنانکه در پيش از انقلاب چنين برگزار می شد و اميد که با آزادی ايران ما از دست ضحاکان، از آنچه هم که ما ديده ايم شکوهمند تر برگزار گردد. از اينرو است که نگارنده بجای کند و کاو در چگونگی برگزاری اين شادخواری در ايران باستان، قصد دارم در حد توان به تشريح نوروز هايی جادويی بپردازم که خود ديده و از آن ها نهايّت لذت را برده ام، نوروزانی که از هريک از آنها دهها خاطر خوب و پر جاذبه دارم. قبل از شروع اما لازم است اين را بنويسم که آنچه خواهم آورد صرفآ شرح مشاهدات شخصی است. اينکه برگزاری اين نوروز ها تا چه حد با برگزاری نوروز در عهد باستان تطابق داشته يا نه، منظور اين نوشته نيست
بازگو حالی از آن خوش حالها
تا زمین و آسمان خندان شود --------- عقل و روح و دیده صد چندان شود
به نيمه ماه اسفند که می رسيديم همه چيز ديگر در اوج عطوفت و زيبايی بود. نه فقط زمين و هوا و طبيعت، که زمان و فضا و طريقت آدميان نيز تازه و دوست داشتنی می شد. گويی آن بهار نيکو خصال نه فقط به جنبندگان عالم هستی که به سنگ و کلوخ سخت و بی جان هم دل و جان و روح می بخشيد و آنها را نيز مهربان می کرد. باورت نمی شود! در بهاران ما راه که می رفتی زير پای خودت بجای درشتی و سختی، ظرافت و نرمی پرنيان را حس می کردی. شايد هم ما آن اندازه خوب و با عطوفت می شديم که حتی سختی ها را هم نرمی حس می کرديم. بهار که فقط بهار طبيعت نبود، آن بهار، بهار انسانيّت هم بود. انسانهای ايرانی، ملتی که در درازنای تاريخ طولانی خود هماره نسل به نسل از همان شيرخوارگی در گوش هوشش خوانده بودند که ای فرزانه فرزند! بهار فقط بهار طبيعت نيست. بهار يعنی تو! تو هستی که بايد دل و جان از چرک بشويی و نو آدمی شوی، که چرکين دلان را نه بهاری است و نه نوروزی
گفته بودند نوروز يعنی از بند اهريمن رستن. پليدی از درون زدودن و پاکيزه روان شدن. خود را شستن و پاکيزه تن شدن. جامه نو پوشيدن. دل را به فروغ ايزدی روشن کردن و از درون و برون تازه شدن. مهربان گشتن. با همه آشتی کردن. ديگران را دوست داشتن. بی کسان و مستمندان را ياری دادن. به عيادت بيماران رفتن. ديوانه خانه رفتن و چند ساعتی پاک خود را به ديوانگی زدن. گوشت قربانی در ميان فقرا قسمت کردن. برای يتيمان لباس نو و برای بيوه زنان بی در آمد آذوقه خريدن ... خلاصه چه بنويسم ای فرزند! که آنچه تو در تاريخ عهد باستان خوانده ای را من سالها به چشم خود ديده ام
خانه تکانی
آنچه پيش از هر چيزی در راه بودن نوروز را نويد می داد خانه تکانی بود. تقريبآ هيچ خانواده ای را نمی شد يافت که قبل از نوروز دستی بر سر و روی درون و برون خانه خود نکشد. از اواسط دی ماه يا اوائل بهمن خانمها شروع به گردگيری کلی خانه خود، خريد و دوخت پرده های تازه و يا شستن پرده های قديمی می کردند. ديدن چوب پرده های خريداری شده در دست خانمها و يا آقايان در خيابانها هم از نشانه های نزديکی نوروز بود. به خانه هر دوست و فاميل که می رفتی کدبانوی خانه را در حال خانه تکانی و شستن و رفتن و نو کردن می ديدی. يا پشت چرخ خياطی در حال دوختن پرده و احيانآ پيراهنی نو برای خود و حتی رويه برای لحاف ها و بالش ها. بسياری حتی در آن هوای سرد زمستان فرشهای خود را نيز می شستند
گويی حتی هر بانوی مکتب نرفته و کتاب نخوانده ايرانی هم از فرهنگ شفاهی و سينه به سينه آموخته بود که اهريمن در چرک و کهنگی می زيد و پليدی را دوست می دارد. اين بود که خاتون ايرانی، بيرون راندن ديو از خانه و ساختن فضايی پاکيزه از پليدی برای کودکان خود را اولين و مهم ترين وظيفه خود برای استقبال از مير نوروزی می دانست. از اينرو تا آنجا که می شد همه چيز را شسته و نو می کرد، حتی شيشه پنجره ها را. بعضی تمام خود خانه خود و يا دستکم اطاق پذيرايی خانه خود را شخصآ نقاشی می کردند، آنانی هم که از بضاعت مالی بهتری برخوردار بودند رنگين و زيبا سازی خانه خود را به نقاش ساختمان و کاغذ ديواری چسبان می سپردند. بدين علت حتی از چند ماه به نوروز مانده کار و بار نقاشهای ساختمان سکه می شد. بطوريکه شبانه روز کار می کردند. اگر خانواده ای دير می جنبيد محال بود که ديگر تا قبل از نوروز نقاش ساختمان پيدا کند
کمک به ديگر انسانها
بدون شک پر معنا ترين و انسانی ترين سنتی که در زمان دبستان و دبيرستان نسل ما وجود داشت، رسم و يا وظيفه ديگران برای خريد لباس نو برای کودکان خانواده های بی سرپرست و يا نادار بود. اواخر دی ماه که می شد مدير مدرسه به دست هر کدامی از ما يک نامه می داد. روی پاکت نامه هم نوشته شده بود (از طرف انجمن همکاری خانه و مدرسه). ما وظيفه داشتيم آن نامه را به پدر و مادر خود تحويل داده و رسيد آنرا هم بصورت نوشتن جمله ای، نقش مهری، امضايی و يا اثر انگشتی از سوی والدين خود به آقا مدير باز گردانيم. نامه مزبور در واقع دعوتنامه ای بود برای اوليای ما برای شرکت در جلسه ای که هدف و وظيفه ی آن جمع آوری کمک نقدی بود به منظور خريد لباس بهتر برای دانش آموزان بی پدر و يا بی بضاعت، خريد و تقسيم آذوقه ميان اينچنين خانواده ها و همينطور گرفتن عيدی برای فراش مدرسه
ناگفته نماند که خود حکومت ضد ملی و خائن قبلی شاهنشاهی! به هدف خريد لباس برای اينگونه دانش آموزان هر ساله بودجه ويژه ای را در اختيار وزارت فرهنگ می گذارد. اين بودجه ميان نواحی مختلف تقسيم شده و نواحی مختلف فرهنگی هم بسته به مقدار نياز مدارس سهميه ناحيه خود را ميان آنها تقسيم می کردند. اوايل مدارس فقط تعداد لباس مورد نياز خود را به وازرت فرهنگ اعلام می کردند و آن وزارتخانه برای کودکان لباس و بسته ای برای نوروز می فرستاد. بعد که متوجه شدند لباسهای داده شده دولتی که همگی هم طوسی رنگ و متحد الشکل بود، باعث شناخته شدن کودکان نادار و يتيم شده و موجب خجالت و تحقير آنان می شود، شيوه کمک را تغيير دادند. ناحيه فرهنگی بسته به نياز، بودجه ای را به هر مدرسه می دادند تا آنها لباسهای رنگارنگ و گم برای دانش آموزان نيازمند خود خريداری کنند
مدارس اما به جز اين پول سعی در جمع آوری کمک از اوليای ديگر دانش آموزان هم می کردند. هدف اين بود که هم کيفيّت اين لباسها را بهتر کنند و هم اينکه به همراه لباس برای کودکان بی پدر و نادار در شب عيد به خانواده آنان نيز کمک کنند. البته مسئولان مدارس نهايت سعی خود را می کردند که نام و نشانی خانواده ها و کودکان دريافت کننده کمک گم و پنهان ماند که کسی در اين ميان خجالت زده نشود. بسياری از خانواده ها حتی برنج و روغن و ساير کمکهای جنسی هم به انجمن خانه و مدرسه می دادند که آنان شب عيدی ميان خانواده کودکان نادار قسمت کنند. فراموش کردم که بنويسم اعضای اين انجمن را معمولآ چند نفر از پدر و مادر های خير و انساندوست تشکيل می دادند و يکی دو تنی از مسئولان مدارس، و اين انجمن بود که مسئوليّت جمع آوری کمک، خريد لباس و تقسيم آنرا بين بی بضاعت ها بر عهده داشت
بخش دوم
تهران شب عيد
پيش از شروع اين بخش مايلم اين نکته را توضيح دهم که شايد آوردن بعضی مطالب مانند شلوغی تهران و وضع عبور و مرور و ... در اين قسمت ارتباطی مستقيم با مراسم نوروزی نداشته باشد، اما در نظر داشته باشيم که همين بيرون آمدن های دسته جمعی مردم و جنب و جوش و حرکت به نوروز ما معنا می داد. همه ی اينها نشانه اميد بود و عشق هم ميهنانمان به زندگی . نشانه نو شدن زمين و زمان و بازگشت مردم به روحيه ای شاد و پر نشاط . نوروز را نبايد فقط سيزده روز بحساب آورد. همه ی جنب و جوش های زيبا و تدارک ديدن ها در دو ماهه بهمن و اسفند هم از برکت مير نوروزی است. آنچه در اصطلاح بدان شب عيد می گويند خود جزيی جدايی ناپذير از نوروز است که زمان زيبای نوروزی را از سيزده روز خيلی طولانی تر می کند
واژه مرکب (شب عيد) همواره معنی مجازی داشته و دارد. زيرا اين واژه نه به معنای يک شب، بلکه به معنای بيست و نه روز و شب قبل از نوروز است، يعنی به معنای تمام ماه اسفند. نمی دانم امروز چگونه است، اما در گذشته کاسب جماعت حتی به کل دوماه پيش از نوروز هم شب عيد می گفتند. در آن زمان هنوز خيلی به نوروز مانده، يعنی از اواخر بهمن ماه در خيابانهای مرکزی شهر بقول قديمی ها ديگر "جای سوزن انداختن هم نبود". خيابان شاه آباد، خيابان استانبول، نادری، لاله زار، منوچهری، خيابان فردوسی و سعدی و شاه و پهلوی و بلوار و ميدان شهناز و .. مملو از جمعيٌت شاد و در حال خريد بود. طرف بازار و ناصر خسرو و توپخانه هم نمی شد رفت که از شلوغی در هر دقيقه حتی چهار ـ پنج قدم هم نمی شد به جلو برداشت
کوچه های عشق و هوس
البته کوچه مهران و کوچه برلن هم از شلوغی دستکمی از بازار نداشت. موضوع با نمکی در ارتباط با اين دو کوچه معروف تهران وجود دارد که حيفم می آيد در اين روز های نوروزی بدان اشاره ای نداشته باشم. اين دو کوچه که در امتداد هم واقع شده اند در واقع يک کوچه بيشتر نيست، يعنی از خيابان سعدی شروع می شود و پس از گذر از خيابان لاله زار تا خيابان فردوسی ادامه می يابد. نام قسمت اول اين کوچه مهران است و قسمت پس از لاله زار آن برلن ناميده می شود، يا می شد. سفارت آلمان هم درست در گوشه سمت راست يا نبش قسمت خيابان فردوسی آن قرار دارد. از آنجا که از ابتدا تا انتهای اين کوچه فقط فروشگاه پوشاک بود که اکثرآ هم لباس های مدرن و شيک زنانه می فروختند، هميشه پر از دخترها و خانمهای جوان و زيبا بود. وجود آنهمه خانم زيبا در آن کوچه، چنان مغناطيس پر قدرتی را بوجود می آورد که پسر ها و مرد های جوان بسياری هم تاب مفاوت نداشتند وجذب آن کوچه می شدند
کوچه مهران و کوچه برلن البته هميشه شلوغ بود، اما در ايام پيش از نوروز ديگر به قدری مملو از جمعيّت می شد که عابران تقريبآ به هم چسبيده راه می رفتند، اين فرصتی گرانبها بود که هيچ پسر و مرد جوان محروم و عقده ای آنرا برای عقده گشايی از دست نمی داد. ناگفته نماند که اين کشش برای عقده گشايی فقط از سوی مردان نبود، بجز خانمهايی که فقط قصد خريد داشتند، بودند دختر های جوان و محروم و زنهای افسونگری هم که اصلآ منظور اصليشان از آمدن به اين کوچه لوندی و طنازی بود. بنابر اين در آن دو کوچه بازار چشم چرانی، لبخند، در آغوش گرفتن لحظه ای همديگر به بهانه شلوغی، چشمک زدن و شماره تلفن رد کردن از هر کسبی پر رونق تر بود
تماشای اشاره های خفيف پسر ها با لب و چشم و دهان به دختر ها، و جواب مساعد دختر های از خجالت سرخ شده در شکل لبخند های شرم آگين به پسر ها در آن اوضاع محدود اجتماعی، شايد يکی از انسانی ترين و زيبا ترين مناظری بود که می شد در تهران ديد. چه آشنايی ها که از همين نگاههای پر شرم بوجود نمی آمد، چه عشق های سوزانی که بين پسران و دختران از همين دو کوچه شروع نمی شد و چه زنان و مردانی که يافتن شريک زندگی خود را مديون اين دو کوچه نبودند. اما در آن ميان بودند عده ای مرد بی ادب و يا بقول خود خانمها حيز هم که پا از اعتدال بيرون گذارده کار را به نيشگون و تنه زدن و لمس می رساندند. اين قبيل آقايان حيز تر از حد معمول البته چيزی گيرشان نمی آمد، اگر هم می آمد، يا حرفهای توهين آميز بود، يا يک کشيده آبدار که خانمهای لمس شده تقديمشان می کردند، يا اينکه اگر بد شانس بودند و پاسبان سر می رسيد، کارشان به کلانتری و شکايت خانم و دادگستری می کشيد و ای بسا يک کشيده هم از افسر کلانتری و يا چند روزی زندان
بازگشت نور و روشنايی و گرما به زندگی
از مدتها مانده به نوروز شهرداری خيابانها را آب و جارو کشيده چراغانی می کرد، بويژه خيابانها و ميادين پر رفت و آمد را. همه ی مغازه های شهر هم چراغانی می کردند. آن اوايل که لامپهای رنگی وجود نداشت فروشگاهها جلو درب ورودی خود چراغ زنبوری سه فتيله پايه بلند قرار می دادند. اين رسم البته حتی پس از آمدن لامپ های رنگی به بازار هم همچنان ادامه يافت. روشن بودن چراغ زنبوری در مقابل يک مغازه معانی زيادی داشت، هم نشانه پايان ظلمت و آغاز فصل نور و روشنايی بود، و هم گرما که همه سمبل های نوروز هستند، هم نشانگر سرزندگی و پر رونق بودن کسب آن مغازه، هم مايه انبساط خاطر بيننده، هم شوق خريد برانگيختن در وی و هم به درون فرا خواندن او. در کنار نور، داشتن ويترين شيک و جذاب هم برای مغازه داران در شب عيد اهميّت فوق العاده ای پيدا می کرد. فروشگاههای کفش و پوشاک در مرکز شهر ويترين خود را آنچنان زيبا می آراستند که آدمی از ديدن آنها به نشاط آمده، احساس تازگی و طراوت در روح و روان خود می کرد
صاحبان فروشگاههای کفش و لباس نهايت سليقه و ظرافت را در چيدن ويترين مغازه خود بکار می بردند. اين چيدن و آراستن کاری شبانه بود و پس از بسته شدن مغازه ها آغاز می شد. معمولآ هم تا صبح طول می کشيد. فروشگاههای بسيار بزرگ که طبعآ چند ويترين بزرگ هم داشتند، ويترين سازی را از اواسط بهمن شروع می کردند، اينکار گاهی يک هفته و يا بيشتر هم بطول می انجاميد. اين قبيل فروشگاهها در مدت ويترين چيدن، از داخل روزنامه به شيشه ها می چسباندند که هم راحت تر در داخل آن کار کنند، هم حس کنجکاوی مشتريان را بر انگيزانند و هم اينکه اهميّت فروشگاه را نشان دهند. ويترين آرايی در آنزمان سال به سال از چنان اهميتی برخوردار شد که بعد ها خود بصورت يک حرفه پر درآمد و تخصص در آمد. جماعت خوش سليقه موسوم به "ويترين چين" از اواسط بهمن تا يکهفته مانده به نوروز شبانه روز در فعاليّت بودند. کار آنان در همان مدت کوتاه آنچنان سکه می شد که هريک قادر می شدند به انداز در آمد يکساله کارمندی معمولی پول به جيب زنند
ترافيک شب عيدی
هر چه هم به نوروز نزديکتر می شديم، شلوغی تهران هم بيشتر می شد. بسياری از خانواده ها بطور دسته جمغی برای خريد نوروزی میرفتند، يعنی خانم و آقا و چند بچه ريز و درشت. گاهی هم چند خانواده به همراه هم. زنهای تنهايی را هم مشاهده می کردی که چند بچه جغله همراه داشتند. اينها خانم هايی بودند که يا همسرانشان بقول خودشان، "سرکار بودند" و يا آقايان رند با اين جمله ساده که "من يکی حوصله خريد ندارم" خانم مادر مرده را به دست بچه های پر آرزو داده، و خود به ميخانه زده بودند. اين خانمها هم وقتی از دست بجه ها به تنگ می آمدند و تيغشان در برابر زياده خواهی های آن ننر ها نمی بريد، به جای پريدن به خود آنها به پدر عرقخوری رفته و يا مشغول به کارشان حمله می کردند: (اصلآ مرده شور اون باباتونو ببره که منو انداخت چنگ شما جز جيگر زده ها!) از جملات متداول و با نمک شب عيد خانمها بود
تاکسی خالی پيدا کردن که کار حضرت فيل بود! اتوبوس ها هم همان سر خط آنچنان پر می شدند که ديگر اصلآ جای خالی برای مسافران ايستگاههای بعدی نمی ماند. بعضی از خانواده های پر جمعيّت که نه قادر بودند با چند بچه فسقلی سواراتوبوس شوند و نه تاکسی خالی می يافتند، وانت باری را پيدا می کردند و همگی جای سبزی خوردن را گرفته و در قسمت بار تنگ هم می نشستند. بعضی از خانواده ها هم از سر ناچاری با اتومبيل شخصی به خريد می رفتند. ناچاری از اين بابت که با ماشين شخصی به خريد نوروز رفتن حتی گاهی پر دردسر تر از رفتن با اتوبوس يا پشت وانت سوار شدن بود. زيرا جای پارک خالی در شب عيد آنچنان اهميّتی پيدا می کرد که پيدا کردنش از بزرگترين شانسهای آنزمان محسوب می شد. بطوريکه که اگر خانواده ای به آسانی جای پارک می يافت، پس از بازگشت از خريد آن بخت بلند را برای ديگران با آب و تاب تعريف می کرد
می خواری و مستی در نوروز
بيا به ميکده و چهره ارغوانی کن --------- مرو به صومعه کان جا سياه کارانند
چون نوروز يک شاد خواری هم هست و در گذشته طبق قانونی نا نوشته حتی کم ميخواران هم در شب عيد پر ميخواری می کردند، پير بيراه نيست که شرحی هم از ميخانه های تهران دوران رژيم پيشين به ميان آورده شود. با وجود اينکه در مرکز شهر هر ده بيست متری يک ميخانه وجود داشت، در بعضی جا ها هم مانند چهار راه پهلوی و روبروی تئاتر شهر و شاه آباد و خيابان سعدی و نادری و لاله زار و شاهرضا ... می شد حتی چند تايی از آنها را درکنار هم ديد، با اين حال اين پياله فروشی ها تقريبآ هميشه پر از مشتری بودند. ميکده ها فقط مشتريان درون را شاد و از باده سرخوش نمی کردند، عابران هم به نوعی از وجود اين ميخانه ها لذت می بردند، لذتی که بعضآ حتی از سکر شراب هم بالا تر بود، شراب عابران صدای بلند موزيک و آوای خوش ميخواران بود که از درون ميخانه به گوششان ريخته می شد
صدای خوش و سکر آور گلپا (درويشم و دنيا برام يه مشته خاکه / همه دارو ندارم همين يک دله پاکه)، وقتی از درون ميخانه با صدای ميخواران آميخته می شد و به گوش می رسيد، آنچنان حالتی زيبا در آدمی بوجود می آورد که سکر آن کمتر از شراب خلر شيراز و شراب پاکديس رضائيه نبود. يا صدای جادويی مريم روح پرور که می خواند( ساقی خدا عمرت بده بر من بده جام دگر / در گوشه ی ميخونه ها منم يه ناکام دگر). روح پرور، زنی چشم آبی و بسيار خوش صدا که لقب ام کلثوم ايران را داشت. در جمهوری اسلامی چنان بلايی بر سر آن زن مسکين آوردند که مرگش دوستدارانش را از همه خوشحال تر ساخت و به معنای نجاتش تعبير شد. يا صدای زنده يادان سوسن و آغاسی که ترانه های ساده و شاد اما در عين حال غم انگيزشان متداولترين موزيک ميخانه ها بود
باری، شب عيد که می شد اين ميخانه ها بقدری از مشتری پر می شد که حتی يافتن محلی برای سر پا ايستادن و مشروب خوردن در آنها هم به سختی پيدا می شد. گاهی بايد با اتومبيل به ده ميخانه سر می زدی تا بتوانی يک ميز خالی برای صرف مشروب و غذا پيدا کنی. به هر ميخانه که می رفتی پر از مشتری بود، پر از آدمهای های شاد و شنگول و سخاوتمند. بيشتر آنها هم يا از ميان کارگران ساده و کارمندان کم درآمد بودند و يا تازه جوانان مسرور از به جوانی رسيدن . همگی هم سرخوش از باده. باده ای ناب و بسيار سکر آور که قيمت آن آنقدر ارزان بود که هر کارگر و دانشجو و کارمند همه روز هم می توانست با نيم بطر از آن بقول خودش حال کند. ميخواری گويی از ضروريات شب عيد بود. زيرا در اين ايام حتی بسياری از فروشندگان هم به محض اينکه يک فرصت ده ـ پانزده دقيقه ای می يافتند فوری سری به نزديکترين ميخانه می زندند
آنها با زدن چند جامی هم تجديد قوا می کردند، و هم با آن ميخواری پر حوصله تر می شدند و با مشتريان خود مهربانت تر. در ايام شب عيد بيشتر ميخواران کراوات می زدند. آنها هم که از کراوات خوششان نمی آمد، با لباسهای نو و اغلب روشن و رنگين خود را شيک می کردند، همه هم مهربان به يکديگر، گويی آنان پند آن رند و قلندر شيراز را پذيرفته بودند که (شستشويی کن و آنگه به خرابات خرام!). محيط ميکده ها بسيار گرم و دوستانه بود و ساقيان ساده و صميمی، و موسيقی هم دلاويز. اينهمه در کنار می ناب و ارزان ميخواران را به چنان حالتی روحانی می برد که از چشمان خمار و می زده همگيشان شراب محبت به بيرون می تراويد
آنچنان فضايی گرم و صميمی بر اين ميکده های ساده ما حاکم بود که هر نامهربانی هم اگر وارد آن خرابات می شد و چند جرعه می می نوشيد، چشمه محبتش به جوش می آمد. هنوز جام ها کاملآ تهی نشده بود که نوبت به درد دل های دوستانه می رسيد، همه هم مرتبآ يک ديگر را می بوسيدند و از صفا و معرفت و جوانمردی همديگر تعريف می کردند. اختلافی هم اگر در ميان اين خراباتيان پيش می آمد در پايان ميخواری و بر سر پرداخت قيمت ارزان می و غذا بود. يکی خود را به دليل از ديگران مسن تر بودن برای پرداخت صورتحساب محق تر از بقيه می دانست، آن ديگری به خاطر اينکه زود تر از ديگران در ميخانه بوده بقيه را ميهمان خود می دانست، بعضی هم به دليل نزديکی ميکده به خانه يا محل کارشان، به ميخانه چی و يا گارسون امر می کردند که همه ميهمان او هستند و آنها به جز خودش از هيچ کس حق دريافت پول ميز (غذا و مشروب) وی را ندارند
تريا، محل بوسه های پنهانی
خيابانهای بالای شهر هم پر بود از تريا. که اين مکان ها هم در شب عيد بيش از هميشه شلوغتر بود. کافه تريا هايی نسبتآ با نور کم لامپ های رنگی تيفانی. با ميز و صندلی های راحتی و دکوراسيونی کاملآ غربی. در شب عيد البته دکوراسيون اين تريا ها خيلی تماشايی تر می شد. بسياری از آنها هم تا پاسی از شب گذشته همچنان باز بود و موزيک زنده و برنامه رقص هم داشت. لباس گارسون ها هم معمولآ متحد الشکل بود و بسيار خوش دوخت و شيک. قرار داشتن گل و شمع بر روی هر ميز هم از ويژگيهای اين عشاق سرا ها بود
موزيکی هايی که در اين تريا ها پخش می شد بيشتر خارجی بود. البته جديد ترين آهنگ ها. مانند آهنگ های بيتلز، رولينگ استونز، مانکيز، الويس پريسلی، آدامو، شارل آزناور، آببا، خوليو ايگلسياس، کليف ريچارد، بانی ام، باربارا اسپرايسند، دميس روسوس، ميری ماتيو، تام جونز و کانتری موزيک جانی کش و ... که در آن دوران تاپ ترين ها محسوب می شدند. در بعضی از آنها موزيک باکسی هم وجود داشت که می شد با انداختن يک سکه پنج ريالی و بعد ها يک تومانی به صفحه دلخواه گوش کرد. بعضی از اين تريا ها موزيک ايرانی هم پخش می کردند، که صد البته آهنگهای گوگوش در صدر آنها قرار داشت، بعد هم ناله های غريبی داريوش و يکی دو خواننده ديگر مورد علاقه جوانها مانند نوش آفرين و فريدون فروغی و ... موزيک جوان پسند از اين روی در تريا ها پخش می شد چون بيشترين مشتری اين تريا ها دختر ها و پسر ها بودند
مخصوصآ دختران و پسرانی که يا تازه آشنا شده بودند و در اول عشق، يا آنها که می خواستند از کتک برادر متعصب و کشتی گير و گردن کلفت دختر خانم در امان باشند و يا دختر و پسر هايی که قصد لمس همديگر را داشتند وگرفتن بوسه های پنهانی از هم ديگر. که فضای نسبتآ تاريک، صندلی های چند نفره مبل گونه و همينطور فاصله دار چيده شدن ميز مشتريان هم اين امکان را برايشان به وجود آورده بود. قيمت مشروب در اين تريا ها طبيعی است که نسبت به پياله فروشی ها خيلی گرانتر بود. البته دختر خانم ها معمولآ از ترس برادر و پدر به نوشيدن همان کاپوچينو و کافه گلاسه اکتفا می کردند. اگر هم از خانواد ای آزاد تر بودند پا را از خوردن يک آبجو و يا يکی ـ دو جام شراب فرا تر نمی گذاردند. اين آقا پسر ها بود که طبق معمول هر چه می خواستند می نوشيدند و به کسی هم پاسخگو نبودند
بخش سوم
ما، هر روزمان در حال نوروز شدن بود
اگر نسل ما با نگاهی ساده هر چه عقب تر باز گردد، متوجه خواهد شد که به همان نسبت هم هر سال پيش از سال پيش تهيه لباس نو برای مردم ما از اهميّت بيشتری برخوردار بوده. به زبانی روشن تر، در نگاهی سطحی اينطور به نظر می آيد که هر چه که جلو تر رفته ايم، سال به سال خريد نوروزی، مخصوصآ لباس نو اهميّت خود را بيشتر از دست داده، بويژه برای بزرگسالان، و باز هم بويژه برای پدران و مادران. ليکن همانطور که اشاره کردم اين نگاه، نگاهی ژرف و يا بقول بعضی نگاهی ديالکتيکی نيست
در نگاهی علمی و دقيق اما بدين حقيقت خواهيم رسيد که اين نوروز نيست که در گذر ايام رنگ باخته، بلکه خريد لباس است که روز بروز در جامعه ما به امری آسان و تقريبآ روزمره بدل شده. بزرگسالانی که هر هفته يا ماه چند دامن و پيراهن و تی شرت و کراوات نو خريداری می کنند، آن اندازه در کمد و چمدان خود لباسهای نو و نيمه نو شيک و خوش مدل دارند که در نوروز ديگر نيازی به خريد بقول خودشان "لباس بازاری شب عيد" ندارند. کسانی که در آن زمان از سر تعارف اين جمله معروف را بر زبان می آوردند می که "ای بابا، نوروز مال بچه ها است"، خود در ايام نوروز از همه شيک تر بودند، آنها بجای خريد لباس از بازار گران شب عيد، يکی از لباسهای دست نخورده خود را از کمد و چمدان خود بيرون آورده و بر تن می کردند
اين نشانگر آن است که هر چه که جلو تر رفته بوديم وضعيّت اقتصاديمان رو به رشد رفته، بر تعداد طبقه متوسط ايرانی افزوده شده و شهريگری در جامعه ما رشد کرده بود، حال چه عمقی و چه صوری. کارمندی که در دوران رژيم پيشين بدليل کار در وزارت فرهنگ و ديگر وزارتخانه ها و شرکتهای بزرگ موظف به لباس مرتب پوشيدن و کراوت زدن بود، ديگر لباس شيک و نو پوشيدن برايش به امری عادی و روزمره تبديل شده بود. چنين اجباری برای خانمهای فرهنگی و کارمند هم وجود داشت. آنها نيز وظيفه داشتند لباسی تميز و شيک در اداره بر تن داشته باشند، ورنه توبيخ می شدند. اين اجبار به شيک بودن در محل کار، باعث گرديده بود که اصولآ خيلی از خانمها و آقايان اصلآ به نوعی از لباس مرتب و رسمی پوشيدن دلزده شوند
بگونه ای که بسياری عصر هنگام به محض اتمام کار حتی به خانه نرسيده در همان اتومبيل شخصی خود لباسهای شيک و رسمی را از تن بدر کرده، پوشاک سبک و راحتی را که در اتومبيل داشتند بر تن می کردند. در واپسين سالهای پيش از انقلاب وضع بگونه ای شده بود که خيلی از آقايان شاغل در ادارات صبح ها از خانه بدون کراوات خارج می شدند و عصر ها هم بدون کراوات باز می گشتند، در حاليکه اين افراد در طول روز و در محل کار کراواتی بودند! موضوع اين بود که آنها نه تنها چند کراوات در در داشبورد ماشين داشتند که در راه رفتن به محل کار به گردن می آويختند، چند دست کت و شلوار تيره و کفش رسمی، تعدادی کفش و لباس اسپورت و راحت هم در اتومبيل خود گذارده بودند، که بسته به اجبار و يا نيازمند راحت بودن از آنها استفاده کنند
توجه کنيد که اين همان مردی است که تا دوران کودکی ما گفته می شد اگر شلوارش دو تا شود زير سرش بلند شده به هوس ازدواج با خانم دومی خواهد افتاد. شايد بعضی تصور کنند که اينها حرفهای کوچه بازاری و فاقد ارزش تحقيقی است، ليکن اينگونه نيست، اصلآ اساس حقيقت هر جامعه ای در همان فرهنگ فولکلور و شفاهی مردم آن جامعه است. در حاليکه در جامعه عقبمانده ما به هر مقوله و سخنی از پنجره ادب نگريسته می شود و گنده گويی نشان خردمندی و آگاهی است، که نتيجه آنهم بيگانگی با مردم و جستجوی حقيقت در پندار خودی است، در پژوهشهای جامعه شناسی کلاسيک، سخن بر سر فرم ادبی بيان و کيفيّت خوب و بد پديده ها نيست، در تحقيقات علمی که رسيدن به حقيقت و کيفيّت زندگی مردم را هدف دارد، بايد به کوچه و بازار و ميان مردم عادی رفت. چرا که حقيقت جامعه در همان رفتار و باور ها و کيفيت زندگی آنان است نه در ديوان شعرا. حال آنها اين ملموسات و حقايق را با هر فرم و شکل و حرکت و واژگانی که می خواهند بيان کنند. جامعه شناس مدرن و پژوهشگر قاضی و اديب نيست
نتيچه اينکه پيشرفت مدنيّت، رفاه نسبی و نياز به نو نوار بودن، ارزش خريد را در جامعه ما تنزل داده بود نه اينکه از اعتبار نوروز کاسته باشد. نوروز اتفاقآ هر سال هم از سال پيش برای مردم مهمتر می شد، اما نه در شکل همان پنجاه ـ شصت سال قبل. در آن واپسين نوروز ها ديگر خريد لباس و پسته و تخمه برای قسمت بزرگی از مردم امری پيش پا افتاده و ارزان بود. آنها توقعشان خيلی بالا تر از اين حرفها بود و تفريحات و خريد های گرانی را جايگزين خريد های ساده ساخته بودند، مانند خريد مبل گران قيمت، قالی کاشان، لوستر کريستال، پارکت کردن خانه، موکت و کاغذ ديواری ... و پاره ای هم که کمتر از مسافرت به شمال و مشهد و حتی اروپا و آمريکا را اصلآ تفريح نوروزی به حساب نمی آوردند
خانواده های زيادی از طبقه متوسط خريد نوروزی را با تفريح در هم آميخته از همان اوايل اسفند به اروپا و آمريکا سفر کرده و ضمن خوشگذرانی پوشاک و بسياری از وسايل لوکس خانه خود را هم از ديار فرنگ خريده و می آوردند. شخصآ به نيکی بياد دارم که که از اواسط اسفند ماه بيشترين فروشگاههای اروپا بر روی شيشه ويترين خود تبريک نوروزی می نوشتند، حتی با خط فارسی. به ويژه در پاريس و لندن و نيويورک. در آکسفورد استريت و اجور رواد... شانزه ليزه کمتر فروشگاهی يافت می شد که پرچم ايران را بر سر در خود آويخته نباشد. در همه ی آن فروشگاهها هم با ريال می شد خريد کرد. افرادی که در نوروز های آن دوران در نيويورک بودند بايد به خوبی بياد بياورند که در بيشترين فروشگاههای فيفت آوينيون، از خيابان چهل دو تا مديسن اسکوير، همه جا پرچم ايران و هپی نوروز به چشم می خورد
ممکن است ادعا شود اينها فقط عده معدودی از ما بهتران بودند، بايد گفت اگر در کشوری سی و چهار ـ پنج ميليونی آن اندازه از ما بهتران وجود داشته باشد که پرواز های چهل پنجاه شرکت هوايی بزرگ جهان از چهار ماه به نوروز مانده همگی رزرو شده باشد، خوشا به حال حتی فقرای آن کشور که در ميان اينهمه از ما بهتران می زيند! اين نکته را هم ياد آور می شوم که جمع ايرانيان مقيم خارج از کشور در آن زمان فقط سی و پنج هزار دانشجو و تاجر و ديپلمات بود، نه شش ميليون گريخته و پناهند که امروز نود و پنج در صد مسافران داخلی و خارجی ايران هفتاد ميليونی اسلام زده و آخوند گزيده را تشکيل می دهند
فرد محترمی که لقب روشنفکری نيز دارند، از آن روشنفکران انقلابی و سپس هم طرفدار آقای خاتمی، در يکی از تلويزيون های ماهواره ای می فرمودند "نوروز در اواخر دوران شاه ديگر کاملآ از رونق افتاده بود، به نحوی که بيشترين مردم ايران از تعطيلات نوروزی نه برای برگزاری آيين نوروزی، که برای رفتن به سفر استفاده می کردند". ايشان به ظاهر حق دارند، اما اين دقيقآ همان بينش ناقص و نقد سطحی پديده ها است که قبلآ به آن اشاره کردم. تآسف در اين است که ايشان تنها به اصطلاح روشنفکری نيستند که اينگونه ساده انديش و ظاهر بين هستند. درد و مشکل روشنفکر های محترم وطنی اين بود و هست که فقط پوسته پديده ها و تحولات پيچيده اجتماعی را ديده و بر اساس اين ظاهر بينی هم هست که موضع گيری می کند
قصد خروج از بحث را ندارم، ليکن صرفآ بخاطر اينکه سخنم را بيشتر مدلل کنم بسيار کوتاه به معضلی اشاره می کنم که روشنفکر وطنی در اين سالها بر سر آن جار و جنجال راه انداخته و هر ساله هم هزار نشست و کمپين برگزار کرده، مقاله و تحليل ارايه می دهد، در حالی که هيچ يک از اين جنجال ها پشيزی ارزش ندارد، زيرا تمام توجه معطوف به پوسته و بحث بر سر معلول است. وقتی عقبماندگی فرهنگی وجود داشته باشد، تعصب و جهالت تحت نام غيرت ارزش شمرده شود، سيستم آموزشی ما به تعليمات کليسايی قرون وسطی طعنه زند و قوانين اقتصادی و مدنی ما هم اينطور ارتجاعی و ناعادلانه باشد، طبيعی است که در چنين جامعه ای حقوق زن با مرد برابر نخواهد بود. نام (مردسالاری) به نتيجه طبيعی اين پسماندگيهای فرهنگی و اقتصادی دادن از چيز ناشی نمی شود جز متاسفانه از عدم آگاهی از عمق پديده های اجتماعی. گيريم که به زنان ما آزادی کامل هم اعطاء شد و قوانينی هم در راستای برابری کامل حقوق آنان تصويب شد، با عقبماندگی فرهنگی تاريخی خود زنان، تعصب و دشنه برادر، عقبماندگی فرهنگی و کتک پدر و همينطور بی فرهنگی مادر چه بايد کرد!؟
يا بايد مانند رضا شاه با زور لچک از سر زنان برگرفت و آنها را با فشار به صحنه اجتماع کشيد و به ادارات آورد، با زندان و جريمه هم پدر و برادر بی فرهنگ و مذهب زده ايشان را بر جای خود نشاند، که آن مرد بيچاره به همين جرايم از اين روشنفکران محترم لقب قلدر دريافت کرد، و يا اينکه مانند افغانستان و عراق امروزی فقط به قانون خشک و خالی دل خوش کرد. قوانينی مدرن که زن را با مرد برابر می داند، اما در عرصه عمل نمی تواند هيچ بهبودی در شرايط اسفبار زنان بوجود آورد. زيرا مشکل زن افغان و عراق اصلآ طالبان و صدام نبود (بگذريم که حکومت ديکتاتوری اما نيمه سکولار صدام به لحاظ اجتماعی حقآ با طالبان خيلی تفاوت داشت). مشکل آن زنان فرهنگ پسمانده دينی و طالبانی است. حکومت سياسی طالبان از ميان رفت اما طالبانيسم فرهنگی همچنان در افغانستان بر جای خود باقی است. هر زن افغان ضمن اينکه خود يک نيمه طالب است، چند طالب خانگی قوی تر از خود هم هم دارد. برای نجات زن از شر طالبان فقط يک راه وجود دارد که آنهم بالا بردن سطح فرهنگ عمومی جامعه است، امری که هزاران برابر از بزير کشيدن حکومت طالبان مشکل تر است و چند صد برابر هم برنامه ريزی و زمان می برد
زنی که بيکار است، هيچ منبع در آمد ديگری هم ندارد، حتی برای نان شب و يک پيراهن چيت هم محتاج مردی است که از در بيايد و از وی خواستگاری کند، بر اساس آن سنت چندش آور مهريه، در واقع همچنان هم نرخی دارد و به فروش می رسد، از جانب هيچ نهاد و وزارتخانه ای هم تحت حمايّت نيست، چگونه خواهد توانست شخصيّت انسانی، آزادی، حق انتخاب همسر و استقلال داشته باشد! گيريم که اصلآ حق حضانت فزندان را هم در هنگام متارکه به چنين زنی دادند، وقتی او هيچ پشت و پناهی ندارد، از کجا خواهد توانست حتی ابتدايی ترين نيازمندی های خود و کودکانش را که همانا نان و مسکن و بهداشت و تحصيل است را فراهم آورد. بر اينها بيفزائيد هزار پندار زشت و کردار باطل فردی و اجتماعی را که بيوه زن را اساسآ به چشم معيوب، دست دوم، درمانده و در نتيجه آسان بدست آوردنی می داند، که اينهمه هم تمامآ ناشی از جهل و عقبماندگی فرهنگی است. مرد فلکزده ايرانی که هنوز هم نيروی اصلی کار و تنها نان آور به حساب می آيد، همچنان هم بايد با روزانه تا هژده ساعت کار و تحمل هزار مشقت و خفت شکم تمام خانواده را سير کند آخر چه چيزش شباهتی به سالار دارد!؟ مرد ايرانی اگر گاهآ زورگويی نيز کند، ناشی از فشار بار زندگی و عقبماندگی است، از همان فرهنگ عقبمانده عمومی که زن ايرانی نيز از آن رنج می برد
پاره ای بگونه ای از بی فرهنگی مردان ايرانی در برخورد با زنان ايرانی سخن می گويند که گويی اين مردان از سياره حيوانات وحشی و درنده به ايران فرستاده شده اند اما زنان ايرانی همه پرورش يافته سوئد و فرانسه و هلند هستند! مرد ايرانی فرزند زن ايرانی است. اگر او مشکل فرهنگی دارد، مادرش هم به همان نسبت مشکل فرهنگی دارد. رويکرد به خشونت از سوی مردان کاری ضد انسانی است، اما اين بد فرهنگی ويژه مرد ايرانی نيست. زن آزاری هنوز حتی در پيشرفته ترين جوامع بشری هم به شدت وجود دارد. اتفاقآ در يک داوری منصفانه مرد ايرانی با تمامی مشکلات فرهنگی و بدی هايش، چنانچه بطور نسبی بهترين مرد دنيا نباشد، از مرد هيچ کشوری هم بد تر نيست. افرادی که نا آگاهانه اينگونه مرد ايرانی را به لجن می کشند، لطفآ چند بار پای دردل زنان ترکيه نيمه اروپايی و حتی روسيه و اطريش و سويس اروپايی بنشينند تا بدانند که مردسالاری و زن آزاری يعنی چه
سخن از افريقا، منطقه خودمان خاورميانه و کشور های عربی و ساير کشور های بلوک شرق سابق به ميان نمی آورم که انسان حتی از نوشتن و خواندش هم شرم می کند. هياهو بر سر مردسالاری که امروزه به سلاح دلبری و نشانه مدرن انديشی بعضی از آقايان عقده ای بدل شده، اتفاقآ بارز ترين نشانه عدم آگاهی آن بعضی از وضعيّت زنان در ديگر کشور های جهان است. طبق گزارش سال دوهزار و سه سازمان ملل متحد، سه کشوری که در آنها زنان بيشترين حق برابری را دارند هلند و سوئد و آلمان است. حال توجه داشته باشيد که طبق آمار خود دولت آلمان در شهری مانند فرانکفورت که ميزان مشارکت زنان در عرصه های اقتصادی و اجتماعی نسبت به مردان با اندکی تفاوت برابر است، و زن به همان اندازه شوهر در اقتصاد خانواده مسئول است، يعنی در شهری اروپايی و پيشرفته که زن کوچکترين نياز مادی هم به مرد ندارد، تعداد زنانی که از شريک زندگی خود کتک می خورند چهل درصد است
باری، به موضوع اصلی باز می گرديم. اگر بخواهيم درمورد باطل بودن آن ادعا که گويا در اواخر دوران شاه فقيد نوروز رنگ باخته بوده توضيحی ساده بياوريم اين خواهد بود امری ظريف که از ديد آن روشنفکر گرانمايه وطنی پنهان مانده، علت کم رنگ جلوه کردن نوروز، ناشی از تغييراتی بود که در فرهنگ اجتماعی و وضع اقتصادی مردم ايران در آن واپسين سالها بوجود آمده بود. نه اينکه از ميزان علاقه مردم به اين سنت ملی کاسته شده باشد. نوروز بی اهميّت نشده بود، بلکه سرگرمی ها، تفريحات و خورد و خوراک روزانه ما بلحاظ کيفی به حدی رسيده بود که شبيه به نوروز شده بود. به همان دليل وقتی نوروز از راه می رسيد، ديگر پخت غذای گران قيمت، خريد لباس و آجيل و شيرينی برای بيشترين مردم ما تازگی نداشت
برای خانواده هايی که تقريبآ هميشه بر روی ميز اطاق پذيرايشان پسته خندان و تخمه ژاپونی فرد اعلا برای تنقل با آبجو شمس دوازده ريالی قرار داشت و چند نوع ميوه و شيرينی برای پذيرايی، خريد آجيل و شيرينی و ميوه ديگر اموری روزمره به نظر می آمد نه فوق العاده. از اينروی بود که بسياری از تعطيلات نوروزی و برای لذت از آن به مسافرت می رفتند. اين امری بود که هر روزه ممکن نبود و برايشان تفريحی فوق العاده به حساب می آمد، نه نوروزی که کم کمک روزهای عادی زندگيشان هم شبيه به آن شده بود
برای اينکه نشان دهم نوروز در گذشته چرا خيلی مهم تر رخ می نمود، به کوتاهی به نوروز دوران کودکی خود اشاره می کنم. به آن زمانی که هفتاد ـ هشتاد در صد از خانواده ها در سال توان فقط يک بار پلو ماهی خوردن داشتند، و چون نوروز نزديک می شد مشام کودکان نادار ايرانی بی صبرانه در انتظار استشمام بوی خوش ماهی و سرخ کردن سبزی بود، به دورانی که هنوز چکمه لاستيکی و گيوه و چارق بر پای بعضی ها بود و چون نوروز نزديک می شد خيلی ها شبها از رويای خوش خريد کفش دست دوز خوابشان نمی برد، از دورانی که مردم آن اندازه فقير بودند که حتی يک کيلو برنج خود را هم در شب عيد با رشته خود بريده و پخته مخلوط می کردند که بچه ها از آن(رشته پلو) سير شوند، به عهدی که نه از بوتيک خبری بود نه از ساختمان پلاسکو و نه بازار صفوی، به زمانی که نه از پيراهن يقه کراواتی دوازده تومانی خبری بود نه از کت و شلوار های هشتاد و پنج تومانی خيابان باب همايون و ناصر خسرو، نه از صدها فروشگاه کفش و کيف ايتاليايی و نه هر شبه از فيلمها و سريالهای رنگی جديد هاليودی در راديو تلويزيون ملی ايران
گر چه تصور می کنم هنوز به متن نرسيده هم گفتنی ها را در همان حاشيه گفته ام، با اين وجود به کوتاهی اشاره می کنم که در دوران کودکی ما، يعنی حدود چهل ـ چهل و پنج سال پيش از اين تهيه کفش و لباس نو در نوروز برای مردم فقير ما از آن جهت از اهميتی فوق العاده برخوردار بود که اساسآ به جز معدودی ثروتمند کسی توان مالی برای بيش از يک بار لباس خريدن را نداشت. همان يک بار لباس خريدن هم از صد ها بار خريد امروز مشکل تر بود، بويژه برای بزرگسالان. اينگونه نبود که شما در يک بعد از ظهر اتومبيل خود را برداشته و با سر زدن به چند فروشگاه پر از مدلها و رنگهای مختلف کفش و کيف و لباس روز و شب، به آسانی پوشاک دلخواه خود را در مدل و رنگی که دوست می داريد انتخاب و امتحان و خريداری کنيد
تهيه لباس نوروزی در گذشته نه تنها به علت بی چيز بودن مردم امر مهمی بود، بلکه بدليل عقبماندگی شهريگری ايران هم هزار دنگ و فنگ داشت. لباس زنان و پيراهن کودکان که سهل است، حتی سالی يک پيراهن عيد بسياری از آقايان هم به دست خانم خياط های محله دوخته می شد. دو ماهی به نوروز مانده ابتدا پارچه ای از چيت و ارمک و کودری ... از بازار خريداری می شد و به خانم خياط محله داده می شد تا برای اهل منزل پيراهن يا لباس عيد بدوزد. بسياری از خانواده ها هم که اصلآ پول خياط نداشتند. در چنين خانواده هايی خانم خانه چاره ای نداشت جز آنکه خود پيراهن خود و همسر و کودکانشان را با نخ و سوزن در خانه بدوزد. زيرا خانواده ناداری که پول دوخت لباس را نداشت، صد البته معلوم است که فاقد چرخ خياطی هم بود. داشتن چرخ خياطی در خانه در زمان کودکی ما بيشتر به آرزوهای محال وغير قابل تحقق می ماند. در آن دوران تهران بود و چند خياطخانه در خيابان لاله زار و استانبول. در همان اطراف چند تايی هم فروشگاه پوشاک وجود داشت که لباسهای دوخته شده می فروختند
تا آنجا که بياد دارم مشهور ترين مغازه های لباس آنزمان (مغازه ايده آل) بود و مغازه های (هما) و (کنت)، که اولی در لاله زار پايين واقع شده بود و آن دوتای ديگر در لاله زار بالا. اين مغازه ها البته مشتريان مخصوصی داشتند که بيشترين آنها يا خارجی های مقيم تهران بودند و يا اندک ثروتمندان ايران آن زمان. حتی در رويای مردم عادی هم نمی گنجيد که بتوانند روزی از چنين فروشگاههايی خريد کنند. بعد ها بود که با بهتر شدن وضع اقتصاد ايران و آمدن فاستونی های ارزان قيمت مارک مقدم به بازار به تعداد خياطخانه ها اضافه گرديد و خريد پارچه کت و شلواری و سقارش دوخت آن به خياط عموميّت پيدا کرد. تنها پس از رفرم سال چهل و دو (انقلاب سفيد) بود که به يکباره تهران پر از فروشگاههای شيک و مدرن شد و زمين و زمان هم انباشته از لباس های ارزان و شيک . کفش ملی و بلا ... هم که ايران را با انواع و اقسام کفش های ارزان قيمت و محکم کفش باران کردند
فرجام سخن اين بخش همين تواند بود که ما يک بار به مفهوم اين جمله زيبای نوروزی (هر روزتان نوروز باد!) به صورتی ژرف توجه کنيم، جمله ای آرزويی که ما شايد هزار بار آنرا در برخورد با يکديگر برزبان آورده يا بر بالای کارتهای شادباش نوروزی نوشته ايم، بی اينکه به مفهوم فلسفی و انسانی آن توجه کرده و به چگونگی تحقق آرزوی های مستتر در آن فکر کرده باشيم، که چگونه می شود هر روز کسی نوروز باشد!؟ نوروزی که همه ی فضيلت های نيک و شادکامی های انسانی، و همه عناصر زيبای طبيعت را در درون خود دارد
از معنويّت گرفته تا ثروت، از بهروزی و نيکبختی و شادکامی گرفته تا رويش و سبزی و طراوت و شادابی و عشق به جلوه های دلاويز طبيعت، از بخشش و دوست داشتن گرفته تا مودت و ياری به ديگران، و از ... آری، نوروز نماد و نمود تمامی اين نيکی ها است. نيکی هايی که ما همه ی آنرا فقط در همين جمله آرزويی بيان می کنيم. هر روز زندگی چون روز های سرشار از زيبايی و طراوت و حرکت و برکت! راستی اما می شود که ما به تمامی اين خوبی ها و زيبايی ها دستيافته و هر روزمان چون نوروز گردد، يا اينکه اين صرفآ آرزويی محال است و يک رويا بيش نيست
اما اين جهان همانطور که جهان غير ممکنات نيست، جهان مطلق ها هم نيست. در اين دنيا هر چيزی ممکن است اما بطور نسبی. ممکن است که ما نتوانيم به جايی رسيم که هر روز زندگيمان دقيقآ چون روز های نوروزی گردد، بی شک اما می توانيم بطور نسبی به اين آرزو دست پيدا کنيم. ما با هر قدمی که به طرف امنيّت و رفاه و معنويّت برداريم، به تحقق اين آرزو نزديکتر شده ايم. وقتی زمان کودکی خود را در نظر می آورم که شپش از سر و روی مردم بالا می رفت، حتی خريد يک گيوه و شلوار در نوروز هم برای بعضی از مردم ما امکان پذير نبود، مردم ما اصلآ اطلاعی از وجود ميوه ای بنام موز و وسيله ای به نام يخچال ... نداشتند، برای رفت و آمد و خريد و فروش مايحتاجمان در پايتخت کشورمان هم همچنان نيازمند اسب و خر و قاطر بوديم، و آنگاه می انديشم که در واپسين نوروز های نظام پيشين يخچال و فرش و پيکان که سهل است حتی کاديلاک را هم با هزار التماس و تبليغ بدون پيش قسط به ايرانی عرضه می کردند، نتيجه می گيرم که گر چه ما همچنان مشکلات فراوانی داشتيم و هزار عيب در سياست کشورمان، با اين وجود به طور نسبی به هر روزمان نوروز شدن خيلی نزديک شده بوديم، خيلی
بسياری افراد يکسويه نگر البته طوطی وار آن نظام را بورژوا کمپرادو خوانده و از آن جامعه هم بنام جامعه مصرفی ياد می کردند، و مصرفی بودن را هم به غلط به فقير بودن مردم تعبير می کردند. اصلآ خيلی ها گول همين حرفهای طوطی واری را خورده به دنبال ملا ها افتادند. در حاليکه مصرفی بودن يک جامعه نشانه هر چيز ديگری می توانست بود جز فقر مردم. جامعه ای که مردمش از قدرت خريد برخوردار نباشند که هرگز نمی تواند به جامعه مصرفی مبدل گردد. مشکل مصرفی بودن يک جامعه و عدم توازن توليد با مصرف را می توان به توسعه نايافتگی تعبير کرد اما به هيچ وجه نمی شود آنرا نشانه فقر مردم دانست. ما کشوری تک محصولی و غير صنعتی بوديم که هيچ تناسبی بين وارداتمان با صادراتمان وجود نداشت. اما همين مشکل عمده هم نشانه فقر نيست. توسعه نايافتگی، صنعتی نبودن جامعه و همينطور پسماندگی فرهنگی و نابرابری های اجتماعی مباحثی بيرون از اين بحث است که نگارند در حد بضاعت خويش در نوشته های ديگری به علل آنها پرداخته ام ... 1
ادامه دارد
US Policy and the Iranian Democracy Movement:A Third OptionBy Mohammad Parvin (03/18/2006)
The blunt statements against Israel recently made by Iranian President Mahmoud Ahmadinejad, as well as his government's blatant resistance to international monitoring of its atomic program, have put the Western states in an awkward situation. They have been forced to take a position in order to save face in front of their own people and the world community. However, it remains to be seen whether the US will redefine its old policy that was tough in words and soft in action. The recent historical background of this policy may be summarized as follows:
Tough positions were taken and harsh statements were made by US authorities, led by President Bush, towards Iran. The harshest comment about Iran was made by the President in his State of the Union Speech on January 31, 2002. He named the regime of Iran, along with Iraq and North Korea, an axis of evil aiming to threaten world stability.
These tough positions and harsh rhetoric were not manifested in any real action. Twenty-seven years of so-called sanctions have existed mostly on paper and have never been fully enforced. Many US companies including Halliburton and GE have dealt with the Islamic Regime of Iran (IRI) during the entire period that sanctions have been in effect.
The Islamic Regime and its lobbyists, such as AIC, the American Iranian Council, that have been lobbying for years for unconditional U.S. relation with the Islamic Regime, manipulated the current US policy by characterizing it as a strategic plan for future military intervention.
The EU states and certain factions within the US government adopted a policy that was advocated by the IRI lobbyists. To take advantage of the public opinion in opposing the military intervention, due to the complications in Iraq, the West has utilized another extreme policy; the policy of appeasement.
This policy acknowledges the terrorist activities and all the wrongdoings of the Islamic Regime while concluding that engagement and friendly relations with the IRI could ultimately control and change its behavior.
The US policy towards Iran has been portrayed as a black and white policy that seeks either military intervention or friendly relations with the Islamic Regime. The Islamic Regime agents, US/Iranian lobbyists, and many among EU states have conveniently exaggerated the military intervention to be able to promote their own policy of appeasement.
In reality, having considered the complexity of the situation and all limitations, the US is currently hoping to avoid military action and the Iranian Regime is using this as leverage to take its recent tough positions in its stance against the US and is envisioning a win-win situation:
The IRI understand the interests of, and has relations with, the EU, parts of the US policy makers and their political machine. They see the very real limitations on US ability to engage in large scale military actions. Therefore, the regime is able to manipulate this situation and obtain the maximum incentives from the West while giving up as little as possible.
In the event of a military strike by the US or Israel, the IRI would consider themselves victims of aggression, attracting the sympathy of the world community and crushing the Iranian opposition harder than ever. By standing against US aggression, they would become the champion of the people in the region, gaining the greater support of terrorist groups, and allowing the Islamic Regime to expand its hegemony in the region.
This win-win situation can be turned into defeat if the Iranian people and their struggle for a secular democracy are not ignored. The west should realize that even if the Islamic Regime complies with all their announced terms and conditions on its atomic program and its relations with Israel and so on, it is still a terrorist regime that has been terrorizing the Iranians for twenty-seven years and it will remain a danger to the entire world.
It is naive and unrealistic to believe that the behavior of the Islamic Regime can be changed through the use of incentives. The idea of exporting the Islamic revolution is a fundamental part of the regime. There is an organization called Ghods' Army created by the regime to pursue this goal. This organization is part of the power structure in Iran. It trains young volunteers for suicide bombings all over the world. There is also a military seminary school in the city of Qom called Mofid School, where ideological brainwashing of vulnerable young Iranians occurs. These young recruits are given a "key" to heaven before committing their attacks.
Obviously, the determining criterion in shaping international policies is political interest. The question is whether there is a policy to satisfy both the interests of the Iranians as well as the Americans. I believe there is. There is a policy that can help bring democracy to Iran as well as peace and security to the US and the entire world. I believe that the US and the international community should explore a third option; one of tough policy against the criminal leaders and non-violent support for a budding democratic movement.
I believe this policy should contain certain elements to show real support for those who struggle for a secular democracy in Iran. This support should not stop at words but be manifested in certain actions including:
Acknowledgement of the fact that a majority of Iranians want a secular democratic regime and are against the entirety of the Islamic Regime, its constitution, and any form of religious rule in the state of Iran.
Imposing smart and targeted sanctions against the Islamic Regime of Iran that would only hurt the Islamic regime and its financial institutions such as “Bonyads” that control more than 60 percent of the Iran economy. These sanctions should not have any loopholes and must be strictly adhered to, unlike the current policy which allowed many American companies such as Halliburton and General Electric to deal with the Islamic regime. The U.S. should encourage other western states to joint the sanction against the Islamic regime and end economic aid to those states that help the Islamic Regime.
Reducing diplomatic relations with the Islamic Regime to the lowest possible level.
Applying the U.S. Anti-Terrorism Act indiscriminately by not allowing IRI lobby groups such as AIC and some US policy makers to legitimize a terrorist regime. All events formed by the Iranian and American lobbyists to promote the Islamic Regime authorities under the disguise of cultural or educational exchange should be stopped.
Providing broadcasting facilities to knowledgeable Iranians who have studied the philosophy and practice of nonviolent actions and civil disobedience so that they can share their knowledge with Iranians inside Iran. This will lead to devising a Realistic strategy that if implemented will empower the people of Iran to change the dictatorship in Iran with minimal outside interference. Removing obstacles for the Iranians who seek justice for the victims of the Islamic Regime through International avenues such as Convention Against Torture.
Forming a Tribunal through the Security Council to try the authorities of the Islamic Regime for crimes committed against humanity.
The terrorist activities of the Islamic Regime cannot be stopped by making promises. It is written into the constitution that fundamentalist Islamic ideology should conquer the world. The severity of this is apparently not understood by the West. The Islamic regime believes that there is a war between militant Islam and the rest of the world. This regime feeds its supporters by using this ideological animosity. By adopting this "god-given" mandate arbitrarily interpreted from the Koran the Islamic regime has become the biggest sponsor of terrorism.
There is no doubt that the nuclear ambitions and activities of the Islamic Regime are a danger to the whole world and must be stopped. However, it is a huge mistake to ignore the terrorist nature of this regime and assume that it can be brought into the world community by bribes and lucrative incentives. The reality of the Islamic Regime, based on its track record, is that the existence of this oppressive government is not only a daily danger to the lives of millions of Iranians; it is a danger to the entire world. This threat must be removed.
The Iranian people can do it. They can change this regime on their own and by doing so, bring peace and freedom to Iran and security to the whole world. Given the opportunity, Iranian activists can learn the theory and practice of civil disobedience and nonviolent action, devise a proper strategy, mobilize the masses and oust the oppressive rulers. No outside interference is required. In fact, such foreign interference would be counterproductive and ineffectual. It can be and should be done only by Iranians. The best way to help the people of Iran is to not legitimize or support the Islamic Regime under any circumstances.
Mohammad Parvin is an adjunct professor at the California State University and founding director of the Mission for Establishment of Human Rights in Iran (MEHR) - http://mehr.org
حزب ميهن
نامه ای سرگشاده به سخنگوی وزارت خارجه دولت جمهوری اسلامی
مقدمه
اين مواضع ما در مقابل جمهوری اسلامی هم در حال تبديل به مواضع خود جمهوری اسلامی و خود فريبی چهل پنجاه ساله و تکراری بعضی عربها در مورد اسرائيل است، به مواضع آتشين پهلوان پنبه هايی که پس از تحمل اينهمه شکست از آن دولت قدر قدرت قوی شوکت، و کشيدن بار اينهمه سال آوارگی و خفت هنوز هم سر عقل نيامده و همچنان دولتی به نام اسرائيل را به رسميّت نمی شناسند. همانطوريکه خوب است جمهوری اسلامی خارج از معرکه و آن معدود سرداران هزاربار شکسته خورده عرب سر عقل آمده و با قبول حقيقت موجود و مسلمی چون اسرائيل بيش از اين خود را مضحکه نکنند، برخود ما ايرانيان هم فرض است که بدانها تآسی کرده و با گشودن چشم و گوش خود با قبول موجوديّت حکومت مقدس جمهوری اسلامی بيشتر از اين خود را مسخره نکنيم. جمهوری اسلامی حکومتی حقيقی و موجود است. رژيمی که عضو سازمان ملل، عضو کشورهای غير متعهد، عضو اوپک و عضو تمامی ديگر مجامع بين المللی است، حاکم هم بر همه ی مقدرات ما
حال ما بی داشتن جربزه برای بزير کشيدنش، چه آنرا در عالم هپروت نماينده ملت خود ندانيم، و چه بدانيم، و چه هم در ظاهر آنرا برسميّت نشناسيم اما زير زيرکی برايش جاسوسی کنيم و يا اينکه چه در ظاهر از آن اظهار نفرت کنيم اما پاسش را در جيب بغل چپ خود روی قلب داشته باشيم، زمانی هم که به يکی از کارگزاران درجه هفت آن بر می خوريم، برای نشاندادن علاقه خود بدان نظام الهی ده بار دولا و راست شويم. جمهوری اسلامی پس هست، چون وجود دارد! اباطيلی از اين دست را که گويا ما ملت خيلی متمدنی باشيم و شايستگی برخورداری از سيستم مترقی تری را داشته باشيم را زياد جدی نگيريد، که تنها سود اين تعارف های آبکی نصيب تعارف گويان است نه ما تعارف شنونده ها. چنانچه بعضی از مقامات سياسی جهان در ظاهر نازمان را می کشند، هدفشان از اين هندوانه به زير بغل ما دادن بهره برداری از ما مغروران بی جاه و مال در آينده است. اگر حتی بعضی از آنها هم ما را نشناسند، خود که خود را می شناسيم. 1
می دانيم که تهمت متمدن بودن و عقل داشتن به ما نمی چسبد. خود می دانيم و هر روزه هم هزار بار می بينيم که ما مردم اکثرآ نخاله، بی فرهنگ، ارزان، خود فريب و خود دشمن، حسود، مجيزه سرا، سينه و زنجير زن، چلوکباب در چاه ريز، گريان، پشت هم انداز و هفتاد و هفت رنگ ايران ديگر هيچ شباهتی به ايرانيان سر فراز، راست گفتار و درست کردار و نيک پندار عهد کوروش و داريوش و خشايار شاه ... نداريم. آخر امت حزب الله و ثار الله و ملی مذهبی و چريک کمونيست دوره ديده در اردوگاهای فلسطينی ... و جهان وطنانی که به همه چيز اين کشور و ملت فحاشی می کنند کجا و ايرانيان پاکنهاد عهد باستان کجا! نگارنده که اطمينان دارم آنها هم همگی حقيقت اکنونی ما را می دانند. اين ستايش ها هم دوروغ و تعارف است، علت آنرا هم آوردم. دليل روشنی هم که می توان برای شناخت آنان از ما آورد اين است که همه ی آن دولتها و شخصيّت های سياسی ستايشگر "فرهنگ جدای از اين حکومت" ما، در خفا دست در دست همين حکومت و دولتمردان فعلی ايران دارند. زير ميزی هم معاملات و دلال بازی های خود را با آنان پيش می برند. حق هم همين است. چون فعلآ همان به قول ما "غير نمايندگان" هستند که صاحب همه چيز ايران هستند. دست ما رانده شدگان از کشور و آن مردم مرعوب و مغلوب مجبور به زندگی در داخل که بجايی بند نيست
پس شما را به خدا ديگر خودمان را نفريبيم و دست برداريم از اين دلخوشکنک های کودکانه که اين رژيم نماينده ما نيست. اگر اين حکومت و دولت نماينده ما نيست، پس چه کسانی نمايندگان ما هستند؟ آنان که از اين تعريف های دروغين سرمست هستند، آيا می توانند دستکم سه رهبر اپوزيسيون را بما نشان دهند که حداقل پنجاه و يک در صد از ما وی را قبول داشته باشيم و از آنها بعنوان نمايندگان خود در برخورد با خارجی ها نام بريم، حال دولت در تبعيد پيش کش! کسی می تواند بما بگويد محل کنگره ملی ما کجاست؟ برنامه ما برای داشتن حکومتی بهتر در ورای اين رژيم که اکثريّت ما با آن موافق باشيم در جيب چه کسی است؟ ووو. ؟ پس لطفآ روی زمين راه برويم که در اين بيست و هفت ساله به اندازه کافی خانه خرابی تئوری پردازی های بی محتوا و گنده گويی ها را متحمل شده ايم. نگارنده چون ديگر از معلق ماندن در برزخ و زندگی در عالم خيال جانم بر لبم رسيده، حال ديگر می خواهم بپذيرم که جناب آقای دکتر احمدی نژاد رئيس جمهور کشورم هستند، اعضای محترم کابينه ايشان هم وزرا و مقامات سياسی ما.1
گر چه آرزو می کردم که دولتی بهتر و مقاماتی عاقل تر در کشورم بر سر کار بودند، حال اما که عقلای فرضی ما از همه بی عقلتر از آب در آمده و خيلی هم غير مسئول تر از اعضای کنونی هيئت دولت جناب دکتر احمدی نژاد عمل می کنند، پس بدبختانه و خوشبختانه دولت و مقامات ما همين جنابانی هستند که بر سر کارند. اينها دولتمردان جمهوری اسلامی ايران هستند و همين نام ايران است که ما را بخواهيم و نخواهيم به اين مقامات می چسباند. بنده فعلآ در اين نوشته احساس قلبی و آمال سياسيم را به کناری می گذارم و می خواهم به يکی از مقامات حقيقی کشورم اين نامه کوتاه را بنويسم. آنهم با نهايت احترام و بی استفاده از هيچ واژه غير مؤدبانه ای. اين نامه سرگشاده را برای تمامی نشريات درون هم خواهم فرستاد. اميد هم دارم که دستکم چند تايی از آن نشريات محترم اين نوشته را منتشر سازند. زيرا تا آنجا که برايم امکان داشته، دندان سر جگر گذارده و با توجه به محدوديت های آنان اين نوشته را به عمد حتی بی خطر تر از نوشته های خودشان نوشته ام. مقام محترم مورد نظرم هم آقای حميد رضا آصفی، سخنگوی محترم دولت جمهوری اسلامی هستند.1
جناب آقای حميد رضا آصفی، سخنگوی محترم دولت جمهوری اسلامی ايران
با درود و سلام، اگر پرسيده شود که از ميان همه ی پست های مهم سياسی در يک کشور کدام يک از همه ی آنها ظريف تر و حساس تر و حتی به جهاتی مهم تر است؟ بيگمان و بی هيچ ترديدی بايد گفت پست سخنگويی وزارت خارجه. يعنی همين پستی که جنابعالی داريد. اين پست در ظاهر گرچه در چارت سازمانی کابينه پائين تر از پست يک وزير است، اما بلحاظ باز تابی که سخنان و منش دارنده اش در جهان دارد، اهميتش به تنهايی چندين برابر از اهميت روی هم تمامی وزرای يک کابينه هم بيشتر است. اين امر هم ويژه کشور ايران نيست، بلکه امری است جهان شمول و پست تمامی همکاران شما در کابينه همه ی دولتهای جهان از چنين حساسيتی برخوردار است.1
جناب آصفی، وزير مسکن و شهر سازی و بهداشت و درمان و تعاون و کار .. کشور ها را شايد اصلآ کسی نشناسد، چرا که وزارتخانه های آنان در ايجاد رابطه و نوع تعامل رژيم های متبوعشان با ديگر دولتها نقشی ندارد، اگر هم داشته باشد نقشی مستقيم نيست. سخنگوی دولتها، بويژه سخنگوی وزرات خارجه هر کشوری را اما همه ی جهانيان می شناسند. زيرا وی به مثابه پنجره سياست کشور خود و ارگان دولت خويش است. ارگانی زنده و رسمی و صد در صد مورد قبول که دولتها بطور رسمی مواضع سياست بين المللی خود را از طريق وی به جهانيان منتقل می سازند. پس فردی که در چنين مقامی قرار دارد ديگر خودش نيست، حق هم ندارد که در مقابل دوربين های تيز خبرگزاری های جهان خود باشد، زيرا او آيينه تمام نما و زبان حکومت و دولت متبوع خويش است، به خودی خود هم يک فرهنگ را نمايندگی می کند. صحبتی هم که می کند نه از جانب خود که از سوی يک ملت و دولت است. به همين دلايل تمامی منش، نوع برخورد، شخصيّت، کردار، رفتار، بويژه نحوی گفتار و حتی نوع آرايش و لباس چنين فردی خواه و ناخواه بيانگر شخصيّت يک ملت بوده، و رفتار وی نشاندهنده نحوی برخورد آن ملت و دولت با جهانيان در زير ذره بين نشريات جهان است.1
آقای آصفی، برای اينکه ميزان اهميّت کارگزاران و نمايندگان سياست خارجی را برای حتی غير متعارف ترين حکومت ها هم به جنابعالی گوشزد نمايم، می خواهم مخصوصآ از رژيمی مثال آورم که ظاهرآ بی اعتنا ترين به نرمهای جهانی است، کشوری بنام کوبا که متاسفانه امروز در کنار چند دولت منفور ديگر از معدود دوستان جمهوری اسلامی در جهان است. اوريانا فالاچی، روشنفکر و گزارشگر نام آور ايتاليايی چندين سال پيش در گزارشی آورده بود که در سفر به کوبا در صدد گرفتن زمانی برای مصاحبه از فيدل کاسترو بر می آيد. کاسترو تنها زمانی را که به فالاچی می دهد در درون هواپيما و در مدت زمانی بوده که هواپيمايی وی را از هاوانا برای شرکت در کنفرانسی به پايتختی اروپايی می آورده. فالاچی رپرتاژ يا مصاحبه خود را با توضيح وضعيّت غير معمولی و نا خوشايند کاسترو آغاز می کند. اينکه چگونه بوی نامطبوع سيگار برگ وی مشام را آزار می داده، و کاسترو با آن چکمه کدر، لباس نا مرتب، ريش نتراشيده و حتی نحوه ی رفتارش چگونه توی ذوق وی زده است.1
فالاچی پس از تشريح وضعيّت نامناسب رهبر کوبا در همان بخش نخست سپس به شرح موضوعی باور نکردنی برای خود می پردازد که اسباب حيرت بی سابقه اش را بر انگيخته بوده، او می نويسد در همان هواپيمايی که رهبر بد لباس کوبا را با آن وضع مشمئز کننده به اروپا می آورد ده ـ پانزده مرد جوان هم جزو مسافرين بودند. مرد هايی بسيار خوب چهره که من با ادب تر و متين تر از آنها را هرگز در عمر خود نديده بودم. مرد هايی که فاخر ترين و شيک ترين لباسهای فرانسوی به تن داشتند و عطر و ادکلنی هم که مصرف کرده بوده اند از گرانترين مارکهای جهان بوده. فالاچی ابتدا تصور می کند که آنها شاهزادگانی هستند که از يک سفر خوشگذرانی در سواحل زيبای کوبا باز می گردند. ليکن همچنان اين مسئله برايش لاينحل بوده که چرا اين شاهزادگان در سفر توريستی هم لباس های رسمی و تيره فاخر خود را بر تن دارند!؟
اين مردان چه کسانی هستند و به کجا می روند، جزو اولين سئوالاتی بوده که فالاچی در مصاحبه با کاسترو طرح می کند؟ کاسترو پاسخ می دهد اينان برخی از سفرا و کارکنان نمايندگی های ما در اروپا هستند که پس از شرکت در کنفرانسی در هاوانا در حال بازگشت به محل ماموريت های خود هستند. فالاچی به کاسترو می گويد شما کشور فقيری هستيد. خود نيز با مشی کمونيستی تندی که داريد دائمآ اين تشريفات سرمايه داری را رد می کنيد، شخصآ هم چند دهه است که همين شکل و شمائل را داريد، پس چگونه است که کارکنان نمايندگی های سياسی شما در خارج از نمايندگان هر کشور ثروتمند و کاپيتاليستی شيک تر و خوش پوش تر هستند؟
کاسترو پاسخ می دهد که لباس و شکل من سمبل پيروزی يک انقلاب است. از طرف ديگر شخص خودم هم به عنوان يک فرد انقلابی به تشريفات و ظاهر پايبندی ندارم. ليکن اينها نه نمايندگان من، که نمايندگان مردم کوبا و مظهر فرهنگ و متانت آنان هستند. وی اين را نيز به فالاچی ياد آور می شود که امپرياليسم مرتبآ تبليغ می کند که ما به هيچ نرم جهانی احترام نمی گذاريم و خواهان برخورداری شهروندان خودمان هم از زندگی خوب و مرفه نيستيم. کاسترو اضافه می کند که نمايندگان کوبا برای خنثی کردن اين دروغها هم که شده بايد در جهان نمونه باشند! او اين را نيز می افزايد که اين افراد از ميان ممتاز ترين فارغ التحصيلان خارج از کشور کوبا در کشور های غربی گلچين شده اند، پس از خاتمه تحصيلات آکادميک خود، چند سالی هم در کوبا تحت تعليم و تربيت ديپلماتيک بوده اند. جناب آصفی، پس ملاحظه می فرمائيد که نمايندگی کردن سياست خارجی يک کشور در مقابل چشم بيگانگان تا چه اندازه حتی برای بی خيال ترين حکومت ها نيز حائز اهميّت است. حال اينکه جنابعالی نه يک نماينده در کشوری از کشور ها که نماينده و بيان کننده اصلی کل سياست خارجی حکومت متبوع خود هستيد و نمونه اصلی منش آن. 1
آقای آصفی، نتيجه ای که می خواهم از اينهمه مقدمه بگيرم نشاندادن اهميّت پست شما است و انتقادی از رفتار جنابعالی. رفتاری نا زيبا و استفاده از واژگانی نازيبا تر از رفتارتان در به اصطلاح دفاع از مواضع دولت متبوعتان. دفاعی فوق العاده زشت و غير قابل توجيح که ضرر آن از حمله ی هزار دشمن بد تر است. بکار گيری غير سياسی ترين زبان در برخورد با رخداد هايی کاملآ سياسی. زبانی که ابدآ تناسبی با پست ظريف و حساستان ندارد. عاليجناب، چنانچه مشاهده می فرمائيد هنگام به پشت ميکروفون رفتن شما تمامی دوربين ها و ميکروفونها بکار می افتد، اينهمه نه برای شما وحرفهای شخصی شما که نشانگر اهميتی است که پستتان دارد. بنابر اين جنابعالی در پست کسی هستيد که بايد پيش از آوردن هر واژه ای بر زبان دستکم ده بار آنرا در درون خود تکرار کرده و به بازتاب های مثبت و منفی آن بيانديشيد. جناب سخنگوی وزارت خارجه، گر چه تمامی برخورد های جنابعالی پر از اشتباه و ناهنجار است، ليکن سخنان شما در برخورد با سخنرانی آقای جک استراو در آخرين گزارشی که به مطبوعات می داديد آنچنان زشت و غير سياسی بود که شخص مرا به عنوان يک ايرانی بيش از هر رمانی دچار سرافکندگی ساخت. جناب آصفی، راستی اين است که نگارنده هم چون بعضی ديگر از ايرانيان در سالهای گذشته خيلی احساس شرم و حقارت کرده ام.1
شما نمی توانيد تصور کنيد که وقتی پرچم بيست ـ سی ملت جهان را بر گرده الاغ ها گذارده و مراسم الاغ گردانی در تهران به راه می اندازيد ما ايرانيان در اين غربت چه خنجر زهر آگينی را در جگر خود احساس می کنيم. يا اينکه وقتی آيت الله جنتی همه ی غير مسلمانان را از حيوان پست تر خطاب می کنند چه اندازه نام ايرانی به ننگ آغشته می گردد. الاغ گردانی و فحاشی به باورمندان ساير اديان فقط دو مورد از هزاران رفتار ناشايست همگنان شما در کابينه و مجلس و شورای نگهبان و سپاه ... است، خون جگر خوردن های های ما ايرانيان اما يکی و صد تا نيست، که ما در سالهای گذشته دستکم همه هفته يک بار از دست رفتار شما خون گريستيم. با اينهمه جناب آصفی، شخصآ از استقرار جمهوری اسلامی تا هفته گذشته تا اين اندازه دچار شرم نشده بودم که حتی بر پدر و مادر دقمرگ شده ام نيز ناسزا نثار کنم که اصلآ چرا قبل از کاشتن و به دنيا آوردنم لااقل به يکی از کشور های همسايه چون افغانستان، پاکستان و ترکمنستان .. مهاجرت نکرده اند و من اصلآ به کدامين گناه ناکرده بايد در ايران متولد می شدم. نيازی نيست که گفته های حضرتعالی را در اينجا برای خودتان بياورم و اين نوشته را نيز بيالايم. که عکس العملتان به سخنرانی رئيس ديپلماسی خارجی انگليس به حدی زشت و بی ادبانه بود که اين ايرانی آواره نه تنها از هم ميهن بودن با شما خجالت کشيدم، سهل است که بی تعارف حتی از کار سياسی خود نيز احساس تنفر کردم. يعنی کار سياسی تا اين اندازه جان و روان و اخلاق آدمی را آلوده می سازد که دهان به گفتن رکيک ترين سخنان نيز بايد بگشايد !؟
آقای آصفی گرانقدر، در خاتمه می نويسم که نگارنده گر چه با شخص شما هيچ دشمنی ندارم، اما با نظامی که در خدمت آن هستيد بطور ريشه ای مخالفم، با تمامی اينها شما و من هر دو ايرانی هستيم. حال بنده چه بخواهم و چه نخواهم.جنابعالی در حال حاظر سخنگويی دولت همان کشوری راهم بر عهده داريد که ما هر دو را به هم مربوط می سازد، بدين علت بنام يک هم ميهن صميمانه از شما استدعا می کنم که منبعد بيشتر مواظب رفتار و گفتار خود باشيد. قضاوت در مورد پندارتان را به وجدان خودتان واگذار می کنم و به داوری سختگيرانه تاريخ. تاريخ همان سرزمينی که در تاريخ وزارت خارج اش، نام های بزرگی ثبت شده. آقای آصفی گر چه کشور ما نشيب و فراز های فراوانی را تجربه کرده، اما پيوسته در وزارت خارجه خود فرزانه ترين رجال سياسی را پرورده است. از هرکسی البته انتظار دستيابی به جايگاه رفيع ابر مردان آن وزارت خانه نيست. چه که ميرزا تفی خان امير کبير ها و ميرزا حسين خان سپهسالار ها و مشير الدوله پيرنيا ها ... سياستمدارانی استثنايی بودند. شايد هم ديگر هرگز انسانهايی والا چون آنها در تاريخ ايران چهره ننمايند. اما لطفآ به اين نام ها توجه بفرمائيد که در سه دهه پيش از استقرار رژيم شما در آن وزارتخانه خدمت کردند: دکتر باقر کاظمی، (مهذب الدوله)، دکتر همايونجاه، قدس نخعی، دکتر عبدالحسين مفتاح، دکتر حسين فاطمی، علی اصغر حکمت، دکتر عباس آرام، اردشير زاهدی، دکتر عباس خلعتبری، دکتر امير خسرو افشار قاسملو و دکتر احمد مير فندرسکی. حال پيش وجدان خود قضاوت بفرمائيد که آيا خود و وزير محترمتان جناب آقای منوچهر متکی را حتی از يک کدام از اين شخصيّت هايی که نام بردم هم ميهن دوست تر و شايسته تر می دانيد. چرا که ظاهرآ يکی از اهداف مهم انقلاب اسلامی برداشتن نا اهلان و بقول امام خمينی (ره) "نوکر ها" از پست های مهم و نشاندن افراد صالح و شايسته بر جای آنان بود!؟
با ادب و احترام، امير سپهر