دانايی و زيبايی و نيکنامی، جهل و نکبت و بدنامی
همانگونه که همه ی جهانيان شاهد بودند، سرانجام پرنسس ويکتوريا، وليعهد سوئد با برپايی يکی از باشکوه ترين و گرانبها ترين جشن های تاريخ، شوهر خود آقای دانيل وستلينگ را به خانه بخت و قصر زيبا و افسانه ای خود برد. مردم و حکومت و دولت سوئد از چند ماه پيش آنچنان برای اين جشن تبليغ و هزينه کرده بودند که در چند ماه گذشته، چشمان تمام مردم گيتی به کشور سوئد و بدين جشن شاهانه و بسيار پرهزينه دوخته شده بود
جدای از شرکت سران و يا مقامات عالی رتبه سياسی همه ی کشور های جهان در اين پيوند، بيش از دو هزار خبرنگار، عکاس و رپرتر از سوی بزرگترين بنگاههای خبررسانی جهان هم به شهر استکهلم گسيل شده بودند تا چگونه گی برگزاری اين مراسم پر زرق و برق و جواهرآسا را به همه ی جای اين گيتی گزارش کنند. تلويزيون های رسمی چند کشور مهم جهان هم که اين مراسم را به شکل زنده پخش کردند. همان شب ازدواج هم اعليحضرت کارل گوستاو، پادشاه سوئد با سنجاق نمودن نشان سلطنتی سوئد بر روی يقه ی کت داماد خود، لقب «پرنس» بوی اعطاء کرد
تمام هزينه ی اين پيوند زناشويی سوپرلوکس و بی همانند هم از صندوق ماليات و کيسه ی اين ملت پرداخت شد. به جز گروه های کوچکی از کمونيست های اکثرآ مهاجر از جهان سوم، بويژه کمونيست های وطنی، همچنين بيکار ها و طفيلی ها که اتفاقآ هم خود ابدآ نقشی در کار و توليد ندارند، تقريبآ همه ملت سوئد هم با جان و دل پرداخت اين هزينه گزاف را پذيرا گشتند
زيرا جدای از روحيه «زيباپرست» و «فَرستايی» که يکی از انگيزه های مهم اين ملت متمدن برای پذيرش پرداخت هزينه ی اين پيوند بود، سياسی ها و روشنفکران و اقتصاددانان خردمند اين کشور هم از اينروی مخالفتی با برگزاری اين مراسم پرهزينه و باشکوه از سوی حکومت خود نداشتند که هم آنرا برای تقويت روحيه ملی مردم خود مهم می دانستند، هم برای کسب اعتبار جهانی سوئد و هم اينکه در راستای کمکی بزرگ به اقتصاد کشورشان در درازمدت
همچنان که از برکت همين جشن ها، تا همين امروز هم اين کشور به آنچنان زيبايی و درخشنده گی و جذابيتی در جهان دست يافته که در تاريخ آن بی سابقه است. در زمينه اقتصادی هم اجرای اپرت ها و کنسرت ها و برنامه های تفريحی و برگزاری نمايشگاه های گوناگون به مناسبت همين جشن ها، تا کنون چند ميليون توريست را جذب سوئد کرده که بدون شک آنها در همين زمان کوتاه هم، به ميزان چند برابر هزينه ی اين پيوند زناشويی، ارز وارد اين کشور کرده اند. ترديد هم نبايد داشت که اين شوکت و اعتبار در دراز مدت، صد ها برابر برای اين ملت سودآور خواهد بود. چه در زمينه ی معنوی و حيثيتی و چه از نظر اقتصادی
اين همه تدارک، هزينه، بسيج چند ده هزار پليس و بخشی از ارتش برای حفظ جان شرکت کنندگان و پاس داری از نظم، نمايش، تشريفات نظامی، رژه، کارناوال و هزار دَنگ و فَنگ ديگر در حالی است که نه پادشاه اين کشور انسانی حتا زياد باهوش و فراست است، نه شهبانوی آلمانی الاصل اين کشور سيلويا که سه سال هم از پادشاه مسن تر است زنی فوق العاده است، نه خود پرنسس ويکتوريا مثلآ از دختر بزرگ شاهزاده رضا پهلوی، پرنسس نور زيبا تر و داناتر است و نه اصولآ کشور سرد سوئد که در سال هم شش ـ هفت ماه تاريک است، آنچنان آش دهانسوزی است
در برابر اين کاستی ها اما، هم انديشمندان و روشنفکران اين کشور صد ها بار هشيار تر و خردمند تر از مدعيان روشنفکری ما هستند، هم سياسی های اين مردم به همان نسبت آگاه تر و مسئوليت پذير تر و هم مردم اين کشور هزار بار بافرهنگ تر از مردم ما. فراموش هم نبايد کرد که کشور سوئد در جهان به «کشور باسواد ها» شهره است و نرخ بی سوادی هم در اينجا صفر است
و شگفتا ـ البته از ديد ما ملت خودشيفته ـ که با اين فرهنگ بالنده و دانايی و اينهمه شوکت و جلال و آبرو و نيکنامی درجهان، نه انديشمندان راستينی که اين کشور دارد يک صدم شبه روشنفکران پپه و ملاباز ما فيس و افاده ادعا دارند، نه سياسيون بسيار خردمند اينجا و نه اصلآ مردم هزار بار بافرهنگ تر و متمدن تر سوئد
هيچ سوئدی هم به پادشاه دست و پا چلفتی و فراموشکار خود و دختر بسيار معمولی او حسادت نمی ورزد که مثلآ چرا بايد اينهمه هزينه صرف آنها شود و يا اصلآ ويکتوريا کيست و از ديگر دختران سوئدی چه چيزی بيشتر دارد که بايد در آينده پادشاه سوئد شود و اين سلطنت موروثی اصلآ يعنی چه و، و، و. يعنی همان اراجيفی که در ميان مدعيان روشنفکری و ملابازهای ما مرسوم است و مشتی مردم ناآگاه هم اين شعار های بظاهر قشنگ اما لغو بيهوده را به حساب خرد بالا و خيلی آزادی خواه بودن آنان می گذارند. آنهم شعار هايی که امروزه هم بيشتر از سوی کسانی سر داده می شود که تا همين چندی پيش از تيغ کشان بنام دستگاه ولايت بودند. يعنی عناصری چون اکبر گنجی و سازگارا و آخوند کديور و سيد عطاالله مهاجرانی
پس آنچه اين کشور منجمد و دورافتاده و عبوث بدون ذخائر زيرزمينی گرانبهايی چون نفت و گاز و مس و طلا و فيروزه ... را اينگونه بَر کشيده و ما را بر زمين ذلت و خواری زده، همين خرد بسيار بيشتر از ما و ادعای بسيار کمتر از ما و از آنها هم مهم تر، اين «واقع بينی» است. و دردا و دريغا که باصطلاح روشنفکران و سياسيون ما بجای الگو قرار دادن نخبگان اين کشور، حتا با داشتن رژيم سنگسار و دست و پای اره کن و تازيانه زن و متجاز در کشور خود و با فقدان حتا يک گرم آبرو در جهان هم، با بی آزرمی تمام، اين کشور متمدن و خوشنام و سرزنده را به سبب داشتن «نظام پادشاهی» يک کشور مرتجع و عقب مانده می خوانند! يعنی همين کسان که اصلآ خود اين نظام پيشاقرون وسطايی و وحشی را در ايران برسر کار آورده و تا همين امروز هم با بخشی از ملا ها نرد عشق می بازند و حتا در سی و يک سال هم لياقت تشکيل حتا يک نيمچه اپوزيسيون را هم نداشته اند! 1
چرا که اين طفيلی ها آنچنان گنجشک مغز و سطحی و از مرحله پرت هستند که اصلآ خيال می کنند که روشنفکران و سياسی های سوئدی آن انداز بی شعور و پسمانده هستند که هنوز هم به اين «کشف بزرگ» ايشان دست نيافته اند که «نظام جمهوری بهتر از نظام پادشاهی موروثی است!». با همين پندار نازل و مبتذل و البته بسيار ويرانگر هم، خود را آگاه تر و پيشرو تر از روشنفکران اينجا و همچنين انگليس و دانمارک و نروژ و بلژيک و هلند و ژاپن و سويس... و حتا سراسر جهان می پندارند
بی خبر از اين راستی های فلسفی ـ تاريخی که جدای از نظام فرهنگی و مبارزاتی تداوم و قوام يافته در زندگی اجتماعی هر ملت امروز آزاد که رفته رفته نظام سياسی متناسب با آن نظم ها را برساخته و از کاستی های آنها کاسته اند تا به دموکراسی کامل دست يافته اند، خود پديده دموکراسی اصولآ يک مظروف پختنی است نه ظرف و غالب
پذيرش اين نظام موروثی هم از سوی اين مردمان نه از سر جهل و عقبمانده گی، بلکه از روی خرد و بخاطر همان عادت فرهنگی ـ تاريخی و روحيه «زيباپرست» و «شوکت طلب» اين ملت است که ريشه در سنت های تاريخی و وجدان جمعی آنان دارد. رمز ثروتمند و الگانت جلوه گر شدن سوئد در جهان و اعتبار ويژه ی آن هم اصلآ مرهون همين زرق و برق و تشريفات است
پس متهم کردن اين ملت آزاد و خوشنام و سرزنده و شاد و انديشمندان و سياسی های خردمند اين مردم خوب به مرتجع بودن بخاطر داشتن بقول خودشان، «نظام موروثی» در کشورشان، آنهم از سوی کسانی که خود بی فرهنگ ترين و آبروباخته ترين رژيم را در جهان دارند، درست از روی همان جهالت های خانمانسوز تاريخی است که در نزد ما «خرد» و «روشنفکری» نام گرفته
يعنی همان نادانی هايی که با جدا ساختن ما از «حقيقت خودمان» ما را بدين خاک سياه نشانده و بدبختانه هم ريشه در فرهنگ و نوع تربيت ما دارد. بويژه در «بدآموزی» های تاريخی طايفه معروف به روشنفکران ايرانی که نگارنده در نوشته ی دگری بدانها خواهم پرداخت، فعلآ همين. امير سپهر
نخستين روز تير ماه سال هشتاد و نه خورشيدی، برابر با بيست و دومين روز از ژوئن دو هزار و ده ميلادی
از هخامنشيان تا پهلويان
«ای صور...، مکان تو در ميان دریاست و بناهای باشکوه ات، زیبائی سحرانگيز تو را به کمال رسانده اند. همهء تخت هایت را هم از صنوبر ساخته و دکل هايت را از سروهای آزاد لبنان استوار کرده اند... اما تو ای پسر انسان، برای صور مرثیه بخوان» 1
تورات عهد عتیق، کتاب حزقیال، بخش بيست و هفتم (*)
.................................................................................................
در روز های گذشته فيلمی از تجاوز يک دستاربند پست تر از خوک و لاشه خوار تر از هر کفتاری در پهنه ی اينترنت پخش شده که هر ايرانی که هنوز هم اندک شرف و غيرتی برايش باقی مانده باشد، بايد از ديدن آن سر بر ديوار کوفته و خون گريه کند. پير مرد رذل و بی شرف، با سنی که حتمآ بالای هفتاد است، دستار از سر برگرفته و بر زير زانو هشته و در حال تجاوز به يک پسربچه معصوم ده ـ دوازده ساله است، آنهم در مکانی که خود اين خوک های سيه جبين آنجا را مسجد و عبادتگاه الله شان می خوانند
اين جنايت هم نه يک استثناء، بلکه تنها يک از هزاران تجاوز و پستی و دنائت روزانه اين لنگ برسران بی حيثيت و شرف است که به مدد تکنيک معجزه گر بی دينان و با کمک دوربين تلفن موبايلی ساخت آنان از پرده برون افتاده. ور نه اين بی ناموسی ها و کثافتکاری ها در زير سيطر حکومت اين اوباشان و دلالان محبت، ديگر در ميهن ما به اموری روزمره بدل گشته
همين هفته ی گذشته هم در گفتگوی تلفنی با يکی از جوانان از تبار خودم در ايران، از او شنيدم که کار پاره ای از جوانان فناگشته ی ما ديگر حتا به تزريق ادرار به رگ هايشان کشيده. او می گفت: «عمو جان، در اينجا مواد روانگردانی را براحتی در کوی و بزرن می فروشند که اثر مصرف تنها نيم گرم از آنها، بسی ويرانگر تر از مصرف حتا بيش از يکصد گرم کوکائين است».1
آن تن پاره برايم قصه کرد که: «گروهی از جوانان معتاد و خانه خراب که زياد از پای نيفتاده و هنوز هم با اندک جان خود می توانند با دزدی و ديگر بزهکاری ها، پول خريد چند گرمی از اين مواد خانمان برباده را تهيه کنند که آنرا خريده و به خود تزريق می کنند، ليکن پاره ای از حاکسترنشينان که ديگر از رمق افتاده و پولی برای خريد مواد نمی توانند فراهم کنند، ديگر اورين ـ ادار کوچک ـ مصرف کنندگان اينگونه مواد روانگردان را از آنان گرفته و بخود تزريق می کنند که کمی نشئه شوند» 1
از تن فروشی و فقر و فاقه و ستم و بيداد و چپاول و زندان و شکنجه و اعدام و صدور دختران و کودکان خيابانی و کارتن خواب ها ... چه بنويسم که ديگر سر تا سر پهنه ی اينترنت پر شده است از خبر هايی در پيوند با اين بلا های جگرسوز و جانکاه اجتماعی. و اينها يعنی روشن ترين نشانه های نابودی فرهنگ و کيستی يک ملت و بربادرفتن خانمان ايرانی. و باز هم يعنی اينکه امروزه ملت ما در مسيری افتاده است که بدون ترديد بزودی ديگر به بی فرهنگ ترين و نکبت زده ترين ملت گيتی بدل خواهد شد
بويژه پس از تمام شدن نفت که يگانه منبع درآمد ملی ما هم هست و با پول فروش آن می توان کمی ظاهرسازی کرد. بر اساس برآورد کارشناسان نفتی هم، ايران اسلام زده، در خوشبينانه ترين حالت هم حداکثر، ده ـ پانزده سال ديگر قادر به صدور نفت خواهد بود و پس از آن، خود نيازمند وارد کردن اين متاع گرانبها از خارج. روشن هم نيست که با فروريختن يکی پس از ديگر بنيان های اقتصادی کشور و تعطيل شدن آنهم يکی پس از ديگری واحد های توليدی و صنعتی، اصلآ حتا بهای آن نفت وارداتی از کدام منبع تأمين خواهد شد. لابد از راه صدور فاحشه که اين بلای جگرسوز هم هر روزه در حال فزونی است
و اينک پس از اين اندک «مرثيه خوانی» که بجای «چاره انديشی»، در اين سالهای تباهی و بيهوده گی، ديگر «کار سياسی» نام گرفته و به يگانه پيشه ی سياسيون و مثلآ روشنفکران ما هم بدل گشته، پرسش اساسی اين است که: «در چنين مقطع هراسناکی از تاريخ ايران که اصلآ کيان مُلک و ملت در خطر نابودی است، ما برای نجات خود و ميهنمان چه می کنيم؟» ما هم که می نويسم، مرادم نه «مردم عادی» که بار ها نوشته ام آنها گرفتار کار زندگی خود هستند، بلکه «سياسی ها» و مثلآ «نخبگان» ما هستند
پاسخ هم که روشن است، «يکی از عقل می لافد»، آن دگری «طامات می بافد»، چند «ملافکلی»، حتا پس از سی سال بی ناموسی کشيدن از دست اين اوباش لنگ برسر هم همچنان از «کرامات ملا های بامعنويت» برای ما سخن می گويند، گروهی می خواهند يک جمهوری اسلامی دگری با پسوند «دموکراتيک» بر سر کار آورند و دسته کوچکی هم طفلکی ها آنچنان از جاده خرد و منطق دور گشته اند که اصلآ حتا اميدی به نجات خود ايشان هم از دست اين اوهام نيست، چه رسد به اينکه بتوان چشم ياری هم از آنان داشت که مثلآ کمکی هم به آزادی مردم و ميهن خود برسانند
چرا که اين گروه که حتا از آزاد کردن چند مرغدانی در ياسوج هم عاجز هستند، در عالم هپروت، اصلآ به نجات ايران هم بسنده نکرده، می خواهند با متحد ساختن تمام کارگران جهان، آنان را از دست «امپرياليسم جهانی» برهانند و در همه جای گيتی هم حکومت کمونيستی برقرار سازند! و خلاصه با اينهمه ادعای روشنفکری و آزادی خواهی و مردم دوستی و سکولار بازی و انشاء نويسی و گنده گويی، دريغ حتا از ده ـ پانزده عاقل و فرزانه در ميان اينهمه مدعی روشنفکری که اين خطر نابودی ايران را حس کرده و در انديشه ی کاری منطقی و شدنی باشند
فراموش هم مکنيد که تمامی فرهنگ ها و تمدن های بزرگ و درخشان هم درست به همين شکل و با همين روند، رو به انحطاط رفته و نابود گشته اند که درد اصلی هم همين است. يعنی با بی عرضه گی و رذالت حکومتگران و بويژه با لااباليگری يا خيانت برجسته گان ـ که اصولآ بار گناه خيانت و رذالت حکومتگران را هم بايد برگرده همين برجسته گان افکند ـ و سرانجام هم با نهادينه شدن تدريجی بی فرهنگی و وحشيگری و فقر و نکبت و تباهی در ميان ايشان
در مورد ما و اکنون هم، اصلآ چه نشانه هايی روشن تر از اين بی فرهنگی ها و کثافتکاری های حکومتگران از درون و اباحه گری برجسته گان از برون، برای رو به انحطاط و ويرانی رفتن فرهنگ و مدنيت و نيکنامی روزگار پهلوی که ايرانی يکی از بافرهنگ ترين و محترم ترين ملت های جهان بشمار می آمد. بويژه اين عادی گشتن «بچه بازی» و «پامنقل نشينی» جوانان و صادر کردن فاحشه از ايران، يعنی پلشتی های چندش آور و بی ناموسی های جگرسوز و کشنده ای که اصلآ در سرتاسر تاريخ ما سابقه نداشته، حتا بروزگار حمله اسکندر و يورش تاتار و مغول
توجه هم داشته باشيد که فرهنگ، نه يک مقوله ی ذهنی، بلکه يک پديده ی عينی و پيش چشم است. به ديگر سخن، فرهنگ راستين هر ملتی، درست همانی است که در جامعه آن ملت در جريان است و در رفتار های روزمره آنان متجلی می شود، بويژه در رفتار حکومتگران ايشان که خواهی نخواهی هم، نماينده گان آن ملت در نزد افکار عمومی جهان بشمار می آيند، نه در کتابهای تاريخی و در کتيبه ها و سنگ نوشته ها
اين فرهنگ هم مجموعهاي است از انديشهها, باورها, آداب، آيينها و هنجار های حاكم بر يك جامعه انسانی در يک پاره جغرافيايی که ساکنان آن واحد در درازنای تاريخ زندگی اجتماعی خود، يا خود آن ها را بعنوان مناسب ترين شيوه ها برای زندگی خود برگزيده و بدانها خوی می گيرند، يا اينکه با جبر و فشار به تدريج آن نرم ها در جامعه ايشان نهادينه می گردد
به ديگر سخن، فرهنگ تمامی همان کنش های پيش چشم است که ملتها در رفتار بين خود و جامعه خودی بدانها عمل می کنند که تجلی فرهنگ هر قوم و ملتی هم در «خرد جمعی» و «وجدان عمومی» آنان است. اصلی ترين نماينده گان اين خرد جمعی و وجدان هر ملتی هم، حکومتگران و همين نخبگان و سياسيون آن ملت هستند
پس اين سخنان که اين رژيم نماينده ما نيست، ما ملت خيلی بافرهنگی هستيم، ما را اسير کرده اند، آنها کودتا کردند، اينها بردند و آنها آوردند و آن دگری ها خوردند و چين و ماچين و جن و پری پروانه ندادند که ما به آزادی و دموکراسی دست يابيم ... همه و همه سخنان پوچ و ياوه و خودفريبی و از خويشتن کام گرفتن و فرار از مسئوليت است. ملت بافرهنگ و شريف آخر چنين بی غيرتی هايی را تاب نمی آورد که، آنهم زمانی به درازای پيش از سه دهه و هنوز هم فاقد حتا يک شبه بديل برای اين نظام بی ناموسان
البته نانوشته نگذارم و نگذرم که آنچه در باره فرهنگ آوردم، تنها يک وجه از آن بود که می شود آنرا «فرهنگ نرم افزاری» هم نام داد. چرا که فرهنگ شامل معماری و مجسمه سازی و پيکر تراشی و نقاشی و تئاتر و از يک سده پيش بدين سوی، صنعت و فيلم... هم می گردد که آنها را هم می توان «فرهنگ سخت افزاری» ناميد. همچنان که اين وجه از فرهنگ را «شهريگری» و يا «مدنيت» هم می توان ناميد. کسانی البته اين دو وجه را يک کاسه کرده و فرهنگ را مجموعه اي از معارف، دانستنيها، هنر ها، آداب و رسوم و اعتقادات و بناهای به يادگار مانده از يك تمدن کهن می دانند. ليکن با فراچشم داشت اين راستی که فرهنگ مقوله ايستايی نبوده و دچار جمود نمی گردد، چنين تعريفی از اين مقوله بدست دادن نمی تواند زياد درست باشد
چه که بسياری از فرهنگ ها و تمدنها آنچنان دچار زوال می شوند که پس از چند سده، ديگر به جز چند کتيبه و سنگ نوشته و اشيای تاريخی، هيچ اثر ديگری از آنها بجای نمی ماند و مردمان آن هم همانگونه که آوردم، حال يا به زور يا رغبت، باور ها و شيوه هايی را پذيرای می گردند که ديگر هيچ شباهتی به فرهنگ کهن آنان ندارد. مانند خود ما پس از يورش تازيان، مصر و چين و روم و بويژه بين النهرين ـ عراق کنونی ـ که گهواره چند تمدن و فرهنگ بزرگ و درخشان هم بوده
يا فونيکس ـ فنيقی ها ـ که اصلآ تمدن و فرهنگ آنان کهن تر از «آشوری ها»، «بابلی ها»، «مصری ها» و «هخامنشيان» ما بشمار می رود. همان تمدن و فرهنگی که به «کنعانيان» هم شهره است و روزگاری بر بخش بزرگی از آسيا تا مرز های چين و تقريبآ تمامی آفريقا و جنوب اروپا تسلط داشته و امروزه به جز نام گذاری چند شهر بسان «صیدا» و «صور» و «جبل» و «ارواد» در لبنان که بدانها نسبت می دهند، همچنين کشف رنگ ارغوانی و شیشه گری و اختراع الفباء، ديگر هيچ نشانی از آن ها بر جای نيست.
پس با آنچه آوردم، بزرگترين خطری که امروزه هستی ما را تهديد می کند، خطر «نابودی فرهنگی» است، نه حتا ويران شدن تمامی سازندگی های مدنی عصر پهلوی که البته آنهم بسان خنجری بر قلب هر ايرانی باشرفی است. زيرا تمامی اين بلايای دلخراش و حتا فقر و فاقه، معلول همان بی فرهنگی هستند
بنابر اين، شکوفايی اقتصادی و در سايه آنهم، «سازندگی» که همان «شهريگری» يا «مدنيت» باشد، تنها زمانی شکل می گيرد که فرهنگی در کار باشد. به بيانی روشن تر، رابطه ی فرهنگ با مدنيت، نه بسان مسئله «مرغ يا تخم مرغ؟» که نمی توان گفت کدام يک از آنها اول پديدار گشته، رابطه ای بسيار بسيار روشن است، بدين سان که «فرهنگ» است که رفاه اقتصادی و مدنيت و آبرو و اعتبار را می زايد، نه وارون آن
اگر آلمانی ها و ژاپنی ها توانستند که کشور های نابود شده خود در جنگ علمگير دوم را از نو ساخته و دوباره به ابرقدرت های اقتصادی و صنعتی جهان مبدل گردانند، اين رستاخيز و نوسازی، تنها در سايه ی آن «فرهنگ پويا و بالنده» بود که ريشه در ژرفای روان و وجدان آن دو ملت داشت. همچنان که هندی ها و حکومتگران چينی تنها با تکيه بر همان عنصر «خودآگاهی تاريخی و ملی» ـ اسطوره اژدهای سرخ ـ ، توانستند کشور های فقير و گرسنه و ويران خود را به وزنه های صنعتی و اقتصادی بسيار مهم جهان بدل سازند
از اينروی، هر روز ادامه اين رژيم در ايران، درست بسان فروريختن يکی ديگر از ستونهای کاخ فرهنگ ما است که دو پادشاه بزرگ پهلوی آنرا پس از چهارده سده بی فرهنگی و نکبت و بی آبرويی و خفت، با خون دل از نو بنا کردند. طبيعی ترين برايند فروريختن يکی پس از ديگری ستونهای اين کاخ فرهنگی هم، هر چه بيشتر نهادينه شدن همين بی فرهنگی ها و کثافتکاری ها و وحشيگری ها و فقر و فاقه و ننگ و بدنامی است
ترديد هم نداشته باشيد که پس از مردن نسل من و يکی ـ دو نسل ديگر که آن شکوه و شوکت و غرور عصر پهلوی را با چشم خود ديده و زندگی کرده و بسان تاريخ های زنده و گويا هستند، آن فرهنگ و تمدن نيز ديگر کاملآ به تاريخ خواهد پيوست. از آن پس هم ايرانيان ميهن پرست بايد در اندوه از دست شدن يک دوران شکوهمند ديگر از تاريخ خود باشند.
يعنی جگرخون و اشکريزان برای جلال و عظمت و اعتبار ميهن شان در روزگار «پهلويان». دورانی که پس از مرگ ما، بدون شک تاريخ گواهی خواهد داد که براستی هيچ کم از دوران «هخامنشيان» نداشت و ايرانيان برای بازگرداندن آن شرف و آبرو و اعتبار جهانی روزگار «هخامنشيان»، بيست و پنج سده خون دل خورده و زحمت کشيده و خون داده بودند
حال اگر کسانی از اين مدعيان روشنفکری اين ادعای مرا نپذيرفته و همچنان تخت بند همان نرم جاهلانه روشنفکری کهنه ايران بوده و با ناسزاگويی به پادشاهان بزرگ پهلوی، هنوز هم خيال می کنند که ايران را بهتر از آن دو پادشاه می شد رهبری کرد، و امروز و هنوز هم در اين توهم ويرانگر هستند که آلترناتيوی بهتر از بازگشت به همان آيين کهن و ديرآشنای «شاهنشاهی» ايران خواهند يافت، باشند که پس از نابودی کردن ايران و مرگ خفت بار خودشان، به نادان ترين و منفور ترين چهره های سياسی و روشنفکری ايران بدل گردند. همين
..............................................................
و(*) ـ حزقيال نام يکی از پيامبران بنی اسرائيل است که حدود شش سده پيش از زاده شدن مسيح در بابِل يا بين النهرين ـ عراق کنونی ـ می زيسته. از آنجا هم که او قوم خود را بسيار دوست می داشته و فرد بسيار مهربان و نيک نَفسی بوده، يهودی آيينان او را «اَب يهود» هم می نامند که به معنای «پدر قوم يهود» است
کتابی را هم که بدو نسبت می دهند در حقيقت يک «اندرزنامه» پدرانه است که زبانی بسيار نرم و شعرگونه و آهنگين دارد. این کتاب چهار رويای افسانه گون را شامل می گردد که حزقيال با آوردن آنها، پيام نبوت خود را می رساند. آنهم به شکل ضرب المثل هايی بسيار عاطفی و شيرين، نه بسان محمد با ترساندن مردم از آتش دوزخ و مار غاشيه و نيم سوز و گُرز های آتشين... امير سپهر
بيست و يکمين روز از خرداد ماه سال هشتاد و نه خورشيدی، برابر با يازدهمين روز از ژوئن دو هزار و ده ميلادی
www.zadgah.com
May 2004 June 2004 July 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 February 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 April 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 January 2009 February 2009 March 2009 April 2009 May 2009 June 2009 July 2009 August 2009 September 2009 October 2009 November 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 September 2011 February 2012
بخشی از نوشته های آقای دکتر امير سپهر ( بنيانگذار و دبيرکل حزب ميهن ) :
سايه سعيدی سيرجانی :
مسئوليت، نوشته ای در ارتباط با رفراندوم
پرسش شيما کلباسی از سايه در ارتباط با طرح رفراندوم
هويت، به همراه يک نوشته از فرزانه استاد جانباخته سعيدی سيرجانی با نام مشتی غلوم لعنتی
امان از فريب و صد امان از خود فريبی
روشنگری های شهريار شادان از تشکيلات درونمرزی حزب ميهن :