tag:blogger.com,1999:blog-79061292023-11-16T04:59:38.752-08:00آزاد شو<p align="center"><img src="http://i18.photobucket.com/albums/b123/azadsho/iran3.jpg" width="400" height="300"></p>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comBlogger681125tag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-84503845454201353532012-02-09T11:45:00.003-08:002012-02-09T12:01:41.337-08:00! اين نسل های سوخته، سوخته گان شمايانند آقای گنجی، نه آريامهر<div align="center"><br /></div><br /><br /><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><br /><br /><div align="center"><br /></div><br /><br /><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span> </div><br /><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><br /><br /><br /><div align="center"><br /><span style="font-size:130%;"><span style="color:#660000;"><strong>اين نسل های سوخته، سوخته گان شمايانند آقای گنجی، نه آريامهر!</strong><span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /></span><span style="color:#000099;">پاسخی به تحليل «پیامدهای نامههای اعتراضی به آیتالله خامنهای» آقای اکبر گنجی در سايت بی.بی.سی</span><br /><br />جناب گنجی، هر «تحليل سياسی»، درست بسان «تشريح يک بيماری» است. بيماری را هم آنگاه ميتوان درست تشريح کرد که نخست «تشخيص درستی» از خود «بيماری» در دست باشد. مرادم اين است که مادام که ما «تشخيص درستی» از يک بيماری بدست ندهيم، دارو ها و يا حتی جراحی های ما نه تنها آن بيماری را درمان نکرده، بل که به ثشديد بيماری در شخص بيمار نيز خواهد انجاميد<br /><br />اگر هم در جهان پزشکی «تخصص» تنها «صلاحيت» برای «تشخيص درست يک بيماری» باشد، در جهان سياست اما افزون بر تخصص، فرد تحليلگر، می بايد از «شرافت اخلاقی» نيز برخوردار باشد، ور نه تحليل های وی در بهترين حالت هم نه اينکه دريچه ای بسوی روشنايی نگشوده، بل که به تيره گی اوضاع و سيه روزی بيشتر مردمان هم منجر خواهد شد<br /><br />اين شرافت اخلاقی هم که از آن سخن بميان آوردم، در «مسئوليت پذيری» متبلور ميشود. تجلی اين «مسئوليت پذيری» هم در «اقرار به اشتباه» و «نقد از خود» ست که اين، همان شرط لازم ـ گر چه ناکافی ـ برای گام نهادن به قلمرو دموکراسی و «دموکرات گشتن» است<br /><br />همچنان که امروزه در کشور های دموکراتيک، چنانچه شاخه بسيار کوچکی از يک حزب سياسی در يک روستا هم در انتخاباتی نسبت به انتخابات پيشين، دو درصد هم آرای کمتری داشته باشد، مسئول آن شاخه حزب، فورآ شرافتمندانه مسئوليت اين «افت رای» را پذيرفته و درجا هم اسعتعفا ميدهد</span></div><span style="font-size:130%;"><br /><br /><div align="center"><br /><br />حاصل اين که آقای گنجی، شما و هم انديشان محترمتان در ايران رژيمی را بر سر کار آورده و سالها هم به استحکام پايه های آن کمک کرده ايد که بر اساس برآورد متخصصين، مصيبت های انسانی، فرهنگی، اخلاقی و حتی باوری ـ مذهبی و همچنين خسارت های اقتصادی آن تا همين مقطع هم از «دو فتنهء عظيم و بنيان کن» سقوط ساسانيان بدست اعراب و حملهء مغول «روی هم» نيز بيشتر بوده<br /><br />با اينهمه، شما بزرگوران نه تنها کوجکترين نقدی از عملکرد خانمان بربادده خود نکرده، بل که رندانه هنوز هم هر سخن و نوشته خود را با پريدن به نظام شاهنشاهی آغاز ميکنيد تا با بی اخلاقی تمام اين ناراستی را القاء کنيد که بله، آن نظام هم بسان همين رژيم ضدبشری بود و ما بخاطر همين هم انقلاب کرديم<br /><br />جناب گنجی، به شرافت سوگند اگر من بجای شما بودم، پس از آن آسيبی که زده و کمر ايران و ايرانی را شکستيد، يا ديگر برای هميشه خاموشی گزيده، گوشهء عزلت اختيار کرده و خدای را بياری می طلبيدم که اين مردم هستی از کف داده از گناهانم درگذرند، يا اين که اگر هم قصد جبران و خدمت می داشتم، شرافتمندانه و شجاعانه هر متن و سخن خود را با پوزش از تاريخ ايران و ايرانيان و بويژه از اين ميليون ها دختر و پسر اسير و نوميد و افسرده آغاز ميکردم که خود را نه «نسل آريامهری!»، بل که «نسل سوحته» می خوانند. چرا که اينان خود نيز به نيکی دانسته و بروشنی هم ميگويند که نابودشدگان و «سوخته گان» شما و شمايانند آقای گنجی نه محمد رضا شاه پهلوی!<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />آقای گنجی، نظام شاهنشاهی ايران اگر بسان هلند و نروژ و دانمارک نبود، شما و هم انديشان محترمتان هم نه تنها در آن روزگار، بل که هنوز هم آخر کوچکترين شباهت انديشه ای و شخصيتی به مردمان آن کشور ها نداشتيد و نداريد. بهمان دليل هم «نظام شما» نه تنها شبيه نظام های آن کشور ها نشد، بل که حتی مترقی ترين مواد قانون ضدبشری آن هم «ياسای» چنگيز خان مغول را روی سفيد کرد، چه رسد به بی قانونی های آن<br /><br />در پايان اين نکته را هم از من بياموزيد که «دموکراسی» و «اخلاق» نه «معرفتی»، بل که اموری «تربيتی» هستند آقای گنجی. از اينروی هم برای مثال روضه خوان هايی چون خامنه ای و جنتی و مصباح يزدی و اژه ای ... حتی با خواندن دويست هزار جلد کتاب در بارهء دموکراسی و سکولاريسم هم هرگز دموکرات و سکولار نخواهند شد<br /><br />همچنين که شما خود به سبب تربيت مذهبی در کودکی و نوجوانی، با آنهمه کتاب خواندن هم متاسفانه هنوز نتوانسته ايد دموکرات شويد، حتا تا همين اندازه که بتوانيد يک تکه پارچهء سه رنگی که آرم شيرخورشيد دارد را در دست يک هم ميهن خود در اکسيونی که داشتيد تاب آوريد<br /><br />اميد که بجای آزرده خاطر شدن از من، ژرف در آنچه نوشتم تأمل کنيد آقای گنجی که براستی هر چه آوردم، از سر حسن نيت بود نه کين ورزی، همين. امير سپهر</div><br /><br /><div align="center"><br /></div><br /><br /><div align="center"><br /></div><br /><br /><div align="center"><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a> </span></div>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-10473848772522798942011-09-28T11:44:00.000-07:002012-02-09T11:54:58.952-08:00لاابالی ها، مزدوران و طفيلی هايی بنام / صلح طلبان<div align="center"></div><br /><p align="center"></p><br /><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><br /><br /><br /><p align="center"></p><br /><br /><div align="center"><span style="font-size:130%;">زادگـــاه</span><br /><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><br /><br /><br /><p align="center"><br /><br /><span style="font-size:130%;"><strong><span style="color:#660000;">لاابالی ها، مزدوران و طفيلی هايی بنام «صلح طلبان»</span></strong> <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />هر «رژيم فاسد و ضدبشری» و هر «باند ترويستی» در هر جای اين گيتی، هر بلايی که می خواهد بر سر مردم بياورد، انسان های اسير و بی دفاع را تکه تکه کند، خانه هايشان را بر سرشان ويران سازد، به زنان و کودکان و حتا به مردان تجاوز کند...، ليکن همين که ادعا داشته باشد که «دشمن آمريکا» است، هيچ صدايی از اين گروهی که خود را «صلح طلبان»!؟ می خوانند، در نخواهد آمد<br /><br />همچنان که صدام حتا با بمب های شيميايی «نسل کشی» کرد و عمرالبشير همچنان، قذافی چهل و دو سال تمام دار و ندار مردم ليبی را چاپيد و آنان را کشت، اسلاميون در الجزاير حتا شکم زنهای حامله را هم دريده و به جنين ها هم تجاوز کردند، القاعده با اينهمه سربريدن در برابر دوربين ها و بمب گذاری دنيا را به دوزخ تبديل کرد، طالبان افغان و طالبان ايران اينهمه جنايت ضدبشری کرده و می کنند و اکنون هم که بيش از شش ماه است که بشار اسد شب و روز آدم کشته و سرپناه مردم فقيررا برسرشان ويران ميسازد و،و،و اما می بينيد که هيچ خبری از اين صلح طلبان نيست<br /><br />ليکن هم اينکه فردا يک بمب آمريکا يا ناتو در برابر خانهء خامنه ای يا بشار اسد منفجر شود، آنگاه خواهيد ديد که اين کمونيست های رفيق ملاعمر و طالبان و ترويست های اسلامی و همچنين بيکاره ها و طفيلی ها و انگلهای اجتماعات غربی، چند صد تظاهرات پرسروصدا در جهان براه خواهند انداخت که هزينه آن تظاهرات «صلح طلبانه!» را هم البته چون هميشه، جمهوری روضه خوان ها خواهد پرداخت! همين. امير سپهر</span></p><br /><br /><p align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></p><br /><br /><p align="center"><span style="font-size:130%;"><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a> <br /></span><br /></p>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-54084674908265292312010-07-26T13:31:00.005-07:002012-02-09T11:44:19.207-08:00بهار عرب، خزان عجم<div align="center"></div><br /><br /><br /><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><br /><br /><br /><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span> </div><br /><br /><br /><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span><br /><br /><br /><span style="font-size:130%;color:#660000;"><strong>بهار عرب، خزان عجم</strong></span><br /></div><br /><br /><br /><p align="center"><span style="font-size:130%;">به موازات گسترش خيزش های مردمی در کشور های عربی که تاکنون هم به سرنگونی دو نظام غيردموکراتيک انجاميده و همچنان هم با غيرت و پايمردی اعراب ادامه دارد، روز به روز هم اين پرسش در ذهن بخشی بزرگی از مردم ما پررنگ تر نقش می بندد که: (آيا براستی ما <strong>«ملت ايران»</strong>، دستکم در زمينه سياسی و در عرصه ی مبارزات مدنی، نابخرد تر و زبون تر و بی غيرت تر از <strong>«ملت های عرب»</strong> هستيم؟) يعنی بی عرضه تر و درمانده تر از ملت هايی که بيشترين ما ايرانيان هم ايشان را بی ريشه، بدون تاريخ، فاقد روح و وجدانی مدنی، بيگانه با فرهنگ و همچنان هم باديه نشين و وحشی و حتا قلابی و دست ساز انگليسی ها می خوانيم؟<br /><br />از آنجايی هم که دستکم من خود تاکنون در جايی نديده ام که کسی از ميان صاحبان انديشه و قلم در پی يافتن پاسخ درخوری هم برای اين پرسش اساسی بوده باشد، مراد اين نوشته، کوششی است برای يافتن همين پاسخ. باشد که همين اندک کوشش هم، آيينه ای در برابر ديدگان ما گشته و بويژه آن بخش از مردم «خودشيفته» ما را بخودی خود بازآرد که خويشتن را بر ترين مردم اين گيتی ميپندارند، ولو که اين آيينه، آنچنان هم بزرگ و شفاف مباشد که ميبايستی ميبود<br /><br />در پيامد مشاهده ی سيمای نه چندان زيبا و دلفريب خود در اين آيينه هم، آن هم ميهنان خودشيدای ما در پی زدودن اين زنگار های کهنه تاريخی از روان و انديشه خود باشند که ايرانی را از خود بيگانه و ما را خانه خراب و رسوای عالم کرده است. يعنی همان خودفريبی های شيرين تاريخی که گويا همين مردم اکثرآ هم ندانمکار و خودويرانگر ايران که اينک هم بيش از سه دهه است که در گرداب ننگ و رسوايی دست و پای زده و قادر به پيدا کردن هيچ راه نجاتی هم نگشته اند، از هُشيار ترين و بافرهنگ ترين و متمدن ترين انسان های اين کره خاکی باشند!<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />چرا که در جهان عينی و ملموس کنونی که ما در آن زندگی ميکنيم، نه ايرانی آنچنان با فراست و فرهنگ و بيداردل و دلير است که خود می پندارد، و نه اکثريت اعراب کنونی ديگر اندک شباهتی به آن اعراب باديه نشين و بی فرهنگ و وحشی روزگار محمد و عمر و علی دارند که حتا پس از چشيدن مزه شکر و نمک هم، قادر به درک تفاوت طعم اين دو ماده از هم نمی گشتند<br /><br />برای رسيدن به پاسخ درست آن پرسش مورد نظر هم از ديد من، هيچ راهی علمی تر از اين وجود ندارد که روشن گردد اصولآ مراد از <strong>«ملت»</strong> در اين پرسش تاريخی ـ جامعه شناختی، اصلآ چه کسانی هستند؟ تا آنگاه با بررسی کارنامه آن <strong>«ملت»</strong>، بتوان داوری کرده و گفت که آيا اعراب خردمند تر و دلير تر هستند يا آن ملت</span><span style="font-size:130%;"><br /></p><br /><br /><br /><br /><p align="center"><br />زيرا همانگونه که در ادبيات سياسی پيشامشروطه ما، مراد از <strong>«ملت»</strong>، تنها دکانداران دين و شريعت بودند و نه مردم عادی، در ادبيات سياسی امروزين ما نيز اين واژه <strong>«ملت»</strong>، تا اندازه زيادی مفهومی مجازی دارد تا حقيفی. بدين سان که مراد از <strong>«ملت»</strong> امروز، در درجه نخست، تنها گروه اندکی از ايرانيان هستند و نه همه. يعنی همان کسان که بخشی از ايشان صاحب نام و ادعا در <strong>«عرصه سياست ايران»</strong> هستند و بخش دگر هم که اصلآ از <strong>«سياست»</strong> برای خود <strong>«پيشه»</strong> ی نان و آب دار ساخته و يا دکانی برای شهرت طلبی ها و عقده گشايی های خويش گشوده اند، و خلاصه همان کسان که دستکم خود خويشتن را جزو انديشمندان و رهبران سياسی و راهبران فکری و در يک کلام، <strong>«روشنفکران»</strong> يا <strong>«نخبه گان»</strong> ايران بشمار مياورند<br /><br />اصولآ در عمل هم همين کسان سياست ايران را صحنه گردانی ميکنند نه مردم عادی. چرا که همين گروه بسيار کوچک است که تمامی تريبون ها و ميکروفون ها و دوربين ها و کرسی های سخنرانی را در اختيار داشته و همه ی سمينار ها را ترتيب داده و فراخوان و اعلاميه بيرون داده و آکسيون ها، سخنرانی ها و مراسم سياسی و فرهنگی را هم برگزار ميکنند. افراد همين گروه هستند که پاره ای شان نشريه دارند، مقالات سياسی می نويسند، کتاب چاپ می کنند، به مصاحبه دعوت می شوند، اوضاع را تحليل کرده و در برابر رخداد های سياسی هم موضع گيری می کنند<br /><br />و درست به سبب برخورداری از اينهمه امکانات فرهنگی ـ رسانه ای و تبليغی در عرصه ی عمومی هم هست که اينان بعنوان <strong>«پيش آهنگان ملت ايران»</strong> در جهان شناخته شده و مردم عادی ايران هم حال خواسته و ناخواسته و از سر آگاهی يا ناآگاهی، گوش هاشان به دهان اين <strong>«کاروان سالاران سياسی»</strong> و چشمانشان هم به کنش های ايشان دوخته شده و از ايشان هم پيروی ميکنند. به همين خاطر هم، بدون هيچ ترديدی، در درجه نخست و در برابر افکار عمومی جهانيان، هم <strong>«افتخار»</strong> سرفرازی اين ملت از آن آنان است و هم <strong>«ننگ»</strong> سيه روزی و بدنامی اين ملت<br /><br />با آنچه آوردم، پس ميبايستی نيک توجه داشت که اگر نابخردی و بی غيرتی هم اين ميان باشد، اين نادانی و بی غيرتی بيشتر به همين گروهی می چسبد که مدعی آگاهی و روشنفکری و رهبری و راهبری سياسی و فرهنگی و هنری و رسانه ای هستند، نه به فلان بزاز و قصاب و رفتگر و کارمند و نانوای فلکزده و گرفتاری که بار مشکلات اجتماعی و غم آب و نان، کمر وی را خُرد کرده و نه ادعايی دارد و نه اصلآ صدای فريادش بگوش کسی می رسد<br /><br />همچنان که آن مردم بينوا، اصلآ تمامی اين ننگ و نکبت کنونی خود را هم از همين به اصطلاح، نخبه گان خود دارند. از همين طايفه ی گنجشک مغزی که با سرنگون ساختن يک نظام عرفی و مدرن و مقتدر و ملی، آنهم با دست يازيدن به رذيلانه ترين شيوه های ضداخلاقی بسان دروغ و تهمت و سياه نمايی، حکومت جمهور روضه خوان ها و چاقوکشان و متجاوزان به عنف را بر سر کار آورده و ايران را به دوزخ مبدل ساخته و آبروی ايرانی را در جهان برباد داده و خودشان هم از آن دوزخ خودساخته بخارج گريختند<br /><br />از همين عناصر بی معنويت و وجدان و «خودبزرگ انگار»ی که هرگز حاضر نشدند و هنوز هم نيستند که حتا برای يک دوره بسيار کوتاه هم از شهوترانی های سياسی خود دست بردارند تا اين <strong>«ملت قربانی روشنفکر و ملا»</strong> از زندان اين اوباش دزد و چاقوکش و متجاوز حاکم بر ايران رهايی يابند. آری از همين طايفه ی بی عرضه ای که حتا پس از سی و دو سال هم هنوز نتوانسته که يک شبه اوپوزيسيون شکل دهند اما همچنان هم با بی شرمی تمام ادعای روشنفکری و فرزانه گی داشته و حتا دموکراسی هلند و سوئد و دانمارک را هم بسيار پسمانده می خوانند! همين<br /><br /><span style="color:#000099;">بيست و نهمين روز خرداد ماه سال نود خورشيدی، برابر با نوزدهمين روز ژوئن دو هزار و يازده ترسايی<br /></span></span><br /><br /><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a><br /><br /></p><br /><br /><br /><p></p>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-2269193222809977852010-07-26T13:31:00.003-07:002010-07-30T03:46:08.986-07:00ديدار مغيبات<div align="center"><br /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><p align="center"><span style="font-size:130%;"></span></p><p align="center"><br /><span style="font-size:130%;"><span style="color:#660000;"><strong>ديدار مغيبات<br /></strong></span><br /><span style="color:#000099;">وقتی اکثريت خود انديشه وران و نويسندگان و نخبه گان سياسی يک ملت «ملاباز» بوده و در پی يک روضه خوان زبان نفهم بنام خمينی افتاده و انقلاب اسلامی براه اندازند، سپس دو دهه پس از آن عمل ننگين ايرانسوز خود و مشاهده ی آنهمه جنايت و خيانت، باز در پی ملای دگری بنام خاتمی افتاده و از او طلب دموکراسی کرده و امروز هم همچنان به در شاگردان خمينی ضحاک دخيل بندند، پس آن ملت بدبخت و فلکزده آخر از خواندن و شنيدن روشنگری ها و موضع گيری های خردمندانه چه کسانی و چه گروهی بايد آموخته باشند که مذهب چيست، امام زمان اهل کجاست، جامعه چگونه است، عقل چه سان کار می کند، استدلال چه رنگ و بويی و سياست چه طعم و رنگی دارد؟!</span><br />..............................................................................................<br /><br />سايت «<span style="color:#660000;"><strong>جرس</strong></span>» ـ ارگان«<strong><span style="color:#660000;">ج</span>ن گيران</strong>» و «<strong><span style="color:#660000;">ر</span>مالان</strong>» و «<strong><span style="color:#660000;">س</span>احران</strong>» ـ که خود را «اصلاح طلب» و بقول آقای اکبر گنجی، «دوموکوراسی» خواه هم می خوانند، مثلآ برای غيردموکراتيک نشان دادن دولت برادران ذوب شده در ولايت خويش، با هزار دنگ و فنگ و بگونه ای «برانگيزاننده» خبر می دهد که علی خامنه ای در پاسخ به استفتائی از سوی الوات حکومت خود، خويشتن را یک مجتهد جامع الشرايط خوانده است<br /><br />اين سايت مدعی آزادی خواهی هم، برای اينکه از ديد خود مثلآ آن روضه خوان انگل را چهره ای غيرمردمی نشان دهد، در پايان خبر هم، با حروفی درشت اضافه می کند که: «<strong>بدین ترتیب رهبر جمهوری اسلامی، در پاسخ به استفتاء فوق الذکر، ابتدائا و رسما خود را یک "مجتهد جامعالشرایط" و "جانشین امام زمان در عصر غیبت" نامید و حکومت خود را "شعبهای از ولایت ائمه اطهار" و "ولایت رسولالله" ذکر کرد و خاطرنشان ساخت اطاعت از دستورات حکومتی ولی فقیه، نشانگر التزام کامل به ولایت فقیه است<br /></strong><br />ابتدا اين بياورم، از آنجا که نگارنده تمامی مباحث فقهی روضه خوان های بی سرو پای را از بن و پايه سخيف و مبتذل می دانم، هيچ گاه هم اين اراجيف را موضوع نوشته های خود نمی سازم. از اينروی اين خبر از ديد اصلاح طلبان «خيلی شگفتی آفرين» هم، از ديد من آن اندازه مبتذل و بی ارزش است که آدمی اصلآ می بايد حتا ورود بدان را هم توهين در حق خود بپندارد<br /><br />پس مراد من در اين نوشته، نگاهی به پسمانده گی فرهنگی و تيره روزی ملت ايران است که موجب به ميان انداختن چنين مباحث پيشاقرون وسطايی و سخيفی می گردد، نه پرداختن به خود اين رخداد که از ديد من معلولی بيش نيست. مرادم اين است که لطفآ نيک بيانديشيد که بخشی از مردم نگونبخت ما، تا چه اندازه بايد از قافله ی فرهنگ و مدنيت عقب افتاده باشند که گروهی جن گير و رمال و ساحر با نام غلط انداز «اصلاح طلب»، گمان برند که همچنان می شود اين مردم را با چنين بحث های ابلهانه و شرم آوری تحريک کرد، آنهم در هزاره ی سوم ! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />چون اگر اين «پسمانده گی فرهنگی» و به تبع آن هم اين احتمال وجود نمی داشت که مردم از خود «واکنشی خشم آلود» نشان دهند، کسی در اين عصر و زمانه که اصلآ چنين جفنگياتی را اينگونه برجسته نمی ساخت. بدانسان که پنداری اين خبر که يک روضه خوان مسخره از ميان ديگر ملا های همگی طفيلی و مسخره خود را نائب امام زمان خوانده، خبر يک فاجعه ی بزرگ ملی باشد! <span style="color:#ffffff;">1</span><br /><br />يعنی نائب کسی که اصلآ باور به وجود خود وی زشت ترين توهين به کرامت و شرف انسانی است، چه رسد به اينکه کسی هم بپذيرد که آن موجود خيالی، می تواند نايبی هم داشته باشد و آن نايب هم ولی فقيه گشته و حق داشته باشد که بر گردن هفتاد و چند ميليون انسان بالغ، بسان چهارپايان افسار افکنده و با آن حيوانات فاقد شعور و اختيار، هر کاری که دلش خواست، انجام دهد. نايب همان امام زمانی که بنا بر گفته خود روضه خوانها هم، چون راسو مرتبآ از اين چاه به آن چاه نقب می زند و از زير هم، دائمآ ميان سامرا و نجف و کربلا و قم و جمکران در رفت و آمد است<br /><br />طرفه اين که گويا آورندگان چنين خبر های بقول فرنگی ها، «چيپ» و تهوع آوری، لابد خودشان را هم آگاه تر و دموکرات تر از انگل هايی می دانند که در حال حاضر ايران را در دست دارند و گروه خود را هم آلترناتيو نظام اين زباله های آفرينش معرفی می کنند که با دستاويز همين اوهام مسخره و شرم آور، جدای از دزدی و شرارت و تجاوز و جنايت در داخل، در بيرون هم ديگر ذره ای شرف و آبرو و احترام و اعتبار برای ايران و ايرانی باقی نگذارده است<br /><br />درد اصلی هم ای داد که همين است. اين که اکثريت مردم ما دستکم هنوز هم بدين اندک خرد انسانی و آگاهی نرسيده اند که نگاه آدميان به مذاهب اصولآ از پشت پنجره ی عقل نبوده و نيست که حتا بتوان وجود خود خداوند را هم با استدلال های عقلی اثبات کرد، چه رسد به کشيدن پای رسول و امام زمان و مجتهد جامع الشرايط و نايب او به عرصه سياست که بنای آن بر بنيان استدلال و منطق استوار است و دائمآ هم بايد در حال نو شدن و بروز شدن باشد<br /><br />اين «<strong>پسماندگی فرهنگی</strong>» هم البته با توجه به «کارنامه درخشان! روشنفکری ايران»، هيچ جای شگفتی ندارد. چرا که در ميان ما اصلآ روشنگری وجود نداشته که مردم بدانند که خداوند و ديگر پديده های برون آمده از دل اين پديده بسان عالم غيب، رسالت انبيا، نزول وحی، ولايت اولياء و ديدار مغيبات... ، همه و همه اموری حسی و ساخته و پرداخته ذهن خود انسان هستند<br /><br />پس اگر مغيبات و يا در پرده مانده ای هم برای ما ايرانيان وجود دارد، دلايل همين سيه روزی های ما است که هنوز هم هيچ کس نمی خواهد، يا نمی تواند و يا اينکه اصلآ نمی صرفد که آنها را ريشه يابی کرده و بسوزاند، نه آن مغيبات ساخته گی و مضحک شيعی که کسی سوار بر خر و اسب و گاو شتر به عالم غيب سفر کرده و از آن جهان ذهنی و ناپيدا برای ما آيه و حديث آورد<br /><br />اصلآ وقتی اکثريت خود باصطلاح انديشه مندان و نخبه گان ايران پس از آن «<strong>جنون مذهبی ايران بربادده</strong>» و حتا با <strong>سی و يک سال تجربه ی عينی</strong> سراسر خيانت و دزدی و چپاول و تجاوز و خون هم همچنان از «<strong>ملای بد</strong>» و «<strong>ملای خوب</strong>» سخن بگويند، ديگر چه جای شگفتی دارد که ايران در دست مشتی روضه خوان و چاقوکش باشد که با لاطائلاتی چون فقه و امام زمان و مجتهد جامع الشرائط و ولی فقيه و فتوا ... مردم ما را حد و تازيانه زده و حتا به پسران ما هم تجاوز کنند و گروه ديگری هم بنام «<strong>اصلاح طلبان</strong>» درست با همان اراجيف شرم آور به نبرد آنان رفته و خود را هم آزادی خواه و فرزانه و آلترناتيو آن «<strong>نظام ساخت روشنفکران ايران</strong>» معرفی کنند<br /><br />بحث من در اينجا البته بررسی «<strong>کارنامه ننگين روشنفکری ايران</strong>» نيست که نگارنده به سهم خود، تاکنون در باره اين «<strong>بزرگترين مصيبت ملی</strong>» زياد نوشته ام. ليکن همين اندازه بياورم که وقتی اکثريت خود انديشه وران و نويسندگان و نخبه گان سياسی يک ملت «<strong>ملاباز</strong>» بوده و در پی يک روضه خوان زبان نفهم بنام خمينی افتاده و انقلاب اسلامی براه اندازند، سپس دو دهه پس از آن عمل ننگين ايرانسوز خود و مشاهده ی آنهمه جنايت و خيانت، باز در پی ملای دگری بنام خاتمی افتاده و از او طلب دموکراسی کرده و امروز هم همچنان به در شاگردان خمينی ضحاک دخيل بندند، پس آن ملت بدبخت و فلکزده آخر از خواندن و شنيدن روشنگری ها و موضع گيری های خردمندانه چه کسانی و چه گروهی بايد آموخته باشند که مذهب چيست، امام زمان اهل کجاست، جامعه چگونه است، عقل چه سان کار می کند، استدلال چه رنگ و بويی و سياست چه طعم و رنگی دارد؟! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />نويسنده البته نمی خواهم بنويسم که بايد حتمآ باور های متافيزيکی يا اين جهانی مردمان در زندگی خصوصی آنان را به سخره گرفت. چرا که هر انسانی حق دارد که در چهارچوبه ی زندگی شخصی خود ابر و باد و درخت و صخره و کوه را خدا و پيغمبر و امام و مقتدای خود دانسته، عنترپرستی پيشه کرده و حتا بوزينه ستا باشد، ليکن هر زمان که او کلامی از اين باور های سخيف خود در مباحث عقلی به ميان آورد، اصلآ وظيفه وجدانی و شرافتی هر انسان خردمندی است که بر دهان او کوبد که اين باور های توهين آميز را برای خود نگهداشته و در ميدان عقل و کوی سياست کلامی از اين جفنگيات بر زبان مياورد! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />و آنگاه که گروهی با همين اوهام و خريت ها، حکومتی تشکيل داده و به دستاويز قوانين فقهی و امام زمانی و مجتهد بازی خود مردمی را از هست و نيست ساقط کردند، در چنين حالتی ديگر هم نه بر خود آنها، بلکه بايد به سختی بر «باور» های ويرانگر آنها تاخت. چرا که در «حکومت دينی»، بحث بد بودن و خوب بودن اين يا آن شخص، اصلآ از بن و پايه غلط بوده و مباحثی کاملآ انحرافی هستند. چرا که اينکار، جدای از اينکه دانسته و نادانسته، <strong>«اصل حکومت دينی» را به رسميت شناختن»</strong> و افتادن در دام همان مباحث حوزوی دلخواه روضه خوان ها می باشد که حق در کلام و فتوا و قول کدام مجتهد و فقيه است، بلکه به مثابه ريشه را به حال خود وانهادن و قطع چند برگ و شاخ کوچک از يک درخت کهنسال و بزرگ است که تنها فايده آن ببار آوردن ميوه ی سمی و کشنده و جلوگيری از رسيدن نور خورشيد به ديگر رُستنی های زيبا و مفيد است<br /><br />از اينروی هم هر کسی که در بحث دموکراسی و آزادی و سکولاريسم و حقوق بشر و بويژه «حق انتخاب» از ولایت ائمه اطهار و رسولالله و مجتهد جامع الشرايط ... سخن به ميان آورد، يا يک انسان کاملآ نادان است و يا يک شياد خيلی پست. چرا که در دين اصلآ «حق انتخاب» وجود ندارد که کسی هم بر سر چگونه گی آن بحث کند. بدين خاطر هم همه بايد بدانند که در جمهوری روضه خوان ها، سخن درست، درست همان سخنان علی خامنه ای و مصباح و احمدی نژاد و حسين شريعتمداری است نه سخنان التقاطی آخوند کديور کلاش و دروغگو و شوهر خواهر کلاش تر اش، سيد عطاالله مهاجرانی و ميرحسين و کروبی و اکبر گنجی و ديگر کسانی که خود را اصلاح طلب می خوانند که دوغ و دوشاب را در هم می آميزند<br /><br />برای اينکه کمی ژرف تر به مسئله بنگريم، توجه داشته باشيد که اصلآ حتا خود پديده خداوند هم يک وهم و خيالی بيش نيست، چه رسد به اوليا و انبياء و فقه و شيخ و ملا. هر کسی هم که بگويد در اثر «مطالعه»، به حقانيت يک دين رسيده، مراد وی سير در الهيات </span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><strong>(theology)</strong></span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;">و يا خواندن بقول ملا ها، (حکمت الهی) است که در چهارچوبه ی امور حسی هستند، نه مطالعه به معنای متعارف کلمه. چرا که در فرهنگ همه مذاهب، مطالعه به معنای همان غور در اوهام است<br /><br />بويژه در فرهنگ شيعه گری اين روضه خوان ها که اصلآ خود آن فرهنگ و به تبع آنهم بيشترين متون کهنه و نو آن بقول افاغنه، «بيخی» چرند و حتا ننگين است. زيرا که اين متون مستقيم و غيرمستقيم، به پس و پيش انسان و حيوان مربوط می شود و چگونه گی جماع و لواط. با اين مضامين که مثلآ چگونه بايد بر روی خال و عم خود درغلطيد و با آنان جفت شد که شرعی باشد، چه سان بايد با اسب و الاغ و قاطر و حتا مرغ خانه گی جفت شد که عرش خدای نلرزد و با کدام گام به توالت يا بقول خودشان، «بيت الخلاء» برای ادرار وارد گشت که الله خشمگين نگردد و از اين مزخرفات شرم آور. همچنان که جدی ترين مباحث اين مذهب ننگين هم همچون معصوم بودن مشتی زنباره متجاوز و تن آسای به نام امام و به چاه اندرافتادن آخرين آنها... همگی هجو، هزاران کيلومتر نوری دور از دايره عقل و ساخته و پرداخته ذهن های پوسيده و متعفن مشتی ملای بی فرهنگ و رذل و بی سر و پای است<br /><br />البته اين حقيقت را هم بياورم که نه فقط شيعه گری، بلکه ساختمان هيچ دين و مذهبی دگری هم بر شالوده ی علم و فورمول های برآمده از آزمون های علمی استوار نگشته که کسی هم بخواهد از راه پژوهش های علمی آنها را شناخته و يکی از دين ها را از ديگر اديان منطقی تر يافته و بدان بگرود. اين اصطلاح «علوم دينی» در فرهنگ ما هم از بن و پايه يک اصطلاح غلط است. زيرا آنگاه که ريشه ی خود يک پديده علمی نباشد، روشن است که سخن گفتن از دانش آن پديده، سخن بيهوده ای بيش نيست<br /><br />اين صفت جمع «<strong>علما</strong>» هم که ملا ها به خود تقديم کرده اند، به معنای راستين عالمان اوهام و چرنديات بودن است نه دانشمند گشتن. يعنی ما کسانی هستيم که در رشته ی اراجيف و غازورات از همه عالم تر گشته و چند متری دستار بر سر بسته ايم و حال هم اين حق را داريم که مرجع تقليد و مقتدای شما حيوانات دوپای گرديم که نه «<strong>عقل</strong>» می شناسيد و نه «<strong>اختيار</strong>». <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />برای اثبات بی منطق و همچنين جنايتکارانه بودن اصل و ريشه علوم دينی، نمونه ای ساده می آورم که آنچه نوشتم را بيشتر روشن کرده باشم. نمونه ای از سخنان رذيلانه و ضد بشری آيت الله محمدی ری شهری، قاتل خونخواری که زمان درازی رياست بر بيدادگاههای نظامی رژيم روضه خوان ها را بر عهده داشت و اينک چند سالی هم هست که از سوی علی خامنه ای به پاداش جنايات خود، به «نماینده گی رهبری در سازمان حج و زیارت» منصوب گرديده<br /><br />چنانچه خوب و ژرف به جوهر سخنان اين روضه خوان جنايتکار بيانديشيد، خواهيد فهميد که اولآ دين و دستورات دينی و حتا فلسفه ی وجودی خداوند به ويژه الله اسلام و ملايان، چه اندازه سخيف و مسخره است و دوم اينکه چگونه اين طايفه به دستاويز همين اراجيف، هر جنايت و زشتکرداری خود را به فرمان خداوندی منتسب می سازند. چکيده ی سخن او اين است که خداباور و مؤمن راستين بودن، به ويژه مؤمن مسلمان بودن، تنها از راه نادانی و فرمانبرداری کورکورانه از الله امکان پذير است. حال آن الله روانی، فرمان هر جنايت سبعانه ای را هم که صادر کن.<br /><br />يعنی اگر آن الله روانی و خونخوار به تو دستور داد که بايد فرزند دلبند خويش را سر ببری، تو بی اينکه لختی درنگ کرده و به شنيع بودن چنين عمل ننگينی بيانديشی، فورآ بايد کارد برگرفته و سر جگرگوشه خود را از تن جدا سازی تا آن جنايت پيشه از تو خشنود گردد. ولو که عقل و منطق و حتا عاطفه ی غريزی حيوانی ـ که انسان هم نوعی از آن است ـ بر تو نهيب زنند که ای موجود پست بی وجدان، اين عمل تو، جنايتی بسيار هراسناک و ننگين است! تنها استدلالی هم که اين روضه خوان پست فطرت برای حقانيت اين عمل شنيع و هر کار جنايتکارانه ی دگری می آورد اين است که، گويا عقل آن الله ديوانه و خونخوار و بی عاطفه تر از هر حيوان بی شعوری، بيش از همه ما انسانها کار می کند<br /><br />و از اين قرار هم بگفته او، گويا: «وقتی انسان کاری را در راه او انجام میدهد، ضرورتی ندارد فلسفهاش را بداند»؟! پر پيدا است که معانی درست و دقيق آيات قرآنی «دستورات خداوندی» را هم فقط و فقط روضه خوان ها درک و تفسير می کند. در قاموس اين جنايتکاران هم که معنای <strong>«دين داری و مسلمانی»</strong>، به زبانی خيلی ساده و روشن، <strong>«وداع با عقل و عاطفه»</strong> و به<strong> «ماشين جنايت»</strong> مبدل گشتن است که صد رحمت بر درازگوشی که طفلک نه تنها کاملآ بی آزار است، بلکه همه عمر هم بار می کشد و خوراک آن هم يونجه و کاه و علف های هرز است<br /><br />و حال نيک به سخنان از ديد خود، گوهربار اما در حقيقت <strong>«خونبار»</strong> اين مجتهد جامع الشرايط شيعی از <a href="http://www.khabaronline.ir/news-763.aspx">سامانه ی اينترنتی خبر آنلاين</a> توجه بفرماييد. اين را هم نوشته باشم که براستی اين پاسداران جهل و ارباب خرافه و جنايت، اينترنت را هم خون آلود کرده و از اين تکنولوژی محصول خرد، در راه خردکشی و گسترش جنايت استفاده می کنند<br /><br />اين ضحاک بچه می گويد: «قلمرو معرفت انسان نسبت به مصالح امور محدود است. هنگامی که ابراهیم (ع) مورد خطاب قرار گرفت که برو فرزندت را بکش، از خدا نپرسید که برای چه بکشم؟ علت کار را نپرسید. بلکه هر چه خدا گفت همان را انجام داد. بنابراین وقتی انسان کاری را در راه خدا انجام میدهد ضرورتی ندارد فلسفهاش را بداند. یکی از راز و رمزهای حج این است که بر اساس سخنان امیرالمومنین(ع)، خدا بندگانش را امتحان میکند. فرموده است دور این سنگ بگردید، یا به آنجا سنگ بزنید، چرا؟ جواب این است که خدا گفته است و چون او گفته، حتماً یک مصلحتی دارد... (و) انسان به راز و رمز همه چیز آگاه نیست...» پايان نقل قول<br /><br />با آنچه آوردم، پس اين به ميان انداختن بحث ائمه اطهار، مجتهد جامع الشرايط ، فتوا و حتا ولايت خود خداوند هم بر انسانهای عاقل و بالغ که بايد اختيار زندگی خود را داشته باشند، از سوی هر کس و گروهی که باشد، دانسته و نادانسته، بدرستی ادامه همين بی فرهنگی ها و کثافت های انديشه ای و کرداری است. چرا که اين مباحث مذهبی، نه تنها غير عقلی و ضد سياسی، بلکه اصلآ بسيار هم جنايتکارانه و ضدبشری هستند که بوی خون از آنها به مشام می رسد<br /><br />زيرا حتا با يک نگاه سطحی به تاريخ بشری هم به نيکی می توان اين حقيقت را دريافت که اصلی ترين دليل بزرگترين کشت و کشتار ها در تاريخ، اصلآ همين کشيدن بحث دين و تفاوت بينش ها و خوانش های مذهبی به ميدان منازعات سياسی بوده است. از آنجايی هم که همه ی طرف های منازعه در اين انديشه جاهلانه بوده اند که <strong>«برای حق و رضايت خداوند»</strong> خون می ريزند، جنايات خود را نه زشتکاری، بلکه حتا گونه ای <strong>«عبادت»</strong> پنداشته اند. همچنان که در رژيم ضدبشری روضه خوان ها، متجاوزان به نواميس دختران دلبند ايرانی و پسران، عمل خود را بقول خودشان <strong>«لبيک به حق»</strong> و <strong>«اطاعت از امر پروردگار»</strong> و عين <strong>«عبادت»</strong> می پندارند<br /><br />و سرانجام هم اينکه اين پديده خداوند و مذاهب که همگی هم ساخته و پرداخته ذهن خود انسانها بوده و اين مثلآ <strong>«يکتاپرستی»</strong> يا <strong>«توحيد»</strong> که قرار بوده خواهری و برادری و عدل و داد و صلح در ميان مردمان بگستراند، در عمل خود اصلی ترين دليل تمام بربريت ها در طول تاريخ بوده است. تا کنون هم هيچ جانور درنده ای به اندازه انسان، خون همنوع خود را بر زمين نريخته است<br /><br />چرا که جانور وحشی نه خداوند می شناسند، نه توحيد، نه به بهشت و جهنم باور دارد و نه اصلآ دچار اين اوهام جنايتکارانه مذهبی می گردد. از اينروی هم او بگونه غريزی، تنها برای سير کردن شکم خود به شکار می رود، نه خوشنود ساختن الله و ائمه اطهار و امام زمان و نايب وی که معنای اين سخن هم اين که، هر اندازه که انسان بيشتر در گرداب دين غرقه گشته و مؤمن تر گردد، به همان اندازه هم نابخرد تر و وحشی تر و درنده خوی تر از جانوران وحشی و درنده می گردد، همين. امير سپهر<br /><br />دومين روز امرداد ماه سال هشتاد و نه خورشيدی، برابر با بيست و چهارم جولای دو هزار و ده ميلادی</span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a> <br /></p></span>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-33080697930666078752010-07-15T13:31:00.000-07:002010-07-26T13:46:43.509-07:00رژيم روضه خوان ها و باد معده<div align="center"><br /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><p align="center"><span style="font-size:130%;"></span></p><p align="center"><br /><span style="font-size:130%;"><span style="color:#660000;"><strong>رژيم روضه خوان ها و باد معده</strong></span></span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><span style="color:#660000;"><strong><br /></strong></span>در ميان دهها و گاهی صد ها ای ميلی که روزانه دريافت کرده و به سبب تنگی زمان هم، بسياری از آنها را يا ناخوانده و يا با يک نگاه برق آسا ديليت می کنم، چشم به متنی برخورد که بيجا ندانستم آنرا بر روی سايت خود منتشر سازم. بويژه که اين متن، مرا بياد آهنگی قديمی از يک گروه اتريشی بنام </span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;">(Erste Allgemeine Verunsicherung)</span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;">انداخت که پنداری اصلآ موضوع آن، همين مطلب ويژه بوده است. چرا که در اين آهنگ هم بسان پاسداران جمهوری روضه خوان ها، همه ی ماموران در تعقيب کسانی هستند که بادی از خود خارج کرده اند<br /><br />از اينروی هم گرچه واژگان و نثر اين نوشته چندان با سليقه ی من نزديکی ندارد، اما از آنجايی که موضوع بظاهر کميک آن هم حقيقت جمهوری مسخره روضه خوان ها و هم بدبختانه حقيقت همان درونمايه ذهن بسياری از هم ميهنان ما است، از سوی ديگر هم از آنجايی هم که نمی خواهم با دست بردن در آن نثر ناقص و از ديد خودم، نازيبا رسم راستی و امانت داری را به زير پای نهم، عينآ آن متن را به همراه آهنگی که نوشتم اينجا منتشر می سازم.<br /><br />اين اندک آگاهی را هم برای آن گروه از هم ميهنانی که زبان آلمانی نمی دانند و آشنايی چندانی هم با حوزه گسترده فرهنگی و جغرافيايی فرهنگ و زبان گرمانيک ندارند، بيافزايم که اين گروه موسيقی (EAV) در نزديک به سه دهه ی گذشته، يکی از نامور ترين و محبوب ترين گروه های اين حوزه فرهنگی بوده است. تک تک آهنگ های بظاهر کميک آنها هم، اتفاقآ مربوط به جدی ترين مسائل فرهنگی و اجتماعی اين حوزه است<br /><br />همگی اعضای اين گروه هم تحصيلات بالای دانشگاهی دارند. يکی از ايشان هم يک جامعه شناس است و يکی ديگر که خواننده اصلی گروه هم هست، يعنی آقای </span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;">(Klaus Eberhartinger)</span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;">، يک پزشک. اين پزشک هم از ديد من، استعدادی در صحنه داری و اجرا دارد که براستی او را يک آرتيست بی مانند در جهان ساخته. بويژه حرکات بدنی و رقص های ابداعی او. ترديد هم ندارم که اگر او با همين سبک و مضامين به انگليسی می خواند، شهرت اش عالمگير و محبوبيت اش صد چندان می گشت<br /><br />گروهی ايرانی بنام «سندی» هم در حقيقت با الهام از سبک و شيوه اجرا و مضامين فرهنگی و اجتماعی آهنگ های همين گروه اتريشی تشکيل شد. زيرا که آقای «شهرام آذر» سرپرست، آهنگ ساز، ترانه سرا و نوازنده اصلی گروه سندی، سالها ساکن آلمان بود ـ و شايد هنوز هم هست ـ و آشنايی خوبی هم به زبان آلمانی دارد<br /><br />به هر روی برای آشنايی بيشتر با کار اين گروه اتريشی و بويژه با شيوه ی ارزنده اجرای خواننده آن (Klaus Eberhartinger)، من اينجا آهنگ ديگری را بنام (Ding Dang) هم از اين گروه در اينجا قرار می دهم که وی در اين آهنگ، توامآ در جلد يک خانم سکسی هم ظاهر شده است. و اما آن داستان: <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />ممنوعيت گوزيدن<br />روزی روزگاری در یک شهر دور افتاده مردمی در زیر سایه فقر و بدبختی تمام زندگی میکردند. با اینکه شهر در منطقه ای خوش آب و هوا و با بیشترین منابع طبیعی و زمین های کشاورزی و معادن طلا و جواهرات قرار داشت، ولی مردم بیچاره به زور شکم خود را سیر نگاه میداشتند. تا اینکه یک روز، یکی از اهالی که کمی تیزبین و باهوش بود با خودش فکر کرد، ما که در سرزمینی با این همه نعمت های فراوان زندگی میکنیم ، پس چرا تا به این حد فقیر و بیچاره هستیم ؟<br /><br />برای یافتن جوابش فکر ها کرد و تمام گزینه های موجود را بررسی کرد و سر انجام متوجه شد که حاکم ظالم آن سرزمین تمام آنچه حق مردم است را برای خود بر میدارد و در حقیقت مال آنها را میدزدد. این شخص تصمیم گرفت که این خبر را به مردم بدهد و سایه ظلم و دزدی حاکم را از سر مرد کم کند، مردم بعد از فهمیدن این واقعیت، دست به شورش زدند و تصمیم داشتند تا حاکم را پایین بکشند. حاکم که این وضع را دید، با وزیر مکار خود مشورتی کرد، که آیا بهتر نیست آن جوانی که این خبر را به مردم داده سر به نیست کنیم؟ وزیر پاسخ داد : قربانت گردم اگر هم این کار را بکنیم، دیگر خیلی دیر است و فایده ای ندارد. بهتر است مردم را مشغول داستان دیگری بکنیم تا حواسشان از دزدی ما پرت شود<br /><br />حاکم گفت : چگونه این کار را بکنیم ؟ وزیر در جواب گفت: قربان در یک اعلامیه رسمی، گوزیدن را ممنوع اعلام کنید و برای متخلفین هم جرایمی را مشخص کنید. حاکم با تعجب پرسید : خوب این چه سودی به حال ما دارد؟ وزیر در پاسخ حاکم گفت: قربان شما به من اطمینان کنید و اگر آنچه میخواستید برآورده نشد، من را مجازات کنید. در طی این گفتمان حاکم در رابطه با ممنوعیت گوزیدن متنی آماده کرد و آن را به مردم ابلاغ کرد و اختیار تام هم به وزیر داد تا با متخلفین برخورد کند<br /><br />وزیر هم تا جایی که میتوانست سخت میگرفت، اگر کسی در اماکن عمومی شهر خود را خالی میکرد، گردن زده میشد و اگر در منزل و یا جاهای خصوصی بود تا سرحد مرگ شلاق میخورد و اگر سن و سالش کم بود، جریمه نقدی یا زندانی میشد، همچنین وزیر برای کسانی که تخلف دیگران را گزارش میکردند، جوایزی در نظر گرفته بود. چندی نگذشت که مردم در خفا و یواشکی خود را خالی میکردند. کم کم این در خفا گوزیدن تبدیل شد به نوعی اعتراض مردمی و در مجالس میان روشنفکران شهر و مردم عادی همه میگوزیدند و به ریش حاکم میخندیدند که ما گوزیدیم و او نفهمید<br /><br />اما در کاخ خبر دیگری بود، حاکم و وزیر به ریش مردم میخندیدند که چگونه آنها را در کثافت کاری خود غرق کرده اند و برای همدیگر میگوزند و همه چیز را فراموش کرده اند و از دزدی اموالشان توسط حاکم و وزیر غافلند. امیدوارم که مردم کشور ما، با این حقه بازی حاکمیت به خوبی کنار بیایند و به سرنوشت مردمان آن شهر گرفتار نشوند! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /></p></span><p align="center"><br /><a href="http://www.youtube.com/watch?v=CuVAi4vrUxA&feature=player_embedded">http://www.youtube.com/watch?v=CuVAi4vrUxA&feature=player_embedded</a><br /></p><p align="center"><span style="font-size:130%;">اين هم آهنگ دينگ دونگ اين گروه<br /></span></p><p align="center"><a href="http://www.youtube.com/watch?v=zyilSPsYdW8&feature=player_embedded">http://www.youtube.com/watch?v=zyilSPsYdW8&feature=player_embedded</a>#!</p><p align="center"><br /></p><p align="center"><a href="http://www.zadgah.com/"><span style="font-size:130%;">www.zadgah.com</span></a> </p><p align="center"></p><p align="center"></p>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-8707406141370845692010-07-07T13:20:00.000-07:002010-07-26T13:37:22.673-07:00ريشه های «غلام باره گی» و «دريوزه ستايی» در ميان ما<div align="center"><br /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><p align="center"><span style="font-size:130%;"></span></p><p align="center"><br /><span style="font-size:130%;"><span style="color:#660000;"><strong>ريشه های «غلام باره گی» و «دريوزه ستايی» در ميان ما</strong></span><br /><br /><span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span>«در جامع بیت المقدس رواقی است و برآن دیوار دری است (که) بیرون آن در، دو دریوزهء (گداخانه) صوفیان است و آنجا جایهای نماز و محرابهای نیکو ساخته و خلقی از متصوفه (دراويش صوفيه) همیشه آنجا مقیم باشند...»<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br />(سفرنامه ناصر خسرو فباديانی، تدوين محمد دبیرسیاقی)<br />ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ<br /><br />اکثر روشنفکران ايرانی هنوز هم درک نکرده اند که «جامعه ی آزاد و دموکراتيک»، اصلآ يعنی همان «جامعه ی طبقاتی»! ... اومانيسم اين طايفه هم نه اومانيسم، بلکه گونه ای فقرستايی و نکبت پرستی است ... <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />وقتی اهالی کوی انديشه و قلم ملتی، دهها سال مرتبآ فرزانه گی ها و بزرگی ها را بکوبند که اينکار نادانسته، «تبليغ برای بی فرهنگان و بی سر و پايان» هم هست، از روز هم روشن تر است که سرانجام حکومت و دار و ندار «ملت» به دست گروهی می افتد که از تمامی قشر های اجتماعی آن ملت گداصفت تر و بی فرهنگ تر و پست تر و بی سر و پای تر باشند...<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />در دوران مائو، حکومت چين، بسياری از مردم بينوای آن کشور را بدان پايه از «ايمان ايدئولوژيکی» رسانده بود که بسياری از کشاورزان چينی، براستی و از سر ايمان، برای مرغان خانه گی خود نيز، کتاب مائو را می خواندند که آن پرندگان، تخم های دوزرده و يا درشتی بگذارند... <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br />...........................................................................<br /><br />وارون پندار بيشترين مردم که «کردار» های انسان را «خودگزين» می پندارند، کنش های ما نه ارادی، بلکه «بازتاب چگونه گی تربيت» ما هستند. يعنی واکنش هايی ناشی از آموزه هايی که ما آنها را از آغوش مادر، محيط خانواده، جامعه و در نهايت «چگونه گی پرورش» خود داريم. البته بی ترديد بخشی هم از ويژه گی های روحی و رفتاری آدميان ناشی از ژن آنان و در پيوند با عامل توارث است که من به سبب بيرون بودن از حوصله ی يک نوشته، از پرداختن بدين بخش از ويژه گی ها که ذاتی و ناشی از «گوهر» انسان ها است، در می گذرم<br /><br />اما بطور کلی مثلآ اينکه چرا کسی رنگ آبی را خيلی دوست می دارد، بدون شک دلايل علمی ـ روان شناختی دارد که بيشتر هم با چگونه گی همان محيط پرورش و شيوه ی تربيت او در پيوند است. از اينروی هم اگر او پيوسته رخت هايی با اين رنگ را بر تن کند، در نگاهی ژرف و روان شناسانه، اين نه انتخاب خود وی، بلکه انتخاب نوع تربيت روحی و شخصيتی اوست، البته به شکل کاملآ ناخودآگاه<br /><br />به بيانی روشن تر، قدرت چشايی يک ايرانی از اينروی خوراک های بومی را بسيار دلچسب ارزيابی می کند، زيرا که از همان اوان کودکی به مزه آنها خو گرفته است. بدين خاطر هم ای بسا که اين خوردنی ها برای يک چينی يا مکزيکی، بسيار تند و بی مزه باشند. چرا که زبان و قوه ی چشايی آنها هم از زمان خُردی به مزه های دگری عادت داده شده. چنين هستند پيمانه های زيبايی شناسی، مبانی داوری، انتخاب ها، خلق و خوی و بطور کلی تمامی پندار و گفتار و کردار ما که نام آن «منش» است که مردم ما به شکل مجازی آنرا «اخلاق» هر کس می نامند<br /><br />مرادم از آوردن اين سررشته ورود بدين بحث اساسی است که بخشی بزرگ از گرفتاری های ما معلول ناهنجاری های انديشه ای و رفتاری ما هستند که آنهم برايند «غيرارادی» آموزه های غلط روزگار کودکی و عقده های روانی ناشی از آن است. بويژه اين «حسادت» و «کين توزی» و «حس انتقام» که هر سه هم در خدمت شر و ويرانگری هستند نه نيکی و سازنده گی که به فرمايش استاد بزرگ توس: «به گفتار گرسیوز بدکنشت / نبودی درختی ز کینه به کشت». از آنها هم زشت تر، اين «فقرستايی» و «نکبت پرستی» که موضوع اصلی اين نوشته است و تقريبآ هم در همه ما ايرانيان وجود دارد، البته در هر گروه از ما به شکلی و کيفيتی<br /><br />بدينسان که مثلآ کم سوادان و بی سوادان ما حتا با داشتن ثروت و بهترين امکانات زندگی هم کوشش می کنند که مرتب آه و ناله سر داده و خود را تهيدست و گرفتار نشان دهند و باسوادان، بويژه آن گروه که خود را روشنفکر هم می خوانند، تمام «بزرگی ها و زيبايی ها» را نشانه های «تبعيض» دانسته و «انسان دوستی» را تنها در «ستايش فرودستی و فقر و نکبت» می پندارند که آن هم البته توجيهی بيش نيست<br /><br />يعنی روکشی انسانی کشيدن بر روی اين «گداپرستی» و «نکبت ستايی» که ما آنرا از تربيت غلط خود داريم. چرا که اين «فقر و نکبت»، هم در «آموزه های مذهبی» ما يک «ارزش معنوی» خوانده می شود و هم در «فرهنگ سياسی غالب» ما. فرهنگ سياسی که فرسنگ ها هم با «فرهنگ ليبرال دموکراسی» فاصله داشته و درونمايه ای کاملآ «ايدئولوژيک» دارد، ولو که ما در گفتار، خود را هوادار آزادی هم بخوانيم. دليل آنهم اين است که مغز اکثريت سياسی ها و نويسندگان ما، همچنان زندانی کمونيسم اتحاد شوروی است، آنهم بندی دوران استالين آن نکبتکده<br /><br />بيشترين اهالی عرفان و بويژه صوفيان و دراويش و خانقاهيان هم که اصلآ «دريوزه گی» را «بزرگترين معنويت انسانی» بشمار آورده و خود را «اهل فقر» می خوانند. يعنی پندار زشتی که جز سستی و خمودی و نکبت و بويژه «روحيه ی تسليم» و تن به قضا سپردن، هيچ حاصل دگری ندارد. اين نکبت پرستی هم البته کوچکترين پيوندی با معنويت و عرفان ندارد. چرا که عرفان درخشان انسانی، از اساس، مکتب «فَرستايی» و «زيبايی پرستی» و تقويت اراده و توانايی های انسان است. بدانسان که می خواهد آدمی را به اندازه ای بَر کشد که او را در جايگاه خداوند بنشاند.<br /><br />يعنی عارف راستين «زوُ» می کشد که توانايی روحی و جسمی و نَفَس خود را نيرومند تر سازد «زنيرو بود مرد (انسان) را راستی / ز سستی کژی آيد و کاستی» و درويش مسلمان که رابطه ی او با الله اش شکل «عبد و معبود» يا غلام بچه زرخريد با صاحب خود را دارد، با «هوُ» کشيدن تا مرحله کف بر دهان آوردن و از حال رفتن، می خواهد تسليم کامل و بی اراده گی و مراتب حقارت و نوکری خويش را به ارباب شکنجه گر خود نشان دهد<br /><br />و حال برای اينکه به روشنی نشان دهم که پديده ای بنام «ايمان» و باور تام به مذهبی آسمانی و يا زمينی که همان «ايدئولوژی» باشد، آدمی را به چه فروسويی و پستی و خواری می کشاند، حکايت بسيار ساده ای را آورده و سپس بحث خود را پی می گيرم که مراد خويش بهتر برسانم<br /><br />اين نيز نوشته باشم که نگارنده دانسته و خواسته، واژه ی «فروسو» ی فارسی را بجای واژه ی «درک» و جمع آن «درکات» آوردم که در فرهنگ اسلامی، به مفهوم طبقات دوزخ يا جهنم است. بسان «الدرک الاسفل» که به تعبير کتاب تازيان، زيرين ترين و سوزنده ترين طبقه دوزخ است و گويا الله C آنرا خواهم آورد<br /><br />ابتدا اما اين بنويسم که انديشه «برابری طلبی»، آنهم به شکل مطلق، توهمی است که فقط از ذهن آدمهای مذهب زده و ايدئولوژی باور بيرون می تراود. چون اصل «برابری انسانها» جدای از اينکه شعاری بيش نيست و هرگز نمی توان جامعه ای را ساخت که در آن همه دارای يک جايگاه و احترام باشند، اصولآ هم همان نقطه ی اتصال و «اصل مشترک تمامی ايدئولوژی» ها است که تاکنون چند صد ميليون هم از بشريت قربانی گرفته. چه در قالب مذهبی و چه در شکل «ايدئولوژی کمونيسم». همچنان که نخستين و پايه ای ترين شعار های رژيم روضه خوان ها، توحيدی کردن اقتصاد و برپايی يک جامعه ی بی طبقه بود. يعنی همان شعار و هدف اصلی استالين و مائو و پلپوت و وهابی ها و طالبان ملاعمر، البته با اسامی و واژگان متفاوت<br /><br />ناگفته روشن است که هر انسانی چه با تحصيلات و شغل و جايگاه اجتماعی خوب و چه بی سواد و کارگر ساده، به صرف همان انسان بودن هم، بايد محترم و گرامی داشته شود، ليکن در يک جامعه هر کس می بايد در جايگاه خود قرار گيرد. نه اينکه دمپايی فروش به وزارت منصوب شود و آنکه شايسته گی وزارت و وکالت دارد، يا مسافرکشی کند و يا در پشت دخل نانوايی بنشيند<br /><br />اين احترام ويژه پاره ای از مردم ما هم به بعضی که ناروشنفکر ايرانی آنرا کوچک شمردن ديگران می پندارد، نه تحقير ديگران، بلکه يک ارزش اخلاقی است که در ميان تمام ملت های بافرهنگ دنيا هم مرسوم است. حال از ديد ايشان، يا به سبب هنر و انديشه ی والايی که آنان دارند، بايد محترم تر شمرده شوند، يا به سبب سن بالايی که دارند، يا به دليل منش خوب و راستی کرداری و يا حتا به سبب اينکه از دودمان و پدر و مادر خوبی که زاده شده و از تربيت پسنديده ای که بهره مند هستند<br /><br />گذشته از همه ی اينها، اصولآ همين «دستيابی به ارج ويژه» يا «زندگی بهتر و رفاه بيشتر» که همگی هم محصول «رقابت سالم» در يک جامعه ی دموکراتيک هستند، يگانه دايناميسم و اصلی ترين دليل پيشرفت تمامی کشور های پيشرفته امروز جهان بوده است. ليکن از آنجا که اکثر روشنفکران ايرانی ـ همانگونه که اشاره کردم ـ همچنان تحت تأثير ايدئولوژی چپ بوده و يا کم آگاه هستند، اصلآ هنوز هم درک نکردنده اند که اصلی ترين تفاوت يک حکومت ايدئولوژيک و يک حکومت دموکراتيک در چيست<br /><br />بدين خاطر هم هست که اين گروه از سويی همچنان «جامعه ی طبقاتی» را جامعه ای ارتجاعی پنداشته و آنرا به سختی می کوبند و از سوی دگر هم، شعار آزادی و دموکراسی سر می دهند! يعنی اين گراميان درک نمی کنند که «جامعه ی آزاد و دموکراتيک»، اصلآ يعنی همان «جامعه ی طبقاتی»! حال اينکه چگونه انسانهايی تا اين اندازه سطحی می توانند در ميان مردم ما ادعای روشنفکری کنند، اين ديگر از همان پسماندگی های تاريخی ما در زمينه ی فرهنگ و مدنيت و سياست است<br /><br />آنچه در مورد «جامعه ی طبقاتی» آوردم البته بدين معنا نيست که يک دموکراسی خواه بايد از عدالت اجتماعی دست شويد. يا اينکه جامعه ی طبقاتی آن جامعه ای است که همه ی ثروت و امکانات کشور در دست گروه کوچکی است و اکثريت مردم در تنگدستی و سيه روزی. ليکن اصلی ترين رکن يک جامعه آزاد، «رقابت» است. زمانی هم که اين اصل پذيرفته شد، اين تفاوت های طبقاتی هم بخودی خود بوجود می آيد که البته در جوامع دموکراتيک، تدابيری هم برای کنترل و تعديل ثروت انديشيده شده که ضمانت اجرايی داشته و بسان يک ساعت دقيق هم، کار می کند<br /><br />بنيادين ترين تفاوت يک نظام دموکراتيک و پاسخگو با يک نظام فاشيستی و ضد مردمی هم اصلآ در وجود همين «تدابير با ضمانت اجرايی» است. در اينکه چون در يک جامعه ی دموکراتيک، جدای از سيستم دقيق مالياتی، نمايندگان راستين مردم هم بر کار حکومت و دولت نظارت دارند و رسانه های آزاد هم بسان چشم و گوش ملت عمل می کنند، اصولآ امکان پذير نيست که گروه کوچکی بتوانند همه ی دار و ندار ملت را چپاول کرده و به کسی هم پاسخگو نباشند<br /><br />و اما چرا نوشتم که اين سفله ستايی باعث بر روی کار آمدن رژيم روضه خوان ها شد؟ وقتی اهالی کوی انديشه و قلم ملتی، دهها سال مرتبآ فرزانه گی ها و بزرگی ها را بکوبند که اينکار نادانسته، تبليغ دريوزه گی و از آنهم ويرانگر تر، «تبليغ ناخودآگاه برای بی فرهنگان و بی سر و پايان» هم هست، از روز هم روشن تر است که سرانجام حکومت و دار و ندار «ملت» به دست گروهی می افتد که از تمامی قشر های اجتماعی آن ملت گداصفت تر و بی فرهنگ تر و پست تر و بی سر و پای تر باشند. يعنی درست همين وضعيتی که حال پيش چشم ما است<br /><br />اساسآ اکثر کسانی که خود را جزو نخبه گان ملت ما می خوانند، اصلآ فقط «بی هويتی» و «نکبت پرستی» را نشان روشنفکری و اومانيسم می پندارند، بويژه کمونيست های ايرانی. چرا که اين دسته ديگر ناسزاگويی به تاريخ، پرچم، آموزه ها و دلبستگی های ملی ـ تاريخی ما و حتا ناسزاگويی به کوروش و داريوش و فردوسی را هم به نشانه های روشنفکری و اومانيسم مبدل ساخته اند<br /><br />پس اينکه يکصد و اندی سال پس از مشروطه، اينک يک روضه خوان مسخره پنج تومانی روزگار پهلوی بر جايگاه رضا شاه بزرگ و شاهنشاه آريامهر تکيه زده و يک شاگرد حلبی ساز مسخره تر آن روزگار بر مسند حسن مشيرالدوله پيرنيا و محمد علی خان فروغی و عده ای زيارتنامه خوان و باجخور و چاقوکش هم به آرتشداری و وزارت و وکالت رسيده اند، ابدآ جای شگفتی ندارد. از اينروی هم هست که من هميشه می نويسم که رژيم روضه خوان ها، رژيم روشنفکران است و از جنس خودشان، نه مردم بقول آنان، (سطنت طلب) که شيفته ی زيبايی و شوکت و جلال هستند! همين. امير سپهر<br /><br />دهمين روز تير ماه سال هشتاد و نه خورشيدی، برابر با نخستين روز جولای دو هزار و ده ميلادی</span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a><br /></p></span>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-71281915702294437122010-06-29T12:32:00.000-07:002010-07-26T13:10:35.151-07:00دانايی و زيبايی و نيکنامی، جهل و نکبت و بدنامی<div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /><br /><br /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span> </div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span><br /></div><br /><p align="center"><br /><span style="font-size:130%;"><span style="color:#660000;"><strong>دانايی و زيبايی و نيکنامی، جهل و نکبت و بدنامی</strong></span></span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><span style="color:#660000;"><strong><br /></p></strong></span></span><img style="TEXT-ALIGN: center; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 400px; DISPLAY: block; HEIGHT: 257px; CURSOR: hand" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5498308167541615730" border="0" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEioC_fjPktxNzdzWiGb7lavcwrmdhbKXi1nVuGXfDR1A-b5WnG5_t-DWcmK4bfINE3aFdZh2fn1YQBS27Q9PhcpP1r3KujfLyMsdasKGHnWmS9p9WrdrkqEmzYvEiCzILOelTwf/s400/victoria.jpg" /> <p align="center"><br /><span style="font-size:130%;">همانگونه که همه ی جهانيان شاهد بودند، سرانجام پرنسس ويکتوريا، وليعهد سوئد با برپايی يکی از باشکوه ترين و گرانبها ترين جشن های تاريخ، شوهر خود آقای دانيل وستلينگ را به خانه بخت و قصر زيبا و افسانه ای خود برد. مردم و حکومت و دولت سوئد از چند ماه پيش آنچنان برای اين جشن تبليغ و هزينه کرده بودند که در چند ماه گذشته، چشمان تمام مردم گيتی به کشور سوئد و بدين جشن شاهانه و بسيار پرهزينه دوخته شده بود<br /><br />جدای از شرکت سران و يا مقامات عالی رتبه سياسی همه ی کشور های جهان در اين پيوند، بيش از دو هزار خبرنگار، عکاس و رپرتر از سوی بزرگترين بنگاههای خبررسانی جهان هم به شهر استکهلم گسيل شده بودند تا چگونه گی برگزاری اين مراسم پر زرق و برق و جواهرآسا را به همه ی جای اين گيتی گزارش کنند. تلويزيون های رسمی چند کشور مهم جهان هم که اين مراسم را به شکل زنده پخش کردند. همان شب ازدواج هم اعليحضرت کارل گوستاو، پادشاه سوئد با سنجاق نمودن نشان سلطنتی سوئد بر روی يقه ی کت داماد خود، لقب «پرنس» بوی اعطاء کرد<br /><br />تمام هزينه ی اين پيوند زناشويی سوپرلوکس و بی همانند هم از صندوق ماليات و کيسه ی اين ملت پرداخت شد. به جز گروه های کوچکی از کمونيست های اکثرآ مهاجر از جهان سوم، بويژه کمونيست های وطنی، همچنين بيکار ها و طفيلی ها که اتفاقآ هم خود ابدآ نقشی در کار و توليد ندارند، تقريبآ همه ملت سوئد هم با جان و دل پرداخت اين هزينه گزاف را پذيرا گشتند<br /><br />زيرا جدای از روحيه «زيباپرست» و «فَرستايی» که يکی از انگيزه های مهم اين ملت متمدن برای پذيرش پرداخت هزينه ی اين پيوند بود، سياسی ها و روشنفکران و اقتصاددانان خردمند اين کشور هم از اينروی مخالفتی با برگزاری اين مراسم پرهزينه و باشکوه از سوی حکومت خود نداشتند که هم آنرا برای تقويت روحيه ملی مردم خود مهم می دانستند، هم برای کسب اعتبار جهانی سوئد و هم اينکه در راستای کمکی بزرگ به اقتصاد کشورشان در درازمدت</span><br /><br /></p><img style="TEXT-ALIGN: center; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 400px; DISPLAY: block; HEIGHT: 257px; CURSOR: hand" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5498307678006981042" border="0" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiOeWZoHV6VN1F4pwi7WUFHEvBeyZMnFXji-8IMC5dWDOYU5Ny5BeEYB0wKcEcPw52-I-zNvBkKebjO1mnoZqtJM4CJLkQUizvAUgurqPavvIymi43t4zaAamB8Lpg9Fqy0dxaQ/s400/victoria2.jpg" /><br /><p align="center"><br /><br /><span style="font-size:130%;">همچنان که از برکت همين جشن ها، تا همين امروز هم اين کشور به آنچنان زيبايی و درخشنده گی و جذابيتی در جهان دست يافته که در تاريخ آن بی سابقه است. در زمينه اقتصادی هم اجرای اپرت ها و کنسرت ها و برنامه های تفريحی و برگزاری نمايشگاه های گوناگون به مناسبت همين جشن ها، تا کنون چند ميليون توريست را جذب سوئد کرده که بدون شک آنها در همين زمان کوتاه هم، به ميزان چند برابر هزينه ی اين پيوند زناشويی، ارز وارد اين کشور کرده اند. ترديد هم نبايد داشت که اين شوکت و اعتبار در دراز مدت، صد ها برابر برای اين ملت سودآور خواهد بود. چه در زمينه ی معنوی و حيثيتی و چه از نظر اقتصادی<br /><br />اين همه تدارک، هزينه، بسيج چند ده هزار پليس و بخشی از ارتش برای حفظ جان شرکت کنندگان و پاس داری از نظم، نمايش، تشريفات نظامی، رژه، کارناوال و هزار دَنگ و فَنگ ديگر در حالی است که نه پادشاه اين کشور انسانی حتا زياد باهوش و فراست است، نه شهبانوی آلمانی الاصل اين کشور سيلويا که سه سال هم از پادشاه مسن تر است زنی فوق العاده است، نه خود پرنسس ويکتوريا مثلآ از دختر بزرگ شاهزاده رضا پهلوی، پرنسس نور زيبا تر و داناتر است و نه اصولآ کشور سرد سوئد که در سال هم شش ـ هفت ماه تاريک است، آنچنان آش دهانسوزی است<br /><br />در برابر اين کاستی ها اما، هم انديشمندان و روشنفکران اين کشور صد ها بار هشيار تر و خردمند تر از مدعيان روشنفکری ما هستند، هم سياسی های اين مردم به همان نسبت آگاه تر و مسئوليت پذير تر و هم مردم اين کشور هزار بار بافرهنگ تر از مردم ما. فراموش هم نبايد کرد که کشور سوئد در جهان به «کشور باسواد ها» شهره است و نرخ بی سوادی هم در اينجا صفر است<br /><br />و شگفتا ـ البته از ديد ما ملت خودشيفته ـ که با اين فرهنگ بالنده و دانايی و اينهمه شوکت و جلال و آبرو و نيکنامی درجهان، نه انديشمندان راستينی که اين کشور دارد يک صدم شبه روشنفکران پپه و ملاباز ما فيس و افاده ادعا دارند، نه سياسيون بسيار خردمند اينجا و نه اصلآ مردم هزار بار بافرهنگ تر و متمدن تر سوئد<br /><br />هيچ سوئدی هم به پادشاه دست و پا چلفتی و فراموشکار خود و دختر بسيار معمولی او حسادت نمی ورزد که مثلآ چرا بايد اينهمه هزينه صرف آنها شود و يا اصلآ ويکتوريا کيست و از ديگر دختران سوئدی چه چيزی بيشتر دارد که بايد در آينده پادشاه سوئد شود و اين سلطنت موروثی اصلآ يعنی چه و، و، و. يعنی همان اراجيفی که در ميان مدعيان روشنفکری و ملابازهای ما مرسوم است و مشتی مردم ناآگاه هم اين شعار های بظاهر قشنگ اما لغو بيهوده را به حساب خرد بالا و خيلی آزادی خواه بودن آنان می گذارند. آنهم شعار هايی که امروزه هم بيشتر از سوی کسانی سر داده می شود که تا همين چندی پيش از تيغ کشان بنام دستگاه ولايت بودند. يعنی عناصری چون اکبر گنجی و سازگارا و آخوند کديور و سيد عطاالله مهاجرانی<br /><br />پس آنچه اين کشور منجمد و دورافتاده و عبوث بدون ذخائر زيرزمينی گرانبهايی چون نفت و گاز و مس و طلا و فيروزه ... را اينگونه بَر کشيده و ما را بر زمين ذلت و خواری زده، همين خرد بسيار بيشتر از ما و ادعای بسيار کمتر از ما و از آنها هم مهم تر، اين «واقع بينی» است. و دردا و دريغا که باصطلاح روشنفکران و سياسيون ما بجای الگو قرار دادن نخبگان اين کشور، حتا با داشتن رژيم سنگسار و دست و پای اره کن و تازيانه زن و متجاز در کشور خود و با فقدان حتا يک گرم آبرو در جهان هم، با بی آزرمی تمام، اين کشور متمدن و خوشنام و سرزنده را به سبب داشتن «نظام پادشاهی» يک کشور مرتجع و عقب مانده می خوانند! يعنی همين کسان که اصلآ خود اين نظام پيشاقرون وسطايی و وحشی را در ايران برسر کار آورده و تا همين امروز هم با بخشی از ملا ها نرد عشق می بازند و حتا در سی و يک سال هم لياقت تشکيل حتا يک نيمچه اپوزيسيون را هم نداشته اند! <span style="color:#ffffff;">1</span><br /><br />چرا که اين طفيلی ها آنچنان گنجشک مغز و سطحی و از مرحله پرت هستند که اصلآ خيال می کنند که روشنفکران و سياسی های سوئدی آن انداز بی شعور و پسمانده هستند که هنوز هم به اين «کشف بزرگ» ايشان دست نيافته اند که «نظام جمهوری بهتر از نظام پادشاهی موروثی است!». با همين پندار نازل و مبتذل و البته بسيار ويرانگر هم، خود را آگاه تر و پيشرو تر از روشنفکران اينجا و همچنين انگليس و دانمارک و نروژ و بلژيک و هلند و ژاپن و سويس... و حتا سراسر جهان می پندارند<br /><br />بی خبر از اين راستی های فلسفی ـ تاريخی که جدای از نظام فرهنگی و مبارزاتی تداوم و قوام يافته در زندگی اجتماعی هر ملت امروز آزاد که رفته رفته نظام سياسی متناسب با آن نظم ها را برساخته و از کاستی های آنها کاسته اند تا به دموکراسی کامل دست يافته اند، خود پديده دموکراسی اصولآ يک مظروف پختنی است نه ظرف و غالب<br /><br />پذيرش اين نظام موروثی هم از سوی اين مردمان نه از سر جهل و عقبمانده گی، بلکه از روی خرد و بخاطر همان عادت فرهنگی ـ تاريخی و روحيه «زيباپرست» و «شوکت طلب» اين ملت است که ريشه در سنت های تاريخی و وجدان جمعی آنان دارد. رمز ثروتمند و الگانت جلوه گر شدن سوئد در جهان و اعتبار ويژه ی آن هم اصلآ مرهون همين زرق و برق و تشريفات است<br /><br />پس متهم کردن اين ملت آزاد و خوشنام و سرزنده و شاد و انديشمندان و سياسی های خردمند اين مردم خوب به مرتجع بودن بخاطر داشتن بقول خودشان، «نظام موروثی» در کشورشان، آنهم از سوی کسانی که خود بی فرهنگ ترين و آبروباخته ترين رژيم را در جهان دارند، درست از روی همان جهالت های خانمانسوز تاريخی است که در نزد ما «خرد» و «روشنفکری» نام گرفته<br /><br />يعنی همان نادانی هايی که با جدا ساختن ما از «حقيقت خودمان» ما را بدين خاک سياه نشانده و بدبختانه هم ريشه در فرهنگ و نوع تربيت ما دارد. بويژه در «بدآموزی» های تاريخی طايفه معروف به روشنفکران ايرانی که نگارنده در نوشته ی دگری بدانها خواهم پرداخت، فعلآ همين. امير سپهر<br /><br /><span style="color:#000099;">نخستين روز تير ماه سال هشتاد و نه خورشيدی، برابر با بيست و دومين روز از ژوئن دو هزار و ده ميلادی</span></span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;"><br /></span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;"><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a> </span><br /></p>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-30550221694450781192010-06-15T03:50:00.000-07:002010-07-26T12:42:30.779-07:00از هخامنشيان تا پهلويان<div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><br /><br /><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span><br /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><br /><br /><p align="center"></p><br /><br /><p align="center"><br /><br /><span style="font-size:130%;"><strong><span style="color:#660000;">از هخامنشيان تا پهلويان</span></strong><br /><br /><span style="color:#000099;">«ای صور...، مکان تو در ميان دریاست و بناهای باشکوه ات، زیبائی سحرانگيز تو را به کمال رسانده اند. همهء تخت هایت را هم از صنوبر ساخته و دکل هايت را از سروهای آزاد لبنان استوار کرده اند... اما تو ای پسر انسان، برای صور مرثیه بخوان» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br />تورات عهد عتیق، کتاب حزقیال، بخش بيست و هفتم (*)<br /></span>.................................................................................................<br /><br />در روز های گذشته فيلمی از تجاوز يک دستاربند پست تر از خوک و لاشه خوار تر از هر کفتاری در پهنه ی اينترنت پخش شده که هر ايرانی که هنوز هم اندک شرف و غيرتی برايش باقی مانده باشد، بايد از ديدن آن سر بر ديوار کوفته و خون گريه کند. پير مرد رذل و بی شرف، با سنی که حتمآ بالای هفتاد است، دستار از سر برگرفته و بر زير زانو هشته و در حال تجاوز به يک <a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiXu1u83LFrC-KEbsoYSWShjkLLMpFicsEYdYkME89uk1djFu-ev-9w1DxcuXA8Np30s7N6rWx3Rcitxxd730Ltr1gpaq1VjNlVOjBhf6FF25Gqt6Rp97vLd0qrA_-LbEIAVlWA/s1600/Ariamehr.jpg"><img style="MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 309px; FLOAT: left; HEIGHT: 400px; CURSOR: hand" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5498302377879744498" border="0" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiXu1u83LFrC-KEbsoYSWShjkLLMpFicsEYdYkME89uk1djFu-ev-9w1DxcuXA8Np30s7N6rWx3Rcitxxd730Ltr1gpaq1VjNlVOjBhf6FF25Gqt6Rp97vLd0qrA_-LbEIAVlWA/s400/Ariamehr.jpg" /></a>پسربچه معصوم ده ـ دوازده ساله است، آنهم در مکانی که خود اين خوک های سيه جبين آنجا را مسجد و عبادتگاه الله شان می خوانند<br /><br />اين جنايت هم نه يک استثناء، بلکه تنها يک از هزاران تجاوز و پستی و دنائت روزانه اين لنگ برسران بی حيثيت و شرف است که به مدد تکنيک معجزه گر بی دينان و با کمک دوربين تلفن موبايلی ساخت آنان از پرده برون افتاده. ور نه اين بی ناموسی ها و کثافتکاری ها در زير سيطر حکومت اين اوباشان و دلالان محبت، ديگر در ميهن ما به اموری روزمره بدل گشته<br /><br />همين هفته ی گذشته هم در گفتگوی تلفنی با يکی از جوانان از تبار خودم در ايران، از او شنيدم که کار پاره ای از جوانان فناگشته ی ما ديگر حتا به تزريق ادرار به رگ هايشان کشيده. او می گفت: «عمو جان، در اينجا مواد روانگردانی را براحتی در کوی و بزرن می فروشند که اثر مصرف تنها نيم گرم از آنها، بسی ويرانگر تر از مصرف حتا بيش از يکصد گرم کوکائين است».<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />آن تن پاره برايم قصه کرد که: «گروهی از جوانان معتاد و خانه خراب که زياد از پای نيفتاده و هنوز هم با اندک جان خود می توانند با دزدی و ديگر بزهکاری ها، پول خريد چند گرمی از اين مواد خانمان برباده را تهيه کنند که آنرا خريده و به خود تزريق می کنند، ليکن پاره ای از حاکسترنشينان که ديگر از رمق افتاده و پولی برای خريد مواد نمی توانند فراهم کنند، ديگر اورين ـ ادار کوچک ـ مصرف کنندگان اينگونه مواد روانگردان را از آنان گرفته و بخود تزريق می کنند که کمی نشئه شوند» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />از تن فروشی و فقر و فاقه و ستم و بيداد و چپاول و زندان و شکنجه و اعدام و صدور دختران و کودکان خيابانی و کارتن خواب ها ... چه بنويسم که ديگر سر تا سر پهنه ی اينترنت پر شده است از خبر هايی در پيوند با اين بلا های جگرسوز و جانکاه اجتماعی. و اينها يعنی روشن ترين نشانه های نابودی فرهنگ و کيستی يک ملت و بربادرفتن خانمان ايرانی. و باز هم يعنی اينکه امروزه ملت ما در مسيری افتاده است که بدون ترديد بزودی ديگر به بی فرهنگ ترين و نکبت زده ترين ملت گيتی بدل خواهد شد<br /><br />بويژه پس از تمام شدن نفت که يگانه منبع درآمد ملی ما هم هست و با پول فروش آن می توان کمی ظاهرسازی کرد. بر اساس برآورد کارشناسان نفتی هم، ايران اسلام زده، در خوشبينانه ترين حالت هم حداکثر، ده ـ پانزده سال ديگر قادر به صدور نفت خواهد بود و پس از آن، خود نيازمند وارد کردن اين متاع گرانبها از خارج. روشن هم نيست که با فروريختن يکی پس از ديگر بنيان های اقتصادی کشور و تعطيل شدن آنهم يکی پس از ديگری واحد های توليدی و صنعتی، اصلآ حتا بهای آن نفت وارداتی از کدام منبع تأمين خواهد شد. لابد از راه صدور فاحشه که اين بلای جگرسوز هم هر روزه در حال فزونی است<br /><br />و اينک پس از اين اندک «مرثيه خوانی» که بجای «چاره انديشی»، در اين سالهای تباهی و بيهوده گی، ديگر «کار سياسی» نام گرفته و به يگانه پيشه ی سياسيون و مثلآ روشنفکران ما هم بدل گشته، پرسش اساسی اين است که: «در چنين مقطع هراسناکی از تاريخ ايران که اصلآ کيان مُلک و ملت در خطر نابودی است، ما برای نجات خود و ميهنمان چه می کنيم؟» ما هم که می نويسم، مرادم نه «مردم عادی» که بار ها نوشته ام آنها گرفتار کار زندگی خود هستند، بلکه «سياسی ها» و مثلآ «نخبگان» ما هستند<br /><br />پاسخ هم که روشن است، «يکی از عقل می لافد»، آن دگری «طامات می بافد»، چند «ملافکلی»، حتا پس از سی سال بی ناموسی کشيدن از دست اين اوباش لنگ برسر هم همچنان از «کرامات ملا های بامعنويت» برای ما سخن می گويند، گروهی می خواهند يک جمهوری اسلامی دگری با پسوند «دموکراتيک» بر سر کار آورند و دسته کوچکی هم طفلکی ها آنچنان از جاده خرد و منطق دور گشته اند که اصلآ حتا اميدی به نجات خود ايشان هم از دست اين اوهام نيست، چه رسد به اينکه بتوان چشم ياری هم از آنان داشت که مثلآ کمکی هم به آزادی مردم و ميهن خود برسانند<br /><br />چرا که اين گروه که حتا از آزاد کردن چند مرغدانی در ياسوج هم عاجز هستند، در عالم هپروت، اصلآ به نجات ايران هم بسنده نکرده، می خواهند با متحد ساختن تمام کارگران جهان، آنان را از دست «امپرياليسم جهانی» برهانند و در همه جای گيتی هم حکومت کمونيستی برقرار سازند! و خلاصه با اينهمه ادعای روشنفکری و آزادی خواهی و مردم دوستی و سکولار بازی و انشاء نويسی و گنده گويی، دريغ حتا از ده ـ پانزده عاقل و فرزانه در ميان اينهمه مدعی روشنفکری که اين خطر نابودی ايران را حس کرده و در انديشه ی کاری منطقی و شدنی باشند<br /><br />فراموش هم مکنيد که تمامی فرهنگ ها و تمدن های بزرگ و درخشان هم درست به همين شکل و با همين روند، رو به انحطاط رفته و نابود گشته اند که درد اصلی هم همين است. يعنی با بی عرضه گی و رذالت حکومتگران و بويژه با لااباليگری يا خيانت برجسته گان ـ که اصولآ بار گناه خيانت و رذالت حکومتگران را هم بايد برگرده همين برجسته گان افکند ـ و سرانجام هم با نهادينه شدن تدريجی بی فرهنگی و وحشيگری و فقر و نکبت و تباهی در ميان ايشان<br /><br />در مورد ما و اکنون هم، اصلآ چه نشانه هايی روشن تر از اين بی فرهنگی ها و کثافتکاری های حکومتگران از درون و اباحه گری برجسته گان از برون، برای رو به انحطاط و ويرانی رفتن فرهنگ و مدنيت و نيکنامی روزگار پهلوی که ايرانی يکی از بافرهنگ ترين و محترم ترين ملت های جهان بشمار می آمد. بويژه اين عادی گشتن «بچه بازی» و «پامنقل نشينی» جوانان و صادر کردن فاحشه از ايران، يعنی پلشتی های چندش آور و بی ناموسی های جگرسوز و کشنده ای که اصلآ در سرتاسر تاريخ ما سابقه نداشته، حتا بروزگار حمله اسکندر و يورش تاتار و مغول<br /><br />توجه هم داشته باشيد که فرهنگ، نه يک مقوله ی ذهنی، بلکه يک پديده ی عينی و پيش چشم است. به ديگر سخن، فرهنگ راستين هر ملتی، درست همانی است که در جامعه آن ملت در جريان است و در رفتار های روزمره آنان متجلی می شود، بويژه در رفتار حکومتگران ايشان که خواهی نخواهی هم، نماينده گان آن ملت در نزد افکار عمومی جهان بشمار می آيند، نه در کتابهای تاريخی و در کتيبه ها و سنگ نوشته ها<br /><br />اين فرهنگ هم مجموعهاي است از انديشهها, باورها, آداب، آيينها و هنجار های حاكم بر يك جامعه انسانی در يک پاره جغرافيايی که ساکنان آن واحد در درازنای تاريخ زندگی اجتماعی خود، يا خود آن ها را بعنوان مناسب ترين شيوه ها برای زندگی خود برگزيده و بدانها خوی می گيرند، يا اينکه با جبر و فشار به تدريج آن نرم ها در جامعه ايشان نهادينه می گردد<br /><br />به ديگر سخن، فرهنگ تمامی همان کنش های پيش چشم است که ملتها در رفتار بين خود و جامعه خودی بدانها عمل می کنند که تجلی فرهنگ هر قوم و ملتی هم در «خرد جمعی» و «وجدان عمومی» آنان است. اصلی ترين نماينده گان اين خرد جمعی و وجدان هر ملتی هم، حکومتگران و همين نخبگان و سياسيون آن ملت هستند<br /><br />پس اين سخنان که اين رژيم نماينده ما نيست، ما ملت خيلی بافرهنگی هستيم، ما را اسير کرده اند، آنها کودتا کردند، اينها بردند و آنها آوردند و آن دگری ها خوردند و چين و ماچين و جن و پری پروانه ندادند که ما به آزادی و دموکراسی دست يابيم ... همه و همه سخنان پوچ و ياوه و خودفريبی و از خويشتن کام گرفتن و فرار از مسئوليت است. ملت بافرهنگ و شريف آخر چنين بی غيرتی هايی را تاب نمی آورد که، آنهم زمانی به درازای پيش از سه دهه و هنوز هم فاقد حتا يک شبه بديل برای اين نظام بی ناموسان<br /><br />البته نانوشته نگذارم و نگذرم که آنچه در باره فرهنگ آوردم، تنها يک وجه از آن بود که می شود آنرا «فرهنگ نرم افزاری» هم نام داد. چرا که فرهنگ شامل معماری و مجسمه سازی و پيکر تراشی و نقاشی و تئاتر و از يک سده پيش بدين سوی، صنعت و فيلم... هم می گردد که آنها را هم می توان «فرهنگ سخت افزاری» ناميد. همچنان که اين وجه از فرهنگ را «شهريگری» و يا «مدنيت» هم می توان ناميد. کسانی البته اين دو وجه را يک کاسه کرده و فرهنگ را مجموعه اي از معارف، دانستنيها، هنر ها، آداب و رسوم و اعتقادات و بناهای به يادگار مانده از يك تمدن کهن می دانند. ليکن با فراچشم داشت اين راستی که فرهنگ مقوله ايستايی نبوده و دچار جمود نمی گردد، چنين تعريفی از اين مقوله بدست دادن نمی تواند زياد درست باشد<br /><br />چه که بسياری از فرهنگ ها و تمدنها آنچنان دچار زوال می شوند که پس از چند سده، ديگر به جز چند کتيبه و سنگ نوشته و اشيای تاريخی، هيچ اثر ديگری از آنها بجای نمی ماند و مردمان آن هم همانگونه که آوردم، حال يا به زور يا رغبت، باور ها و شيوه هايی را پذيرای می گردند که ديگر هيچ شباهتی به فرهنگ کهن آنان ندارد. مانند خود ما پس از يورش تازيان، مصر و چين و روم و بويژه بين النهرين ـ عراق کنونی ـ که گهواره چند تمدن و فرهنگ بزرگ و درخشان هم بوده<br /><br />يا فونيکس ـ فنيقی ها ـ که اصلآ تمدن و فرهنگ آنان کهن تر از «آشوری ها»، «بابلی ها»، «مصری ها» و «هخامنشيان» ما بشمار می رود. همان تمدن و فرهنگی که به «کنعانيان» هم شهره است و روزگاری بر بخش بزرگی از آسيا تا مرز های چين و تقريبآ تمامی آفريقا و جنوب اروپا تسلط داشته و امروزه به جز نام گذاری چند شهر بسان «صیدا» و «صور» و «جبل» و «ارواد» در لبنان که بدانها نسبت می دهند، همچنين کشف رنگ ارغوانی و شیشه گری و اختراع الفباء، ديگر هيچ نشانی از آن ها بر جای نيست.<br /><br />پس با آنچه آوردم، بزرگترين خطری که امروزه هستی ما را تهديد می کند، خطر «نابودی فرهنگی» است، نه حتا ويران شدن تمامی سازندگی های مدنی عصر پهلوی که البته آنهم بسان خنجری بر قلب هر ايرانی باشرفی است. زيرا تمامی اين بلايای دلخراش و حتا فقر و فاقه، معلول همان بی فرهنگی هستند<br /><br />بنابر اين، شکوفايی اقتصادی و در سايه آنهم، «سازندگی» که همان «شهريگری» يا «مدنيت» باشد، تنها زمانی شکل می گيرد که فرهنگی در کار باشد. به بيانی روشن تر، رابطه ی فرهنگ با مدنيت، نه بسان مسئله «مرغ يا تخم مرغ؟» که نمی توان گفت کدام يک از آنها اول پديدار گشته، رابطه ای بسيار بسيار روشن است، بدين سان که «فرهنگ» است که رفاه اقتصادی و مدنيت و آبرو و اعتبار را می زايد، نه وارون آن<br /><br />اگر آلمانی ها و ژاپنی ها توانستند که کشور های نابود شده خود در جنگ علمگير دوم را از نو ساخته و دوباره به ابرقدرت های اقتصادی و صنعتی جهان مبدل گردانند، اين رستاخيز و نوسازی، تنها در سايه ی آن «فرهنگ پويا و بالنده» بود که ريشه در ژرفای روان و وجدان آن دو ملت داشت. همچنان که هندی ها و حکومتگران چينی تنها با تکيه بر همان عنصر «خودآگاهی تاريخی و ملی» ـ اسطوره اژدهای سرخ ـ ، توانستند کشور های فقير و گرسنه و ويران خود را به وزنه های صنعتی و اقتصادی بسيار مهم جهان بدل سازند<br /><br />از اينروی، هر روز ادامه اين رژيم در ايران، درست بسان فروريختن يکی ديگر از ستونهای کاخ فرهنگ ما است که دو پادشاه بزرگ پهلوی آنرا پس از چهارده سده بی فرهنگی و نکبت و بی آبرويی و خفت، با خون دل از نو بنا کردند. طبيعی ترين برايند فروريختن يکی پس از ديگری ستونهای اين کاخ فرهنگی هم، هر چه بيشتر نهادينه شدن همين بی فرهنگی ها و کثافتکاری ها و وحشيگری ها و فقر و فاقه و ننگ و بدنامی است<br /><br />ترديد هم نداشته باشيد که پس از مردن نسل من و يکی ـ دو نسل ديگر که آن شکوه و شوکت و غرور عصر پهلوی را با چشم خود ديده و زندگی کرده و بسان تاريخ های زنده و گويا هستند، آن فرهنگ و تمدن نيز ديگر کاملآ به تاريخ خواهد پيوست. از آن پس هم ايرانيان ميهن پرست بايد در اندوه از دست شدن يک دوران شکوهمند ديگر از تاريخ خود باشند.<br /><br />يعنی جگرخون و اشکريزان برای جلال و عظمت و اعتبار ميهن شان در روزگار «پهلويان». دورانی که پس از مرگ ما، بدون شک تاريخ گواهی خواهد داد که براستی هيچ کم از دوران «هخامنشيان» نداشت و ايرانيان برای بازگرداندن آن شرف و آبرو و اعتبار جهانی روزگار «هخامنشيان»، بيست و پنج سده خون دل خورده و زحمت کشيده و خون داده بودند<br /><br />حال اگر کسانی از اين مدعيان روشنفکری اين ادعای مرا نپذيرفته و همچنان تخت بند همان نرم جاهلانه روشنفکری کهنه ايران بوده و با ناسزاگويی به پادشاهان بزرگ پهلوی، هنوز هم خيال می کنند که ايران را بهتر از آن دو پادشاه می شد رهبری کرد، و امروز و هنوز هم در اين توهم ويرانگر هستند که آلترناتيوی بهتر از بازگشت به همان آيين کهن و ديرآشنای «شاهنشاهی» ايران خواهند يافت، باشند که پس از نابودی کردن ايران و مرگ خفت بار خودشان، به نادان ترين و منفور ترين چهره های سياسی و روشنفکری ايران بدل گردند. همين<br />..............................................................<br /><br /><span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><span style="color:#660000;">(*)</span> ـ حزقيال نام يکی از پيامبران بنی اسرائيل است که حدود شش سده پيش از زاده شدن مسيح در بابِل يا بين النهرين ـ عراق کنونی ـ می زيسته. از آنجا هم که او قوم خود را بسيار دوست می داشته و فرد بسيار مهربان و نيک نَفسی بوده، يهودی آيينان او را «اَب يهود» هم می نامند که به معنای «پدر قوم يهود» است<br /><br />کتابی را هم که بدو نسبت می دهند در حقيقت يک «اندرزنامه» پدرانه است که زبانی بسيار نرم و شعرگونه و آهنگين دارد. این کتاب چهار رويای افسانه گون را شامل می گردد که حزقيال با آوردن آنها، پيام نبوت خود را می رساند. آنهم به شکل ضرب المثل هايی بسيار عاطفی و شيرين، نه بسان محمد با ترساندن مردم از آتش دوزخ و مار غاشيه و نيم سوز و گُرز های آتشين... امير سپهر<br /><br />بيست و يکمين روز از خرداد ماه سال هشتاد و نه خورشيدی، برابر با يازدهمين روز از ژوئن دو هزار و ده ميلادی<br /></span><br /><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a> </p>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-91638055182935505002010-05-30T03:50:00.000-07:002010-07-26T12:31:06.381-07:00سيک ايسم هندوان و سکولاريسم قلنبه پردازان ما<div align="center"><br /></div><br /><div align="center"><br /></div><br /><div align="center"><br /></div><br /><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><br /><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span></div><br /><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><br /><p align="center"></p><br /><p align="center"><br /><br /><span style="font-size:130%;"><strong><span style="color:#660000;">سيک ايسم هندوان و سکولاريسم قلنبه پردازان ما</span></strong><br /><br />مطرح کردن سکولاريسم بعنوان يک پديده ی نو و بديع و آويختن زنگوله و منگوله بدان، هم فهم آنرا برای مردم ما مشکل ساخته و هم اينکه به اوباش روضه خوان اين بهانه را داده است که به دستاويز همين قلنبه پردازی های بيخودی، حکومت سکولار را يک «حکومت مسلمان کش» معرفی کنند... <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />جامعه مثلآ روشنفکری ما عبارت شده از سيصد ـ چهارصد قلنبه پرداز که چند دهه است که در يک جزيره پرت و دورافتاده از مردم با هم مسابقه ادبيات و بويژه انشاء نويسی راه انداخته اند... روضه خوان های اوباش اما بسيار رند هم بيشتر از همين فاصله دراز و ژرف ميان اهل انديشه و مردم عادی سوده برده و سوار بر خر مراد گشتند... <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />اين سه دهه ی ظلمانی، ديگر حتا تمامی مالداران و گوسفند چران ها و نعلبندان و پالان دوز های بسيار اسلام زده ما را در عمل حتا از ما مدعيان هم دهها بار سکولارتر ساخته، البته بدون اينکه بدانند اين واژه ی «سکولاريسم»، نام نوعی ترشی خارجی است يا پارچه ی روتشکی يا نام دهی در نزديکی های ممقان... <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />شگفت اينکه پاره ای از خود همين قلنبه پردازان، پيوسته هم از دست مردم ما نالانند که چرا آنها به سخنان ياوه و پوچ روضه خوان ها خوب گوش فرا می دهند اما سخنان گهربار ايشان را به پشيزی هم نمی خرند که در برابر بايد گفت آخر وقتی شما خود نيز از اين فلنبه پردازی های خود درست سر در نمی آوريد، پس چگونه از مردم و کوچه و بازار انتظار داريد که اين درافشانی های بظاهر شيک اما در باطن جفنگ و مبتذل را دريابند... <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br />..........................................................................<br /><br />سيک ايسم هندوان<br />بدنبال سقوط امپراتوری ساسانی در ايران در سده ی هفتم ميلادی و پذيرش اجباری آيين محمد ابن عبدالله از سوی بخشی از ايرانيان، پای اين دين نوظهور به کشور پهناور هندوستان هم باز شد. سبب آنهم همجواری ايران با هند در آن روزگار و پيوندهای فراوان فرهنگی و فاميلی ميان اين دو ملت بود. اصولآ تا سده ی دهم ميلادی هم تنها بخشی از همان مردمان ساکن در مناطق مرزی هند با ايران به آيين تازی ها گرويده بودند<br /><br />ليکن سه دهه بعد، يعنی در سده ی دهم ميلادی، به دنبال يورش لشگريان سلطان محمود غزنوی به هند و تسخير بخش بزرگی از آن کشور، با عصبيت دينی که در آن سلطان ترک تبار وجود داشت، بسياری از ديگر هندوان هم از ترس جان و مال و ناموس خود، به ناگزير اسلام آوردند. از آنجايی هم که آن اسلام پناه نيک می دانست که آيين هندوان به «توتم» ها و يا بقول مسلمانان، «بت» ها استوار است و تمامی مراسم و نيايش های آنان هم در برابر و پيرامون همين تنديس ها است، هم فرمان به ويران کردن «سومنات» داد که بزرگترين و مقدس ترين عبادتگاه هندوان بشمار می آمد و هم اينکه از لشگريان خود خواست که در سرای هر هندی که نشانه ای از آيين هندو يافتند، بدون درنگ تمامی اعضای آن خانواده را از دَم تيغ بگذرانند<br /><br />اين اشغالگری ها و توسعه طلبی ها هم در آن سرزمين بسيار پهناور ادامه يافت و در روزگار گورکانیان نخست که بعد ها به «گورکانيان هند» شهره گشتند، پنجاب را هم شامل گرديد. يعنی پنجاب ی که هم بزرگترين ايالت آن کشور بود، هم ثروتمند ترين و هم اينکه بگونه ی تاريخی و سنتی، مرکز حکومت بر تمامی سرزمين هند و همچنين اصلی ترين پايگاه آيين هندوئيسم<br /><br />واژه ی پهناور را هم از اينروی آوردم که هند کنونی، بسی کوچکتر از هند باستانی ديروز و هند فرهنگی امروز است. چرا که بدبختانه آن سرزمين هم، بگونه ای هم سرنوشت ايران ما بوده. زيرا سوای جدا شدن بوتان و نپال در شمال و سريلانکا ـ سيلان ـ در جنوب از آن کشور در سده های ميانی و همچنين بلعيده شدن بخش هايی از آن بوسيله همسايه شمالی خود، يعنی چين قلدر و همينطور برمه يا ميانمار امروزين، در همين شصت سال گذشته هم دو کشور از دل آن بيرون آورده شده که هر دو هم به بزرگترين نکبت کده ها و تروريست خانه های گيتی بدل گشته اند<br /><br />با اين تجربه ی شوم و تراژيک هم، بر ما ايرانيان است که به هر بهايی هم که شده، اجازه ندهيم که اين بخش از همسانی هم ميان ما و هندوستان شکل گيرد. چرا که اصولآ شروع بدين کار خائنانه و جنايتکارانه هم، تمامی ايران را به دريای خون مبدل ساخته و در نهايت هم به نابودی همه ی ما و سرزمينمان خواهد انجاميد که در آن ميان هم، سرنوشت کسانی که خواهان جداگشتن از آغوش مام ميهن خود هستند، بدون شک از سرنوشت ديگر ايرانيان دهها بار شوم تر و خونين تر خواهد بود<br /><br />اين نيز فراچشم باشد که دستکم در اين زمينه ويژه، چه از نظر تاريخی و فرهنگی و چه به سبب پيوند های خونی ناگسستنی که در درازای چند هزار سال ميان ما ايرانيان بوجود آمده، ميهن ما نه ديگر همسان هند است و نه کمترين شباهتی به عراق دارد و از اينروی هم، جدايی ما از يکدگر، امری محال. پس اگر کسانی در اين خيال اهريمنی هستند که مثلآ جدا شدن بخش هايی از خاک ميهن ما از تن آن، مردمان آن کشور های ريز و قلابی و بی هويت را به نيک انجامی خواهد رساند، بدانند که هرگز حتا روی آرامش را هم نخواهند ديد، چه رسد به نيکبختی و شادمانی<br /><br />باری، با گذشت نزديک به سه سده از حمله ی محمود غزنوی بدان ديار، با متمدن تر شدن و سهل گيری مذهبی جای نشينان گورکانيان اوليه، آيين هندو هم کم کمک از پرده نشينی خارج می شود، ليکن روبرو با حريفی بيگانه بنام اسلام که ديگر در آن سرزمين ريشه دوانيده و پيروان زيادی هم يافته. از اينروی هم هندوان و مسلمانان دائمآ در کار کشت و کشتار و غارت هستی همدگر<br /><br />از آنجايی هم که آيين بخشنده و مهربان و زن دوست اسلام!، زنان را جزيی از دارايی مرد دانسته و در جنگ هم می شود آنان را به کنيزی برد و به ايشان تجاوز کرده و حتا چوب حراج به آنها زد، از اين سوی هم چون در سنت هندوان هم، زن نه ارزنده ترين، بلکه حساس ترين مايملک مرد بشمار می آمد، اين غارت هم در درجه نخست شامل زنان و دختران بی گناه و نگونبخت از دو سوی می گرديد. همچنان که از دوران تجزيه هند و تشکيل پاکستان نکبت زده حتی در همين شصت و دو سال پيش هم، اسنادی از ربودن زنان و تجاوز های دسته جمعی حتی به دختربچه های معصوم و نابالغ وجود دارد که براستی آدمی حتا با خواندن آنها هم از انسان بودن خود شرم می کند<br /><br />به هر روی اين وحشيگری ها و قتل و غارت ها باعث گرديد که کسانی از سر نيک انديشی در پیويی های ملال آور نيست که هشتاد ـ نود در صد از مردم ما هم از آنها هيچ سر در نمی آورند. گر چه اخلاقآ اصلآ هشتاد ـ نود در صد خود اين قلنبه نويسان هم از آنچه که خود می نويسند، بدرستی سر در نمی آورند! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />و برايند سخن<br />با آنچه آوردم، پس اگر کسی براستی سودای تبليغ سکولاريسم را در سر دارد و می خواهد «برقراری يک حکومت سکولار» را به «خواستی ملی» بدل سازد، بگونه ای که پيام او حتا به بی سواد ترين هم ميهنان ما در دورافتاده ترين روستا های ايران هم برسد و آنانرا هم به ميدان آورد، خردمندانه ترين کار، تبليغ آن با همين جمله ی سه حرفی «مثل زمان شاه» در ميان مردم است<br /><br />چرا که در اين سه دهه ی ظلمانی، ديگر حتا تمامی مالداران و گوسفند چران ها و نعلبندان و پالان دوز های بسيار اسلام زده ما هم حتا با مقايسه دينداری در اين رژيم بدکنشت زشت آيين و آن نظام سکولار، بدين نتيجه نهايی رسيده اند که روضه خوان جماعت ديگر بايد برای هميشه از دولت و مجلس و دادگستری و رهبری و خلاصه صحنه ی سياست ايران گور خود را کم کنند<br /><br />بدين خاطر هم آنان در عمل حتا از ما مدعيان سکولاريسم هم دهها بار سکولارتر گشته اند، البته بدون اينکه بدانند اين واژه ی «سکولاريسم»، نام نوعی ترشی خارجی است يا پارچه ی روتشکی يا نام دهی در نزديکی های ممقان. ترديد هم نبايد داشت که بيش از هشتاد در صد از مردم حتا باسواد ما هم اصلآ نمی توانند اين واژه ی مرده شوی برده را به درستی تلفظ کنند. همچنان که حتا در همين غرب و در کشور های کاملآ سکولار هم بسياری از مردم نمی دانند که اصلآ سکولاريسم چيست و اين واژه به چه درد می خورد<br /><br />شگفت اينکه پاره ای از خود همين قلنبه پردازان، پيوسته هم از دست مردم ما نالانند که چرا آنها به سخنان ياوه و پوچ روضه خوان ها خوب گوش فرا می دهند اما سخنان گهربار ايشان را به پشيزی هم نمی خرند که در برابر بايد گفت آخر وقتی شما خود نيز از اين فلنبه پردازی های خود درست سر در نمی آوريد، پس چگونه از مردم و کوچه و بازار انتظار داريد که اين درافشانی های بظاهر شيک اما در باطن جفنگ و مبتذل را دريابند. يعنی اصولآ شما چه زمانی براستی به اين مردم بها داده و برای آنها گفته و نوشته و سروده ايد که آنان ازاين انديشه های ناب و نجاتبخش مردمی شما استقبال نکرده اند<br /><br />اين سخن از اينروی آوردم که آخر جامعه مثلآ روشنفکری ما عبارت شده از سيصد ـ چهارصد قلنبه پرداز که چند دهه است که در يک جزيره پرت و دورافتاده از مردم با هم مسابقه ادبيات و بويژه انشاء نويسی راه انداخته اند. يعنی اين سيصد ـ چهار صد تن، نه بخاطر و برای مردم، بلکه فقط و فقط برای همديگر متون قلنبه سلنبه نوشته و خودنمايی می کنند و يکديگر را هم به نقد می کشند، بدون توجه به فرهنگ و زبان و ميزان درک و مطالبات اکثريت مردم ايران. روضه خوان های اوباش اما بسيار رند هم بيشتر از همين فاصله دراز و ژرف ميان اهل انديشه و مردم عادی سوده برده و سوار بر خر مراد گشتند<br /><br />اين سخن البته بدين معنا نيست که اهل انديشه ی ما هم به عوام ستايی روی آورده و در زمينه «آگاهی» و «باوری» هم خود را تا حد دستفروشان شريف بازار و نانوا های زحمتکش ما بزير کشند. اما اگر کسی براستی انديشه ای سازنده در سر و مهری راستين در دل برای اين مردم دار، بايد برای کمک به بالابردن سطح فرهنگ اجتماعی آنان، به آسان ترين شيوه ها روی آورد که در حقيقت هم سودمند ترين شيوه ها برای گسترش فرهنگ و انديشه و دانش، همين ساده گويی و ساده نگاری است. همچنان که بزرگ ترين و تأثيرگذار ترين انديشمندان مغرب زمين تنها با استفاده از همين روش های بسيار ساده، توانستند پيچيده ترين انديشه های فلسفی را در ميان مردم خود پراکنده ساخته و آنها را از ظلمت قرون وسطا به روشنايی امروز راهبر گردند<br /><br />بنابر اين، انديشه ی آن سکولاريسمی می تواند همه گير گشته و گردن ملا ها را به زير تيغ برده و ما را از اين نکبت پيشاقرون وسطايی بيرون کشد، که بتواند برای مردم ما آشنا و مفهوم باشد. نه چسبيدن به يک واژه ژيگولی و مثلآ شيک برای نشان دادن مترقی بودن خود و عقده گشايی که درست بسان گشودن بوتيکی تنگ و تاريک و با آواهايی گوشخراش و نامفهوم برای مشهدی حسن ها و کربلايی خديجه ها و آسيد غلام ها است<br /><br />در حال حاضر هم برای تبليغ سکولاريسم و سربازگيری برای آن، حتا دهها متن و کتاب و رساله هم هرگز نمی تواند برد و برنده گی همين يک جمله ی بسيار ساده و کوتاه «مثل دوران شاه» را داشته باشد. البته اگر بر زبان آوردن واژه آخر، يعنی واژه « شاه» در آن جمله بسيار کوبنده، خدای ناکرده در نزد پاره ای به ضربه ی مغزی و سکته و لکنت زبان نيانجامد! همين. امير سپهر<br /><br />ششمين روز خرداد ماه سال هشتاد و نه خورشيدی، برابر با بيست و هفتمين روز آوريل دو هزار و ده ميلادی</span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><a href="http://www.zadgah.com/">http://www.zadgah.com/</a><br /></span><br /></p>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-63154614834702656472010-05-28T03:49:00.000-07:002010-07-25T04:19:18.941-07:00گِلی کهِ ريا، الهه ای از سرزمين الهه ها<div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><p align="center"></p><p align="center"><br /><br /><span style="font-size:130%;"><span style="color:#990000;"><strong>گِلی کهِ ريا، الهه ای از سرزمين الهه ها</strong></span><br /><br /><a href="http://www.youtube.com/watch?v=JWcubnfeKCk&feature=player_embedded">http://www.youtube.com/watch?v=JWcubnfeKCk&feature=player_embedded</a><br /><br />از آنجا که در سفر بودم، زمان درازی است که نتوانسته ام سايت خودم را آپديت کنم، از سويی هم چون در اين روز ها به هر سو که می نگری، شوربختانه فقط نفرت است و پرخاشگری و تفرقه و نوميدی، می خواهم اين بار سايت خودم را با يک دل نوشته تازه کنم. مهم تر اينکه، ما در اين روزگار سياه، پيش از هميشه نيازمند نشاط و شور و اميد و روحيه هستيم، و اينهمه را جز در زير چتر زيبا و رنگارنگ هنر جهان، مگر در جای ديگری هم می توان يافت؟!<br /><br />باری، روايتی در شرق دور و شمال آسيا هست که بر اساس آن، چين باستان بايد سرزمين پيدايش موسيقی باشد. بدينسان که گويا چهار هزار و پانصد سال پیش از این، فرمانروای صاحبدلی از آن ديار به نام هائونک، فرمان داده باشد تا صنعتگران کشورش موسیقی را ابداع کنند. انگيزه او هم گويا محسوس گشتن و لذت بردن از نغمه خوانی مرغان عشق و هزاردستان و چلچله ها و سهره ها و ديگر پرندگان و آوای وزش نسيم و ترنم پيچش باد نرم در ميان شاخساران و موسيقی برخاسته از لرزش برگ درختان و زمزمه جویباران و جوشش چشمه ها... بوده است. ليکن اين تنها يک روايت منطقه ای است که هيچ دليل مستندی هم برای اثبات آن در دست نيست<br /><br />گر چه حبشه ای ها، ژاپنی ها، آلمانی ها، ساکنان اصلی و اوليه قاره آمريکا و بتازه گی هم سامن های اسکيموسان ساکن درشمالی ترين نقطه اروپای غربی ـ بالای اسکانديناوی ـ در نقطه پيوند چهار کشور روسيه و نروژ و فنلاند و همين کشور سوئد که من در آن زندگی می کنم نيز، هر يک نياکان خود را ابداع گران موسيقی دانسته و برای خود داستانهايی هم دارند، بنابر شواهد تاريخی اما، يونان باستان را بايد گهواره ی هنر و بويژه هنر موسيقی دانست<br /><br />چرا که اصولآ منشاء خود واژه موزيک </span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;">(Music)</span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;">از همان کشور است که اصل آنهم واژه يونانی </span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;">(Mousika)</span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;">است که آن هم از نام </span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;">(Muse)</span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;">برگرفته شده که در افسانه های اساطيری آن سرزمين، نام الهه نگاهبان شعر و نغمه و شادی و احساس می باشد. سه حرف پايانی آن يعنی، آی و کی و اِی اول هم در زبان يونانی، رساننده نسبت و بستگی است<br /><br />خود يونانی ها هم «هرمس»، خداوند يا رب النوع داد و ستد و برکت را آورنده موسيقی از جانب خدايان دانسته و به اين اعتبار هم او را سخت می ستايند. ساختن «لير» يعنی نخستين آلت موسيقی را هم به دست همان هرمس می دانند که گويا با بستن روده ای خشک بسان سيمی در دو سوی گوژ خالی يک گوژپشت مرده که شکل قاب صوتی تار و سه تار ما را دارد، يک آلت موسيقی ساخته و از آن آوا های دل انگيزی در آورده باشد<br /><br />هدف من البته در اينجا کند و کاوی برای پيدا کردن و نشان دادن منشاء پيدايش و تاريخ موسيقی نيست. چرا که چون آگاهی کافی در اين باره ندارم، در اين زمينه هم خويشتن را صاحب صلاحيت نمی انگارم. از اين گذشته داستان سير تحول موسيقی که در نزد هر ملتی هم بگونه ای بوده، آن سان دراز است که حتا فهرست وار هم آنرا در پنج جلد کتاب قطور نمی توان گنجاند. همچنان که با وجود اينکه تا کنون پژوهشگران و نويسندگان و حتا فيلسوفان و رياضی دان های بسياری در این باره قلمفرسايی کرده اند و اين قصه همچنان هم ناگفته مانده است. آنهم انديشمندان نامداری چون ژان ژاک روسو در اثر بسيار ارزشمند خود «فرهنگ موسیقی»، فردريش ويلهلم نیچه، هردر، اسپنسر و هاووس ... <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />پس مراد من در اينجا تنها شناسدن يک نغمه خوان بی همتا از گهواره موسيقی جهان است، نه سير و تطوری در دنيای پر رمز و راز موسيقی ملل. شناساندن هنرمندی بنام گِلی کهِ ريا </span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;">(Glykeria)</span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;">که از ديرباز با صدای نيمه گرفته و لرزان و ژرف خود مرا مفتون و شيدای هنر خود ساخته. بويژه اين پلی فونيك (Polyphonic)</span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;">يا انعطاف و لرزش و چند صدايی که در حنجره ی اين زن است<br /><br />بگونه ای که اين سرمايه معنوی مادرزادی به او مجال می دهد که هر نغمه ای با هر ريتم و يا ضرب آهنگی را به زيبايی بخواند. از آهنگ های بسيار بم غربی چون آهنگ های سيناترا و جانی کش و جونز و انريکو ماسياس گرفته تا سوپرانو های بسيار زير و حتا نغمات مورچه ای دنيس روسوس، هم ميهن خود و همچنين استايل های کاملآ شرقی را. آهنگهای ترکی، عبری، فرانسوی و انگليسی را هم که خيلی روشن و مفهوم و با لهجه ای بسيار زيبا می خواند<br /><br />البته اين شناساندن من هم تنها بخاطر دلبسته گی بی اندازه خودم به سرزمين يونان و هنرمند محبوبم نبوده، بلکه بيشتر از تأسفی ناشی می شود که ناشناس ماندن اينچنين هنرمند بی همتايی در من برمی انگيزد که به جز کشور خود، دستکم در تمامی ديگر کشور های پيرامونی يونان و دريای آبی و زلال مديترانه هم محبوب ترين هنرمند غيربومی بشمار می رود<br /><br /><a href="http://www.youtube.com/watch?v=PdqoQYpnwrc&feature=player_embedded">http://www.youtube.com/watch?v=PdqoQYpnwrc&feature=player_embedded</a><br /><span style="font-size:100%;"><span style="color:#000099;">ترانه ای دوصدايی با عمر فاروق، نغمه پرداز و نغمه خوان بسيار هنرمند ترکيه</span><br /></span><br />بويژه در کشور های ترکيه و بلغارستان و رومانی و باز بويژه در اسرائيل که اصلآ بيشترين خوانندگان آن ديار، مجذوب اين هنرمند بوده و نغمه هاشان هم سخت زير تآثير نغمات افسون ساز وی است. همچنان که </span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;">(Dalaras)</span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;">ديگر نغمه خوان بی نظير يونان، با آن صدای جادويی و شهرت جهانی خود نيز شوربختانه در ميان ما کاملآ ناشناخته مانده که اگر فرصتی باشد، می خواهم زمانی در باره او هم يک متن کوتاه بنويسم<br /><br />گذشته از همه ی اينها، رفتار فردی و اجتماعی، بويژه هنجار های خانوادگی ملت يونان آنچنان بما شباهت دارد که برای کسانی که برای نخستين بار به ميان يک خانواده يونانی بروند، بسيار شگفت انگيز و باورنکردنی خواهد بود. مرادم البته آن خانواده های يونانی است که نه در آتن و ديگر شهر های بزرگ اين کشور ـ که به سبب سيل توريست از سراسر جهان و بويژه اروپای غربی و شمالی، شوربختانه اکثرآ شيوه های غربی را در روابط خود اختيار کرده اند ـ، بلکه خانواده هايی است که در مناطق دورافتاده زندگی می کنند و هنوز يونانی های بکر مانده اند<br /><br />شايد گفته شود که يونان هم در اروپا است که اين گفته با فراچشم داشت تقسيمات قراردادی جغرافيای جهان، سخن کاملآ درستی هم هست، ليکن بايد دانست که يونان، يونان است، نه ارو پا و نه آسيا و در عين حال هم، هم اروپا و هم آسيا که آنهم دلايل تاريخی فروانی دارد که هم از موضوع و هم از حوصله اين نوشته بيرون است<br /><br />آنچه اما بايد اينجا بدان اشاره شود اين است که نه فرهنگ مردم يونان شباهت زيادی به فرهنگ اروپائيان دارد، نه کردار و نوع زندگی آنان و نه بويژه روابط خانواده گی آنها که اصولآ هم بيشتر به شرقيان اصيل و با فرهنگ می ماند تا اروپايی های ماشينی شده. همچنان که بخش بزرگی از موسيقی آنان هم ديگر آن موسيقی سحرانگيز و اصيل شرقی ـ غربی نيست که به ژرف ترين زوايای روح هر انسانی با هر ذائقه ی حسی رسوخ می کرد<br /><br />شايد يکی از اصلی ترين دلايل کشش و دلبسته گی من هم به صدای (گِلی کهِ ريا)، ناخودآگاه ناشی از اين باشد که او همچنان يونانی و با همه ی جان می خواند. درست بسان عاشقان ما در خطه آذرآبادگان که نه هنرمند بلکه جانمندند. يعنی آنان نه در پی درست خوانی نت ها که اصلآ آنرا نمی شناسند، بلکه خواستار بيرون ريختن سره ترين احساسات نهفته در ژرفای جان خود در شکل آواز هستند، و چنين است آوای گِلی کهِ ريا آن دختر اصلآ روستايی که آنگونه از درون جان می خواند که صدايش يکراست وارد خون و سيستمی احساسی آدمی می شود. ارکستری هم که هميشه می چيند يک ارکستر بکر يونانی با اينسترومنت های بومی آن سرزمين افسانه ها است. بگونه ای که گاهی ويلن نواز او صدای هايی از ساز خود بيرون می آورد که اگر او را نبينی، بدون شک خيال خواهی کرد که اين آوا ها نه از يک ساز کششی، بلکه از سازی بادی همچون نی، قره نی و يا فلوت است<br /><br />به همين خاطر هم هست که من هر گاه به آن سرزمين جادويی سفر می کنم، اگر گِلی کهِ ريا در آتن برنامه داشته باشد، شب نخست حتمآ به ديدن و شنيدن برنامه ی او می روم و پسين روز به يک روستای دورافتاده سفر کرده و چند روزی را در يونان دست نخورده و در ميان يونانيان بکر گذرانده، خوراک های خانگی يوناتی و عرق دست ساز کشاورزان يونان ـ البته نه اوزو که آنرا هيچ دوست ندارم ـ می نوشم و شب ها هم به کافه های کارگری با نوازندگان و خوانندگان و رقصنده گان روستايی می روم. مکان معبود من هم در آفرادوس است<br /><br />گر چه دلم نمی خواهد از اين سفر خيالی و اغواگر به يونان بازگردم، ليکن اين مطلب را همينجا با اين آرزوی بزرگ خود درز می گيرم که باشد روزی سرزمين مادری ما هم از اين سيه روزی و بی آبرويی بدرآيد و ما ايرانيان هم به آزادی دست يافته، در ميهن سحرانگيز خود زيسته، در دريای آن تن به آب زده و بر روی ماسه های داغ آن دراز کشيم و چون يونان هم، ساليانه پذيرای ميليونها تن توريست در کشورخود باشيم<br /><br />چرا که ايران ما با آن غنای تاريخی و گونه گونی آب و هوا و رنگين کمان جمعيتی و بافت شهری و ترکيب روستا ها و جاده ها و کوههای سر به فلک کشيده و ديگر قشنگی هايی که دارد، آن اندازه برای غربيان جاذبه دارد که در صورت داشتن يک حکومت غيراوباش و متمدن و خوش ترکيب و غير عنتر، با تدوين يک برنامه درست، قادر خواهد بود که سالانه دستکم چند برابر درآمد نفتی از راه گسترش صنعت توريسم، ارز وارد کشور سازد. صنعتی که وارون نفت هم، نه در حال ته کشيدن، بلکه پيوسته هم در حال رشد است<br /><br /><a href="http://www.youtube.com/index?ytsession=SWME83URt5PjH0Lgr_RXZNc4z0eyRPSgAuxdSyhIVCp4iURsAUEGa6ef28TcNIMP-bmJYmP_-pLwzChrhgazkBovma4dBLyLfAWjabLEbkzePthrNPNtd0PXHRulIxyw_OsqT-zxtj3XjL2XEIMiW3Piun1yrqsL0igMHeqwbZhU4DyqvNNhtpI0YbyKf5RUmY5J4-FcjPa-xrcjQ-29nOVFr-VjSaT8eL0wf6wj1Q0F9E7Zn_NiWQFhDSmJ7M5n2GuLlWTXbXPGbtARaf8mx1dXn0CJOspTYYccrZqRLfIfZQhIPnNuHTCUGl84043lTZP_pRWqITF5EP2bPjvjR7f3NgA0ysrOMr4O7o8qE-ogNTOJfHJjGhiX7kGxnyG-Gebdi9x2jF4HBlStpxEwFK3l6clnZuDZnQ1jiNL1ns0">http://www.youtube.com/index?ytsession=SWME83URt5PjH0Lgr_RXZNc4z0eyRPSgAuxdSyhIVCp4iURsAUEGa6ef28TcNIMP-bmJYmP_-pLwzChrhgazkBovma4dBLyLfAWjabLEbkzePthrNPNtd0PXHRulIxyw_OsqT-zxtj3XjL2XEIMiW3Piun1yrqsL0igMHeqwbZhU4DyqvNNhtpI0YbyKf5RUmY5J4-FcjPa-xrcjQ-29nOVFr-VjSaT8eL0wf6wj1Q0F9E7Zn_NiWQFhDSmJ7M5n2GuLlWTXbXPGbtARaf8mx1dXn0CJOspTYYccrZqRLfIfZQhIPnNuHTCUGl84043lTZP_pRWqITF5EP2bPjvjR7f3NgA0ysrOMr4O7o8qE-ogNTOJfHJjGhiX7kGxnyG-Gebdi9x2jF4HBlStpxEwFK3l6clnZuDZnQ1jiNL1ns0</a> <br /><br /></span><span style="font-size:100%;color:#000099;">ΕΛΑ ΣΑΝ ΤΟ ΤΖΙΒΑΕΡΙ<br />به ميعادگاهمان بيا<br />اين هم يکی از واپسين نغمات </span></p><p align="center"><span style="color:#000099;">(Glykeria)</span></p><p align="center"><span style="color:#000099;">که البته اصل آن بلغاری، نام آن </span></p><p align="center"><span style="color:#000099;">(Dobre doshal)</span></p><p align="center"><span style="color:#000099;">و خواننده آن هم گلوريا </span></p><p align="center"><span style="color:#000099;">(Gloria)</span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><span style="font-size:100%;color:#000099;">خواننده نامدار بلغار است</span><br /><br />البته نانوشته نماند که اوضاع اقتصادی يونان هم اين روز ها ابدآ خوب نيست و آن ملت هم روزگار سختی را می گذرانند. ليکن ترديد نبايد داشت که آن ملت کهن و با درايت و سخت کوش و ميهن پرست و ميهمان نواز، با اين سرمايه های معنوی خود، بزودی همه ی مشکلات را پشت سر خواهند نهاد و يونان باز هم نخستين ميعادگاه همه ی عاشقان جهان خواهد شد. همين. امير سپهر<br />بيست و دوم ماه مه سال دو هزار و ده ميلادی</span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a> <br /></p></span>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-2984710101948395572010-05-17T03:49:00.000-07:002010-07-25T04:02:29.400-07:00! شهريارا، بيا که راه بسيار هموار است<div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;"><br /></span><br /><br /><span style="font-size:130%;"><span style="color:#990000;">شهريارا، بيا که راه بسيار هموار است ! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br />آه دل مظلوم به سوهان ماند / گر خود نبُرد، بُرنده را تيز کند<br /></span><br /><span style="color:#000099;">چاره کار بسيار آسان است. همه ی اسباب رهايی ما از اين «ره گمکردگی و بی آبرويی تاريخی» هم در دسترس، ليکن کجاست آنکه دلش با زبانش يکی باشد، کجاست آن وجدان بيدار و ذهن هشيار و کو آن مسئوليت شناسی و از همه مهم تر هم بقول پيشنيان، کجاست اصلآ ديگر آن «اِرق ملی» روزگار پهلوی... <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />می شود حدس زد که بزودی «شهريار» ی در ميان ما ظهور خواهد کرد. برآمدن او هم با يک رخداد بسيار کوچک و ای بسا اتفاقی خواهد بود. آوازه شهرت و رشد محبوبيت وی هم در ميان اين مردم دلزده از همه کس، بسيار بسيار باشتاب و حتا شايد به ناگهان و برق آسا... <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /></span>........................................................................<br /><br /><span style="color:#990000;">سر چشمه سخن</span><br />هر زمان که بدون خودسانسوری، با منطق و استدلال ثابت می کنی که اين عناد ورزی ها و خودخواهی ها که بسياری از مثلآ نخبگان ما هم آنرا مبارزه سياسی و حتا «دموکراسی خواهی»؟! می نامند، سرانجام ايران را بر باد فنا خواهد داد، آن گروه از هم ميهنانی که هنوز هم اندک خردی برايشان باقی مانده و فريب اين گنده گويی های بی پشتوانه را نخورده اند، از اين واقع بينی و فاشگويی ها بسيار خرسند می گردند. چرا که احساس می کنند هنوز هم هستند ايرانيان بيداردلی بسان خودشان، که حقيقت ايران را بر روی اين کره خاکی و در درون آن ايران فلکزده و گرفتار می بينند، نه در عالم پندار و ذهن های عليل خود<br /><br />بگونه ی طبيعی هم اين گروه، پيوسته اين پرسش را مطرح می کنند که پس: «چاره ی کار ما چيست و چه بايد کرد؟». پاسخی هم که هميشه من کم آگاه به اين گراميان می دهم اين است که ای خواهر، ای برادر و ای فرزند دلبندم، به انسانيت و وجدان که چاره کار بسيار آسان است. همه ی اسباب رهايی ما از اين «ره گمکردگی و بی آبرويی تاريخی» هم در دسترس، ليکن کجاست آنکه دلش با زبانش يکی باشد، کجاست آن وجدان بيدار و ذهن هشيار و کو آن مسئوليت شناسی و از همه مهم تر هم بقول پيشنيان، کجاست اصلآ ديگر آن «اِرق ملی» روزگار پهلوی که در سايه ی آن «سرمايه معنوی»، ايرانی حتا نيم نگاهی چپ به ميهن و هم ميهن خود را هم تاب نمی آورد<br /><br />چه رسد به اينکه گروهی دستاربند اوباش و بی سر و پای و دزد و جنايتکار و اجامر چاقوکش شان که اکثرآ هم از باجخور های پيشين آن محله ی خيلی خوشنام هستند، بتوانند ميهن ما را اشغال کرده، بهترين جوانان ما را کشته، دارو ندار ما را چپاول کرده و حتا نواميس ما را به اجانب فروخته و خلاصه هر بلايی را که خواستند بر سر ما بياورند و ما هم بسان مشتی طفيلی بی غيرت، بجای کمر همت به ميان بستن و به داد مُلک و ملت رسيدن و گوشمالی دادن اين الوات بی حيثيت و اگر هم زورمان نرسيد، بجای سر بر ديوار کوفتن و انتحار از اين همه تحقير و ننگ و رسوايی، فقط در پی شهرت باشيم و در انديشه اين که، من بايد در نظام نيست در جهان آينده ايران پست و مقام بالايی داشته باشم، در غير اين صورت اصلآ گور پدر ايران و هر چه ايرانيست! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />چه که به انسانيت و شرافت سوگند که اصلآ همه اين بحث ها و کشمکش ها تنها بر سر همين «قدرت» لجن است و از سر شهرت طلبی. ور نه در صورت اندکی احساس مسئوليت و گذشت بخاطر مردم فناگشته و ميهن اسير و در خطر، و همدلی و همراهی با همدگر و بنا نهادن يک تشکيلات منسجم و پرقدرت سياسی و تبديل گشتن به يک بديل راستين، به زير کشيدن اين لشوش از سرير قدرت که کاری نداشت و ندارد<br /><br />بنا بر اين، مشاهده می کنيد که مشکل اصلی در اين سوی است و روضه خوان ها و چاقوکشان هم تمامی اين سی و يک سال حکومت خود را مرهون همين به اصطلاح نخبگان ايران هستند. به اصطلاح را هم بدين خاطر می آورم که باور دارم اگر ايران حتا ده ـ بيست نخبه راستين و با وجدان هم که می داشت، کجا مشتی ملای بی سواد و احمق و عده ای شاگرد حلبی ساز و شمع فروش و چاقوکش کاملآ غيرسياسی می توانستند بيش از سه دهه بر کشور پهناور و مهمی چون ايران حکومت کرده و اينهمه توهين و تحقير و رسوايی را بر ما تحميل کنند</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><br /><br />آخر نخبگانی که قاره ی اروپا و سپس آمريکا و آنگاه هم تمامی جهان را از نظر فرهنگی و سياسی و صنعتی و اجتماعی و حتا مذهبی زير و روی کردند، مگر بيش از ده ـ پانزده تن بودند؟ همچنان که انقلاب مشروطه خود ما در يک سده ی پيش از اين، محصول انديشه های ميهن پرستانه و مسئوليت شناسی و شرف ملی بيش از هفت ـ هشت نخبه ايرانی نبود<br /><br />پس ما هر چه که می کشيم از دست همين «ميدانداران عرصه سياست» است که خود را هم «نخبگان» ايران می خوانند، نه مردم عادی که بار ها نوشتم آن بيچاره ها، گرفتار کار و زندگی خود هستند و در زمينه سياست هم خواهی نخواهی، پيرو همين به اصطلاح نخبگان و در نتيجه هم، سرنوشت همه ملت در دست اين بی وجدان های نابلد و شهرت طلب<br /><br />آنچه را هم که نوشتم ابدآ توهين مپنداريد که بدبختانه عين حقيقت است. روشن ترين دليل نادانی اين طايفه هم اين است که اين پيرکودکان پخمه حتا نمی دانند که دموکراسی چيست و در کدام سمت است. به خاطر همين جهل شگفت انگيز هم هست که بجای بسترسازی برای جريان دموکراسی در ايران، اصلآ در حال فراهم آوردن مناسب ترين زمينه های فرهنگی ـ اجتماعی ـ سياسی و حتا روحی برای ظهور يک رهبر بسيار مستبد و تشکيل يک حکومت کاملآ سرکوبگر هستند<br /><br /><span style="color:#990000;">انديشه ای در حال تسخير</span><br />برای اينکه مراد خود را بهتر رسانده و در عين حال هم سخن خود را مدلل کرده باشم، از يک رخداد تاريخی ـ فرهنگی مدد می گيرم که بيش و کم هم همه آنرا می شناسند. ليکن اين شناخت غالبآ يکسويه بوده و تاکنون هم کمتر کسی به تاريخ و جغرافيا و يا زمان و مکان و چرايی اين رخداد توجه نشان داده است. مرادم هم خود ما مردم اکثرآ پوسته گرا است که همه ی پديده ها را مثبت و منفی پنداشته و به تبع آنهم، يا چيزی را به گونه ی مطلق رد می کنيم و يا اينکه آنرا صد در صد پذيرفته و ستايشگر آن می گرديم. بطوری که ديگر چشم و گوش و هوش مان بکلی از کار می افتند<br /><br />باری، ماكياولی (۱) در حالی به بی اخلاق ترين و رذل ترين فيلسوف تاريخ شهره است که نزديک به شش سده است که برای هر هم ميهن خود يکی از بهترين الگو های اخلاقی بشمار می رود. نمونه و سمبل يک ايتاليايی پاکنهاد که آنگاه که پای استقلال و عظمت ميهن اش به ميان آيد، ديگر تمامی ارزش های متعارف اخلاقی برای او بی اعتبار می گردند. از اين ديدگاه هم، انديشمندی بسيار ميهن پرست و گران ارج که سزاوار مهر و احترامی ويژه است. چرايی اين امر هم البته علتی تاريخی و از آن هم مهم تر هم، «انگيزه» ای بسيار نيرومند دارد<br /><br />برازنده ترين نام هم برای اين انگيزه، « وجدان ملی» ايتاليايی است که هر کس با روحيه ی آن ملت بسيار مغرور و شوکت طلب خوب آشنا باشد، آن را هم به نيکی در خواهد يافت. بويژه آن گروه از ايرانيان آگاه و ميهن پرست که ژرفای اين مصيبت رفته بر ما را بخوبی درک می کنند و ديگر هم از اينهمه آبروريزی در جهان و ننگ و رسوايی ملی بجان آمده اند<br /><br />بويژه از اين بی خيالی و لااباليگری «سياسيون» خود که بدان اشاره کردم. بدانسان که پنداری اين طايفه گيج و منگ اصلآ هنوز هم درک نکرده اند که چه بر سر ايران و ايرانی آورده اند و پس از سه دهه اباحه گری هم، اينک آن کشور تاريخی و آباد و آزاد و پرنشاط سه دهه پيش را بر لبه ی چه پرتگاه هولناکی کشانده اند. بگونه ای که اگر بزودی فريادرس و فريادرسانی به داد اين مُلک اسير و زخمی نرسند، بدون شک نه ديگر استقلالی خواهد داشت و نه اصلآ شکل جغرافيايی کنونی خود را<br /><br />و اما، ماکیاولی زاده نيمه ی پايانی سده ی پانزدهم ميلادی است. فرزند روزگاری که فلورانس (ايتاليا) در ضعف و بينوايی کامل بسر می برد. ثبات سياسی در کشور وجود ندارد و حکومت دائمآ در ميان خودی های فاسد و بيگانگان اشغالگر دست به دست می گردد. مردم سرخورده، تحقير شده، تهيدست و به سختی هم از همه چيز و همه کس دلزده و مأيوس. روزگاری تيره و تار که هيچ پرتوی از اميد هم حتا در دور دست ترين افقها نيز ديده نمی شود<br /><br />در همين روزگار تباهی هم هست که ماکياولی خود نيز به اميد گشايشی، وارد کار اجرايی شده و در مقام دبیر شورای ده نفره جمهوريت، حکومت وقت را ياری رسان می شود. ليکن آن حکومت نيم بند هم به سبب عدم درک مسئوليت پايوران اش، گره ای از کار فروبسته ی مردم بينوا نگشوده و سرانجام هم بوسيله يک خاندان فاسد ديگر سرنگون می گردد. با آن سقوط، هم، ماکياولی بازداشت، زندانی، شکنجه و سپس هم با تحقير و توهين از شهر و ديار خود رانده می شود. در همان تبعيدگاه هم هست که با دلی شکسته، کار نوشتن رساله «شهريار» خود را آغاز می کند<br /><br />يعنی در هنگامه ای که شاهد نگونبختی و سيه روزی مردم و بی سر و سامانی کامل ميهن خويش است و به تبع آن هم، دل و جانش از همه ی سياست بازان لاابالی و دغلکار زمانه خود به سختی آزرده. بويژه از بی معنويتی و فساد دستگاه پرقدرت دين و کليسا که مثلآ خود بايد از هر آلودگی پاک بوده و در انديشه آسايش و بهروزی خلق خداوند باشد<br /><br />خدای را که از ديد نگارنده، همان رذالت ها و لااباليگری ها و ستم های دکانداران دين و سياست به مردم هم بوده که وی را به تنگ آورده و بدين انديشه راهبر گشته که ميهن اش نيازمند يک نظم پولادين است. يعنی حکومتی با قدرتی کوبنده و پایدار که در سايه ی همان تدوام و اقتدار خود، بتواند مردم و کشور را از آن فلاکت و نکبت و سيه روزی تاريخی برهاند<br /><br />البته پاره ای اين ديدگاه را هم مطرح کرده اند که وی آن رساله را برای آخرين شهريار جوان خاندان مديچی (Medici) نگاشته باشد که در ازای آن بتواند از او پستی در حکومت اش بگيرد. ليکن اکثريت مردم ايتاليا اين نظريه را به سختی رد می کنند و من نيز آنرا قبول ندارم که شرح چرايی آن، خود مجال و مقال ديگری می طلبد. به هر روی هر چه بوده، ماکیاولی ديگر در هيچ حکومتی وارد نشده و درست در همان سالی هم که ميهن اش يک بار ديگر به دست اقوام بربر اشغال و غارت و ويران می گردد، با آرزو های برآورده نشده خود از جهان ما رخت بربسته و می رود <br /><br />او می ميرد اما محصول انديشه هايش برای هميشه در رساله «شهريار» اش ماندگار می گردد و اين همان اثری است که از ديد غير ايتاليايی ها، تراوشات ذهنی يک موجود بی اخلاق و پليد است و از دريچه نگاه هم ميهنان اش، انديشه های پاک و زلال يک ميهن پرست بسيار دلسوخته و نگران و خواهنده ی عظمت و شوکت ايتاليا که حاضر بوده تمامی ارزش های اخلاقی خود را هم فدای نيل بدان «هدف بزرگ ملی» خود سازد. يعنی اعاده ی حيثيت و شوکت و اعتبار از دست رفته ميهن و امنيت و آسايش و سرفرزای مردم آن ميهن گرامی تر از جانش<br /><br />پس با چنين نگرش ميهن پرستانه ای است که آن فرد از ديد دگران «بدانديش» که در سامانه فلسفی وی «قدرت سياسی» جايگاهی بسيار فراتر از تمامی ارزشهای انسانی ـ اخلاقی می يابد، در نزد ملت خود، به شخصيتی «بسيار والا» مبدل می گردد و همه ی آن پلشتی های پنداری وی هم قابل توجيه. يعنی ارزشهايی بزرگ چون وجدان، راستی، دادگری، مهر و پيمانداری که در فلسفه ماکياولی، همگی آنها در جلوی پا های «ديوقدرت» سر بريده می شوند<br /><br />چکيده «آيين کشور داری» آرمانی وی هم اين است که در کشور هيچ صدايی جز صدای مصلحت دولت نبايد به گوش رسد. دولت هم به باور او تنها و تنها در وجود شخص "شهريار" خلاصه می شود. با آن باور هم اگر شهريار قدرت و ثروت و شوکت داشت باشد، ملت نيز از اينهمه بهره مند خواهند شد. هر آيينه هم که او ناتوان گشته و يا سقوط کند، به تبع آن، شوکت و عظمت و اقتدار مملکت و امنيت و آسايش و رفاه شهروندان نيز به سوی ضعف رفته و سرانجام هم از دست خواهد شد<br /><br /><span style="color:#990000;">و برايند اين مقال<br /></span>اين همه را از اين روی آوردم که بنويسم براستی آيا اين روزگار تيره و تار ايران، درست بسان همان روزگار فلورانس نيست؟ آيا اين پستی ها و جنايت ها و خيانت های روضه خوان ها و اين هرزه گی ها و شهرت طلب ها و بی مسئوليتی های سياسيون ما هم درست بسان دستگاه دين و عرصه ی سياست آن ديار در آن روزگار؟ اين وامانده گی و سردرگريبانی مردم ما و کاوه و رستم و پشوتن و سوشیانت و گیو و گودرز و بابک و مازيار و پيروز نهاوندی ... را به امداد طلبيدن های آنان هم، شکلی از همان آرزو های ماکياولی سرخورده از ملايان و سياست بازان عصر خود؟<br /><br />توجه داشته باشيد که حال ما يک ملت دلشکسته و نوميد و سرخورده ای داريم که تحمل بيش از سه دهه توهين به شرف و شخصيت انسانی و ملی اش، و به همين مدت هم مشاهده ی اباحه گری نخبگان اش، هم ژرف ترين زخم ها را به غرور او وارد کرده است و هم اينکه وی را از هر چه مذهب و ملا و سياست و نخبه و سياست بازی است، به سختی منزجر ساخته، نه يک تن چون ماکياولی. از اينروی بگونه طبيعی هم آنچه در ضمير ناخودآگاه و احساس اين ملت در حال رشد و گسترش است، نزديک ترين انديشه به انديشه های همان ماکياولی است، نه سودای دموکراسی<br /><br />هيچ گروهی هم مسئول اين وامانده گی و سردرگريبانی و به تبع آنهم، اين «انحراف تاريخی» دگرباره مردم ما نيست، اِلا همانانی که با نام های غلط اندازی چون فرهيخته و شاعر و پژوهشگر تاريخ و کارشناس مسايل سياسی و مفسر و نخبه... و بويژه «روشنفکر»، سه دهه از عمر گرانبها و انرژی آنان را با اين بحث های بظاهر شيک اما در حقيقت کاملآ نامربوط و مبتذل به هدر داده اند<br /><br />پس در چنين اوضاع تيره و تاری می شود حدس زد که بزودی «شهريار» ی در ميان ما ظهور خواهد کرد. برآمدن او هم با يک رخداد بسيار کوچک و ای بسا اتفاقی خواهد بود. آوازه شهرت و رشد محبوبيت وی هم در ميان اين مردم دلزده از همه کس، بسيار بسيار باشتاب و حتا شايد به ناگهان و برق آسا. زيرا همانگونه که آوردم، اين طايفه منگل که خود را هم «دموکراسی طلب» می پندارند، از سر جهل، همه ی زمينه های برآمدن اين «شهريار» را فراهم کرده و تمامی راههای بالندگی او را هم کاملآ هموار ساخته اند<br /><br />البته اين گمان در صورتی می توانند شکل راستی بخود گيرد که اصلآ ايرانی تا يکی ـ دو سال آينده برجای ماند. زيرا که اين ماجراجويی ها و هل من مبارز طلبيدن های روضه خوان های اوباش، بدون شک سرانجام همه چيز ما را برباد خواهد داد. از آنجايی هم که اين به اصطلاح نخبگان بخاطر قدرت طلبی های خود هرگز اجازه نخواهند داد که بدليلی راستين برای اين نظام شکل گيرد، پس بدبختانه ظاهرآ يگانه شانس ماندگاری استقلال و يک پارچه گی ايران هم در گرو برآمدن همان شهريار است<br /><br />شهرياری پرقدرت که بيايد و اين ملت اسير را از دست اين همه جک و جانور برهاند و دستکم ايرانيان ديگر تنها با يک ديکتاتور طرف باشند، نه هزاران ملا و بچه ملا و چاقوکش و ژنرال های گاودار و پياز فروش و دمپايی فروش و شمع فروش و از همه هم بد تر، از دست اين دشمنان غدار که دهه ها است در نقش دلسوز، بزرگترين ضربه ها را به مردم ما زده اند<br /><br />يعنی همين مدعيان دموکراسی خواهی که حتا بدون داشتن کوچکترين قدرت سياسی و پول و امکانات و پاسدار و بسيجی و قراول و يساول هم از هر ديکتاتوری هزاران بار خودشيفته تر، انحصارطلب تر، کر و کور تر و فاشيست تر هستند. بگونه ای که حاضر نيستند حتا به اندازه ی ميلی متری انعطاف بخرج داده و سر سوزنی هم از منافع فردی و گروهی خود را فدای نجات ميهن و رهايی هفتاد و اندی ميليون هم ميهن خود از اين بلا و بدبختی و بی آبرويی سازند<br /><br />پس اگر شهرياری بيايد و بتواند سر اين روضه خوان های رذل را بر سنگ کوفته و اين تجزيه طلب های رذل تر از روضه خوان ها را گوشمالی داده و بر سر جای خود نشاند و در مملکت هم نظم و نسق و آرامش و ثبات و امنيتی برقرار ساخته و کمی هم برای مردم رفاه و شادی به ارمغان آرد، بدون شک دستکم برای چند دهه هيچ خطری حکومت او را تهديد نخواهد کرد<br /><br />چرا که در اين سه دهه ی نکبت بار، اين مردم آن اندازه سيه روزی و محروميت کشيده و توهين و تحقير ديده و وعده های دروغ و سخنان بظاهر قشنگ اما بدون پشتوانه و ياوه شنيده اند که ديگر براستی روح و روانشان خسته و آزرده شده است. از اينروی هم همان اندک آرامش و امنيت و رفاه و شادمانی خود را ديگر با هيچ چيز عوض نخواهند کرد، همين. امير سپهر<br /><br />آدينه، بيست و چهارمين روز ارديبهشت ماه سال هشتاد و نه خورشيدی، برابر با چهاردهمين روز ماه می دو هزار و ده ميلادی<br />ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ<br /><br /><span style="color:#000099;">(۱)</span> </span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;">نیکولو برناردو ماکیاولی</span><span style="font-size:130%;"> </span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;">(Niccolò di Bernardo dei Machiavelli)</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"> فیلسوف سیاسی، شاعر، آهنگساز و نمایشنامهنویس مشهور در سوم مه سال يکهزار و چهارصد و شصت و نه ميلادی در فلورانس ايتاليا بدنيا آمد و در ژانويه يکهزار و پانصد و بيست و هفت ميلادی درگذشت<br /><br />فرانسیس بیکن درباره او میگوید: «ما به کسانی همچون ماکیاولی مدیونیم که جهان سیاست و رهبران آن را آنطوری که هست به ما نشان میدهند، نه آنطوریکه باید باشد</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a> <br /></div></span>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-17937654185269391282010-04-26T03:39:00.000-07:002010-07-25T03:49:38.466-07:00! بترسيد از اين خيانت و جنايت تاريخی<div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><p align="center"><br /><br /><div align="center"><span style="font-size:130%;"><span style="color:#660000;">بترسيد از اين خيانت و جنايت تاريخی ! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /></span><br /><span style="color:#000099;">اگر کسانی خيال می کنند که جناح معروف به «اصلاح طلبان» پس از اصلاح اين رژيم فرش قرمز برای آنها پهن کرده و ايشان را نيز در قدرت سهيم خواهند کرد، دردا که در جهل مرکب هستند... <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />آيا در تيمارستانهای سراسر دنيا هم می توان خردباخته آدمی را يافت که حاضر باشد مشتی آخوند و شبه آخوند متحجر و پسمانده با سياه ترين پيشينه را بر شخصيتی چون شاهزاده رضا پهلوی ترجيح دهد؟!...<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />تلاش برای رعايت حقوق بشر از سوی چاقوکشان و دزدان و دلالان محبت و متجاوزان ...؟! ای کاش می شد نوشت که اين کار ها به شوخی می ماند. ليکن اينها نه شوخی که در شرافتمندانه ترين حالت هم، بيهوده کاری و فرصت سوزی است...<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /></span>............................................................<br /><br />همانگونه که در نوشته پيشين خود «فعلآ هيچ نوری از رستگاری در چهره ی ايران ديده نمی شود» آوردم، در نبود يک اپوزيسيون بابرنامه و منسجم و هدفمند، حتا سخن گفتن از بازستاندن ايران از دست روضه خوان های خونخوار و غارتگر و عوامل چاقوکش و متجاوز آنان هم کاری نابخردانه است، چه رسد به دادن وعده ی آزادی و دموکراسی و عدالت اجتماعی و، و، و به مردم<br /><br />همچنان که بار ها اين نيز نوشته ام که اصلآ گرفتم که همين فردا مردم به خيابانها ريخته و در يکی ـ دو هفته هم اين نظام را سرنگون ساختند، يا به فرض حتا خود روضه خوان ها شخصآ خواستند به مساجد و گورستانها باز گردند که مکان های اصلی ايشان است و يا به هر دليل دگری ما به ناگهان از شر اين نظام شرور آسوده گشتيم، خوب: «آيا ما آمادگی اداره کشور را داريم؟» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />يعنی با فرض تحقق حتا چنين سناريوهای رويايی و بسيار آسان و کم هزينه هم، آيا کسی پاسخ درست و منطقی برای اين پرسش اساسی دارد که «کجاست آن نيروی جايگزين؟». به بيانی روشن تر، چه کسانی هستند اعضای آن دولت موقت که بايد در روز سقوط جمهوری اسلامی زمام امور را بدست گيرند؟ کجا است آن نيروی انتظامی که از جان و مال و ناموس مردم محافظت کرده و اجازه ندهد که بانکها و موزه ها غارت گردند، کجاست آن نيمه آرتش که از خلاء قدرت جلوگيری نموده، از مرز های کشور پاسداری کرده و جلو هرج و مرج را بگيرد و اجازه ندهد که مملکت به دامان جنگ داخلی و برادر کشی در غلطد و کجا هستند آن دهها نهاد و ستاد فرماندهی و اداری ديگر که بی وجود آنها، هرگز نمی توان يک کشور هفتاد و چند ميليونی را اداره کرد؟! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />پس، توجه می کنيد که مراد من چيست و در چنين شرايط نکبت باری بی پرده پوشی و خودسانسوری، حتی آرزوی ساقط شدن اين نظام هم تا چه اندازه نابخردانه به نظر می رسد، چه رسد به اينکه عده ای هم به مردم وعده دهند که آنها را به دموکراسی و رفاه و نيکبختی خواهند رساند! يعنی وعده هايی صد در صد تحقق ناپذير در شرايط کنونی که بی ترديد يا از روی شيادی و دشمنی با ما است و يا از سر نادانی محض. ولو که وعده دهنده گان هر يک دارای چند عنوان دانشگاهی هم که باشند<br /><br />گذشته از آن، وقتی هيچ نيروی جايگزين وجود ندارد، اصلآ ساقط شدن حتا همين نظام ضدايرانی جنايتکار هم بی شک فقط ايران را دستخوش بحران های بيشتری نموده و ای بسا که ما را در همان آتش هستی سوزی بيافکند که نوشتم و ديگر هيچ نيرويی هم قادر به خاموش کردن آن مباشد. يعنی در آتش يک جنگ داخلی و قتل و غارت و خواهر و برادرکشی و خودويرانی. فراموش هم مکنيد که دشمنان تاريخی ما که مزدورانی ناايرانی را هم به خدمت گرفته اند، اصلآ بزرگترين آرزوی شان همين بوجود آمدن زمينه های تجزيه ايران است. يعنی خلاء قدرت و جنگ داخلی<br /><br />بنابر اين، حکم خرد اين است که اين قاذورات و شعار های پوچ را رها کرده و در پی راه هايی منطقی و عملی بود. روی سخنم بويژه با کسانی است که جانشان از اين بيهوده گويی ها بر لب رسيده و براستی خواهان نجات خود و مردم خود از اين رنج و پريشانی جگرسوز و ننگ تاريخی هستند. کسانی که واقعيّت ها را نه در عالم ذهن، بلکه بر روی زمين ايران می جويند<br /><br />يعنی هم ميهنانی که روانی سالم، وجدانی بيدار، چشمانی بينا، دلی خالی از کينه و ذهنی پاک داشته و بتوانند واقعيّت های امروز ميهن بی کس مانده خود را ببينند و دريابند. درک کنند که در عالم حقيقت ديگر ايران ايرانستان شده است و دريای مازندران آن از دست رفته و خليج فارس اش رسمآ خليج عربی شده و شرف ملت اش برباد است و معنويت در آن حکم کيميا يافته و چوب حراج به ناموس ما زده اند و آنگاه به اين حقيقت برسند که تمامی اين گنده گويی ها که عده ای بنام نخبه و روشنفکر سی سال است که ايشان را با آن سرگرم ساخته اند، به پشيزی هم نمی ارزيده<br /><br />مرادم رنجاندن کسی نيست، اما حقيقت را که نمی شود فدای محبوب اين و آن شدن کرد، و حقيقت اين است که بيشترين سخنان و کار های به اصطلاح نخبگان ما در داخل و خارج از سر ناآگاهی و خشت بر آب زدن است، ولو که داخلی ها بخاطر اين بيهوده کاری ها حتا هزينه های بسيار سنگينی را هم پرداخت کنند. ما نبايد بار ديگر اين اشتباه تاريخی را تکرار کنيم که هرکسی به زندان اندرافتاد و هزينه پرداخت و می پردازد، پس انسان خردمند و آگاه و آزادی خواهی است. اين همان منطق خانمان بربادده پيش از فتنه ی بهمن است که ما را بدين روز سياه نشاند<br /><br />نگارند که هرگز پاره از اين ريشو ها و چاقچوربندان زندانی در جمهوری روضه خوان ها را جزو خردمندان و آزادی خواهان ايران بشمار نياورده و نخواهم آورد، ولو که آنها در زندان برادران خود بپوسند و يا حتا اعدام شوند. چون از زاويه ديد من آن سرکار خانمی که در کشوری در دست خامنه ای و الله کرم و احمدی نژاد و جنتی و چاقو کش ها به خيال خود سيمون دبوار و آگاتا کيريستی و آنا ماری شيمل شده و در جامعه ی سنگسار و شلاق و قطع عضو و تجاوز به مردان بزرگسال در زندان ها، از فمينيسم سخن گفته و خود را تلاشگر حقوق بشر می خواند، پاک از مرحله پرت است. همچنان که شوهر در بند وی در هپروت فکری است و برای هيچ و پوچ در زندان<br /><br />تلاش برای رعايت حقوق بشر از سوی چاقوکشان و دزدان و دلالان محبت و متجاوزان که همه ارکان های نظامی و انتظامی حکومت را در دست دارند؟! کوشش برای آزادی رسانه ها، بويژه مطبوعات در نظامی که اصلآ تنها رسالت آن مبارزه با آزادی متعارف در نظام های دموکراتيک است و کار فرهنگی برای آشتی دادن مشتی کفتار بی فرهنگ با پلوراليسم يا تکثرگرايی. آنهم روضه خوان هايی را که خود را نماينده گان خدای بر روی زمين می خوانند و کلام خود را هم با کلام خداوند، يکسان ...؟! ای کاش می شد نوشت که اين کار ها به شوخی می ماند. ليکن اينها نه شوخی که در شرافتمندانه ترين حالت هم، بيهوده کاری و فرصت سوزی است<br /><br />به ديگر سخن، اين کوشش ها اگر از روی راستی و ميهن پرستی هم که باشد، باز جانفشانی برای هيچ است. چرا که انديشه پشت اين فداکاری ها کودکانه و پيش فرض های آن کاملآ نادرست است، چرا که اين مبارزات هدف های روشنی ندارد، چرا که بسياری از کسانی که حبسی و شکنجه می شوند اصلآ خود نيز بدرستی نمی دانند که چه می خواهند و از همه هم مهم تر، چرا که در فقدان يک آلترناتيو مشخص و بابرنامه، هرگز نمی توان به آزادی و دموکراسی دست يافت. کما اينکه هر چه بر شمار اين به اصطلاح "تلاشگران حقوق بشری" افزوده می گردد، بجای بهبود، به موازات آن، اصلآ اوضاع حقوق بشر هم هر روز از روز پيش بدتر می شود<br /><br />پس در اين خارج هم آن کس که بدون در نظر گرفتن اوضاع اسفبار اپوزيسيون هزارتکه و بی برنامه، از «گذار به دموکراسی» سخن گفته و يا از آينده درخشان ايران دم می زند، اگر استاد دانشگاه هم که باشد، نشان می دهد که در عرصه ی سياست هِر را هم از بِر تشخيص نمی دهد و مدرک پی. اچ. دی اش هم فقط به درد لای جرز ديوار می خورد. همچنان که آن محترم که خود را روشنفکر آوانگارد پنداشته و هر روز هم يک کراوات گل منگلی می آويزد و بی وجود بديلی روشن، کار جمهوری روضه خوان ها را تمام شده می داند، براستی حتا لايق کلاه نمدی هم نيست<br /><br />و حال که يک از هزار درد ها را آوردم، بگونه ی طبيعی اين پرسش پيش می آيد که پس چاره چيست که من آنرا هم از ديد خود و در اندازه بضاعت اندک خويش از فن سياست خواهم آورد، پيش از آن اما می خواهم اين ديدگاه خود را نيز بنويسم که چنانچه سياسی های ما همچنان به اين گنده گويی های ميان تهی و بيهوده کاری ها ادامه دهند، ترديد نداشته باشيد که پس از چندی نه ديگر از تاک نشانی بر جای خواهد ماند و نه از تاک نشان<br /><br />مسئولان اول و آخر اين خيانت و جنايت ملی ـ تاريخی هم فقط و فقط همين مدعيان روشنفکری و نخبه گی خواهند بود نه مردم عادی که ادعايی ندارند و خواه ناخواه هم منتظر اقدامات همين گروه هستند که همه ی قلم ها، تريبون ها و ميکروفون ها را در اختيار دارند. همچنان که امروزه اکثر مردم هستی از کف داده ما اين «طايفه ی مدعی» را مسئول سقوط ايران در بهمن پنجاه و هفت و تحمل بيش از سه دهه توهين و تحقير و رنج و درد و پريشانی های پس از آن کثافتکاری تاريخی می دانند که کاملآ هم حق دارند<br /><br />من اين مطالب را هم نه با مراد توهين به کسانی، بلکه اتفاقآ از سر سوزجگر می آورم. با اين اميد که شايد اين «زجرنامه» بتواند در ديوار قطور و بلندی که قرنی است ميان «حقيقت» و «مدعيان روشنفکری» ما بوجود آمده، ترک هايی را بوجود بياورد. همان «جدايی از حقيقت» های ايران و جهان که باعث آن فتنه ی شوم ايران برباده هم شد و سی و يک سال هم هست که به سبب «اصرار بر آن جهل تاريخی»، ما را در اين سيه روزی و ناموس فروشی و بی آبرويی بيسابقه در سراسر تاريخ ايران، به گروگان گرفته است<br /><br />چاره ی کار هم از ديد من نه پيچيده، بلکه بسيار بسيار هم آسان است، البته اگر وجدان و شرافت اخلاقی و راستی در کار باشد. اين چاره هم گرد آمدن همه ی ما در يک نهاد و کار تشکيلاتی برای آزادی و اداره ی ايران تا رسيدن به پای صندوق های رای آزاد مردم خودمان است که روشن سازند وزن اجتماعی هر يک از ما چيست. هرگز هم لازم نيست که کسی از باور های سياسی خود دست شويد. ايران متعلق به تمام ايرانيان است و ما برای بالابردن سطح فرهنگ سياسی مردم خود اصلآ به همه ی انديشه های سياسی نياز داريم، از چپ چپ گرفته تا راست راست<br /><br />اين حقيقت بی چون و چرا را هم باور کنيم که اگر ما اکنون و در اين مقطع نتوانيم برای آزادی ميهنمان با هم همکاری کنيم، بدون ترديد ابدآ شايسته گی برخورداری از دموکراسی را نداريم و همين نظام روضه خوان ها از سرمان هم زيادی است. بگونه ای که اگر دموکراسی را به زور هم به ما تحميل کنند، در اندک زمانی خود آنرا از ميان خواهيم برد. چرا که تنها ضمانت جريان دموکراسی در کشوری، پايبند بودن گروه های سياسی آن کشور به قواعد اين سيستم است که گردن نهادن به خواست اکثريت و رعايت تمامی حقوق اقليت از سوی اکثريت، اصلی ترين قاعده آن است<br /><br />و حال که ما در اين مرحله قادر به برگزاری انتخابات آزاد نيستيم تا به درستی وزن اجتماعی خود را روشن سازيم، جدای از پايبندی به دموکراسی، آيا شرف و وجدان و انسانيت به ما حکم نمی کند که بخاطر نجات خود از بی آبرويی و نجات تن پاره های خودمان از زندان و اعدام و تن فروشی و پامنقل نشينی و نقطه پايان نهادن بر اينهمه بيکاری و رنج و پريشانی و فقر و فاقه و بی سر و سامانی مردم خودمان هم که شده، بپذيريم که در حال حاضر در ميان مردم ايران، هيچ فردی شهرت و محبوبيت شاهزاده رضا پهلوی را ندارد و در ميان شخصيت های سياسی ما هم پيشينه سياسی هيچ آدمی از او پاک تر نبوده و هيچ کسی هم دموکرات منش تر و شکيبا تر و با گذشت تر از وی نيست ؟<br /><br />در پايان دلم می خواهد که برای روشن ساختن ذهن پاره ای خوش خيال «هميشه در اشتباه»، اين نيز بياورم که اگر کسانی ـ بويژه در اين خارج ـ به دگرگونی های احتمالی درون دل بسته و خيال می کنند که جناح معروف به «اصلاح طلبان» پس از اصلاح اين رژيم فرش قرمز برای آنها پهن کرده و ايشان را نيز در قدرت سهيم خواهند کرد، دردا که در جهل مرکب هستند و همچنان و هنوز هم ماهيت پليد و ددمنشانه رژيم روضه خوان ها و کيستی فرزندان خمينی شياد و جادوگر را نشناخته اند که هر يک براستی ختم روزگار هستند<br /><br />زيرا جدای از اينکه اصلاحات مور نظر آنان در بهترين حالت و نهايت خود هم، تغيير ولی فقيه و رئيس جمهور و انجام چند اصلاح صوری و روبنايی است نه برپايی دموکراسی سکولار و برگزار کردن انتخابات آزاد به شکل کشور های دموکراتيک، عناصری هستند که هر يک هزار مار خورده و مبدل به اژدها های آدمخواره گشته اند. يعنی کسانی که برای حفظ موقعيت و رانت های حکومتی خود حتا سر برادران تنی خود را هم گوش تا گوش می برند، چه رسد به اينکه بخواهند ديگرانی را هم از بيرون با خود شريک سازند<br /><br />از همه ی اينها گذشته، از ياد نبايد برد که افراد اين جناح حکومتی نيز چون خامنه ای و احمدی نژاد و حسين شريعتمداری و جنتی و ديگر پايوران رژيم اوباش ها، همگی ما گريخته گان از ترس زندان و مرگ را اعم از چپ و راست و ميانه، يک قلم طاغوتيان ضذ انقلاب و جاسوس سی. آی. ا و موساد و اينتليجنت سرويس و ام. آی سيکس و شرابخواره و کافر و مفسد فی الارض ... می خوانند. پس مبادا که کسانی برای چندمين بار هيزم پخت آش زهرآلود و کشنده ای شوند که پس از پخته شدن آنرا به زور در حلقوم خودشان ريزند<br /><br />چند جمله ی دگر از سر درد و اين مقال بس، آيا در تيمارستانهای سراسر دنيا هم می توان خردباخته آدمی را يافت که حاضر باشد مشتی آخوند و شبه آخوند متحجر و پسمانده با سياه ترين پيشينه را بر شخصيتی چون شاهزاده رضا پهلوی ترجيح دهد؟ من که خيال نمی کنيم. از اينروی هم براستی آرزو می کنم ای کاش که برخی از مثلآ روشنفکران بسيار آگاه و مترقی ما هم دستکم به اندازه همان ديوانگان بستری شده در تيمارستان ها خرد و هُشياری و دورانديشی و قلب و از مهم تر هم، وجدان و رحم و مروت داشتند. فعلآ که همين. امير سپهر<br /><br />باز هم در اين باره خواهم نوشت<br />پانزدهمين روز ارديبهشت ماه سال هشتاد و نه خورشيدی، برابر با پنجمين روز آوريل دو هزار و ده ميلادی</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a></span></div>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-23644292974934218532010-04-25T09:33:00.003-07:002010-07-25T03:48:13.093-07:00فعلآ هيچ نوری از رستگاری در چهره ی ايران ديده نمی شود<div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><p align="center"><br /><span style="font-size:130%;"><strong><span style="color:#660000;">فعلآ هيچ نوری از رستگاری در چهره ی ايران ديده نمی شود</span></strong><br /><br />بيش از سه دهه است که پاره ای که خود را آزادی خواه و دموکراسی طلب و نخبه ی فرهنگی و سياسی می خوانند، به مردم اسير ما وعده ی بهشت می دهند. يعنی وعده يک دموکراسی تمام عيار که کاملآ هم متعهد به رعايت کامل حقوق بشر خواهد بود. نظامی آزاد و سکولار که حتی بسيار مترقی تر و پيشرو تر از پيشرو ترين دموکراسی های جهان کنونی هم باشد<br /><br />ليکن هر چه به اوضاع درون و برون نگريسته و با خود می انديشی که با اين تشتت آرا، نفرت ها، حسادت های کور، جنگ های حيدری ـ نعمتی، عدم هماهنگی، فقدان برنامه و نبود تشکيلاتی منسجم چه در داخل و چه در خارج، آخر چگونه بايد اين وعده های بزرگ عملی گردد، سرانجام ره بجايی نمی بری که نمی بری. از آن بدتر و غم انگيز تر هم اينکه، اصلآ عقل سالم می گويد که اين نفرت پراکنی ها و هزارپارچه گی و دشمنی ها نشانه های بسيار روشن «پيشافروپاشی» تماميت ارضی و از دست رفتن استقلال يک کشور چند پاره فرهنگی و چند مذهبی و چند زبانی هستند، نه بشارت دهنده ی نيکبختی و شادکامی مردمان آن سرزمين<br /><br />آزادی، دموکراسی، سکولاريسم، حقوق بشر، برابری، عدالت اجتماعی، رفاه و، و، و واژگانی هستند که اين روز ها ورد زبان همگان است. از چپ و راست و ميانه گرفته تا مريدان همچنانی روح الله خمينی. از همه هم بيشتر ورد زبان انقلابيون پريروز و خاتمی چی های ديروز و جمهوری خواهان امروز. يعنی طيفی که بيشتر افراد آن هم از عناصر توده ـ اکثريت هستند و با در نظر گرفتن پيشنه درخشان! آنان هم، آدمهايی که حتا تمام دمپايی های خانه گی شان هم پر از ريگ است<br /><br />با اينهمه، به فرض اينکه حتا آنان هم در کار خود صداقت دارند، باز معلوم نيست کسانی که هنوز در طيف خود و حتی در ميان رفقای جانجانی خود نيز دچار چند دسته گی بوده و همچنان هم حتی با همان هم مسلکان ديرين خود به چند فرسنگی يک پلاتفرم واحدی هم نرسيده وهنوز هم هيچ يک برای آن دگر رفيق قديم خود حق نفس کشيدن نيز قائل نيست، آخر چگونه می خواهند هفتاد و اندی ميليون هم ميهن گرسنه و بجان آمده و عصيان زده ما را به يک سيستم بهتر از سويس و دانمارک و هلند و سوئد راهبر گردند! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />اين از هم گسيختگی البته شوربختانه ويژه ی توده ای ها و چريک ها و اسلامی های انقلابی و اصلاح طلبان ديروز و امروز نبوده و ديگر طيف های سياسی هم اوضاعشان کم و بيش همين گونه است. زيرا چپ های غير توده ای هم چون حتی پنج ـ شش تن هم نمی توانند يک سالی همديگر را تحمل کنند، هر از چند ماهی انشعاب راه می اندازند و ما امروز چهل ـ پنجاه سازمان کمونيستی تک عضوی داريم. ضمن اينکه اينان نه در داخل طرفداری دارند و نه اصلآ کسی آنانرا می شناسد<br /><br />جبهه ملی هم که ديگر به وسيله ای برای عقده گشايی بدل گشته است و به يک جريان کاملآ کمدی . چرا که دير سالی است که هرکس در هر شهری که می زيد، در آنجا برای خود يک جبهه ملی خيالی درست کرده و تنها عضو آن نيز خودش می باشد. دايی جان وار هم خود را مصدق زمان می پندارد. جبهه ی ملی داخل هم که اوضاع اش از اين هم اسفبار تر<br /><br />چه که آنان سوای اينکه همچنان به رژيم اسلامی وفادار مانده اند، اينک جوان ترين هاشان هم بالای شصت ـ هفتاد ساله می باشند و همگی هم آيت الله های کامل که فقط رخت ملايی بر تن نمی کنند. نانوشته نماند که پيری البته ابدآ به سال نيست. چه که می توان بيست سال بود و نود ساله انديشيد و نود ساله بود و بيست ساله انديشيد. پس، مراد من از پيری در اينجا «کهنه انديشی» است که از اين نظر اعضای جبهه ی ملی داخل، براستی همگی بالای هشتاد سال بوده و همچنان خود را در دوره ی ششم ـ هفتم مجلس شورای ملی مشروطه می پندارند. غافل از اينکه در اين زمان دراز، ايران و جهان زير و زبر گشته و نسل های امروز که بيش از هفتاد در صد جمعيت ايران را هم تشکيل می دهند، اصولآ ديگر انديشه ها و خواست هايی دارند که اصلآ از جنس دگری است<br /><br />سازمان مجاهدين خلق هم که همچنان خر خود می راند و همچنان هم احدی «غيرخودی» را اصلآ حتی به عنوان مخالف رژيم روضه خوان ها هم به رسميت نمی شناسد، چه رسد که برای دگر گروههای فکری و سياسی هم احترام و حقی قائل باشد. همچنان هم خواستار برپايی حکومتی بنام «جمهوری دموکراتيک اسلامی» است که چند سالی هم هست که ادعا می کند اين جمهوری اسلامی، سکولار هم خواهد بود! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />روشن هم نمی کند که اگر اين حکومت سکولار خواهد بود، پس چرا واژه ی نسبت اسلامی را با خود به يدک می کشد و اگر به تساوی حقوق شهروندان باور دارد، چرا در پی برپايی مثلآ يک جمهوری يهودی، يا يک جمهوری بهايی و يا زرتشتی و يا ترکيبی از همه ی اينها نيست. بسان جمهوری بهايی ـ ارمنی ـ آشوری ـ يهودی ـ زرتشتی ـ کلدانی ـ سنی ـ شيعی ... ايران! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />می ماند جمعيت غالب يعنی هواداران آيين پادشاهی، اعم از سلطنت طلب و مشروطه خواه و هواداران يک نظام پادشاهی پارلمانی نوين. يعنی طيفی که نه با هيچيک از اين گروهها سنخيتی دارد و نه بدبختانه دستکم در ميان خود کوچکترين اتحاد و اتفاق و همدلی که نگارنده در مورد چرايی آن و ظرفيت های عظيم بالقوه ی که اين طيف دارد، تا کنون چند متن نوشته و باز هم خواهم نوشت<br /><br />با اينهمه می خواهم در همين نوشته هم برای چندمين بار همين يک نکته ی اساسی را بياورم که يکی از اصلی ترين دلايل نبود انسجام در اين طيف، وجود نفوذی ها است. يعنی کسانی که نه تنها هوادار اين آيين کهن و بومی ما نيستند، بلکه از دشمنان قسم خورده ی اين طيف هم بشمار می آيند. اين عناصر نفوذی هم دو هدف عمده را دنبال می کنند که بدبختانه در اثر ناهُشياری بخش بزرگی از اعضای راستين اين طيف هم تا کنون در رسيدن به هر دو هدف هم توفيق زيادی داشته اند<br /><br />يعنی پريدن به اين و آن و ناسزاگويی و نفرت پراکنی در زير چتر پدافند از آيين پادشاهی هم با هدف پيشگيری از انسجام و همدلی در ميان افراد اين طيف و هم به هدف به لجن کشيدن و بدنام کردن اصل اين آيين کهن و ديرآشنا که ريشه در ژرفای جان اکثريت ايرانيان ميهن پرست دارد. اوباشگری هايی که در حقيقت هم نه هيچ ارتباطی به شاهزاده رضا پهلوی دارد و نه به افراد دلسوز اين طيف. ليکن تيم دگری هم وجود دارد که با تبليغات رذيلانه ای، تمام اين زشتکاری ها را به آيين پادشاهی و هواداران راستين آن منتسب می کند، بويژه عناصر توده ـ اکثريت که در اين کار مهارت کامل دارند و اصولآ هم با همين تبليغات مسموم، يعنی با دروغ پراکنی ها و شايعه سازی ها و ويرانگری های فرهنگی، زمينه های سقوط آيين پادشاهی در ايران را فراهم آوردند<br /><br />در باره ی آقايان موسوی و کروبی و خانم رهنورد و آن دگر خانم ها و آقايان پرپشم و ريش هم گر چه باور دارم که آنان نيز مانند هر ايرانی دگری بايد در هر فرايند ملی حق شرکت داشته باشند، ليکن بافراچشم داشت منش و باور های آنان، من يکی که اصلآ عارم می آيد چيزی بنويسم. چه رسد به اينکه بخواهم اين مريدان وفادار آن ضحاک گوربگور شده را هم جزو اپوزيسيون بشمار آورده و با گذاردن نام آنها در کنار واژه دموکراسی، اين نام گران ارج را به پلشتی بيالايم که تا کنون ميليون ها انسان در سراسر جهان در راه رسيدن بدان جان گرامی خود را از دست داده اند<br /><br />گرچه شرافتمندانه بايد اين راستی را هم پذيرفت که آقايان موسوی و کروبی خودشان هم هيچ گاه خود را جزو اپوزيسيون بيرون از حاکميت روضه خوان ها معرفی نکرده و هرگز هم از دموکراسی سخنی بر زبان نياورده اند. بويژه آقای موسوی که خود بار ها و بار ها بروشنی گفته و نوشته است که هدف غايی وی بازگرداندن اوضاع ايران به معنويت نورانی زمان حيات امام راحل اش می باشد که نور جهنده از دهانه ی مسلسل ها به هنگام شليک به مغز و قلب ايرانيان در دهساله ی حيات ننگين او يک روز هم از درخشيدن بازنيايستاد<br /><br />اين اطمينان را هم دارم که اکثريت مردم بجان آمده ما هم اين راستی ها را به نيکی می دانند و هيچ دلبستگی هم به اين دو فرزند خلف خمينی ندارند. پدافند ايشان از اين دو تن هم از سر ناچاری و درمانده گی در نبود يک اپوزيسيون منسجم سرنگونی طلب است. با اين اندک اميد که شايد اين اوضاع کشنده کمی قابل تحمل تر گردد<br /><br />هر چه هم خود موسوی می نويسد و می گويد که به پير و به پيغمبرش که وی جمهوری اسلامی را صد در صد قبول دارد و ابدآ در پی دموکراسی متعارف و سکولاريسم و حقوق بشر و حتا حکومتی غيرشيعی و فقاهتی نيست، شبه ملايانی مانند آقايان نوری زاده و گنجی و سازگارا و مخملباف و دباشی و عناصر خوش سابقه ای! چون آقايان داريوش همايون و ميلانی و خانبابا تهرانی و فرخ نگهدار و دگر توده ـ اکثريتی ها سخنان روشن و صريح آن بيچاره را دگرگون تفسير می کنند<br /><br />تا آنجا هم که بياد دارم تنها خانم رهنورد بودند که آنهم فقط يک بار واژه ی دموکراسی از زبان شان بيرون آمد که با توجه به انحنای روند باوری و شخصيتی آن بانوی محترم هم که بجايی صعود، پيوسته به طرف پائين بوده و سرکار ايشان از مدرنيته به سنت و ارتجاع رسيده اند، پيدا است که مراد ايشان هرگز نمی توانسته همين دموکراسی متعارفی باشد که ما آنرا می شناسيم. کتاب های پيشين وی هم در پدافند از بربريت و تحجر که نامبرده هنوز هم به نگارش آن طالبان نامه ها می بالند، روشن ترين دليل اين ادعا است. همچنان که مبانی انديشه و حتا رخت و ريخت خود و شوهر و دگر همگنان ايشان کوچکترين سنخيتی با آدمهای دموکراسی طلب ندارد که بقول جناب مولانا: <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />آن یکی میگفت اشتر را که هی / از کـجا میآیی ای فرخــنــده پی؟<br />گفت از حمـام گـــرم کــــوی تو / گفت خــود پیداست از زانوی تو! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />حاصل اينکه پس در چنين شرايط ناگواری که حتی گروهها در ميان خود نيز کوچکترين اتفاق نظر و اشتراک ديدگاهی ندارند، کدام تشکيلات منسجم و اپوزيسيون متشکلی می خواهد ملت ايران را به بهشت آزادی و دموکراسی راهبر گردد! مگر نه اين است که اساس و چهار ستونی که ساختمان دموکراسی بر روی آنها بنا می گردد فرهنگ دموکراتيک، رواداری، سکولاريسم و گردن نهادن به قاعده ی بازی دموکراسی است که در حقيقت اين آخری، شاه ستون دموکراسی هم هست؟ اگر جواب آری است که از نظر منطقی هم بطور بديهی بايد آری باشد، وقتی ما در حال حاضر قادر نبوده ايم که حتی يکی از اين ستون ها را هم پی ريزيم، پس چگونه و بر چه مبنايی عده ای به مردم وعده ی برپا ساختن کاخ دموکراسی را می دهند<br /><br />اينان اگر دموکراسی را می شناسند و بی مهيا بودن اسباب آن به مردم وعده می دهند که دروغزن و کلاش هستند، اگر هم بدون شناخت پيش زمينه ها و ابزار و ساختمان دموکراسی فقط از روی معده به مردم وعده می دهند که در اينصورت جاهل اند. وقتی هم که پيشگامان دموکراسی که بزعم خود عصاره ی فضائل اين ملت و سياسی های کشور هم هستند؛ خود دموکراسی را نشناخته و رفتارشان نيز از عدم پايبندی ايشان به دموکراسی حکايت کند و يا کلاش باشند، هر گونه دل بستن بدين وعده ها يک خودفريبی و نادانی مضاعف است<br /><br />آنچه آوردم گر چه بسيار تلخ و ناگوار، ليکن حقيقت عريان ما است که بايد مردم از آن آگاه گردند، ولو که اين «حقيقت نويسی» هزار ناسزا و نفرت هم برای نويسنده به ارمغان آرد. توجه داشته باشيد که راستی ها هميشه تلخ است و پذيرش آنهم بگونه ی طبيعی، بسيار تلخ تر. بويژه برای ما با اين روحيه ی شاعرانه و روياپردازی که داريم. ليکن حال که تقريبآ همگی موج زده گشته و در اين رود خوفريبی غلطانند، برای ثبت در تاريخ سياه اين روزگار هم که شده، بايد چند تن باباشملی چون من نيز باشند که خطر کرده و برخلاف جريان اين رود گل آلود شنا کنند<br /><br />آری اين حقيقت ما است اما نه پايان کار ما. چرا که در عرصه سياست اگر خرد، هُشياری، دورانديشی، مسئوليت پذيری و اراده و غيرتی در کار باشد، می توان مسير رخداد ها را تغيير داده و چهره ی حقيقت ها را دگرگون ساخت. همچنان که اگر ما براستی خواهان برونرفت از اين لجنزار متعفن جمهوری روضه خوان ها باشيم، با مبارزاتی اساسی تر و هدفنمد تر قادر به انجام اين کار سترگ و تاريخی خواهيم بود. چگونه؟ اين بحثی است که در نوشته ی دگری آن را به ميان خواهم انداخت، فعلآ همين. امير سپهر<br /><br />ششمين روز از ارديبهشت ماه سال هشتاد و نه خورشيدی، برابر با بيست و شمشين روز از آوريل و دو هزار و ده ميلادی</span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><a href="http://www.zadgah.com/">http://www.zadgah.com/</a> </span><br /></p>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-77452272792688213222010-04-25T09:33:00.001-07:002010-04-25T10:21:47.826-07:00روزگار آريامهر و آن آرزوی کهن<div align="center"><br /></div><br /><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><br /><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span><br /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><br /><p align="center"><br /><span style="font-size:130%;"><strong><span style="color:#660000;">روزگار آريامهر و آن آرزوی کهن<br /></span></strong><br /><span style="color:#000099;">آقای بهرام مشيری شوربختانه همچنان همان هستند که بودند<br /></span>گر چه نوروز گذشته است و من هم متن نوروزی خود را بپايان برده ام، ليکن از آنجا که پاره ای ادعا می کنند که نوروز و آيين های آن در سالهای پايانی نظام شاهنشاهی در ايران بسيار کم رنگ و بی رمق شده بوده که اين سخن البته در ظاهر تا اندازه ای هم درست است، بيجا نمی بينم که کمی هم در باره «چرايی» اين کمرنگ به چشم آمدن نوروز ها در آن روزگار بنويسم<br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgxBU2i7-XWclr_q1XtHuN4d9ukWP_Z76z-3dZ8MqPZ7dNk7TkzU9Lbrf4A5gCg-6hH-DyW7mikAfzhyphenhyphenEQeppjDKEQYinc3lXthdzsqQkPKC2pCyqWNFCRuhT2jh8868GtuCHaN/s1600/shaaheBimaar.jpg"><img style="MARGIN: 0px 0px 10px 10px; WIDTH: 391px; FLOAT: right; HEIGHT: 289px; CURSOR: hand" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5464126123662537794" border="0" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgxBU2i7-XWclr_q1XtHuN4d9ukWP_Z76z-3dZ8MqPZ7dNk7TkzU9Lbrf4A5gCg-6hH-DyW7mikAfzhyphenhyphenEQeppjDKEQYinc3lXthdzsqQkPKC2pCyqWNFCRuhT2jh8868GtuCHaN/s400/shaaheBimaar.jpg" /></a><br />بويژه که کسی برايم نوشته بود که گويا جناب مهندس بهرام مشيری باز هم بسان هميشه که از هر موضوع بی ربطی هم زبانمايه ای برای ناسزا گفتن به پادشاه فقيد می سازند، در رد نوشته ی من، ادعا کرده اند که گويا در روزگار پهلوی دوم نه تنها ديگر نوروزی در کار نبوده و مردم از اين فرصت فقط برای سفر سود می بردند، بلکه به فرمايش ايشان، پادشاه فقيد هم اصولآ ميانه خوشی با نوروز و ديگر آيين های ملی ما نداشته اند و مغالطاتی از اين دست. مانند هميشه هم البته کلی تهمت های ناروا به پادشاه در غربت مدفون بسته و بد و بيراه نثار وی کرده اند<br /><br />آنچه که به کيستی و جايگاه فرهنگی آقای مهندس بهرام مشيری مربوط می شود، بی اينکه مراد کوچکترين توهينی داشته باشم، همين را می آورم که از ديد من بيشترين سخنان ايشان اصلآ ارزش فرهنگی ندارد که آدمی زمان هم برای نقد آن بسوزاند. زيرا آن جناب سوای اينکه حاکم شرع بودن و حکم صادر کردن را با کار پژوهش اشتباه گرفته اند، اصولآ يک <strong>«کتاب از بَرکن»</strong> هستند نه فرهنگور يا آنگونه که در نزد ما گفته می شود، يک روشنفکر. بسان آقايان اکبر گنجی، عطاالله مهاجرانی، آخوند کديور و از پيشينيان هم رضا براهنی و سيد جوادی و داريوش آشوری و بسياری ديگر از <strong>کتاب ازبَر کن ها</strong>ی ديگر که شوربختانه مردم ما به اشتباه آنان را فرهنگور و يا روشنفکر می پندارند<br /><br />البته شرط دادگری اين است که بنويسم آقای مشيری براستی حافظه ای بسيار قوی دارند. به همين خاطر هم هست که ايشان کتاب ها را از ديگر <strong>«کتاب ازبَرکنان»</strong> ما بهتر و دقيق تر ازبَر می کنند. همچنان که نامبرده يک <strong>«منبری»</strong> بسيار خوبی هستند. از آنجايی هم که اکثر مردم ما بشکل تاريخی، به <strong>«وعظ»</strong> و <strong>«خطابه»</strong> و <strong>«روضه»</strong> خوی گرفته و با مطالعه و پژوهش و بررسی و تطبيق که کاری سخت و زمانبر است، چندان الفتی ندارند، طبيعی است که اين <strong>منبر های گرم</strong> آقای مشيری هم بر دل اين گروه خوش نشيند<br /><br />همچنان که خود ايشان جزو همين دسته بوده و هيچ الفتی با نگارش ندارند. چرا که نوشتن يک متن دو صفحه ای، کاری است که دستکم پنجاه برابر روخوانی آن زمان می برد. برای همين هم وی هيچ ميراث فرهنگی ماندگاری نداشته و نخواهند هم داشت. چون اصولآ خط و ربط درست و حسابی هم ندارند. تا آنجا که حتا دريغ از يک مقاله علمی، تاريخی يا ادبی باارزش و ماندنی<br /><br />پس، تنها همان دويژه گی که اشاره کردم مايه رونق بازار ايشان است، يعنی حافظه ای که قادر است هر مطلبی را با يک بار روخوانی يا شنيدن، کاملآ در خود نگهدارد و هر زمان که لازم شد آنرا تکرار کند، و منبر هايی بسيار گرم و شيرين بسان منبر های رسانه ای آقای دکتر علی رضا نوری زاده. پس از ديد من نامبرده نه تنها فردی فرهنگور و يا بقول معروف، روشنفکر نيستند، بلکه انسانی بسيار بی فرهنگ، سطحی و امل و کهنه انديش هم بشمار می آيند که تمامی رفتار و گفتار و کردارشان نشاندهنده ی اين ادعا است<br /><br />زيرا جدای از اينکه <strong>«شيوه ی زندگی»</strong>، بويژه <strong>«اخلاق»</strong> و <strong>«فرهنگ رفتاری»</strong> يک فرهنگور، خود بزرگترين <strong>«درس</strong> <strong>»</strong> و <strong>«ميراث فرهنگی»</strong> اوست، چرا که وی <strong>«باورهايش را زندگی می کند»</strong> نه ادعا، روشنفکر و فرهنگور راستين کسی است که <strong>«آفريننده ی انديشه های بکر و نو»</strong> است، نه چون آقای مشيری بازگوکننده و مفسر کتاب هايی که خوانده و نقل حکايات که کار <strong>«نقال های قهوه خانه ای»</strong> و <strong>«واعظان»</strong> بر سر منبر ها است<br /><br />در مورد شيوه ی زندگی و عادات آقای مشيری هم چيزی نمی نويسم که بسياری خود از آن آگاهند. گر چه اگر هم کسی از آن آگاه هم نمی بود، باز هم چيزی نمی نوشتم که اين پلشتی ها از من دور باد. آنچه اما به اخلاق و سطح فرهنگ ايشان مربوط می شود، روشن می نويسم که بدبختانه آنهمه کتابی که جناب مشيری خوانده اند، حتا کوچکترين دگرگونی راستينی هم در خود ايشان بوجود نياورده و آن جناب، در زمينه شخصيتی، همچنان همانی هستند که در کودکی در روستای خود بوده اند، يعنی يک <strong>«چهارپادار»</strong> که خود بار ها آنرا گفته اند. مرادم از بکارگيری اين واژه هم نه توهين، که چهارپاداری کاری است بسيار هم شرافتمندانه، بلکه برای بيان سطح منش جناب مشيری از ديد خودم بود که با منش يک فرهنگور فرسنگ ها فرسنگ فاصله دارد<br /><br /><strong>ما نزديک «هر روزتان نوروز باد» بوديم<br /></strong>برويم بر سر موضوع اصلی که چرا در واپسين سالهای نظام پادشاهی در ايران، نوروز ها و آيين های مربوط بدان کم فروغ تر از اين روزگار سياه بچشم می آمد که نخستين دليل آنهم <strong>«مقاومت»</strong> است. يعنی <strong>«انگيزه»</strong> ای که در آن روزگار وجود نداشت و امروز به شکل بسيار بسيار نيرومندی وجود دارد. سبب آنهم، ايرانی و ملی بودن آن نظام بود و ضد ملی بودن رژيم روضه خوان ها است<br /><br />چرا که آن نظام نه تنها هيچ مخالفتی با برگزاری آيين های ملی ما نداشت، بلکه خود اصلآ پرچمدار زنده کردن آيين های نياکانی ما و پيش آهنگ بزرگداشت سنن ملی ايرانيان بود. در حاليکه اصلی ترين هدف اين رژيم، از ميان بردن هويت ملی ما است که مبارزه ی با سنت های اجدادی هم اصلی ترين بخش آن ويرانگری است، و همين عامل هم هست که تمامی آيين های ملی ما را سياسی کرده و از آنها هم سلاح های بی اندازه نيرومند و برايی برای ايستادگی در برابر اين رژيم انيرانی ساخته است<br /><br />گذشته از اين عامل اصلی اما دلايل چندی هم وجود داشت که در آن روزگار، سبب کم جلوه نمودن نوروز های ما بود. دلايل فرهنگی ـ اجتماعی ـ اقتصادی که اتفاقآ خدا کند باز هم سبب آن گردند که دوباره نوروز های ما کمرنگ تر و کمرنگ تر به چشم آيند. تا بدانجا که ديگر اصلآ نوروز در زندگی اجتماعی ما گم شود و آن جمله ی مشهور به تحقق بپيوندد که بسياری از ايرانيان بدون توجه به مفهوم نهفته در آن، شايد قرن ها است که آنرا از روی عادت بکار می برند، يعنی همان جمله ی <strong>«هر روزتان نوروز باد»</strong> که غالبآ هم از پی «نوروزتان پيروز باد» می آيد<br /><br />و چنين شده بود تا اندازه زيادی زندگی ما در سالهای واپسين حکومت پهلوی، يعنی هر روزمان شبيه به نوروز که پاره ای با نگاهی بسيار سطحی يا از سر غرض ورزی آنرا به "کمرنگ شدن نوروز" تفسير می کنند. بگونه ای که ديگر سال به سال خريد نوروزی، بويژه لباس نو اهميّت خود را بيشتر از دست می داد، بويژه برای بزرگسالان<br /><br />پاره ای که در آن زمان از سر تعارف اين جمله معروف را بر زبان می آوردند که: <strong>"ای بابا، عيد مال بچه ها است"</strong>، کاملآ حق داشتند. زيرا کسانی که هر هفته يا ماه، چند دامن و پيراهن و تی شرت و کراوات و کت و شلوار و پاپوش نو خريداری می کردند، آن اندازه در کمد و جامه دان ـ چمدان ـ خود لباسهای نو و نيمه نو شيک و خوش مدل داشتند که ديگر اصلآ نيازی به خريد لباس باسمه ای اما گران از "بازار شب عيد" را نداشتند. اين نشانگر آن بود که روز بروز وضعيّت اقتصاديمان رو به رشد رفته، هر ساله بر شمار طبقه متوسط ايرانی افزوده گشته و هر چه جلوتر می رفتيم شهريگری هم بيشتر در جامعه ی ما رشد پيدا می کرد<br /><br />کارمندانی که به سبب کار در وزارتخانه و يا شرکتهای بزرگ خصوصی می بايد لباس مرتب پوشيده و آقايان حتا بايد کراوت می زدند، ديگر لباس شيک و نو پوشيدن برايشان چندان اهميتی نداشت. چنين اجباری بويژه برای خانمها و آقايانی وجود داشت که با نوباوگان و جوانان ايران در ارتباط بودند. مانند آموزگاران و دبيران و اساتيد مراکز عالی علمی ـ آموزشی. آن سياست هم در راستای آموزش پاکيزگی و خوش پوشی و نظم و ترتيب به آينده سازان ايران از همان سنين خُردی بود و يک سياست بسيار خردمندانه و مسئولانه و از روی مردم دوستی<br /><br />در واپسين سالهای پيش از فتنه، اجبار به شيک بودن در محل کار باعث شده بود که اصولآ خيلی از خانمها و آقايان ديگر به نوعی از لباس مرتب و رسمی پوشيدن دلزده شوند. بگونه ای که بسياری از مردم غروب هنگام به محض اتمام کار خود، حتی به خانه نرسيده در همان اتومبيل شخصی خويش لباسهای شيک و رسمی را از تن بدر کرده، پوشاک سبک و راحتی را که در اتومبيل داشتند بر تن می کردند<br /><br />چون اوضاع آنچنان شده بود که ديگر بسياری از خانم ها و آقايان حتا داشبورد و صندوق عقب اتومبيل خود را هم به کمد رخت های خود بدل ساخته بودند. يعنی آنها هميشه هم چند عدد کراوات و تی شرت در داشبورد اتومبيل خود داشتند و هم شماری کت و دامن و شلوار تيره و رسمی در پشت آن. همچنين کفش و لباس اسپورت و راحتی که بسته به نياز از آنها استفاده می کردند<br /><br />به همين خاطر هم در حاليکه آقايان اين گروه که می بايد در محل کار خود کراوات زده و بسيار شيک باشند، هم صبح ها از خانه بدون کراوات و اکثرآ با تی شرت و کفش راحتی خارج می گشتند و هم عصر ها با همان رخت و ريخت از محل کار خود به خانه باز می گشتند! خانم هايی هم که می بايد در محل کار خود کت و دامن تيره و شيک بر تن می داشتند، بيشترشان با صندل و تی شرت های رنگی به محل کار خود رفته و با همان رخت ها هم باز می گشتند<br /><br />خوب بيانديشيد که اين همان مرد ايرانی بود که تا دوران کودکی ما گفته می شد <strong>"اگر شلوارش دو تا شود، زير سرش بلند خواهد شد"</strong> و لابدی هم به هوس ازدواج دوم خواهد افتاد. حال بگذريم از آن دگرگونی ژرف در حيات اجتماعی زنان ايران که تا پيش از برآمدن رضا شاه بزرگ، اکثر ايشان نه تنها حق از خانه خارج گشتن که حتا حق بلند سخن گفتن در خانه ی خود را هم نداشتند که مبادا نامحرم صدای شان را بشنود! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />شايد پاره ای خيال کنند اين فاکت ها که من می آورم، بسيار ساده و پيش پاافتاده بوده و فاقد ارزش پژوهشی و داوری باشند. ليکن ابدآ اينگونه نيست. زيرا که حقيقت هر جامعه در همان فرهنگ فولکلور و چگونه زندگی کردن مردم آن جامعه متجلی گشته و نمود پيدا می کند. اين در جوامع پسمانده است که به هر مقوله ساده ای هم خيلی پيچيده نگريسته شده و به تبع آنهم، گنده گويی نشان آگاهی می شود. بسان جامعه ی ما که در آن، حقيقت جامعه را نه بر روی زمين و در نزد مردم، بلکه در ذهن و عالم پندار می جويند. يعنی يا در ديوان شعرای خيال پرداز و يا در کتابهای نويسندگانی با انديشه هايی عليل و رويا هايی ماليخوليايی<br /><br />در جامعه شناسی مدرن، اصلآ سخن بر سر فرم ادبی بيان کيفيّت و خوب و بد پديده ها نيست، در اين شيوه ی پژوهش که رسيدن به «حقيقت کيفيّت زندگی مردم» هدف آن است، بايد به کوچه و بازار و به ميان مردم عادی رفت. چرا که سيمای راستين و بی نقاب جامعه را در همان کوی و برزن و در رفتار و باور ها و چگونگی زندگی مردمان می توان ديد. همچنان که حقايق را هم بايد به روشن ترين شيوه و با استفاده از ساده ترين واژگان بيان کرد. چه که پژوهشگر مدرن ديگر نقش اديب و استاد ادبيات را هم بازی نمی کند<br /><br />پس اين پسماندگی و بی فرهنگی و ناداری و درمانده گی و نکبت و توهين و ستم به زنان ايران بود که هر چه جلو تر می رفتيم در جامعه ما بی رنگ تر و کم فروغ تر می شد، نه نوروزان جمشيدی. در زمينه اقتصادی هم که ديگر خريد رخت نو، شرينی و آجيل و حتا اسباب نو برای خانه در حال مبدل شدن به امری روزمره و بسيار بی اهميت می گشت<br /><br />من اينجا به جرأت می نويسم که در روزگار پهلوی دوم اتفاقآ نوروز از اکنون هم برای ما گرامی تر بود، ليکن نه در شکل همان پنجاه ـ شصت سال پيش که خريد لباس و پسته و تخمه برايمان مهم باشد. در آن زمان قدرت خريد و توقع ما بدانسان بالا رفته بود که ديگر در پی تفريحات و خريد هايی بس گران تر از رفتن به سينما و خريد يک کيلو آجيل مشکل گشای بوديم. مانند خريد مبل گرانبها، قالی نفيس، لوستر های کريستال کار چکسلواکی و آلمان شرقی، خريد اتومبيل نو، پارکت کردن خانه، تغيير موکت و کاغذ ديواری ... و پاره ای هم که کاری کمتر از مسافرت به شمال و حتی اروپا و آمريکا را اصلآ تفريح نوروزی به حساب نمی آوردند<br /><br />از اينروی هم خانواده های زيادی از طبقه متوسط خريد نوروزی را با تفريح در هم آميخته از همان شروع اسفند ماه به اروپا و آمريکا سفر کرده و در حين خوشگذرانی، پوشاک و بسياری از وسايل لوکس خانه خود را هم از ديار فرنگ خريده و می آوردند. شخصآ به نيکی بياد دارم که از آغازين روز های اسفند هر سال، بيشترين فروشگاههای اروپايی در جلوی در ورودی خود پرچم شير و خورشيد نشان ما را برافراشته و بر روی شيشه ويترين های خود هم شادباش نوروزی می نوشتند، حتی با خط فارسی، در پاريس، فرانکفورت، برلين، بروکسل و به ويژه در لندن در آکسفورد استريت، اِجور رواد، پيکادلی، شپرزبوش و کنزينگتون... <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />در شانزه ليزه پاريس هم البته کمتر فروشگاهی يافت می شد که پرچم ايران را بر سر در خود آويخته نباشد. در همه ی آن فروشگاهها هم با ريال می شد خريد کرد. افرادی هم که در نوروز های آن روزگار در نيويورک بوده اند، حتمآ ديده اند که در بيشترين فروشگاههای فيفت آوينيون، از خيابان چهل دو تا مديسن اسکوير هم، همه جا پرچم ايران و هپی نوروز به چشم می خورد<br /><br />اگر پاره ای بگويند که اينها مشتی از ما بهتران بودند که می گويند، آنگاه بايد گفت که اگر در کشوری سی ميليونی آن اندازه از ما بهتران وجود داشته باشند که پرواز های چهل ـ پنجاه شرکت هوايی بزرگ جهان از سه ـ چهار ماه به نوروز مانده همگی رزرو شده باشند، خوشا به حال حتی فقرای آن کشور که اينهمه هم ميهن ثروتمند دارند و در ميان اينهمه از ما بهتران می زيند! اين نکته را هم ياد آور می شوم که جمع ايرانيان مقيم خارج از کشور در آن زمان فقط سی و پنج هزار دانشجو و تاجر و ديپلمات بود، نه شش ميليون گريخته و پناهند که امروز نود و پنج در صد مسافران داخلی و خارجی ايران هفتاد و اندی ميليونی اسلام زده و آخوند گزيده را تشکيل می دهند<br /><br />اين در حالی بود که در زمان کودکی ما حتا در پايتخت ايران هم هفتاد ـ هشتاد در صد از خانواده ها در سال توان بيش از چند بار پلو خوردن را نداشتند. از اينروی هم چون نوروز نزديک می شد، مشام کودکان نادار ايرانی هم بی صبرانه در انتظار استشمام بوی خوش برنج و ماهی و سرخ کردن سبزی بود. همان دوران که هنوز هم اکثر مردم ما در همان تهران هم چکمه لاستيکی و گيوه و چارق بر پای داشتند و چون نوروز نزديک می شد، بسياری از رويای خوش خريد کفش دست دوز از سرچشمه و خيابان سيروس تا صبح خوابشان نمی برد<br /><br />همان روزگاری که مردم آن اندازه فقير بودند که حتی يک کيلو برنج خود را هم در شب عيد با رشته خود بريده و پخته مخلوط می کردند که بچه ها از آن «رشته پلو» سير شوند. عهدی که نه از بوتيک خبری بود نه از ساختمان پلاسکو و نه بازار صفويه. زمانی که نه از پيراهن يقه کراواتی دوازده تومانی نشانی بود نه از کت و شلوار های هشتاد و پنج تومانی خيابان باب همايون و ناصر خسرو که ديگر برابر يک روز حقوق هر عمله شده بود، نه از صد ها فروشگاه کفش و کيف ايتاليايی و نه هر شبه از فيلمها و سريالهای رنگی جديد هاليودی در راديو تلويزيون ملی<br /><br />اصولآ در آن روزگار تهيه کفش و لباس نو در نوروز برای مردم ما از آن جهت از اهميت فوق العاده ای برخوردار بود که به جز معدودی ثروتمند اصلآ کسی توان مالی برای بيش از يک بار خريد لباس در سال را نداشت که البته همان يک بار خريد هم خود کار بسيار بسيار سختی بود. چرا که اوضاع بسان سالهای واپسين پيش از فتنه نبود که بشود در يک بعد از ظهر اتومبيل خود را برداشته و با سر زدن به چند فروشگاه پر از مدلها و رنگهای مختلف کفش و کيف و لباس روز و شب، به آسانی پوشاک دلخواه خود را در مدل و رنگ ايده آل خود خريد<br /><br />در آن سالها، تهران بود و چند فروشگاه پوشاک در خيابان های لاله زار و استانبول که البته آن چند مغازه هم فقط لباسهای دوخته شده مردانه می فروختند (طفلک مادران و مادر بزرگان ما!). چند تايی خياطخانه مردانه هم در همان اطراف وجود داشت که آنها هم مشتريان ويژه خود را داشتند<br /><br />تا آنجا هم که بياد دارم، مشهور ترين مغازه های لباس آنزمان (مغازه ايده آل) بود و (مغازه هما) و (فروشگاه کنت) که اولی در لاله زار پايين واقع شده بود و آن دوتای دگر در لاله زار بالا. اين مغازه ها هم مشتريان ويژه ای داشتند که بيشتر آنها يا خارجی های مقيم تهران بودند و يا انگشت شمار ثروتمندان ايران آن زمان. در آن زمان حتی در رويای مردم عادی ما هم نمی گنجيد که بتوانند روزی از چنين فروشگاههايی خريد کنند<br /><br />پس از انقلاب سپيد بود که با دگرگون گشتن شگفت انگيز اوضاع فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی ايران و آمدن فاستونی های ارزان قيمت مارک مقدم به بازار بر شمار خياطخانه ها اضافه گرديد و خريد پارچه کت و شلواری و سقارش دوخت آن به خياط رواج پيدا کرد و به يکباره هم تهران پر از فروشگاههای شيک و مدرن شد و زمين و زمان هم انباشته از لباس های ارزان و شيک . کفش ملی و بلا ... هم که ايران را با انواع و اقسام کفش های ارزان قيمت و محکم، براستی "کفش باران" کردند<br /><br />پس برای خانواده هايی که در روزگار آريامهر تقريبآ هميشه بر روی ميز اطاق های پذيرای ايشان پسته خندان و تخمه ژاپونی فرد اعلا برای تنقل با آبجو شمس دوازده ريالی قرار داشت و چند نوع ميوه و شيرينی و کمد هاشان هم انباشته از پوشاک، خريد آجيل و شيرينی و ميوه و پيراهن و کفش ديگر خريد فوق العاده ای بشمار نمی رفت. از اينروی بود که بسياری از تعطيلات نوروزی و برای لذت از آن به مسافرت می رفتند که مغرضان و نادانان آنرا به "فرار از دوست نوروز" تفسير می کنند<br /><br />اين نيز نبايد فراموش کرد که اين همان خانواده هايی بودند که پنجاه سال پيش در زمان کودکی ما در بسيار از آنها لباس زنان و پيراهن کودکان که سهل است، حتی سالی يک پيراهن آقايان هم به دست خانم خياط های محله دوخته می شد. يعنی دو ـ سه ماهی به نوروز مانده ابتدا پارچه ای از چيت و ارمک و کودری ... از بازار خريداری می شد و به خانم خياط محله داده می شد تا برای اهل منزل پيراهن يا لباس عيد بدوزد<br /><br />خانواده های بسياری هم بودند که اصلآ پول خياط نداشتند و طفلک خانم خانه خود بايد پيراهن خويش و همسر و کودکانشان را بدوزد. آنهم با نخ و سوزن و با دستان خود. زيرا کسی که پول دوخت لباس خود را نداشته باشد طبيعی است که نمی تواند پول خريد چرخ خياطی داشته باشد. اصولآ داشتن چرخ خياطی در خانه در زمان کودکی ما، جزو آن آرزو های دست نايافتنی برای خانم های ايرانی بشمار می رفت<br /><br />همين خانواده ها هم بودند که وقتی در تابستان و موسم خزان هندوانه و خربزه می خوردند، تخم های آنرا جمع کرده و بر بالای بام خشک می کردند که آنرا آجيل نوروزی خود سازند که نمک سود کردن و بودادن اين تخمه ها در شب عيد هم البته بخشی از وظايف نوروزی طفلک خانم های نادار بشمار می رفت<br /><br />و فرجام سخن اينکه چنانچه ما يک بار در باره ی مفهوم آن جمله ی زيبای نوروزی ژرف بيانديشيم، همان جمله ی <strong>(هر روزتان نوروز باد!)</strong> که خود ما شايد صد ها بار آنرا برای يکديگر نوشته و برزبان آورده و بر پشت کارتهای شادباش نوروزی ديده باشيم، و آنگاه نگاهی هم از روی شرافت و دادگری به روزگار پهلوی دوم بياندازيم، آنگاه خواهيم ديد که ما در واپسين سالهای پادشاهی آريامهر بزرگ، براستی به تحقق آن آرزوی کهن ايرانی خيلی نزديک شده بوديم، خيلی، اما افسوس که ... امير سپهر<br />بيست و پنجم فروردين ماه سال هشتاد و نه خورشيدی، برابر با چهاردهم آوريل دوهزار و ده ميلادی</span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a> </span><br /><br /></p>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-3899231781147781882010-04-08T09:04:00.000-07:002010-04-25T09:45:40.207-07:00از تغذيه رايگان به تجاوز در زندان<div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><p align="center"><br /><span style="font-size:130%;"><strong><span style="color:#660000;">از تغذيه رايگان به تجاوز در زندان<br /></span></strong><span style="color:#003300;">«پايان بخش نوشته ی نوروز ايرانی»<br /></span><br /><span style="color:#000066;">وقتی حکومت ملتی از <strong>«وارد کننده راننده و کلفت و نوکر»</strong> برای ملت خود به فروشنده بکارت جگرگوشگان آن ملت به اجانب و <strong>«صادر کننده روسپی»</strong>، تبديل می شود، وقتی اوضاع ملتی از <strong>«تغذيه رايگان»</strong> در زمان تحصيل پدران و مادران به <strong>«تجاوز در زندان»</strong> در زمان فرزندان می کشد و وقتی کار مردمی مست از باده غرور و گشاده دستی و دها و دهش، به پوفيوزی و کاسه ليسی و<strong>«گدايی»</strong> می رسد ... آن ملت حق ندارد حتا يک دم هم از <strong>«نگاه به گذشته»</strong> خود غفلت کند... ظاهر و رفتار خانم <strong>زهرا رهنورد</strong> بسان باجی های صيغه ای و پاکرسی نشين دوران پيش از ظهور قمرالملوک وزيری گران ارج در يکصد سال پيش است نه رخت و ريخت يک بانوی بافرهنگ و مدرن و دموکرات امروزی ... <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span> </span><br />................................................................<br /><br />بخش پايانی را ويژه ی پرداختن به چرايی نگارش متن خواهم ساخت. زيرا که از ديد من، ژرف انديشی در باره ی اين «انگيزه»، از توجه به خود متن بسيار مهم تر است. در اين راستا هم می خواهم اين نکته را روشن کرده باشم که مراد من از نوشتن متونی که با روزگار گذشته پيوند دارند و برخی از آنها هم مانند همين متن، گونه ای «خاطره نويسی» را تداعی می کنند، ابدآ خاطره نويسی و دلخوش کردن به خاطرات نيست. نگارنده اين دست از متون را اتفاقآ از اينروی می نويسم که در انديشه امروز و فردا هستم و بسيار هم نگران. از روی همان نگرانی هم هست که در نوشتن اوضاع فرهنگی ـ اجتماعی ـ اقتصادی روزگار گذشته، حتا به ريز ترين و بظاهر پيش پاافتاده ترين نکات زندگی ما در آن روزگار هم اشاره می کنم<br /><br />زيرا سوای اينکه چگونه بودن«زندگی امروز» هر ملت و يا حتا شخصی، ريشه در گذشته داشته و اصلآ «برايند» ـ نتيجه ـ کار های درست و نادرست او در «گذشته» است، اصولآ بزرگترين دليل «انحطاط فرهنگ» ها و «نابود شدن تمدن» های بزرگ و درخشان، همين عنصر «فراموشی» است. يعنی همين از ياد بردن فَر و فرهنگ که باعث می گردد فرزانگی ملت ها و انسانها رفته رفته کمرنگ تر گشته و بپوسد و از ميان برود و آنان دچار ويرانی فرهنگی و اجتماعی و شخصيتی شوند. يعنی همين بلايی که بدبختانه هم اکنون گريبانگير ما گشته و روشن ترين نشانه های آنهم پيش چشم ما است<br /><br />بسان همين تبديل گشتن حکومت کشورمان از «وام دهنده» به ابرقدرت ها و«وارد کننده راننده و کلفت و نوکر» از کره و فيليپين و هند و اندونزی و گاهی حتا از اروپا برای ما، به فروشنده بکارت جگرگوشگان مان به اجانب و «صادر کننده روسپی از ايران»، آنهم به ميکرو کشور های بی هويت و حتا نوانخانه ای چون پاکستان، رسيدن اوضاع از «تغذيه رايگان» در زمان تحصيل پدران و مادران به «تجاوز در زندان» در زمان فرزندان و کشيده شدن کار مردم ما از آن مستی غرور و گشاده دستی و دها و دهش، به پوفيوزی و کاسه ليسی و«گدايی».<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />آنهم البته گدايی يک ميليونيم از ثروت ملی و حق طبيعی خود به شکل «سيب زمينی» از بی سر و پايان. يعنی گرفتن بخش ناچيزی از مال خود به شکل صدقه سری و توهين آميز از دست لمپن های بی فرهنگی که بی گزافه شخصيت حتا چهارپاداران و سورچی های شريف و زحمت کش عصر پهلوی اول هم به مراتب بالا تر از ايشان بود. همچنين رسيدن آمال بزرگ مردم ما به چنان سطح مبتذلی که اصلآ آرزو پنداشتن چنين حقوق نازلی حتا در يکصد و پنجاه سال پيش از اين هم برای ايرانيان بسيار سخيف شمرده می شد<br /><br />مانند آرزوی برخورداری از حق انتخاب پوشاک، آرزوی داشتن حق برگزار کردن آزادانه و شاد و همراه با موزيک مراسم عروسی خود، حق گوش دادن به موزيک دلخواه، حق رفتن بدون مزاحمت با همسر خود به کنار دريا و حتا آرزوی حق آزادانه در پارک قدم زدن و چکمه بر پای کردن و اهانت نشنيدن و حقوقی از اين دست که براستی چندش آور است<br /><br />نکته تآسفبار هم اين است که چون اين «سقوط» و «انحطاط» هميشه آهسته انجام می پذيرد، بدبختانه خود افراد و ملت ها آنگونه که بايد و شايد متوجه اين فنای خويش نمی گردند. يعنی آنان به درستی در نمی يابند که چگونه پله پله از جايگاه رفيع خود به زير آمده و حقير می گردند، چه سان رفته رفته به خواری هايی خوی می گيرند که در گذشته برای شان تهوع آور بود، به چه شکلی دنائت ها در وجودشان نهادينه می شود، چگونه منش و سليقه و حتا دلمشغولی های روزه مره شان تغيير می يابد و خلاصه چه بلايی دارد بر سرشان می آيد<br /><br />همه ی اين مصيبت ها هم از طبيعی ترين پيامد های همان «فراموشکاری» اهريمنی است که بدان اشاره کردم. پيامد از ياد بردن کيستی، فرهنگ، تمدن، غرور انسانی، هدف های بزرگ، دلبستگی ها و نام و شأن ملی و خانوادگی. يعنی برايند يک روند «دگرديسی» که ملت يا فرد در آن، به تدريج از «فرزانگی» به «دريوزه گی» و نوکرصفتی رسيده و سرانجام هم به هر سفلگی و نکبت تن درداده و هر گونه توهين و تحقيری را هم پذيرای می گردد. آنهم حتا از سوی فرومايه ترين افراد يا اقوام<br /><br />روشن ترين نمونه های پيش چشم از اين «سقوط کرده گان» و «فنا شدگان» هم ای شگفتا کسانی هستند که خود ادعای روشنفکری و فرهنگمداری و راهبری فکری و سياسی مردم عادی ما را هم دارند که بخش بزرگی از آنها هم از انقلابيون ديروز هستند. همانانی که با موضع گيری های اين سی ساله و بويژه اين چند ماهه خود، بخوبی نشان دادند که براستی چه موجودات کوچک و بی مقداری بوده اند و هستند و چگونه تمامی ادعايی که در گذشته داشتند، دروغ و پوچ و فريبکارانه بوده است<br /><br />زيرا اينها که سی سال پيش حتا خردمند ترين رجال تاريخ سياسی ايران را هم نادان و بی فرهنگ و خائن و کودتاچی و نوکر آمريکا ... می خواندند، امروزه رهبريت کسانی را بر خود پذيرفته اند که تا پيش از انقلاب آنها را حتا برای دربانی محل کار و نظافت و رختشويی خانه خود هم به کار نمی گماردند. کسانی چون کروبی، خاتمی، ميرحسين، زهرا رهنورد، آخوند کديور و مهاجرانی، سحرخيز، حجاريان، ابطحی، عبادی، رفسنجانی و حتا فرزندان دزد او فائزه و محسن و ياسر را<br /><br />بنگريد که کار سقوط و فضاحت اينان به کجا رسيده که ديگر آقای نوری زاده دلش برای رخت و روسری رنگين خانم زهرا رهنورد هم غش می رود. يعنی برای اين پوشش اج وجق و چشم آزاری که براستی رخت های کلثوم ننه گرامی و زنده ياد، خدمتکار مادر من در پنجاه سال پيش به مراتب مدرن تر و قشنگ تر از اين بود. آقای نوری زاده اين پوشش مسخره را هم نشان روشنفکری و آزادمنشی و بزرگی و دموکراسی خواهی آن خانم می خواند!<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />پنداری که جامعه ی ما تا پيش از جمهوری اسلامی، آنچنان پسمانده و غيرمدنی بوده که حتا به زنگبار و يمن و سعودی و بيافرا و جيبوتی هم طعنه می زده. از اينروی هم ما در روزگار ظلمانی پهلوی ها هرگز خانمی را نديده باشيم که روسری رنگين و گل منگلی بر سر داشته باشد! چه رسد به آنهمه زنان آزاده و متخصص که دوشادوش مردان در همه ی عرصه های اجتماعی ما حضور داشتند. اعم از دبير و ناظم و آموزگار و مدير مدرسه و استاد دانشگاه و خلبان و ملوان و پزشک و وزير و وکيل و پرستار و افسر و درجه دارد...<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />همچنان که فرد بی پرنسيپی چون آقای شهريار آهی در تلويزيون صدای آمريکا خانم رهنورد را بزرگترين روشنفکر زن ايرانی می خواند و ديگر بانوان را هم به درس آموزی از ايشان دعوت می کند. يعنی همين آقای آهی که بخاطر خوش آمد ميرحسين که شايد روزی بجايی رسد، فراموش می کند که خود چند بار در همان رسانه گفته است که به سبب مأموريت پدرش در شهرستان ها، مادرش برای ديدار همسر، چهل ـ پنجاه سال پيش از اين، سالها در دل نيم شبان به تنهايی در جاده های دورافتاده ايران رانندگی می کرده و هرگز هم هيچ رخداد بدی برای آن بانو پيش نيامده. راز سرسپردگی و حتا جاسوسی ديگر مدعيان روشنفکری برای رژيم گدايان و چاقوکشان هم آن اندازه از پرده برون افتاده که ديگر اصلآ راز نيست. بويژه عناصر توده ـ اکثريت<br /><br />پس اينکه من پيوسته می نويسم که به اصطلاح روشنفکران ديروز و بويژه آن بخش که از دشمنان پادشاه فقيد بودند و هستند، همه ی آمال بزرگ و حتا شخصيت خود را اتفاقآ از خود همان پادشاه و نظام شاهنشاهی داشتند، ادعای بيجايی نيست. چرا که من اين ادعا را از مشاهدات خود داشته و ديده ام که به محض سقوط آيين پادشاهی در ايران، تمام آنان هم کاملآ سقوط کردند<br /><br />همچنان که در اين سه دهه ی تسلط دريوزه گان بر ايران هم آن اندازه با شتاب بسوی انحطاط رفته اند که حال ديگر اصلآ هيچ کدام شباهتی به آن دوران خود ندارند. ابدآ هم به روی خود نمی آورند که در آن روزگار چه جايگاه اجتماعی داشته و به چه امکانات و ارزشهای فرهنگی و اجتماعی آب دهان می انداختند و امروز به چه فلاکتی رسيده اند که البته فلاکت اينان نه از فراموشکاری، بلکه از حقارت و رذالت ذاتی و حسودی و دشمنی کور آنان با پادشاه فقيد است<br /><br />بهترين گواه اين ادعا هم ترجيح چند فرومايه از درون رژيم روضه خوان ها به فرزند آن مرد خردمند و بزرگ و ايران شيدا، يعنی به شخصيتی چون شاهزاده رضا پهلوی است. يعنی برتر شمردن چند ملا و بچه ملا و شبه ملای بی سر و پای همچنان مريد خمينی به کسی که جدای از منش نيک، متانت، خرد، آگاهی و شايسته گی های فردی که دارد، نوه رضا شاه و فرزند آريا مهر بزرگ است. از خاندانی شناخته شده در گيتی که آنهمه سازندگی و امنيت و آسايش و شکوه و شوکت و احترام جهانی را برای ما به ارمغان آورد<br /><br />و اين درست همان کار نابخردانه و در نزد پاره ای هم، همان رذالتی است که اينان در سال پنجاه و هفت هم بخرج دادند و ما را اينگونه خانه خراب کردند. چرا که اينها در آن مقطع هم اشخاص ميهن پرست و فرزانه ای چون شاهنشاه آريامهر و دکتر شاپور بختيار و آنهمه عناصر آگاه و دلسوز در درون هيئت حاکمه آنروز ايران را غيردموکرات و حتا دشمن خود و ايران انگاشته و به دنبال روح الله خمينی و خلخالی و رفسنجانی و جنتی و الله کرم... افتادند<br /><br />از اينروی هم روی سخن من نه با آن دونان، که با هم ميهنان شريف و پاکنهاد است که مبادا ديروز خود را از ياد برند. همه ی کوشش من هم از راه نوشته هايی در باره اوضاع سياسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی ما در روزگار پهلوی ها در واقع تنها برای پيش گيری از «نسيان» و فراموشی است. يعنی يادآوری کردن و تلنگر زدن به ذهن و غرور هم ميهنان خود<br /><br />با اين اميد که با خواندن اين متون، از ياد مبرند که تا همين سه دهه ی پيش، يکی از مقتدر ترين و باآبرو ترين حکومت های جهان را داشته و خود نيز يکی از بافرهنگ ترين و محترم ترين ملت های جهان بشمار می رفتند، نه مشتی وحشی بی تمدن و تروريست يا گدايان سيب زمينی و کليه فروش و صادر کننده ی پناهنده و عمله بنا های دکتر و مهندس و از همه هم ننگين تر و شرم آور تر، صادر کننده ی بکارت و فاحشه<br /><br />پس اين دسته از نوشته های من، هشداری به خواب رفتگان و مدهوشان و بی هوشان است. بويژه که به محض سخن گفتن و نوشتن از آنچه که ما در گذشته داشتيم، همان بی وجدان ها فوری آنرا به «در گذشته ها ماندن» تفسير می کنند. سبب آن هم اين است که چون خود لياقت داشتن رژيمی بهتر از جمهوری اسلامی و شخصيت هايی فرزانه تر از اين الوات بی فرهنگ را ندارند، در پی تثبيت اين اوضاع ننگين و جا انداختن اين انديشه ويرانگر در ذهن ايرانيان هستند که شخصيت های برجسته و ممتاز شما همين زباله ها هستند<br /><br />پاره ای از هم ميهنان ما هم البته نادانسته در دام آنها افتاده و به تأسی از ايشان، طوطی وار هر سخنی در مورد گذشته را با جمله ی «گذشته ها را بايد فراموش کرد»، رد می کنند که اين ديگر خيلی مايه ی تأسف است. البته اگر امروز ما هم مانند ديگر ملت ها بسی بهتر از ديروزمان بود، بايسته بود که ما هم گذشته ها را به طاق نسيان نهاده و هر دو چشم خود را به آينده می دوختيم. ليکن از آنجا که ما ايرانيان وارون ديگر مردمان، پيوسته يک گام به پيش و دوگام به عقب حرکت می کنيم، هميشه هم بايد يک چشم مان به گذشته ها باشد و چشم ديگر به آينده<br /><br />بويژه در اين مقطع تاريخی که ما بجای دوگام، بدبختانه يک باره هزار گام به عقب بازگشته ايم. بهمين خاطر هم اگر خواهان سرنگونی اين نظام شرف فروش و اعاده ی حيثيت از خود، ميهن، فرهنگ، غرور و تاريخ پرشکوه خويش هستيم، هرگز حتا يک دم هم نبايد از نگاه به گذشته های خود غفلت کنيم. چرا که اينک رمز رهايی و نيکبختی آينده ما اصلآ در گرو همين نگاه به گذشته درخشان و انگيزه گرفتن از آن ارزش ها و معنويت های گذشته است. همين. امير سپهر</span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a><br /></p></span>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-4149166770681278192010-03-07T09:04:00.000-08:002010-04-25T09:32:07.766-07:00! مبادا که با ديو همبستر شويد<div align="center"><br /></div><br /><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><br /><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span><br /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><br /><p align="center"><br /><br /><span style="font-size:130%;"><span style="color:#660000;"><strong>مبادا که با ديو همبستر شويد !</strong></span> <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />من هميشه بر اين باور بوده ام که ميزان اخلاق و آبرو و شرف و حيثيت هر انسانی، تنها به هنگام قهر و خشم او روشن می گردد نه در حالت عادی. به بيانی روشن تر، از ديد من، چهره راستين آدميان درست همانی است که آنان به هنگام قهر و کدورت و نزاع با ما آنرا نشان می دهند، نه در هنگام دوستی و در سفر ماه عسل و خوش گذرانی<br /><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjV0dDcjL0ZIgLGYnCzGQb7_DX-MYhH8djhSY6HP3GDSRitbWPUm_s4XfTGSMhSFrzkywtk5WKegiG5mxppjqwRLjV_wIeLyAHWUyIrSisDL-0XtPtZcvgfp-xpRhp-kOfBb-FO/s1600/DivaanDaddan.jpg"><img style="MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 288px; FLOAT: left; HEIGHT: 376px; CURSOR: hand" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5464113521770725314" border="0" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjV0dDcjL0ZIgLGYnCzGQb7_DX-MYhH8djhSY6HP3GDSRitbWPUm_s4XfTGSMhSFrzkywtk5WKegiG5mxppjqwRLjV_wIeLyAHWUyIrSisDL-0XtPtZcvgfp-xpRhp-kOfBb-FO/s400/DivaanDaddan.jpg" /></a>با اين مقدمه آنچه در پی خواهد آمد، نگاهی گذرا خواهد بود بر «رذالت ذاتی» و «بی فرهنگی» شماری از انسانها که پس از اختلاف پيدا کردن با کسی و جدا گشتن از او، برای ضربه زدن به وی، به پست ترين شيوه ها روی آورده و با آلودن دست و زبان خويش به هر پليدی در صدد «انتقام گرفتن» از او بر می آيند. حال آن شخص می تواند از آشنايان پيشين اين بی فرهنگان باشد، از دوستان صميمی آنان، همکاران و شرکا و يا حتا معشوقه ها و همسران شان که چندين و چند سال هم با آنان از يک سفره غذا خورده، در يک بستر خفته و حتا با آنان فرزندان مشترکی هم دارند. تأسفبار تر اينکه، اين افراد رذل بجای شرم از اين پستی ها و بی وجدانی های خود، اصلآ اين بی شرافتی های را هم زرنگی و فضيلت برای خويشتن بشمار می آورند<br /><br />نانوشته نگذارم که آنچه مرا به انديشه ی پرداختن بدين «پلشتی» واداشت، موج ترور شخصيتی است که از چند ماه پيش بدين سوی، دو لمپن بی فرهنگ عليه من و يکی از دوستان محترم من براه انداخته اند. چه از راه تلفن زدن به اين و آن و تهمت های مستهجن زدن به ما، چه از راه ايميل پراکنی و نوشتن رکيکيات در فيسبوک و تويتر که آسان ترين راه ترورشخصيت ديگران برای اين انگل ها است و چه با رفتن به محل کار يا حتا به در منزل افراد محترمی که ما را می شناسند که براستی آدمی ديگر از اينهمه وقاحت و بی شرمی شگفت زده می ماند<br /><br />اين نيز بيافزايم که در حقيقت من اصلآ اين دو ويروس را درست نمی شناسم. يعنی يکی را دورادور می شناسم و اخلآقآ هرگز گمان نمی بردم که تا اين اندازه دنی و مبتذل باشد و آن دگری را هيچ نمی شناسم. تنها از راه آشنايی اين دو تن با آن دوست هم پايم بدين معرکه کشانده شده. بدين شکل که اين دو از امکانات آن دوست سوء استفاده می کردند و حال که او رابطه ی خود را با اين دو بهم زده و يکی از آنان را هم از کار اخراج کرده، هر دو تن در صدد انتقام از من و آن دوست بر آمده اند. زيرا تصور می کنند که من باعث آن قطع رابطه و اخراج شده ام که نگارنده براستی هيچ نقشی در اين ماجرا نداشتم و ندارم. با اين حال مهم نفس اين بی شرافتی است، نه اينکه چرا من قربانی اين بی شرافتی گشته ام. اساس مخالفت من هم با همان نفس مسئله است نه با افراد<br /><br />البته من هرگز به اين ترور های شخصيتی واکنشی نشان نمی دهم. همچنان که در اينجا هم ابدآ مرادم پرداختن به مورد خودم نيست. زيرا جدای از اينکه باور دارم حتا يک جمله پاسخ بدين اراذل هم درست بسان شيرجه زدن در همان گنداب ابتذالی است که اينان تا گلو در آن فرو رفته اند، اصولآ اين تهمت ها که اين دو آدم مبتذل به همچو منی که بيست و پنج سال است که در خارج بسان گاو پيشانی سفيد هستم زده اند، آن اندازه سطحی و ناشيانه است که تنها بيانگر ميزان بی سوادی و مسخره گی خود آنان است. از اينروی هم وقتی مشاهده می کنم که اينها خود اينگونه خويش را رسوا کرده و شخصآ نشان می دهند که تا چه اندازه نادان و مسخره هستند، ديگر اصلآ نيازی به پاسخ نمی بينم. اصلآ ای کاش که دشمنان آدمی هميشه از اين سان احمق ها باشند<br /><br />آخر کسانی که می نويسند من خواهر زاده لاجوردی و همدست او بوده باشم، پسر دايی غلام ترکه در نارمک و سمنگان باشم و در بازار اردبيل دستفروش بوده باشم ـ که اگر دستفروش می بودم بدان افتخار می کردم ـ و تازه از ايران به خارج آمده باشم و اصلآ نامم سيد عبدالحسين کروبی مهاجر نژاد قفقازی باشد و از اين دست جفنگيات، اصلآ عقل و شعوری هم دارند که آدمی حتا پنج دقيقه از زمان گرانبهای خود را هم صرف پرداختن به مزخرفات آنان کند که از فرط نادانی حتا تهمت زدن هم بلد نيستند<br /><br />پس هدف اين نوشته نه پرداختن به اين آدمهای حقير و اراجيف آنان، بلکه به يک ناهنجاری بزرگ اخلاقی ـ رفتاری است. يعنی متاسفانه اصلآ مشکل ما تنها با همين دو تن بی فرهنگ نيست که بتوان با افشای اين بی سواد ها صحنه ی فرهنگ، سياست و اجتماع را از اين پلشتی ها پاک ساخت. مصيبت اين جاست که ما با پديده ای بنام «اوباشگری» روبرو هستيم نه چند اوباش<br /><br />يعنی با يک «بی معنويتی محض» که درصدی از مردم ما در دام آن گرفتارهستند که زشت ترين نمود آنهم همين «روحيه انتقام» است و در بازی با نام، آبرو و حتا گاهی در بازی با سرنوشت خانواده های محترم متجلی می شود. کثافتی اخلاقی که حتا به درگذشتگان هم رحم نکرده و برای فرونشاندن عطش اهريمنی شخص مبتلا به «جنون انتقام»، حتا به حمله و تخريب گور مردگان و رفتگان هم منجر می شود. يعنی رفتاری وحشيانه و شرم آور که يک سده ای است ديگر حتا در نزد قبايل وحشی و آدمخوار آفريقايی هم منسوخ گشته<br /><br />همچنان که در کشور همسايه ما عراق هم که ما مردم آنرا غيرمدنی تر از خود می پنداريم، ديگر هيچ کسی با گور جنايتکاری حتا به شقاوت صدام حسين هم کاری ندارد که برای کشتن مردم خود از بمب های شيميايی استفاده کرد و قاتل بيش از نيم ميليون کرد و عرب عراقی بود. تا کنون هم شنيده نشده که کسی به گور پسران او هم بی احترامی کرده باشد که براستی در اهرمن خويی حتا از پدر نيز گوی سبقت ربوده و تا بدانجا پيش رفته بودند که ديگر در برابر چشمان مخالفان خود به همسران و دختران آنها تجاوز کرده و در قتل و جنايت هم که فرزندان خلف پدر بودند<br /><br />کما اينکه حتا در سعودی، سوريه، يمن، لبنان، ليبی، سودان، پاکستان، افغانستان و بسياری از کشور های دگر که همگی هم ظاهرآ از نظر فرهنگی گامهايی عقب تر از ما هم هستند، ديگر کسی به مردگان و رفتگان توهين روا نمی دارد. در کشور باستانی مصر هم که نه تنها به چهره های درگشته هرگز بی احترامی نمی شود، بلکه با احترام تمام از آرامگاه های آنان هم مراقبت بعمل آمده و حتا نام خيابان ها و ميادين و کوچه هايی که بنام آنان بوده، پس از دهها دگرگونی سياسی هم هنوز تغيير نام نيافته اند<br /><br />در حالی که گذشته از رذالت های سه دهه ای جمهوری اسلامی که حتا به گور زنده ياد سرهنگ سهراب ديبا، پدر شهبانو فرح که اصلآ ده ـ دوازده سالی پيش از ازدواج دخترش با پادشاه فقيد و در زمان کودکی او جوانمرگ شده بود هم رحم نکرده و آنرا نيز تخريب کردند، در همين چند ماهه حتا بار ها سنگ گور ندا، سهراب، اشکان و ديگر قربانيان جوان خود را هم خُرد کرده اند<br /><br />حقيقت تلخ تر از زهر هم اين است که بدبختانه اين بربريت ها هم نه ويژه پايوران رژيم، بلکه يک خوی اهريمنی در درصدی از مردم ما است و اين روحيه «انتقام» حتا در همين اروپا و آمريکا و در بسياری از کسانی که مثلآ از دست آن رژيم بی فرهنگ به خارج گريخته اند هم وجود دارد. يعنی در نزد بسياری از هم اينها که در کنار من و شما هستند و خود را هم انسانهايی بافرهنگ تر از شکنجه گران آن نظام پنداشته و حتا ادعای آزادی خواهی هم دارند<br /><br />در ميان همين جانيان بالالقوه که اگر قدرتی بدست آرند، بدون شک اينان نيز با مخالفان خود درست همان معامله ای را خواهند کرد که حال در ايران برادران و خواهران خونی ايشان با مخالفان خود می کند، و ای بسا که حتا به مراتب بد تر از آنان. زيرا کسانی که در آوارگی و فقدان قدرت هم اينگونه شبانه روز با همه ی توش و توان خود مخالفان خود را ترورشخصيت می کنند، بسيار بديهی است که اگر کوچکترين قدرتی داشته باشند اصلآ سر همه مخالفان خود را از تن جدا خواهند کرد<br /><br />نکته ی بسيار حساس و در عين حال درناک هم همين است که بسياری از مردم ما اين بی شرافتی ها را سرسری گرفته و هيچ توجه ندارند که اين گروه که در اينترنت اينگونه با دروغ و رذالت به ديگران تهمت زده و با آبرو و حيثيت مخالفان خود بازی می کنند، در حقيقت درست از قماش همان سربران رژيم هستند. ولو که به ظاهر خيلی هم مخالف آن رژيم بوده و شبانه روز هم از فرهنگ و آزادی و دموکراسی دم زنند<br /><br />از روی همين کم توجهی هم هست که معمولآ قربانانيان اين اراذل، خيلی دير در می يابند که با چه اوباش خطرناکی در ارتباط بوده اند. يعنی آنان زمانی خطر اين افراد را درک می کنند که ديگر نوبت به خودشان می رسد و آنگاه که بدبختانه ديگر کار از کار گذشته و اين پست فطرتان زهر خود را به کام شان ريخته و ای بسا که حتا زندگی ايشان را به آتش کشيده اند. بدين خاطر هم اين «شناخت» ديگر نمی تواند آن آبرو، اعصاب، سالهای زيبا، فرصت ها و يا هر چيز ديگر را که اين جانيان از آنان به يغما برده اند را دوباره بديشان بازگرداند<br /><br />مناسب ترين نام هم برای اين «رذالت» از ديد من، «جنون انتقام» است. همان جنون ضدانسانی در نزد پاره ای از ايرانيان که نه اخلاق می شناسد، نه معنويت سرش می شود، نه ذره ای شرف و نه حتا سرسوزنی دادگری. چرا که فرد گرفتار بدين جنون، برای تسکين روح اهريمنی و «عطش انتقام» خود، از بکارگيری هيچ دروغ و تهمت و پستی و بی شرافتی ابايی ندارد<br /><br />برای اينکه نشان دهم بدون شناخت کسی را به زندگی خويش راه دادن تا چه اندازه می تواند ويرانگر باشد، مصداقی می آورم. چند سال پيش از اين با خانم جوان بسيار مهربان و خوبی همسايه بودم که از دوستداران نوشته های من هم بود. به همين سبب هم گونه ای آشنايی هم ميان ما بوجود آمده بود. اين خانم با يک آقای ايرانی بسيار شيک پوش دوست بود که هم تحصيلات دانشگاهی داشت و هم اينکه خيلی از فرهنگ و اخلاق و از زرتشت دم می زد. دو باری هم با همان آقا به منزل من آمدند که راستش چون من آن مرد را آدمی سطحی و مبتذلی يافتم، با او صميمی نشدم<br /><br />تا اينکه اختلاقی ميان آن دو پديدار گشت که همان هم به پايان رابطه آنها هم منتهی شد. اما چه پايانی که تازه آغاز انتقام آن ناجوانمرد از اين دختر بود. انتقامی که براستی دنيای آن طفلک را ويران ساخت. زيرا آن نامرد پست فطرت جدای از اينکه برای تمامی افراد فاميل اين دختر در ايران و آمريکا ايميل فرستاد که گويا او به روسپيگری افتاده، عکس های خصوصی او را هم که قبلآ از آلبوم او دزديده بود، با فتوشاپ به اشکال مستهجن در آورده و به گونه گسترده در ميان همکاران او پخش نمود، و کار های غيرانسانی دگری که براستی من شرم دارم آنها را در اينجا بياورم<br /><br />خلاصه اين ماجرا تا بدانجا پيش رفت که دختر کار خود را از دست داد، برادر و مادر او برای مشاهده و کنترل زندگی وی به سوئد آمدند، آن دختر چند باری دست به خودکشی زد و سرانجام هم کارش به آسايشگاه روانی و روان درمانی کشيد. طفلک معصوم آن اندازه از دوستی با آن نامرد دچار افسردگی روحی و بويژه ندامت شده بود که دائم حالت تهوع داشت. روزانه هم دستکم شش ـ هفت باری دوش می گرفت. چرا که معتقد بود همخوابگی با آن هيولا، همه ی جسم و روح او را کثيف کرده است<br /><br />چند بار هم لبان خود را با قاشق گداخته داغ کرده بود که چرا آن هيولا را می بوسيده. پشت هر دو دست خود را هم بار ها با سيگار داغ گذارده بود. عاقبت هم آن بيچاره با مادر و برادر خود به ايران رفت و من ديگر نفهميدم که سرانجام او چه شد. عبرت انگيز تر از همه چيز در آن ماجرای غم انگيز اين بود که آن طفلک هرگز هم نمی توانست بفهمد که چگونه اين ديو وارد زندگی او شده و او اصلآ چه سان با يک چنين هيولای پست فطرت و خطرناکی دوستی و همخوابگی می کرده است<br /><br />و خطر هم در همين است که اين جانيان در پاره از موارد حتا از رگ گردن هم به ما نزديک تر هستند. يعنی در محل کار ما، در ميان دوستان ما، گاهی بسان آن دختر، حتا در زير همان سقف که ما زندگی می کنيم و در اتاق خواب و حتا در رختخواب ما. اما بی اينکه خود بدانيم با چه موجود بی خانواده ای همکار هستيم، با چگونه اهريمن پليدی دوست هستيم و دل در گرو عشق چه جانی پست فطرتی داريم و اصلآ با چه هيولای درنده و خونخواری به بستر می رويم<br /><br />زيرا همانگونه که اشاره کردم، چهره راستين اين گرگهای انسان نما تازه آن زمان بر ما آشکار می شود که رابطه ی ما با آنها به پايان می رسد که اين پايان رابطه هم برخلاف آن هيولا ها، بايد برای انسانهای خردمند و باوجدان امری پذيرفتنی باشد. چرا که تمامی همکاری ها و دوستی ها و عشق ها که نمی توانند ازلی و ابدی باشند. وقتی دو انسان حس کردند که نمی توانند رابطه ای را ادامه دهند، خردمندانه ترين راه، همان جدايی محترمانه است، نه ظاهرسازی و وصله پينه زدن که جز نفاق و دورويی و در نتيجه دوری بيشتر احساسی هيچ حاصل دگری به همراه ندارد<br /><br />هيچ جدايی هم نبايد به خوبی يکی و بدی آن دگری تعبير شود که چنين برداشتی از جدايی دو انسان، ناعادلانه ترين برداشت است. چرا که گاهی هر دو طرف انسانهای خوب و نازنينی هستند، ليکن از آنجا که هماهنگی انديشه ای، روحی، احساسی و يا حتا جسمی با همدگر ندارند، از اينروی هم نمی توانند دوستان مناسبی برای همدگر باشند. يادش به خير دوست دوران نوجوانی من که هميشه به دوستانمان که قصد جدايی داشتند می گفت: «شما هر دو انسانهای بسيار خوب و دوست داشتنی هستيد، اما مرده شوی (ترکيب) شما را ببرد!».<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />گذشته از اين، آدميان در درازای زندگی خود دچار دگرگونی های روحی و جسمی گرديده و نياز ها و يا حتا سلائق آنان دگرسان می گردد که اين را هم ابدآ نبايد به خيانت و ولنگاری و بی معنويتی کسی تعبير کرد. چون حق انتخاب دوست، معشوق، همسر و يار بديهی ترين حق انسانی هر کسی است و ما بايد آنرا بپذيريم، ولو که پذيرش آن حتا برای ما بسيار دردناک باشد<br /><br />حاصل اينکه بايد در انتخاب انيس و همدم و بويژه جفت بسيار بسيار محتاط بود و هرگز هم نبايد کسی را امتحان پس نداده به حريم زندگی خود راه داد. من خود بسيار کسان ديده ام که وقتی پس از سالها دوستی از کسی جدا شده و رذالت های او را در انتقام گيری مشاهده کرده اند، از خود منزجر بوده اند که اصلآ چرا با چنين موجودات پست و بی معنويتی دوستی کرده اند. يعنی اين افراد اصلآ نمی توانستند باور کنند که جفت شان تا اين اندازه رذل و بی شرافت بوده که حتا می تواند خصوصی ترين مسائل شخصی آنها را هم به پهنه اينترنت و ايميل بکشاند<br /><br />چون از اينترنت سخن به ميان آمد، بدين نکته نيز اشاره کنم که در حال حاضر هم اصلی ترين ستاد عملياتی اين اوباش بی معنويت همين پهنه ی اينترنت است. زيرا از آنجا که در اين دنيای مجازی قانون و پليس و کيفر وجود ندارد، اين تروريست های حيثيتی از اين فضای آزاد سوءاستفاده کرده و بدون ترس از تعقيب و کيفر، به هر بی شرافتی دست زده و به هر کسی که دلشان خواست مستهجن ترين تهمت ها را زده و او را ترور شخصيت می کنند. شوربختانه شمار اين تروريست های ايرانی در پهنه اينترنت هم به تنهايی بيش از دويست کشور ديگر جهان است<br /><br />وقتی کسی فرهنگ و شرف نداشته و به ترور ديگران اقدام کند، طبيعی است که از هر آزادی برای نابود کردن خود آن آزادی استفاده کند. دور نيست آن روز که ما مجبور باشيم حتا برای فرستادن يک ايميل ساده هم کارت شناسايی نشان داده و آدرس خانه خود را بنويسيم. زيرا که در اين دهساله ی رشد شتابنک شبکه اينترنت، پاره ای از مردمان نشان دادند که اصولآ لياقت برخورداری از امکانات و آزادی که اين صنعت در اختيار آنها قرار داده را ندارند<br /><br />اين مهم را هم فراچشم داشته باشيد که اين ديوان و دَدان از همان نخستين روز آشنايی با شما به کار جمع آوری سند و مدرک از شما مشغول می شوند. بويژه به بايگانی ايميل هايی که شما در آنها مطلبی را در مورد خود و خانواده با آنها در ميان می نهيد. اين بيماران روانی هر آنچه را هم که شما به هنگام دوستی بعنوان دردل با آنها در ميان نهيد، در ذهن اهريمنی خود بايگانی کرده و پس از جدايی، با افزودن کثيف ترين دروغ ها به آن گفته ها، از دردل های خودتان برای تان پرونده های اخلاقی و حيثيتی می سازند که چون بخش کوچکی هم از آن درست است، باورکردنی تر می نمايد، حتا از خصوصی ترين سخنانی که در اتاق خواب ميان شما رد و بدل می شود. زيرا اين ديو ها اصولآ فروزه هايی بنام شرف، وجدان، اعتماد و آزرم را نمی شناسند<br /><br />و فرجام سخن اينکه برای شناخت اين اهرمن بچگان ديوسيرت، تنها يک راه وجود دارد که آنهم توجه ژرف به رفتار آنها با مخالفان خود در هنگام دوستی با شما است. يعنی انديشه کردن و باور بی چون و چرا به اين امر که اگر آنها در مخالفت با دگران حد و مرز اخلاقی داشتند، با شما هم همان مرز ها را خواهند داشت و چنانچه ايشان در دشمنی با کسی به هيچ اصل اخلاقی پايبند نبودند، بدانيد که روزی با شما نيز همين خواهند کرد که با دگران می کنند، همين. امير سپهر</span></p><br /><p align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></p><br /><p align="center"><span style="font-size:130%;"><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a><br /></p></span>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-38119794943566002032010-03-01T09:04:00.000-08:002010-04-25T09:23:50.159-07:00آری، ايران من دوباره خواهد درخشيد<div align="center"><span style="font-size:130%;"></span><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><p align="center"><br /><br /><span style="font-size:130%;"><strong><span style="color:#660000;">آری، ايران من دوباره خواهد درخشيد<br /></span></strong>آن <strong>فروغ درخشان</strong> که زمانی در برابر ديدگانم بود، برای هميشه از نظرم ناپديد گشته. با اينکه هيچ نيرويی نمی تواند بار ديگر <strong>شکوه علفزار</strong> و آن شادابی و نشاط گلها را بما باز گرداند، اما غمگين نبايد بود. بايد قوی بود و به آنچه بجای مانده اميد بست</span></p><p align="center"><br /><a href="http://www.youtube.com/watch?v=Bzt9CNYj-6k&feature=player_embedded">http://www.youtube.com/watch?v=Bzt9CNYj-6k&feature=player_embedded</a> </p><p align="left"><br /><span style="font-size:130%;"><br />What though the radiance which was once so bright<br />Be now for ever taken from my sight,<br />Though nothing can bring back the hour<br />Of splendour in the grass, of glory in the flower;<br />We will grieve not, rather find<br />Strength in what remains behind...<br />(William Wordsworth) </span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></p></span><p align="center"><span style="font-size:130%;">نگارنده از آن تيپ آدميان هستم که در سخت ترين روز های زندگی هم، هرگز به نوميدی و ياس مجال چيرگی بر خود را نمی دهم. هميشه هم از اميدباخته آدميان و اهالی کوی بن بست آه و افسوس گريزان بوده ام. هم امروز به کسی که نثری کهنه دارد و در آثار خاطرات مانند خود نيز زياده شکوه و شکايت و آه و ناله سر می دهد، توصيه کردم که لطفآ از واژگان بی روح و اين انشای فرتوت و بی دندان استفاده مکن که بر دل هيچ مشتاق به عشق و زيبايی چنگ در نمی زند و آدمی را بياد نامه های فلان روضه خوان صد سال پيش می اندازد. نوشتم ترا به صفای دل سرگشتان اين تقديرگرايی يا فاتاليسم بومی ـ تاريخی لعنتی که بلای جان ما شده را از انديشه و کار های خود با تيپا بيرون انداز و عشق و اميد و اراده و زندگی را جايگزين تسليم و تصلب و ناله و دلمردگی کن.<br /><br />نانوشته نماند که خود من نيز زياد با خاطرات زيبا و شيرين خود خلوت می کنم. ليکن نگاه من به خاطرات گذشته نه به شکل زانوی غم به بغل گرفتن و امروز را فدای ديروز کردن، بل که کاملآ وارون است. يعنی من از خاطرات خود اميد، انگيزه و نيرو و از همه مهم تر هم، پرسش هايی سازنده و درس می گيرم. اين پرسش را که چه حال افتاد و چه شد که امروزم بسان ديروز پرنشاط و زيبا و رويايی نيست. بيشتر زمان ها هم پاسخ اين دگرگشت حال و حتا راه جبران خطا و بازگشت به شهر آرزو ها را هم پيدا می کنم، با اين وجود کار زيادی از دستم بر نمی آيد.<br /><br />زيرا از آنجا که انسان موجودی اجتماعی بوده و تنها زندگی نمی کند، اختيار رقم زدن تمامی سرنوشت اش هم در دستان خودش نيست. آخر همه ی زندگی ما که در همان چهار ديواری خانه هامان خلاصه نمی شود که بتوانيم آنرا به دلخواه خود با رنگ ها و اشيايی که دوست می داريم بيارائيم. سرنوشت و زندگی اصلی ما در اجتماع ما است و تعيين سرنوشت اجتماع ما هم نه در دست خودمان، بل که در دست ميليون ها انسانی است که با ما در آن جامعه می زيند.<br /><br />بويژه در دست نخبگان فرهنگی و سياسی جامعه ی ما که در اصل هم همين قشر اجتماعی در همه جای گيتی پيش آهنگ حرکات اجتماعی و تعيين کننده ی سرنوشت ملت های خود و مسئول خوشبختی و سيه روزی آنان هستند. از اينروی هم ميزان درک و مسئوليت پذيری و اقدامات اين گروه اجتماعی است که چه بخواهيم و چه نه، مسير زندگی ما را تعيين کرده و در آن تغييرات ژرفی را سبب ساز می شوند. بدان سان که گاهی ما قربانی جهل همين طايفه گرديده و ناکرده گناه هم سخت مجازات می بينيم.<br /><br />مثلآ منی که پيش از انقلاب هم از روضه خوان جماعت نفرت داشتم و هرگز حتا يک لحظه هم در ويرانگر و حتا مستهجن بودن آن فتنه ترديد نکردم و پيش از انقلاب هم ضد انقلاب گشتم، سی و يک سال است که تاوان جهل و ندانمکاری و بويژه و باز بويژه، تاوان «عناد و لجبازی» مشتی ناآگاه روياپرداز را می دهم که خود را هم «نخبگان فرهنگی و سياسی ايران» می پندارند. و هستند بدون شک هزاران هزار ايرانی چون من و همچنين نسل جوان کنونی که آنان هم در آتش جهل و کين و عناد همين قوم الظالمين می سوزند و خاکستر می شوند، و همين هم جگر آدمی را آتش می زند.<br /><br />عناد و لجبازی را از اينروی برجسته کردم که اين طايفه وقيح و خيره سر، هنوز هم نمی پذيرند که اشتباهی خانمانسوز مرتکب گشته و با اين اشتباه، جدای از اينکه سرنوشت و زندگی چند نسل را سياه و تباه کرده اند، بلکه با سی و يک سال اصرار بر آن جهل هم، اکنون اصلآ ميهن ما را بر لبه پرتگاهی کشانده اند که ای بسا سرنوشت جگر پاره پاره ی زليخا در انتظار آن باشد.<br /><br />يعنی اين منگل ها در حالی ملت ما را سی و يک سال در عطشی سوزان و کشنده نگاه داشته اند که بقول سهراب، «آب در يک قدمی» ما قرار داشته. چرا که به شرافت از همين امروز هم حمايت يک پارچه از شاهزاده رضا پهلوی، يعنی برجسته ترين شخصيت سياسی کنونی ايران و دموکرات ترين در ميان نخبگان و برحق ترين چهره، موجب می گردد که ما حتا نوروز آتی در ميهن شاد و سرافراز خود و در ميان تن پاره های خويش باشيم.<br /><br />من وقتی به ايران شاهنشاهی دوران جوانی خود می انديشيم و آنهمه اقتدار و شوکت و اعتبار و احترام در جهان و آن اندازه پاکی و معصوميت و شادابی و شادی و امنيت و آسايش در درون ايران را پيش چشم مجسم می کنم، براستی نمی توانم بپذيرم که جمهوری اسلامی همان ميهن گرامی من «دولت شاهنشاهی ايران» است. ايرانی که در آن، من جوان ايرانی در کنار کار و تحصيل، آن اندازه امکانات ارزان و آسان برای جوانی کردن داشتم که گاهی آرزو می کردم که ای کاش انسان نيازمند به خواب نبود و می توانست تمامی شبانه روز از زندگی خود لذت برد.<br /><br />روزی که من هژده ساله پراميد و مست از باده ی غرور با دختر زيبا و خوش پوش همسايمان ـ پس از نوشيدن آبجويی خنک در گوشه ی دنج يک تريا ـ دست در دست به تماشای فيلم بيادماندنی شکوه علفزار در سينما ب. ب، سينمای عشاق تهران آن روزگار رفتم، در افسوس اين بودم که چرا ميهن من پيشرفته تر و آزاد تر از ايالات متحده آمريکا نيست.<br /><br />و امروز چهل سال پس از آن تاريخ در گوشه غربت و تنهايی، از خود می پرسم با اين بی آزرمی و لجبازی و مسئوليت گريزی که بدبختانه در اکثريت نخبگان ما وجود دارد، اصلآ ممکن است که با دل بستن به اين طايفه حتا چهل سال بعد و پس از مرگ من هم، دوباره ميهنم مانند زمان هژده سالگی من گردد، تا باز هم در آن، دختران و پسران جوان پراميد و شاد و پرغرور چون من، دست در دست هم بدون ترس از داغ و درفش و بند و تازيانه به دبيرستان و دانشگاه و تئاتر و سينما و تريا و بار و کلوب و کنار دريا رفته و جوانی کنند، و يا رخداد فرخنده دگری در راه است که باعث خواهد شد اصلآ حتا من و نسل من نيز دو باره آن شکوه و شوکت ايران درخشان را ببينيم. من که هنوز هم اميد از کف نداده و سرم همچنان پرسودا و دلم پر از آرزوست... امير سپهر<br /><br />نهمين روز اسفند ماه هشتاد و هشت خورشيدی، برابر با واپسين روز از ماه فوريه سال دوهزار و ده ميلادی</span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></p><p align="center"><span style="font-size:130%;"><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a> </span><br /></p>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-37231977512544999002010-02-22T08:32:00.000-08:002010-04-25T09:13:57.230-07:00! استبداد خاندان پهلوی، بلای جان ملا ها<div align="center"><br /></div><br /><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><br /><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span><br /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><br /><p align="center"><br /><span style="font-size:130%;"><span style="color:#660000;"><strong>استبداد خاندان پهلوی، بلای جان ملا ها !</strong></span><span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><span style="color:#000066;">سرانجام هم همان «استبداد خاندان پهلوی» اين رژيم را بزير خواهد کشيد </span><br />برای گراميداشت هشتاد و نهمين سالگشت برآمدن رضا شاه بزرگ *<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br />ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ<br /><br /><strong><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjmT2_7L6smDgRWfBYbEWfkgHj0CAZ-EfNrmR8DVJ_2uMnpu-W_VBq1jLnBvuIe9kMaodN1gLtAboytRR3yO7EYXWIBH5sXMLckz6XXv_Z9CTKH8-NJZyM6AXEWiueDbzCszQvg/s1600/Pahlavis.jpg"><img style="MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 400px; FLOAT: left; HEIGHT: 260px; CURSOR: hand" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5464108701327878242" border="0" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjmT2_7L6smDgRWfBYbEWfkgHj0CAZ-EfNrmR8DVJ_2uMnpu-W_VBq1jLnBvuIe9kMaodN1gLtAboytRR3yO7EYXWIBH5sXMLckz6XXv_Z9CTKH8-NJZyM6AXEWiueDbzCszQvg/s400/Pahlavis.jpg" /></a>گرچه پهلوی ها حتی اجسادشان هم در ايران نيست، اما چو نيک و با چشم جان بنگری، نفس و روح آنها را در همه جای ايران و هر جا که چند ايرانی پاکنهاد حضور داشته باشند به نيکی حس خواهی کرد...</strong> <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />در جوانمردی رضاشاه بزرگ همين بس که به محض رسيدن به پادشاهی، دستور داد استخوانهای کريمخان زند را از زير پای قاجار های وحشی و بی فرهنگ در آورده و با احترام به شيراز انتقال داده و در آنجا بخاک سپرده و برايش آرامگاهی شايسته بنا کنند ...<br /><br />رضا شاه بزرگ نخستين پادشاهی بود که به سنت ديرين اما چندش آور <strong>حرمسرا داری پادشاهان در ايران</strong> خاتمه داد. او پس از رسيدن به قدرت نه تنها حتی يک نفر از طايفه قاجار را نکشت، بلکه حتا به آنها پست و مقام های بالای حکومتی هم داد. خود گفته بود: <strong>«اينها با پول اين ملت پاپتی و گرسنه درس خوانده اند و بايد به اين مردم خدمت کنند.»</strong><span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />اگر قرار بود که پول نفت باعث پيشرفت و مدنيت گردد، امروزه بايد مردم سعودی و ليبی و کويت و عراق و ونزوئلا بافرهنگ ترين مردمان جهان باشد، نه سوئدی ها و هلندی ها و دانمارکی ها و فنلاندی ها و فرانسوی ها...<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />از ثمرات همان استبداد و يا بقول مغرضان، قلدری است که ملت <strong>مدنيت زوری</strong> و <strong>رفاه و آسايش زوری</strong> ديده ما هرگز اين رژيم عهد غارنشينی و پسمانده را نپذيرفتند و نمی پذيرند و روضه خوان ها را خانه خراب کرده اند<br />زمانیکه رضاشاه بزرگ در ايران پادشاه بود حتی دموکرات ترين کشور های امروزی نيز رهبرانی هزار بار خودکامه تر از وی داشتند، <strong>دوران رضا شاه ايتاليا موسولينی را داشت، آلمان هيتلر را، اسپانيا در دست ژنرال فرانکو بود و يونان حتی تا سالها پس از آن، در دست سرهنگ های آدمکش و دزد بود ...</strong> <a href="http://zadgah.com/Pahlavi%20haa.htm">تمامی متن را در اينجا بخوانيد</a></span><a href="http://zadgah.com/Pahlavi%20haa.htm"><br /></a></p>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-53644282295873466632010-02-25T08:32:00.000-08:002010-04-25T09:01:57.982-07:00نوروز ايرانی در نظامی ايرانی<div align="center"><br /></div><br /><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><br /><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><br /><div align="center"><span style="color:#000099;"></span><br /><span style="font-size:130%;"><span style="color:#660000;"><strong>نوروز ايرانی در نظامی ايرانی<br /></strong></span><span style="color:#003300;">بياد نوروز های سالم و نيک و سرشار از نشاط دروان کودکی و جوانی ما<br /></span><span style="color:#660000;">**********</span><span style="color:#003333;">**********</span><span style="color:#999999;">********** </span><br /><br /><img style="TEXT-ALIGN: center; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 400px; DISPLAY: block; HEIGHT: 248px; CURSOR: hand" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5464105243055387490" border="0" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEisGcBanDvmXlwdbqy1xDBxjEYkS0TGN0Wc8FTOIqdY5d_DDGkBcqELwz2LZp3DGshTc4T88qwWf9bywam4KyAWy3CzJkq56tuXAsjgVJJA2z5tejaoDrDrSTs0QjfPuM9hyphenhyphenWhf/s400/MireNoroozi.jpg" /><br />رژيم روضه خوان ها در همين کوته زمان ميهن ما را آنچنان به عقب بازگردانده که بلحاظ ظواهر مدنيّت، ما دوباره به روزگار پيش از کشف حجاب و حتی پيش از مشروطه بازگشته ايم. وارون تمام جوامع بشری هم که بطور طبيعی در حال پيشرفت هستند، رژيم عهد غارنشينی حاکم بر ايران جامعه ما را روز به روز بيشتر به عقب باز گردانده. <strong>يعنی اين نظام کاری کرده که بجای اينکه پدران و مادران به دوران آزاد تر و پيشرفته تر فرزندانشان در امروز غبطه خورند، امروزه اين جوانان اسير ما هستند که به دوران آزاد و شاد و سالم و سرشار از شور و نشاط مادران و پدران خود رشک می برند!</strong> آزادی های فردی و اجتماعی که ما داشتيم، برای جوانان امروزی شايد مانند خواب و رويا و اصولآ غير قابل باور باشد...<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><a href="http://zadgah.com/Norouz.htm">تمامی نوشته را در اينجا مطالعه بفرمائيد</a></span><a href="http://zadgah.com/Norouz.htm"><br /></a></div>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-37043762131323505022010-02-07T08:31:00.000-08:002010-04-25T08:50:15.063-07:00نقش خيال و رُخسار حقيقت<div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><br /><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><div align="center"><br /><br /><span style="font-size:130%;"><strong><span style="color:#660000;">نقش خيال و رُخسار حقيقت<br /></span></strong><br /><span style="color:#000066;">خود را درياب ای انسان! تو خود فصل ها و دريا ها هستی، تو نه آغاز داری و نه پايان، بر تمامی اين جهان هستی هم چيره گی داری، همه ی كائنات هم از توست ... </span><span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br />(الهامی از اوپانيشاد، آخرين بخش از ودا يا ودانتا، دومين كتاب مقدس هند باستان پس از کتاب ريگ ودا)<br />ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ<br /><br /><span style="color:#990000;">جان بی قرار ايرانی و منجی باوری<br /></span>هر غيرايرانی هُشياری که به زبان ما چيره بوده، يا از راه متون ـ تاريخی ادبی ـ ترجمه شده توانسته با ما آشنا شود و يا اينکه چندی با ما نشست و برخاسته داشته، به نخستين ويژگی که در ما اشاره کرده ،"ژرفا و پيچيده گی" روحی ما بوده است. ويژه گی که آنهم نه در همه ی ما يک شکل و يکسان، بلکه در هر ايرانی، به گونه و کيفيت دگری است. بدانسان که شناختی کلی و همگانی از روحيات ايرانيان بدست دادن، اگر نگوئيم ناشدنی اما بدون شک کاری بسيار دشوار است<br /><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgFtuUICoVAB8JJn9LLOT5xsFrq25POznttpnJaqYjiEqP_oGZTSJVCWU2utlx4EW98SM7YixalBCFc8Mm5SgKWPWJHtV4rGQyB1a7bM80UwONFRvyvM0gWztIWJs5ivukHh161/s1600/NaghsheKhiyaal.jpg"><img style="MARGIN: 0px 0px 10px 10px; WIDTH: 300px; FLOAT: right; HEIGHT: 399px; CURSOR: hand" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5464102493188016738" border="0" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgFtuUICoVAB8JJn9LLOT5xsFrq25POznttpnJaqYjiEqP_oGZTSJVCWU2utlx4EW98SM7YixalBCFc8Mm5SgKWPWJHtV4rGQyB1a7bM80UwONFRvyvM0gWztIWJs5ivukHh161/s400/NaghsheKhiyaal.jpg" /></a>جان و روان انسانها البته در هيچ کجای اين گيتی درست بسان هم نيست، بويژه هنرمندان. رمز جوشش هميشگی و همچنان چشمه زلال هنر هم در همين است. يعنی در اين گونه گونی نگاه ها، رنگين کمان احساس ها و بی انتها بودن برداشت آدميان از جاذبه های زندگی و زيبايی های جهان هستی. در اينکه هر انسانی چشمان زيبا بين و عصب های حسی ويژه خود را برای تماشا و دريافت زيبايی ها دارد، و چه خوب! چون اگر قرار بود که زيبايی و زشتی، غم و شادی، کامروايی و نامرادی، اميدواری و نوميدی ... قانومند باشند و برداشت همه آدميان هم از آنها يکسان، ديگری اصلآ هنر مفهومی نداشت<br /><br />وقتی سهراب سپهری می گويد: «گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد»، يعنی از پشت نی نی چشمان او، گل شبدر همان زيبايی لاله قرمز را دارد، و برای ديگری شايد گل ميخک همان زيبايی را داشته باشد و برای آن دگری نيلوفر آبی و شايد هم هيچ کدام. مراد من اما نه اين گونه گونی «دريافت های حسی» که در ميان همه ی مردمان وجود دارد، بلکه «بی قراری» جان ما ايرانيان است که در هر يک از ما بگونه ای است و بخاطر همين التهاب وجوشش دائمی درون هم، هرگز به درستی نمی توان ما را شناخت<br /><br />در مقام برابری ايرانی با دگران، چنانچه من و شما، هم اين که بتوانيم سه ـ چهار ماهی با فردی اروپايی و يا آمريکايی نشست و برخاست داشته باشيم، بی ترديد خواهيم توانست که تا اندازه ی زيادی به خُلق و خوی آن غيرايرانی پی بريم، ولو که حتا زياد هم به زبان او چيره نباشيم. ليکن همين ما دو تن ايرانی هم فرهنگ، هم زبان و حتا هم کيش، چنانچه حتا پنج و ده سال هم که با همديگر دوستی و الفت داشته باشيم، باز به شناخت درست يکدگر توانا نخواهيم شد<br /><br />از آن رو که ما، وارون بسياری از دگر ملت ها که انسانهايی رياضی هستند، بگونه ی گوهری موجوداتی ژرف و ادبی هستيم. يعنی آدميانی بسيار حساس، شاعر مسلک و خيال پرداز و با کودکی در درون که قرار و آرام نمی شناسد،« در اندرون من خسته دل ندانم كيست / كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست». به همين دليل هم اگر رفتار و کردار ديگران تا اندازه ی زيادی قانونمند باشد، در برابر اما، بيشترين کنش و واکنش های ما برخاسته از دل و کودک سان و از روی احساسات بوده و تابع هيچ نظم و قاعده ای هم نيست<br /><br />به ديگر سخن، ساختمان انديشه و کرد و کار سيستم روان ما بگونه ای است که در مصاف «احساس» و «خرد»، آنکه هميشه پيروز ميدان است، «احساس» و «عاطفه» است نه خرد و دورانديشی. بيشترين ضربه های روحی هم که خورده ايم، از سوی همين ويژگی گوهری بوده. يعنی از برخورد حسی با پديده های ملموس و کاملآ عقلی و منطقی، « به سند انداخت گاهم، گه به مغرب / چنین هرگز ندیدستم فلاخن»<br /><br />به سبب برخورداری از همين روحيه ی ظريف و عارفانه هم هست که ما بيش از هر ملت ديگری به «خوراک روح» نيازمند هستيم و سخت هم دلبسته و در بند کار های حسی و عاشقانه، و باورمند به يک منيت فرشته سان، با حياتی رويايی و اغواگر در باغی پر از سبزه و گل در يک سرزمين افسانه ای که ما آنرا گم کرده ايم، « من ملک بودم و فردوس برین جایم بود/ آدم آورد در این دیر خراب آبادم». از همه هم جانسوز تر، سودايی عشق يک ماه پيشانی که زيبايی اش بسان مهتاب جهان آرا است و دل اش بسان سنگ خارا<br /><br />و روشن که چُنين دل از کف داده و ساغر شکسته آدمی، بايد هم سراپا در آتش باشد، که هست. تمامی اين سوز و گداز ها و بی قراری ها و نغمه پردازی های حزين او هم از آن عشق ديوانه وار و از درد همين فراق جانسوز و غم هجران است<br /><br />ای عشـق همه بهانه از تـُست ...... من خامُشم این ترانه از تـُست<br />آن بانگ بلـــــــند صبحگاهی ...... وین زمزمــــه شبانه از تـُست<br /><br />بنگيرد آن خداوند احساس، چه سان درد اين فراق و اندوه هجر ايرانی را به تصوير می کشد: « زبان خامه ندارد سر بیان فراق / وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق ـ دریغ مدت عمرم که بر اميــد وصال / بسررسید و نیامد به سر زمان فراق» يا: « حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر / کنايتی است که از روزگار هجران گفت». همشهری وی، سعدی فرزانه هم: « دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل / دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار» و همو: « خیال روى تو بیخ امید بنشانده است / بلاى عشق تو بنیاد صبر برکنده است». مولانا را هم که در پيش مثال زدم که چگونه از اين غم نالان است و چه سان در انتظار وصال<br /><br />غم انگيزتر اين که، اين به هجر اندرافتاده انسان، درد اين پريشانی های خود را هم نمی خواهد با کسی در ميان نهد. چه که خوب می داند هيچ کس به فهم اين «آتش درون» و چرايی اين ناله ها و بی تابی ها او نائل نخواهد شد. از اينروی غم انگيزتر که تبديل يک « درد» به «رازی غمناک» که نبايد آنرا با کسی در ميان نهاد، بسی مشکل تر از تحمل خود آن «درد» است. « بارها روی از پريشـــــــانی به ديــــوار آورم / ور غم دل با کسی گـــویم به از دیوار نیست<br /><br />هر چه هست، ايرانی با آن روان پيچيده و ظرافت انديشه، موجودی به سختی نيازمند به عشق و شور و شيدايی است. اما اين موجود خيال پرداز، به درستی نمی داند که معشوق کيست، در کجا منزل دارد و چگونه بايد به وصال او رسد. همين است که چون دريا نا آرام است و روح اش چون قناری در قفس. مرتب هم خود را به اين سوی و آن سوی می زند. از بزرگترين ويژگی های چنين ساختار روحی هم، وامانده گی روحی و ره گم کردگی است، و احساس نياز به يک «پيرفرزانه»، يک مرشد بزرگ و يا اينکه يک رهبر معنوی و مقتدا :<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br />ره میخانه و مســــــــــــجد کدام است ...... که هر دو بر من مسکین حرام است<br />نه در مسجد گذارندم که رنــــد است ...... نه در میخانه کاین خَـمّار خـام است<br /><br /><span style="color:#990000;">منجی باوری</span><br />دايره ی آنچه آوردم اما شوربختانه تنها به زندگی فردی ما محدود نمی گردد. در مقياسی بزرگتر و فراتر، روحيه ی جمعی ما هم بگونه ای است که هميشه خود را نيازمند به يک ابر پهلوان، حس می کنيم. يعنی يک فريادرس، يک دادگر، يک مراد و در يک واژه، يک«منجی بزرگ». موجودی که می تواند در شکل انسان باشد اما در درون فراانسان و يا ابرانسان<br /><br />چرا که ما در وادی انديشه و پندار هم، به گونه ی گوهری انسان های مطلق انگار، کمال باور و سياه و سپيد نگر هستيم و به تبع آنهم، سخت «اسطورباور» و « معجزه جو». درست به سبب همين ساختار ذهنی هم هست که مشکلات خود را بسيار بزرگتر از آن که هست می بينيم. آن سان بزرگ که خيال می کنيم خود قادر به حل آنها نخواهيم بود و برای اينکار، به نيروی موجودی برتر از خود نياز داريم. به تدبير و نيروی همان «منجی بزرگ» و « مرشد معنوی»، و در باور ما تنها اوست که با قدرت شگرف انديشه و دلاوری معجزآسا و دَم گرم اش می تواند داد ما از ستمگران بستاند و در ميان ما عدالت و برابری و برادری بگستراند و ما را به بهشت موعود برساند<br /><br />نانوشته نگذارم که ريشه های اين ذهنيت «اسطور باوری» هم نه در آيين اسلام و حتا کيش شيعی، بلکه در باور های کهن ما است. باور به اسپرم مطهر، به چهارده معصوم و دوازده امام بری از خطا، نشانه ها و براهينی از الله ـ آيات و حجج ـ بر روی زمين ساختن و اين تئاتر ملال انگيز امام زمان و ظهور او برای گسترش عدل و داد ...، همه و همه از ابداعات ما ايرانيان است. همگی هم همانند سازی از همان باور های کهن «سوشيانس» و «فره ايزدی» ايرانی. خود تازيان نه اعتقادی بدين قرينه سازی ها دارند و نه اصولآ در آيين ها و سنن پيش از اسلام آنها چنين خيال پردازی ها و اسطوره سازی های ذهنی وجود داشته که بخواهند آنرا به اسلام منتقل سازند<br /><br />حال گذشته های دور را رها کنيم که بيشترين فلاسفه ی ما « منتظرالظهور» بوده و اين باور خود به ظهور زود آيند آن «نَفسِ مطهر» را ـ بيشتر هم به نظم ـ بار ها و بار ها در آثار خود آورده اند، خوب توجه داشته باشيد که مثلآ حتا انسانی خردمند و آگاه و هنرمندی مدرن و نابغه چون فروغ فرخ زاد در اين اثر خود چه می گويد و چه مراد دارد:<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />من خواب دیده ام که کسی کی آید<br />من خواب یک ستاره قرمز دیده ام<br />و پلک چشمم هی می پرد<br />و کفش هایم هی جفت می شوند<br />و کور می شوم<br />اگر دروغ بگویم<br />من خواب آن ستاره قرمز را<br />وقتی که خواب نبودم دیده ام<br />کسی می آید<br />کسی می آید<br />کسی دیگر<br />کسی بهتر<br />کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست<br />مثل انسی نیست، مثل یحیی نیست<br />مثل مادر نیست<br />و مثل آن کسی است که باید باشد<br /><br />و اسمش آنچنانکه مادر<br />در اول نماز و در آخر نماز صدایش می کند<br />یا قاضی القضات است<br />یا حاجت الحاجات است<br /><br />چرا من این همه کوچک هستم<br />که در خیابان ها گم شوم<br /><br />کسی می آید<br />کسی که دلش با ماست، در نفسش با ماست<br />در صدایش با ماست<br />کسی که آمدنش را<br />نمی شود گرفت<br />و دستبند زد و به زندان انداخت<br /><br />کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید<br />و سفره را می اندازد<br />و نان را قسمت می کند<br />و پپسی را قسمت می کند<br />و باغ ملی را قسمت می کند<br />و شربت سیاه سزفه را قسمت می کند<br />و روز اسم نویسی را قسمت می کند<br />و نمر مریض خانه را قسمت می کند<br />و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند<br />و سینمای فردین را قسمت می کند<br />و سهم مرا هم می دهد<br />من خواب دیده ام...<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br />می بينيد که حتا آن نازنين هنرمند ما هم که اساسآ نه از خانواده ای مذهبی بود و نه خود يک انسان مذهبی و خرافه گرا، در ژرفای احساس ظريف و عارفانه ی خود اما همان منجی باوری را داشته که بسياری از مذهبی های دوآتشه و نمازشب خوان ما داشتند و دارند. همچنانکه حتا برداشت بيشترين کمونيست های ما از ماترياليسم هم يک برداشت کاملآ مذهبی و امام زمانی است<br /><br />برای اينکه مصداقی آورده باشم، جدای از اينکه من کشتن هر انسانی را چه در آن نظام، چه در رژيم روضه خوان ها و چه در هر کجای اين گيتی و در هر زمان از ژرفای دل محکوم می کنم، اما سخنان خسرو گلسرخی در دادگاه، بهترين گواه اين ادعا است که حتا برداشت بسياری از ايرانيان از فلسفه ی «عقلی» هم کيفيتی « نقلی» و متافيزيکی دارد. اين امر هم نه تنها مربوط به ديروز و پيش از انقلاب، بلکه همچنان و هنوز هم تا اندازه ی زيادی همين گونه است<br /><br />شايد به آوردن اش بيارزد که کسی در زير لينک فيلم همان دادگاه کذايی که به آدرس ايميل من فرستاده بود، اين جمله را هم نوشته بود که گويا اين«گوشه ای از جنايت آن رژيم» باشد. گر چه می دانستم که پاسخ به چنان انسانی بی فايده خواهد بود، با اين حال برايش نوشتم که، « اين نه سند جنايت، بلکه سند حماقت است، حماقت از دو سوی که ما را بدين خاک سياه نشاند.»<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />چرا که هر کسی احساسات را کنار گذارده و با وجدان و ذهنی آزاد، نيک به سخنان خسرو گلسرخی گوش فرادهد، به سادگی در خواهد يافت که آن طفلک هم درست همين شعار های نماز جمعه های امروزی را سر می داده. همين شعار ها که ما روزانه از دهان علی خامنه ای، احمدی نژاد و آخوند جنتی و حزب اللهيان سرسپرده ی آنان می شنويم. اما با واژگان و نثری کمی متفاوت.<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />بدين خاطر هم نوشتم که او از ديد من، «کشته ی جهل و نادانی» شده نه چيز ديگر. هم جهل و نادانی خود و هم جهل و حماقت آن رژيم. اصولآ هم يکی از بزرگترين دلايل سقوط آن نظام، دست زدن به همين حماقت ها بود. يعنی با زندانی کردن و کشتن چنين انسان های احساساتی، ناآگاه، مذهب زده و بی منطق و در نتيجه، قهرمان سازی برای دشمنان قسم خورده ی خود.<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />اساسآ هم تا سال پنجاه و هفت، فرهنگ سياسی غالب، همان فرهنگ « منتظرالظهور» بود و از چپ راديکال گرفته تا حزب اللهی، همه در انتظار آن «منجی برتر از انسان» بودند. همان رمه داری که گويا خرد او به تنهايی از همه ما بيشتر باشد و خير و صلاح ما را هم بهتر از خود ما گوسفندان بی اختيار و مسئوليت و هميشه قربانی بداند، و تنها هم، همو می بايست بيايد که ما را به مراتع و چراگاههای سبز و زيبا رانده و سيراب و خرسندمان سازد. نتيجه ی آن باور های نابخردانه و منحط هم، همين است که همگی مشاهده می کنيم.<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />البته همسان چنين باور هايی را در فرهنگ های دگر هم می توان يافت. حتا همچنان در فرهنگ هايی که از تونل ظلمانی و خونبار سده های ميانی «قرون وسطی» هم گذر کرده و به خردگرايی رسيده اند. برای همين هم بود که به عنوان مثال انديشمندی چون «ساموئل بکت» ايرلندی و برنده نوبل ادبی هم در نيمه ی قرن بيستم اين، همچنان «ناباوری به خود» و در نتيجه سرگردانی بخش بزرگی از بشريت امروز و انتظار پوچ او را در نمایش نامه ی ماندنی خود «در انتظار گودو» به تندی به نقد می کشد.<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />در وجود استراگون گيج و سر به هوا و ولادیمیر ناخوش از بيماری احتياط و شکيبايی، دو شخصیت اصلی آن نمایش که عمر و تمامی توانايی های انسانی خود در انتظار واهی آمدن شخصيتی به نام «گودو» برباد می دهند و هر بار هم که از ظهور او نوميد می شوند، باز رخداد هايی بی معنی، اين امید و انتظار واهی را در آن دو زنده نگه می دارد. همچنان که«ژان لوک گُدار» سوئيسی فرانسوی، نويسنده و بزرگترين فيلم ساز موج نو در چند آفرينش خود اينگونه اوهام پوچ را به سخره گرفت. همچنين وودی آلن، فيلم ساز بزرگ آمريکايی و چند تنی ديگر.<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />حال بگذريم از اينکه حزب اللهيان ايرانی حتا آن </span></div><br /><p align="center"><span style="font-size:130%;">«Messiah»</span></p><br /><p align="center"><span style="font-size:130%;">ديگران را هم از هم اکنون تشويق می کنند که تا از راه رسيد، بيش از هر قومی، سر ايرانی را از تن جدا سازد. بيچاره بخشی از ايرانيان تخت بند پوچ انديشی و اسير اوهام که گويی خود پذيرفته باشند که تنها برای قربانی شدن برای موجودات نيست درجهان آفريده شده اند. با چنين «خود بَره پنداری» هم هست که يکی از سربازان امام زمان در سايتی بنام «موعود» در بزعم خود، شعری می گويد: از كدامين سو مى آيى مسايا ؟ / من مژه هايم را براى جارو گرد گل ها (؟) به كدامين جاده بسپارم ؟! تو بگو، براى قربان شدن در آستانت / تيغ را از كدام جهت بر گلوى پر بغضم كشم!<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />به هر روی، بيشترين ايرانيان پيوسته موجوداتی خيال پرداز، مطلق انگار و «اسطوره باور» بوده اند. عارف و عامی هم ندارد. بويژه در آن زمان ها که مشکلی داشته و خود را نيازمند به يک دگرگونی بنيادين می پنداشته اند که سالهای پيش از انقلاب هم يکی از آن دوران بود. زمينه های کاذب چنان نيازی در انديشه ی مردم ما را هم از سويی دشمنان ايران و از جانب دگر ايرانيان خردباخته و خيالاتی، فراهم آورده بودند. ور نه ما را اصلآ نيازی بدان آشيان سوزی و اينهمه خانه خرابی نبود. چه که ملتی بوديم بی اندازه نيک نام، محترم، پُرغرور و در اندازه خود هم رها و کامروا که در نهايت به يک رفرم سياسی احتياج داشتيم نه ديوانگی و انتحار<br /><br />اين اسطور باوری و مراد سازی از آدمهای معمولی هم در تمامی شئونات زندگی اجتماعی ما جاری است و در ميان همه ی انجمن ها حضور دارد. در احزاب سياسی هم که کمال آنرا می شود ديد و رهبر سياسی يک حزب در ايران، درست نقش مراد و مقتدا را دارد نه مدير. کمونيست های راديکال ما هم که تنها مذهب و مرجع تقليد خود را تغيير داده اند. هر کسی هم که قادر گشته اين روحيه و باور های نهفته در ژرفای جان ما را بشناسد و راهی به دالان احساس ما بگشايد، به آسانی توانسته هوش از سر ما بربايد و هر بلايی را هم که دلش خواست بر سر ما بياورد<br /><br />برای اينکه مرادم را بهتر رسانده باشم در اينجا به کوتاهی دکتر علی شريعتی را مثال خواهم آورد. پيش از آن اما، دلم می خواهد اين بنويسم که نام بردن من از شريعتی در اينجا، بسان پاره ای، يک تنه به نزد قاضی رفتن و راضی بازگشتن و برای اهانت و کوبيدن يک مُرده نيست که اين کار زشت براستی از من دور باد! زيرا او هر کِه بود و هر انديشه ای هم که داشت اما شرافتمندانه بايد پذيرفت که در زمينه ی کاری که می کرد، بدون ترديد يک استاد چيره دست و بی همتا بود. يعنی اگر نبود که نمی توانست اينگونه ما را خاکسترنشين کند<br /><br />سوای اين، چند تنی از نويسندگان محترم ما که اينک او را به سختی به باد کتک گرفته و وی را مرتجع و فاشيست... می خوانند، در زمان رونق بازار او، شوربختانه آخر خود نيز در انديشه های ماليخوليايی دگری چون مارکسيسم، لنینیسم، تروتسكيسم، استالينيسم، مائوايسم و انقلاب دهقانی و مبارزه مسلحانه... غرق بودند و حتا شيدايی کمونيست سخيف و مبتذلی چون انورخوجه<br /><br />به همان سبب هم هيچ حواس شان نبود که او به چه کار ويرانگری اندر است. حال هم که نه اين ناسزا ها ديگر آن خواب گران را جبران خواهد کرد و نه اصلآ بايد زياد در گذشته ها ماند. او آن آسيبی را که نمی بايست می زد، زده و رفته است. پس حکم خرد اين که، حال ديگر بايد در انديشه ی برخورد با شريعتی های زمان خود بود که دور و بَرمان پُر است از اين گونه شريعتی ها<br /><br />باری، فرد رندی چون شريعتی هم درست با آگاهی از همان ويژگی ها توانست وارد دنيای روان مردم ما شده و نهال های تئوريک و نظری آن خودکشی ملی را در باغچه انديشه ی آنان بکارد. يعنی با پی بردن به عطش درون ايرانيان به معنويت، کشش ناخودآگاه آنان به ارزشهايی فراتر از ارزشهای اين جهانی و بويژه به«منجی باوری» مردم ما. شريعتی انسانی بی اندازه تيزهوش و مبتکر بود که خوب توانست از «ارزش های دروغين» اما ريشه دار شيعی در جامعه ما، خوراکی خوشمزه ـ اما زهرآگين و کشنده ـ برای روان بخش بزرگی از ايرانيان تهيه کند<br /><br />بويژه با بهره گيری از آگاهی های خود از فلسفه ی نوين و شناخت احساس شرقيان و پی بردن به سوزش «غرور زخم خورده» آنان در برابر فلسفه و دانش برتر غرب که همه ی اين آگاهی ها را هم در فرانسه و از راه تحصيل و نشست و برخاست با تحصيلکردگان کشور های استعمار شده در آنجا به دست آورده بود. آنهم با بکارگيری يک نثر و گويشی شاعرانه، عرفانی و پرسوز و گُداز که نيک می دانست که جان و روان ايرانی با آن فرهنگ و زبان، چه الفت ژرف و ديرينه ای دارد<br /><br />همچنان که جلال آل احمد هم در همان گم راهه ی انديشه، هر نوآوری برگرفته از جهان پيشرفته و مدرن ـ جهان غرب ـ در ايران و نوسازی کشور را«رفض» از دين و «التقاط» در فرهنگ بومی و در يک واژه، «غربزدگی» می خواند. اين غربزدگی هم در قاموس او، «برون شد از ارزش های دينی» و «هويت باختن» و نابود گشتن معنا می داد<br /><br />در حاليکه نه مذهب مورد نظر وی «شيعه گری» هيچ ارزش انسانی در رَف حجره ی خود داشت و دارد، و نه اصلآ فراگيری ره و رسم مدنيت از دگر مردمان پيشرفته و حتا تقليد و مونتاژ صنعت آنان به معنای هويت فروشی بود و هست. چه که هر انسان و جامعه ای که مراد فراگيری چمی را داشته باشد، لاجرم کار خود با تقليد از انسان ها و جوامع پيشرفته آغاز می کند و با ممارست، آفرينشگر و صاحب سبک می گردد. همچنان که هنرمندان و حتا مرغان نغمه خوان نيز از راه تقليد و تمرين، خلاقيت و فن غزلسرايی و چم نغمه سر دادن را می آموزند<br /><br />بدان قرار، پس بهره وری از تجربه ها و دستاورد های دانشی دگران، نشان خردمندی است نه غربزدگی و هويت باختگی. وقتی آنسولين بوسيله ی «بانتينگ» و «مك لئود» و پنی سيلين هم بوسيله ی «فلمينگ» در هشت دهه ی پيش کشف شده و ترکيبات آنها هم کاملآ روشن است، اين ديگر نهايت نابخردی خواهد بود که کسی بخواهد اين دو دارو را از نو کشف کند. برای داروساز گشتن که آدمی نمی بايست از نقطه ی صفر اين دانش آغاز کرده و دوباره خود با ترکيب هزاران ماده و چند هزار آزمايش، از نو دارو هايی را کشف کند که وجود دارند<br /><br />می بينيم که آل احمد آن نويسنده ی خوش دست اما شوربختانه بسيار کم مايه، با چه انديشه های نازل و متعصبانه ای نوسازی ايران را به غربزدگی تفسير می کند. با باور هايی سخت و سنگواره ای مذهبی هم، از ارزش هايی پدافند می کند که در حقيقت ضدارزش هستند. بسان احکام شريعت، خويش، گاوآهن و زندگی بدوی و ارزشهای دوران «رمه داری». فشرده ی تمامی ذهنيت او هم همين بود که اگر غرب فلسفه ای اين جهانی دارد و توانسته به تکنيک و پيشرفت و رفاه و آسايش دست يابد، در برابر اما، دين و «معنويت» و هويت خود بکلی برباد داده است<br /><br />معنويت ناب او هم، گويا تنها در نزد مسلمانان و بويژه در صد کوچکی از آنان، يعنی «شيعيان علی» باشد. مرشدان عظيم الشأن اين «معنويت زلال» هم از ديد وی، روحانيت شيعه در ايران است. شهيد بزرگ اين «مناديان حق» و «منجيان عالم بشريت» هم در ساختمان پوسيده ی فکری او، «فضل الله نوری» بود که آل احمد آن مرد بدانديش و آلوده روان را «شيخ شهيد» نام داده و برايش مرثيه خوانی می کرد<br /><br />يعنی برای همان بر سَرِ دار رفته ای که «خمينی منجی» وی را مراد خود می خواند و مريدان خود آن «منجی جنايت پيشه» هم، همين ديوان و دَدان اَهرمن آيين بدکردار و دُروَند هستند که اکنون بيش از سی سال است در ميهن ما با ستمگری و بيداد و کشتار و چپاول و خونريزی و تجاوز، به کار گسترش «اسلام ناب محمدی» مورد نظر شريعتی و آل احمد مشغول هستند و ترويج عدالت و برادری و برابری و «عدل علوی».<span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br />حاصل اينکه، در آن سال های قحطی انديشه در ايران، در مقطعی سرنوشت ساز از تاريخ، کسانی چون شريعتی و بازرگان و مطهری و محمود طالقانی ـ پسر عموی آل احمد ـ و چند تنی ديگر مطبخ دار«خوراک روح» مردم و طلايه داران لشکر حق گشتند که نتيجه ی طبيعی آن خلاء فکری خردمندانه و انسانمدار هم ظهور خمينی بعنوان «منجی حق» گرديد<br /><br />به جز مذهبيون البته همانگونه که آوردم، کمونيست های ما هم با ادبيات و روش های دگری در خدمت همان منجی سازی بودند. يعنی آنها نيز در انتظار و در کمک به ظهور يک ژوزف استالين وطنی صد در صد ضد امپرياليست بودند که اين «امپرياليسم» هم در انديشه ايشان، همان شمر و يزيد و خولی و حرمله محسوب می شد و مظهر همه ی پليدی ها و نابرابری ها. پس از ظهور منجی هم، تبديل ايران به يک بهشت برای «مستضعفان» که چپ ها از آنها بنام «رنجبران»، «زحمتکشان»، «کارگران» يا با همان واژه ی فرنگی «پرولتاريا» ياد می کردند<br /><br />کسانی چون احسان طبری، اعتماد زاده (به آذين)، بزرگ علوی، براهنی، مسکوب، علی اصغر حاج سيد جوادی، کاظميه، امير خسروی و نوپردازانی چون شاملو، سياوش کسرايی، خويی، کيانوش و دهها تن ديگر و «نعمت ميرزا زاده»، کسی که برای نخستين بار در سال چهل و سه خورشيدی، يعنی چهارده سال پيش از انقلاب، روح الله خمينی را در شعری «امام» ناميد. اين نيز بيافزايم که بخشی از اين افراد، تمايلات سخت مذهبی هم داشتند که</span><span style="font-size:130%;"> بعد ها «مارکسيسم اسلام ايسم» هم از دل انديشه همان ها زاده شد... امير سپهر<br /><br />اين نوشته، بخشی از نوشته ای بلند و ادامه دار است که در هشتاد و نهمين شماره ی ره آورد، (فصلنامه آزادانديشان ايران) انتشار يافته. </span><span style="font-size:78%;color:#ffffff;">1</span><br /><br /></p><br /><p align="center"><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a></p>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-41986416577621752882010-02-05T09:07:00.000-08:002010-04-25T08:27:48.094-07:00! ای مردم، اين مبارزه برای رهايی از دوزخ است، نه رسيدن به بهشت<div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span><br /><div align="center"><br /><span style="font-size:130%;"><strong><span style="color:#660000;">ای مردم، اين مبارزه برای رهايی از دوزخ است، نه رسيدن به بهشت!</span></strong> <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span> </span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;"><br /><br />ای کاش میتوانستم<br />- یک لحظه میتوانستم ای کاش -<br />بر شانه های خود بنشانم<br />این خلق بیشمار را<br />گرد حباب خاک بگردانم<br />تا با دو چشم خویش ببینند که<br />خورشیدشان کجاست<br />(احمد شاملو)<br /></div></span><br /><div align="center"><span style="font-size:130%;"><span style="color:#660000;">مشکل در ما و فرهنگ و بويژه نخبگان ما است نه در شاه و شيخ و وزير و وکيل که عده ای بی فرهنگ نادان دوغ و دوشاب را در هم آميخته و اين القاب را برجسته کرده اند که بتوانند گناه تمامی کثافتکاری های خود را هم در کارنامه ديگران ثبت کنند... آخر اين دستمال بدستان بی مرام و بی شرافت و متجاوز و قاتل که داغ نوکری و بی ناموسی هم به پيشانی زده اند، از کرات ديگر به ايران نيامده اند کِه... </span><span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br /><span style="color:#000066;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgN5uxFPOsgz1LYE4xrLZOQePeEPUyGOV7BAWjkdT-5j9-6NPESUAnQ1LEPbknSBHvWNvOoiMF4hLS670_eO2RoOcI7X5guTurdpUeYA_5IpiQ7K76JX-gys3jQ25L4lPWDuqQR/s1600/Sinehzanidolat.jpg"><img style="MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 400px; FLOAT: left; HEIGHT: 269px; CURSOR: hand" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5464094857222326818" border="0" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgN5uxFPOsgz1LYE4xrLZOQePeEPUyGOV7BAWjkdT-5j9-6NPESUAnQ1LEPbknSBHvWNvOoiMF4hLS670_eO2RoOcI7X5guTurdpUeYA_5IpiQ7K76JX-gys3jQ25L4lPWDuqQR/s400/Sinehzanidolat.jpg" /></a>در درازای اين سده ها مرتبآ «از خون جوانان وطن لاله دميده» و هنوز نشکفته، پژمرده و خشک شده است. همچنان که «مرغ سحر» هم همچنان ناله سر داده و داغ ما را تازه تر کرده که در واقع اين داغ ،«داغ جهل» است که نسل پس از نسل در ايران تازه تر شده است</span><br /><br /><span style="color:#660000;">در ميان ما، بجای اينکه نخبگان فرهنگی و سياسی مردم کوچه و بازار را به اتفاق و همدلی دعوت کرده و با رفتار و مسئوليت پذيری خود به آنها هم درس اخلاق و مدارا و آزادمنشی و دموکراسی بياموزند، اين بقال ها و قصاب ها و شاطر های نانوايی هستند که بايد به روشنفکران و نخبگان خود درس انسانيت و سلوک و همزيستی و رواداری دهند! ...</span> <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br /><span style="color:#000099;">اشتباه بزرگ تاريخی ما اين بوده و هست که گمان برده ايم چون سر و وضع مرد ما مانند غربی ها شده، پس اين مردم در انديشه و منش و رفتار و مدنيت هم با آنها به برابری رسيده اند...</span> <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br /><span style="color:#660000;">ديگر اشتباه هم اين بوده که تصور کرده ايم که گويا اين نظام های مدرن در غرب، با قانون نويسی های مدرن بوجود آمده و بسامان گشته اند... در حاليکه کشوری مانند انگلستان با نزديک به هشت سده پيشينه ی دموکراسی که اصولآ هم انديشه ی ليبرال دموکراسی از اين سرزمين به همه جای گيتی رفته، خود نه قانون اساسی به معنای متعارف کلمه دارد و نه اصلآ بر روی کاغذ يک کشور سکولار محسوب می شود... </span><span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br /><span style="color:#000066;">جمهوری اسلامی را فرهنگ پسمانده و نخبگان سياسی فرهنگی ما بوجود آورد و پروار کرد و بدين هاری و وحشی گری رساند نه دو روضه خوان ابله و نادان بنام خمينی و خامنه ای که نه لياقت مديريت يک حمام عمومی را داشتند و دارند و نه حتا قادر به اداره يک قهوه خانه بودند و هستند...</span> <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br />............................................................................<br /><br />در اين دسترخوان سخن<br />آنچه در پی خواهد آمد، نه برای نوميد ساختن کسی در اين گرماگرم مبارزه، بلکه هشداری مسئولانه برای پرهيز از «مطلق گرايی»، «خيالپردازی» و «انتظار های بيهوده» خواهد بود. با اين هدف که مبادا باز هم مردم ما در دام مشتی «ناروشنفکر» روياپرداز افتاده و از اين هم پريشانحال تر شوند. مانند هميشه هم بجای شنيدن پوزش آنان، باز شاهد توجيه های مسخره اين طايفه ی نابلد و ويرانگر باشند که چون هميشه، آمريکا و اروپا و روسيه و انگليس و جن و پری را مسئول نگونبختی چند باره ی مردم معرفی کنند. سپس هم پنجاه سال ديگر برای اين «خودويرانی» نوحه سرايی کرده و دوباره همه چيز را از نقطه ی صفر آغاز کنند<br /><br />امری که شوربختانه اتفاقآ هم نشانه های روشن آن پيداست. چه که اين طايفه بار ديگر در حال«خيالپردازی» که گويا به محض سقوط رژيم روضه خوان ها در ايران، مردم ما يک شبه به يک دموکراسی تمام عيار رسيده و ايران هم به گلستان آزادی تبديل خواهد شد. پندار خامی که اگر همه ی اساتيد دارای سه دکترای فلسفه و جامعه شناسی و تاريخ و حتا تمامی هفتاد و اندی ميليون مردم ما هم آنرا بپذيرند، نگارنده هرگز آنرا نمی پذيرم<br /><br />همچنان که در سال پنجاه و هفت هم هرگز نپذيرفتم که چون همه ی دکتر و مهندس ها و اساتيد و اکثريت مردم، انقلابی و شيفته ی خمينی شده اند، پس لابد حکمتی در کار آن روضه خوان زبان نفهم است و حتا يک لحظه هم موج زده نشدم. از اينروی هم پيش از انقلاب «ضد انقلاب» گشته و از هر دکتر و مهندسی هم که مرا می شناخت ناسزا شنيدم که نعل وارونه می زنم! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />به هر روی از ديد من بخش بزرگی از اين سخنان و پندار ها که باز هم ورد زبان اين نابلد ها شده، درست بسان همان سخنان کودکانه ی سال پنجاه و هفت و حتا پندار های نازل و سطحی مستشارالدوله و ديگر نخبگان زمان او در يکصد و پنجاه سال پيش از اين است که من در بخش چهارم نوشته ی:«سکولاريته ...»، به تفصيل و روشنی دلايل نادرست بودن آنرا شرح داده ام<br /><br />از اينروی هم از تکرار آنچه نوشته ام پرهيز کرده و تنها به آوردن همين کوته بسنده می کنم که نخبگان يکصد و پنجاه سال پيش ايران هم خيال می کردند که اگر بتوان در ايران قانونی مدون کرد، از فردا، سلطان و رعيت و خُرد و کلان همگی بر آن گردن نهاده و از پسين روز هم همه چيز در کشور قانونمند و بسامان خواهد شد. به تبع آنهم، همه ی پسماندگی های فرهنگی ـ تاريخی ايران پنج روزه جبران و تمامی زخمهای خونچکان تاريخی ملت ايران هم بزودی درمان خواهد شد<br /><br />با اين اندک تفاوت که در آن روزگار اصلآ قانون اساسی وجود نداشت و امروزيان خيال می کنند که اگر بشود يک «قانون اساسی مدرن» را جايگزين قانون اساسی مادون ارتجاعی «حکومت کمونيستی اسلامی» روضه خوان ها کرد، می توان فورآ به آزادی و دموکراسی دست يافت.<br /><br />اين «رويای سفيهانه» خود را هم مرحله ی«گذار به دموکراسی» نام داده اند. بدانسان که پنداری دموکراسی سکه ای در پشت يک در افتاده باشد که اگر بتوان از اين در رد شد، فورآ می شود آنرا از زمين برداشته و برای هميشه مالک آن شد. يعنی توهمی که اصلآ به مثابه به ابتذال کشيدن فرهنگ و دانش جامعه شناسی و فرايند دموکراسی و همه ی علوم انسانی است<br /><br />در اثر همين توهم تاريخی هم بوده که ما در اين يک و نيم سده بيش از هر ملت ديگری در جهان جنبش و نهضت و انقلاب براه انداخته و مبارزه کرده و خون داده ايم، اما بجای پيشرفت، اتفاقآ از همه ملت ها هم پسمانده تر گشته ايم. چرا که فقط اشتباه خود را تکرار کرده و بگونه ی طبيعی هم هر بار با خون دادن و تحمل سيه روزی برای هيچ و پوچ، پس از اندک زمانی باز به همان جايی بازگشته ايم که پيش از آن در آنجا بوديم، البته با شکل های ظاهری گوناگون<br /><br />يکبار در دوران ناصرالدين شاه و در جريان نهضت تنباکو، يک بار در زمان مظفرالدين شاه در صدر مشروطه، يک بار در جريان فتح تهران و فراری دادن محمد علی ميرزا قاجار، يک بار در انقلاب پنجاه و هفت، يک بار در دوران رياست جمهوری سيد محمد خاتمی شياد و حال هم که نوبت به جنبش سبز رسيده است<br /><br />شگفتا که بيشتر کسانی هم که حال از «گذار به دموکراسی» سخن می گويند، همان انقلابيون سال پنجاه و هفت هستند که اين گروه ناآگاه و ويرانگر با همين اوهام ماليخوليايی هم مردم را به خودکشی جمعی واداشتند. چون اينان در آن زمان هم به مردم وعده می دادند که اگر بتوان ايران را از پادشاهی به جمهوری تبديل کرد، فورآ تمامی در های سعادت و نيک بختی بروی ايرانيان گشوده خواهد شد و ايران هم يکشبه از سويس و فرانسه و هلند پيشرفته تر خواهد شد<br /><br />بدون آگاهی از اين واقعيت که جمهوری داشتن و قانون مدرن نوشتن و حتا تصويب آن در مجلس مؤسسان، نه به معنای مدرن شدن است و نه اصولآ می تواند که ملتی را به دموکراسی برساند. چون اگر می شد که ملتی را تنها با تدوين يک قانون مدرن به دموکراسی و نيک بختی رساند، بدون شک حتا پسمانده ترين و فقير ترين ملت ها هم از هر جايی که شده پولی تهيه کرده و به چند حقوق دان و جامعه شناس و اقتصاددان برجسته و کارکشته پرداخت می کردند که در يکی ـ دو هفته برای شان يکی از مترقی ترين قوانين جهان را تدوين کنند تا آنان هم بتوانند فورآ به صف دموکراسی های مدرن پيوسته و ايشان نيز از پيشرفت و آبادانی و رفاه و نيک بختی برخوردار گردند<br /><br />اين پندار درست بدين می ماند که گفته شود چنانچه حماسستان و افغانستان و سودان امروزی هم قوانين اساسی خود را مانند سوئد و دانمارک و نروژ، سکولار و دموکراتيک سازند، اين سه چراگاه القاعده و طالبان و انواع و اقسام جيش های آدمخوار اسلامی هم از فردای تعيير قوانين خود، دارای جوامعی کاملآ آزاد و سکولار و دموکراتيک چون آن سه کشور اروپايی خواهند شد<br /><br />البته روشن است که مردم ما در بسياری از زمينه های رفتار شخصی، نوع زندگی، لباس پوشيدن و سخن گفتن و نشست و برخاست و سطح تحصيلات...، بسيار مدرن تر و بالاتر از مردم سودان و افغانستان و حماسستان هستند، ليکن حقيقت اين است آنچه به «اخلاق»، «فرهنگ زندگی اجتماعی»، «بلوغ قانون پذيری» و بويژه «روح جمعی» مربوط می شود، از ديد من که چندان تفاوت اساسی ميان ما و مردمان آن سرزمين های عقبمانده وجود ندارد که اگر وجود می داشت، شک نکنيد که رژيم کشور ما از رژيم های آنان بی فرهنگ تر و پست تر و مرتجع تر نمی بود و ما هم اکنون در اين نکبت و سيه روزی دست و پای نمی زديم<br /><br />مراد من هم از «مردم» در اينجا، بيشتر نخبگان فرهنگی و سياسی هستند که بايد برپا کننده گان دموکراسی و نگاهبانان اصلی آن باشند، و باز هم بيشتر نخبگان خارج از کشور، نه مردم درون و همچنين نه هم ميهنان عادی ما در خارج که بسان مردمان ديگر کشورها، به کار های دگری مشغول بوده و در زمينه ی سياسی، چشم و گوشش شان به همين نخبگان خود دوخته شده که همه ی قلم ها و رسانه ها در اختيار آنان است. در انتخاب راه و روش سياسی و موضع گيری های خود هم، خواهی نخواهی به همين گروه اجتماعی تأسی می کنند. همچنان که در تمامی ديگر کشور ها هم قاعده همين است<br /><br />با آنچه آوردم، وقتی که ما اساسآ زمينی برای افشاندن تخم دموکراسی در آن نداريم که اين تنها زمين هم، همانا «ذهن و انديشه ی نخبگان» ما باشد، آخر چگونه می توان به وعده ی «گذار به دموکراسی» باور کرد و دل بست! آنهم به وعده ی مثلآ نخبگانی که خود حتا به اندازه ی سرسوزنی هم دموکرات منش نبوده و خودشان با خودشان در حال نزاع و درگيری هستند. آنهم آنچنان بی پروا و به دور از مسئوليت و نابخردانه که مردم بينوا و گرفتار ما بايد به اين سفيهان اندرز دهند که در اين وضع اسفبار ايران نبايد اينگونه همديگر را پاره پاره کنند<br /><br />به بيانی ديگر، در ميان ما، بجای اينکه نخبگان فرهنگی و سياسی مردم کوچه و بازار را به اتفاق و همدلی دعوت کرده و با رفتار و مسئوليت پذيری خود به آنها هم درس اخلاق و مدارا و آزادمنشی و دموکراسی بياموزند، اين بقال ها و قصاب ها و شاطر های نانوايی هستند که بايد به روشنفکران و نخبگان خود درس انسانيت و سلوک و همزيستی و رواداری دهند! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />فرهنگ و قانون و دموکراسی در وجدان است، نه بر روی کاغذ<br />اين حکومت های دموکراتيک غربی که بسان ساعتی هايی بسيار مدرن و دقيق کار می کنند، تنها با نوشتن قانون مدرن به وجود نيامده اند. تک تک چرخ دنده های اين نظام های سياسی محصول چند سده تلاش و از خودگذشتگی نخبگان و کار فکری صد ها دانشمند علوم انسانی و هزاران آزمون و خطا هستند. اين سيستم ها انواع و اقسام تجربيات را پشت سر نهاده، يک يک خطا های خود را يافته و رفته رفته اصلاح کرده، خود را با واقعيت های جامعه هماهنگ ساخته، دلبستگی ها و منافع تمامی نحله های فکری را يافته و در خود لحاظ کرده و سپس گام به گام فرموله شده اند<br /><br />از اينروی اين نظام های انسانمدار به موازات رشد فرهنگی و اجتماعی و سياسی مردمان و بويژه «سياسيون» خود قد کشيده و به اين بالندگی و زيبايی و شادابی رسيده اند، نه يکشبه و تنها با نوشتن يک قانون اساسی پيشرو. بگونه ای که مردمان و بويژه نخبگان مغرب زمين، درست هم شکل، هم انديش، هم همقد و همرديف دموکراسی های خود هستند<br /><br />اشتباه بزرگ تاريخی ما اين بوده و هست که گمان برده ايم چون سر و وضع مرد ما مانند غربی ها شده، پس اين مردم در انديشه و منش و رفتار و مدنيت هم با آنها به برابری رسيده اند. در حالی که حتا نود درصد از به اصطلاح روشنفکران و نخبگان سياسی ما که بايد پيشاهنگان فرهنگ و مدرنيته باشند هم حتا يکدهم «روح مدنی» غربی ها را ندارند، چه رسد به مردم عادی که مثلآ بايد از آن به اصطلاح نخبگان خود درس فرهنگ و زندگی و مسئوليت بياموزند<br /><br />ديگر اشتباه بزرگ تاريخی هم اين بوده که نخبگان ما از همان ابتدا در مسير اين خيال باطل افتاده اند که گويا اين نظام های مدرن در غرب، با قانون نويسی های مدرن بوجود آمده و بسامان گشته اند. به بيانی روشن تر، دويست سال است که ايرانيان همچنان در اين توهم هستند که تنها با تدوين قوانين مدرن می توان انسانها را بافرهنگ و متمدن و دموکرات ساخت، در حاليکه اين آدمهای دموکرات و بافرهنگ بودند که به موازت رشد فرهنگی جوامع خود و بسته به نياز مردمان خويش، به تدريج اين قوانين پيشرو و انسانی را تدوين نموده و به اجرا گذارده اند<br /><br />توجه داشته باشيد که کشوری مانند انگلستان با نزديک به هشت سده پيشينه ی دموکراسی که امروزه کهن ترين دموکراسی جهان محسوب می شود که اصولآ هم انديشه ی ليبرال دموکراسی از اين سرزمين به همه جای گيتی رفته، خود نه قانون اساسی به معنای متعارف کلمه دارد و نه اصلآ بر روی کاغذ يک کشور سکولار محسوب می شود<br /><br />البته در آن کشور قوانين بسيار ساده ای برای پيشبرد امور وجود دارد که نماينده گان مجلس، بسته به نياز روز، مدام هم آن قوانين را بدون جار و جنجال و گريبان گيری و پرونده سازی برای يکدگر تغيير می دهند. قوانين ساده ای هم در باره ی اختيارات شخص پادشاه يا ملکه وجود داد که لايتغير و ثابت است. هرگز هم اين قوانين در يک جا گردآوری و تدوين نشده که بتوان آنرا قانون اساسی انگلستان ناميد<br /><br />آن قوانين مربوط به سلطنت هم، آن اندازه ارتجاعی است که حتا به قانون اساسی جمهوری روضه خوان ها هم طعنه می زند. چرا که بر اساس يک سنت ديرين انگلوساکسن ها، ملكه يا پادشاه، هم رئيس دولت محسوب می شود و اوست که هر کابينه ای را به مجلس معرفی می کند نه نخست وزير منتخب مردم، هم فرمانده کل نيرو های مسلح انگليس و اعلام کننده جنگ و صلح است و هم اينکه بگونه ای رئيس مذهبی انگلستان. يعنی بظاهر، بالا ترين مقام روحانی کليسای انگليس که موظف به پاسداری از مسيحيّت در بريتانيا هم هست<br /><br />بدانسان که رياست دينی او دقيقآ به معنای نماينده گی داشتن وی مستقيمآ از جانب پروردگار است! يعنی همان ظل الله يا سايه خداوند بر روی زمين، و باز يعنی چند پله هم بالاتر از ولی فقيه رژيم روضه خوان ها که فقط نايب دوازدهمين امام محسوب می شود که خبر مرگش معلوم نيست در کجا پنهان شده و نمی آيد اين نايب دزد و متقلب و متجاوز به نواميس مردم را برکنار سازد<br /><br />پس آن چيزی که انگلستان را اداره می کند، «فرهنگ»، «مدنيت»، «مسئوليت پذيری» و باور راستين نخبگان آن کشور به «قواعد دموکراسی» و از تمامی اينها مهم تر هم، «روح جمعی» است، نه کتاب قانون. يعنی همان بزرگترين «سرمايه های ملی» که نخبگان آن کشور با آن «دستمايه ها» همان کشور بی قانون را با داشتن ملکه ای با آن اختيارات و عنوان های ارتجاعی و مسخره، آن سان آرام و متين اداره می کنند که هنوز هم در بسياری از جنبه ها، نيرومند ترين کشور جهان محسوب می شود. همچنان هم که دومين کشور بزرگ از نظر مساحت، يعنی کانادای نيمه ابرقدرت را هم بعنوان مستعمره، زير نگين دارد. همينطور استراليا، ديگر کشور بزرگ جهان و مناطقی ديگر را<br /><br />بنابر اين، نوشتن قانون مدرن و مترقی به دموکراسی و آزادی منجر نمی شود که عده ای تصور کنند پس از جمهوری اسلامی و با داشتن قانونی مترقی، ما هم به دموکراسی و آزادی کامل دست خواهيم يافت. به همين سبب هم نوشتم که اين همان خيال باطل يکصد و پنجاه سال پيش است که مستشارالدوله با انديشه ای کودکانه در رساله «يک کلمه» آورده بود که: « شاه و گدا و رعيت و لشكرى در بند آن (قانون) مقيد هستند و احدى قدرت مخالفت به «كتاب قانون» ندارد.» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />حقيفتی که او و بسياری دگر از انديشمندان آنزمان ايران نمی دانستند و حال حتا پس از يکصد و پنجاه سال هم همچنان بسياری از نخبگان ما آنرا درک نکرده اند، اين است که هرگز نمی توان با «کتاب قانون» مردمانی بيگانه با روح دموکراسی، ناشکيبا و انحصارطلب را بافرهنگ و دموکرات و مداراگر ساخت که هم بوجود آورنده ی دموکراسی هستند و هم پاسداران آن. باز هم تأکيد می کنم که مراد من از «مردم»، بيشتر نخبگان هستند که صحنه گردان فرهنگ و سياست کشور هستند، نه مردم کوچه بازار که به کار و زندگی خود مشغول هستند<br /><br />قانون مشتی واژه و جمله ی بی روح بر روی کاغذ است که هيچ چيز را تغيير نمی دهد و هيچ ماده و تبصره ای هم نمی تواند کسی را بافرهنگ و متمدن سازد. بدين خاطر هم اگر برای مردمی تربيت نايافته، عادلانه ترين قوانين را هم که بنويسند، از آنجا که آن قانون در اندازه ی فرهنگ آن مردم نبوده و در ميان آنان «وجدان قانون پذيری» وجود ندارد، هرگز آنرا رعايت نخواهند کرد<br /><br />مگر اينکه دولتی برای به اجرا در آوردن قانون مترقی خود، مثلآ برای يک ملت هفتاد ميليونی، هفتاد ميليون پليس را هم بکار گمارد که شبانه روز مراقب آن مردم بی فرهنگ باشند که قانون شکنی نکنند. وحال آنکه اين فرض محال اگر حتا در رويا هم تحقق پذير باشد، بی شک برای کنترل آن هفتاد ميليون مآمور، هفتاد ميليون بازرس هم لازم خواهد بود که آن مأموران را کنترل کنند که خود قانون شکنی نکرده و از مجرمان رشوه نگيرند و برای آن بازرسان هم به همين شمار ... <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />بنابر اين، اصلی ترين ضمانت اجرا شدن قانون در حامعه ای «فرهنگ بالنده»، «مدنيت»، «اخلاق»، «وجدان قانون پذيری» و پايبندی دستکم نخبگان آن جامعه به مبانی دموکراسی است نه ماده و تبصره. ما بايد اين حقيقت را درک کنيم که چنانچه در کسی «خوی دزدی و بزهکاری» وجود داشته باشد، اگر همه ی ثروت های دنيا را هم به وی بخشيده و يکصد تعهد کتبی و شفاهی هم که از او بگيرند که ديگر دزدی نکند، به محض يافتن اندک مجالی، باز هم دله دزدی خواهد کرد. ليکن انسانی که در وی فرهنگ، وجدان و اخلاق پرورش يافته و ژرفای زشتی «عمل دزدی» درک شده باشد، او حتا بدون سپردن تعهد و کنترل عسس و پاسبان و پاسدار و ژاندارم هم دزدی نخواهد کرد<br /><br />از اينروی مشکل در ما و فرهنگ و بويژه نخبگان ما است نه در شاه و شيخ و وزير و وکيل که عده ای بی فرهنگ نادان دوغ و دوشاب را در هم آميخته و اين القاب را برجسته کرده اند که بتوانند گناه تمامی کثافتکاری های خود را هم در کارنامه ديگران ثبت کنند. چرا که در ميان ما اگر رهبری هم انسان و دموکرات باشد، ما خود يا با زياده خواهی و حتا خيانت به کشور او را به ديکتاتوری وامی داريم و يا اينکه با نوکرصفتی از او بت و اسطوره ای دروعين ساخته و با اين بی فرهنگی ها منش انسانی آن بدبخت را هم تباه کرده و از فرشته ديو می سازيم<br /><br />بنگريد که اين فرهنگ لجن بی شخصيتی، خودفروشی، رياکاری و دستمال داری ايرانی برای « صاحب قدرت »، چگونه يک روضه خوان ترياکی و مسخره را از خود بيخود کرده که اين مافنگی خيال می کند رهبر يک ميليارد و سيصد ميليون مسلمان است و همه ی جهانيان هم او را بزرگترين رهبر سياسی تاريخ می شناسند! آخر اين دستمال بدستان بی مرام و بی شرافت و متجاوز و قاتل که داغ نوکری و بی ناموسی هم به پيشانی زده اند، از کرات ديگر به ايران نيامده اند کِه<br /><br />نيمی از ادبيات سياسی ما «مدح نامه است» و نيم دگر «نفرين نامه». در مورد جور اين وزير و وفای آن دگر وزير، ستم اين امير و ولای آن ارباب، دادگری اين فرمانروا و بيدادگری آن يکی و مسائل پيش پاافتاده ای از اين دست. يعنی نوعی داستانسرايی مبتذل که فقط به درد نقالی در قهوه خانه ها برای سرگرم کردن مردم می خورد نه به کار برونرفت مردمی گرفتار از اين دور باطل جهالت تاريخی که دستکم دو سده است که مرتب اشتباهات خود را تکرار می کنند<br /><br />آنچه بايد برای مردم روشن شود، «چرايی بازتوليد اين نکبت های تاريخی» است نه اينکه چه کسی بد بوده و نفرين فرستادن بر آن «آدم بد» که هم خودش معلول بوده و هم بدی هايش. مادام هم که ما نتوانيم ريشه های اين درد های فرهنگی را يافته و آنها را به روشنی به مردم نشان دهيم، از سوی ديگر هم تا آن زمان که نشود «پايبندی به قانون» و «احترام به انديشه و آرای ديگران» را به «اصلی وجدانی» تبديل کرده و اين اصل مسلم انسانی را هم در انديشه ی مردم و بويژه نخبگان ما نهادينه کرد، چنانچه اين مردم خون دهها هزار جوان ديگر خود را هم به پای درخت آزادی ريخته و بتواند ده رفرم و انقلاب ديگر را هم سامان داده و به پيروزی رساند، باز هم غيرممکن است که نيم گامی هم به آزادی و دموکراسی نزديک شود<br /><br />تا آنجا هم که من آگاهی دارم، تاکنون هيچ فرهنگور و انديشمندی بگونه ی جدی اين امر را برای مردم ما روشن نساخته که همانگونه که دموکراسی يک شبه بوجود نمی آيد و يک پروسه يا فرايند بلند مدت است، استبداد هم درست همين حالت را دارد و يکباره از زمين سر بر نمی آورد. از اينروی همانگونه که «ايجاد دموکراسی» بدون پيش زمينه های مدنی و فرهنگی غيرممکن است، «ايجاد استبداد» هم در يک جامعه بدون وجود پيش زمينه هايی چون پسماندگی، بی فرهنگی، عدم مدارا و از سويی هم نوکرصفتی و مجيزگويی و خودفروشی، هرگز امکان پذير نيست<br /><br />همچنانکه جمهوری اسلامی را فرهنگ پسمانده و نخبگان سياسی فرهنگی ما بوجود آورد و پروار کرد و بدين هاری و وحشی گری رساند نه دو روضه خوان ابله و نادان بنام خمينی و خامنه ای که نه لياقت مديريت يک حمام عمومی را داشتند و دارند و نه حتا قادر به اداره يک قهوه خانه بودند و هستند . توده ای، مجاهد، چريک فدايی، جبهه ملی چی، ملی مذهبی، روزنامه نگار، نويسنده ی چپ، راست و ميانه و همه و همه هم بوجود آورنده و نگهدارنده جمهوری اسلامی بودند و هستند، نه خود ملا های بی سر و پا که بسياری از آنها تاسال پنجاه هفت حتا نمی دانستند که به جز نجف و کربلا و سامره، اصلآ شهر ها و کشور های ديگری هم در اين جهان وجود دارد<br /><br />اصلآ اگر خرد و دورانديشی و فرهنگی در ميان بود که نظامی وحشی و بی فرهنگ و بی آزرم چون جمهوری اسلامی در ايران تشکيل نمی شد. اگر هم به فرض در اثر يک خطا و انحراف تاريخی و اتفاق ناگوار تشکيل می شد، بدون ترديد حتا نمی توانست پنج سال هم بر مردمی خردمند حکومت کند، چه رسد به سی و يک سال<br /><br />پس، به يک باره معجزه ای بوقوع نپيوسته که اين به اصطلاح نخبگان به مردم نويد دموکراسی می دهند تا باز هم آنان را سرخورده تر سازند. بگونه ای که ما بايد باز هم سی ـ چهل سال ديگر صبر کنيم تا اين مردم کم کم از اين يأس و نوميدی و بی تفاوتی طبيعی ناشی از يک سرخوردگی ديگر بدر آمده و باز خود را برای يک انقلاب ديگر آماده سازند که البته عمر من و ما ديگر بدان قد نخواهد داد، و باز هم البته بدون شک اندک زمانی پس از پيروزی ظاهری، برای چندمين بار باز به همين وضعيت رسند که ما حال در آن قرار داريم<br /><br />مردمی که نخبگان آن حتا پس از سه دهه هم نتوانسته اند گرد هم آمده و حتا يک نيمچه اپوزيسيون با دو ـ سه خط برنامه عملی هم تشکيل دهند و هنوز ايران آزاده نشده و بدون داشتن قدرت و يا حتا اندک محبوبيتی در نزد مردم هم، «جنگ بيانه ای» براه انداخته اند که مسلمآ اگر قدرت می داشتند، «جنگ داخلی» براه می انداختند، مردمی که بيشترين روشنفکران آن هنوز هم ملاباز و ملی مذهبی و مقلد مشتی ملای بی سواد و پسمانده و بی فرهنگ هستند و ملتی خودشيفته و غافل از حال خويش که خود در نهايت درماندگی و بينوايی و رسوايی هم همچنان برای با فرهنگ ترين مردمان جهان هم نسخه می پيچد، چگونه خواهند توانست به دموکراسی دست يابند؟! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />گر چه بسياری از من رنجيد خاطر خواهند شد، ليکن باکی نيست و من دانسته از پيش همه ی اين تهمت را بجان خريده و فاش می نويسم که ای مردم! بيشتر اين نخبگان شما درست از جنس همين جمهوری اسلامی هستند. اگر هم به اندازه ی آنان جانی و ستمگر نباشند، اما بدون شک به اندازه ی همان پايوران رژيم، با فرهنگ دموکراسی بيگانه بوده و درست هم بسان آنان انحصارطلب، ناشکيبا و اهل باندبازی هستند<br /><br />برای از ميدان بدر کردن رقبای سياسی خود و دگرباشان و دگرانديشان هم، درست از شيوه های ضد انسانی همانان استفاده می کنند. يعنی از پرونده سازی و اتهام جاسوسی و مزدوری و خيانت و فحش و حتا ورود به مسائل شخصی ديگران و تهمت ناموسی به آنان بستن. اگر هم مانند مأموران جمهوری اسلامی در جيب و کشوی ميز دگران ترياک و اسلحه و مجله ی سکسی جاسازی نمی کنند، تنها به دليل نداشتن قدرت است، ورنه وجدانآ بسياری از اينها هم همان کار های ننگين را در مورد مخالفان خود انجام می دادند<br /><br />چه نمونه ای روشن تر از اينکه چنانچه رژيم ده ـ پانزده فرستنده ی تلويزيونی و ايستگاه راديويی دارد که در آن ها به مخالفان خود فحاشی کرده و برايشان پرونده سازی می کند، اپوزيسيون به اصطلاح آزادی خواه آن رژيم فحاش و پرونده ساز، بيش از يکصد و سی تلويزيون دارد که هر کدامی از آنها برای ديگران پرونده سازی می کنند. شمار وب سايت ها و وبلاگ های ناسزانويس و تهمت زن و پروند ساز اين طرفی ها هم که دستکم صد برابر رژيمی ها است<br /><br />برايند سخن<br />حاصل اينکه جمهوری اسلامی لکه ی ننگی است که بدون چون و چرا بايد آنرا از دامان تاريخ ايران و حتا جهان زدود. چرا که اين نظام ناب اسلامی يک پديده ی عصر غارنشينی است که نه ارزش های ضدبشری آن تناسبی با ارزش ها و نرم های جهان متمدن امروز دارد و نه اصولآ وجود منحوس خودش از جنس اين روزگار است. بنابر اين بر سر برکندن اين ميکرب کشنده از پيکر ايران و ايرانی اصلآ بحثی وجود ندارد<br /><br />اما هشدار که ما حتا پس از بزير کشيدن اين رژيم بربرمنش از سرير قدرت هم تا رسيدن به دموکراسی و آزادی راهی بس سخت و بسيار طولانی در پيش خواهيم داشت. پروسه ای که شايد پنجاه و يا حتا يکصذ سال طول کشد. از اينروی فروکاستن فرايند دستيابی به دموکراسی که گونه ای «اخلاق»، «تربيت فرهنگی» و «داشتن وجدان مدنی» است، تنها به تغيير موادی از قانون اساسی اين رژيم و حتا حذف اين سيستم ضد بشری از ايران، روشن ترين نشان عدم شناخت اصل دموکراسی و آنرا مسخ کردن و به سخره گرفتن است<br /><br />پس اگر مبارزه می کنيم، خوب است که بدانيم کيستيم، فرهنگ ما چيست و چگونه است، در کجا ايستاده ايم، چه امکاناتی داريم و اصولآ برای چه بايد تلاش و جانفشانی کنيم و چه به دست خواهيم آورد. تنها با آگاهی از اين ظرفيت ها و پذيرش وافعيت های موجود هم هست که می توان با چشمانی باز مبارزه کرد و گامهايی بسوی دموکراسی برداشت و از دستاورد مبارزات خود پاسداری کرده و باز هم دچار آن عقب گرد هميشگی تاريخی نگرديد. ورنه ترديد نداشته باشيد که دلبستن به اصل من دراری و مضحک«گذار به دموکراسی» و انتظار رسيدن به بهشت، چند سال بعد، باز هم شما را سرخورده تر از امروز، به همان جايی برگشت خواهد داد که نياکان شما نه يکصد و پنجاه سال پيش که حتا هزار سال پيش در آنجا ايستاده بودند<br /><br />چنانچه پذيرش اين حقيقت سخت است، لطفآ شاهنامه استاد توس و غزلهای حافظ را با دقت بيشتری بخوانيد تا متوجه شويد که آن «حکايات سده ی پنجم و هشتم»، همچنان در جامعه ی ما باقی است. ايران و مردم آن هم درست همان مردمانی مانده اند که هزار سال پيش بوده اند و فقط برای ناليدن در اين عصر، بجای شعر، از موبايل و اينترنت استفاده می کنند<br /><br />در درازای اين سده ها هم مرتبآ هم از «خون جوانان وطن لاله دميده» و هنوز نشکفته، پژمرده و خشک شده است. همچنان که «مرغ سحر» هم همچنان ناله سر داده و داغ ما را تازه تر کرده که در واقع اين داغ ،«داغ جهل» است که نسل پس از نسل در ايران تازه تر شده است. يعنی از صد ها سال پيش از زاده شدن عارف قزوينی و ملک الشعرای بهار که آنها هم از همان خودويرانی های تاريخی الهام گرفته و اين «جهالت نامه» ها را سروده اند. اگر هم خيال کرده باشند که درد ما از غير خودمان بوده، هر دو پاک اشتباه کرده اند. به همين سبب هم من از اين دو شعر به سختی بيزارم<br /><br />با آنچه از سر درد و مسئوليت شناسی آوردم، خردمندانه ترين هدف مبارزه ی با رژيم جمهوری اسلامی را بايد «رهايی از اين دوزخ اهريمنی» قرار داد نه «رسيدن به بهشت برين» که اصلآ بهشتی در کار نيست و اميد رسيدن بدان، سراب و خواب و رويايی بيش نيست. يعنی نجات ايران از چنگال خونين مشتی از گور گريخته و عده ای چاقوکش آدمکش و متجاوز و باز گرداندن اين اوباش به همان لجنزار ها که از آن بيرون آمده اند که در حقيقت هم هدف های بسيار بزرگ و انسانی و ميهنی هم بشمار می روند<br /><br />آنگاه شروع به ساختن کشوری سکولار و باز و متجدد که بتوان در آن با شادی، نشاط و اميد به فردا های بهتر کار و زندگی کرد و بجای گوش دادن به نوحه سرايی مرغ سحر، نغمه خوانی هزاردستان در باغها را گوش کرد و بجای اجازه دادن به دميدن لاله از خون جوانان وطن، بتوان از کشور هلند لاله وارد کرد و به دست عشاق جوان داد<br /><br />يعنی زندگی کردن بسان همه انسانهای عادی اين گيتی در هزاره ی سوم، نه به شکل مشتی گاو و گوسفند بدون خرد و اراده و مطيع گله دار و يا شماری موالی اسير خراج پرداز و تازيانه خور که حتا رنگ لباس او را هم بايد يک اوباش لنگ بر سر معتاد به بنگ و چرس و ترياک با عنوان «ولی فقيه» تعيين کند که اتفاقآ هم تحفه ی همين نابخردانی است که امروز از «گذار به دموکراسی» سخن می گويند و خود در حال جنگ و ستيز با يکدگر هستند. همين. امير سپهر<br />دومين روز ماه فوريه دوهزار و ده ميلادی</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a></span></div></div>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-87478609732925727442010-01-24T03:20:00.000-08:002010-04-25T08:26:19.645-07:00درس هايی از رخداد مرگ آقای منتظری<div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><div align="center"></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><br /><br /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><strong><span style="color:#660000;">درس هايی از رخداد مرگ آقای منتظری<br /></span></strong><br /><span style="color:#cc0000;">آقای منتظری، يک «آيت الانسان» بود نه آيت الله</span><br />يکی از رخداد های مهم چند هفته گذشته، مرگ آقای منتظری بود. رخدادی که بحث های بسياری را دامن زد و <a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj5tzQ2PXJRYBU9RLmctIxs2uByike4mdCQ5eQg8MPvNWcmQ5bpY9gfa1_qM_IhV6PsqvRcHsa-lbaXIByKED1McErG25rxC9ZuX1VRg0PXMN7FHWxVBo-jZ4iQ4Ih55zSwgCy4/s1600-h/Khomini.jpg"><img style="MARGIN: 0px 0px 10px 10px; WIDTH: 351px; FLOAT: right; HEIGHT: 314px; CURSOR: hand" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5432172062123342194" border="0" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj5tzQ2PXJRYBU9RLmctIxs2uByike4mdCQ5eQg8MPvNWcmQ5bpY9gfa1_qM_IhV6PsqvRcHsa-lbaXIByKED1McErG25rxC9ZuX1VRg0PXMN7FHWxVBo-jZ4iQ4Ih55zSwgCy4/s400/Khomini.jpg" /></a>بيشترين تلاشگران سياسی و نويسندگان ما هم در مورد نقش وی در انقلاب اسلامی، گنجاندن اصلی توهين آميز و آزادی ستيز بنام «ولايت فقيه» در قانون اساسی رژيم روضه خوان ها، اختلاف وی با آيت الله خمينی بر سر قتل عام زندانيان سياسی و سپس ستيز اش با علی خامنه ای و پدافند اش از جنبش سبز... بسيار مطلب نوشتند و گفتند<br /><br />از ديد من آنچه هم که در اين ميان پيام داشت، چگونگی همين «واکنش» ها بود نه تأثير مثبت و منفی او در سياست ايران، توزين آسيب های وی به مردم و سپس کوشش او برای جبران و مقايسه آنها و سپس هم حکمی در مورد او صادر کردن. چرا که من اصولآ وجود فردی چون او در پهنه ی سياست ايران را معلول يک فرهنگ منحط می دانم. زيرا که باور دارم يک ملای روستايی چون آقای منتظری، اساسآ تنها در ميان مردم پسمانده ای چون ما با فرهنگی بيمار است که می تواند اينهمه تأثيرگذار باشد، نه مثلآ در ميان مردم سويس و دانمارک و بلژيک<br /><br />برای نمونه، همين که در مقام «ستايش» از وی گفته می شود: «او بخاطر مخالفت با قتل عام پنج ـ شش هزار انسان، از مقام رهبری در رژيم چشم پوشی کرد»، خود روشن ترين نشان آلودگی اين فرهنگ است. چرا که اين گفته، خود اصلآ زشت ترين اهانت به انسانيت، اخلاق و شرافت است. چون «معنای نهفته» در اين استدلال اين است که: «چون او حاضر نشده هزاران انسان را بکشد تا رهبر شود»، پس انسان خوبی بوده. يعنی ما صرفآ از اينروی بايد برای کسی بسيار احترام قائل شويم که «جنايت نکرده است»! آنهم جنايتی هولناک در حق هزاران انسان بی گناه<br /><br />مشاهده می کنيد که کسانی که داوری ها و ارزش گذاری های آنان در حوزه ی «اخلاق» و قلمرو «سياست» متکی بر اينگونه استدلال ها است، بدبختانه از چه منش و فرهنگی برخوردار هستند. اين گروه با آوردن چنين استدلال هايی، بی اينکه خود بخواهند، نشان می دهند که اصل در سياست برای ايشان «جنايت برای قدرت» است نه اخلاق و شرافت و مردم دوستی و خدمت<br /><br />يعنی اينها درجه «اخلاق» و «وجدان» را آن اندازه نازل و مبتذل و پست گرفته اند که، همين که کسی حاضر نباشد هزاران انسان را قتل عام کند تا به قدرت دست يابد، انسان بسيار با اخلاق و با وجدان و محترمی بحساب می آيد. دگر «معنای نهفته» و بسيار هم ترسناک در اين استدلال اين است که لابد اگر خود اين آدمها بجای آقای منتظری می بودند، ای بسا که برای رسيدن به قدرت حتا حاضر به ريختن خون صد ها هزار تن بی گناه هم می شدند<br /><br />با آنچه آوردم، دستکم نزد من که شرافتآ نمی توانم حتا بريده شدن سر مرغی را هم تماشاگر باشم، آقای منتظری بخاطر اينکه هزاران آدم را نکشت، از هيچ احترامی برخوردار نبود. چرا که بی گزافه من حتا انديشيدن به کشتن يک انسان را هم، کاری اهريمنی و پلشت می دانم. بدين خاطر هم هست که عطای کار سياست پر فريب و نيرنگ و بی رحمانه وطنی را برای هميشه به لقايش بخشيده ام<br /><br />در مورد کيستی آقای منتظری هم، باور دارم که او ذاتآ انسان بدی نبود و بيچاره در اثر محروميت از امکانات درست پرورشی در روستا و خواست پدر مذهب زده خود، در همان دوران نوجوانی اشتباهی به کسوت ملايی درآمده بود. ورنه او با آن منش و روحيه ای که داشت، اصلآ به درد اين کار نمی خورد. چه که ملای خوب و درست و حسابی بايد که بسان آيت الله هايی چون خمينی و خامنه ای و مصباح و جنتی و بويژه سيد محمد خاتمی و هاشمی رفسنجانی باشد که اين دو آخری، براستی تنها به درد همين ملا بودن می خوردند نه هيچ کار دگر<br /><br />من که سيد محمد خاتمی را شياد ترين و پست ترين انسان اما بهترين و کلاسيک ترين ملای تاريخ و هاشمی رفسنجانی را هم آيت الله آيت الله های طول تاريخ تشيع می دانم. نه منتظری را که طفلکی نه می توانست راحت آدم بکشد، نه زياد حقه بازی بلد بود و نه اين هنر را داشت که مانند آب خوردن دروغ های کاملآ آشکار بگويد و اصلآ هم از کسی شرم نکند<br /><br />منتظری همان گونه که خود نيز در گفتگو با عماد الدين باقی بيان کرده بود، با همه ی آن استعداد ذاتی و حافظه ی بسيار نيرومندی که داشت، متاسفانه مربی خوبی نداشت تا بتواند از همه شايستگی های انسانی خود سود برد. نگارنده که شک ندارم اگر اوضاع فرهنگی جامعه ما اينگونه آلوده و پسمانده نبود، آقای منتظری می توانست فردی بسيار فرهيخته و مثبت برای ميهن و هم ميهنان خود باشد<br /><br />مثلآ يک پزشک متخصص باوجدان و خدمتگزار مردم و يا يک قاضی عادل دادگستری، نه يک ملا که اساس کار وی سالوس و پدافند از جهل و خرافه و مهملات پيشاتمدنی بافتن است. از اينروی هم من که دلم نمی آيد آقای منتظری را «آيت الله» ناميده و به او اهانت کنم و به دليل نشانه هايی از اخلاق و انسانيت که در وی وجود داشت، او را «آيت الانسان» می نامم<br /><br />ما بايد اين حقيقت را بپذيريم که به دليل انحطاط فرهنگی، پسماندگی نظام آموزشی ايران، نابرابری های اقتصادی و اجتماعی و بويژه فرهنگی، در ميان ما معمولآ بسياری از آدميان آنی نمی شود که بايد می شدند. همچنان که بسياری هم آنی نيستند که شده اند. بدين خاطر هم، همانگونه که آقای منتظری عوضی ملا شده بود، کسانی هم هستند که عوضی ملا نشده اند. زيرا که اصلآ بتون آنها برای ملايی ريخته شده<br /><br />مرادم همان «ملاقکلی» های هفت خط همه فن حريف عرقخور غلط اندازی است که گر چه عمامه ندارند و مرتب هم از حقوق بشر و سکولاريسم دَم می زنند، ليکن از ديد من ملا های تمام عيار ما همان ها هستند، نه لزومآ هر کسی که لنگی را به دور سر پيچيده است. بدين دليل هم تا دهان به سخن می گشايند، بوی تعفن واژگان و نثر آخوندی آنها مشام آدمی را به سختی آزار می دهد، حتی از پشت دوربين های تلويزيونی<br /><br />اين تجربه های تاريخی را هم هرگز نبايد از ياد برد که اصولآ بسياری از بدبختی های ما هم از همين ملا های کراواتی است که با رخت و ريخت غلط انداز خود مردم ما را به اشتباه انداخته اند، نه خود ملا ها که شکل ظاهری شان حتا از چند صد متری هم ايشان را به مردم لو می دهد و اصولآ هم خودی نحس خودشان «تابلو ويرانگری» است. کما اينکه مير حسين موسوی کت و شلوار پوش، ده برابر بيش از مهدی کروبی عمامه بر سر، آخوند است و احمدی نژاد کت و شلواری هم که يک آيت الله به تمام معنا. باری، و اما درس هايی از رخداد مرگ آقای منتظری: <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br /><span style="color:#990000;"><span style="color:#cc0000;">فرهنگ منحط خاکساری و تعبد</span><br /></span>خوب به جوهر اين سخنان توجه کنيد: «آیت الله منتظری به دیار باقی شتاقت و پس از عمری مجاهدت بی پایان با نفس و ظلم ، تحمل سختی ها و شدائد و ترویج نظری و عملی باور های تشیع راستین به آرامش ابدی دست یافت. او آبرو و فخر تشیع و مراجع در زمانه کنونی بود . او مصداق بارز این آیه قران بود که عاش سعیدا و مات سعیدا . براستی زندگی وی سرشار از برکات گسترده ای بود که نام بلند او را برای همیشه بر صفحه تاریخ جاویدان می سازد. روح و جان او در مکتب تشیع علوی و بخصوص سیره عملی ونظری مولا امیرالمومنین پرورش یافته بود و همه عمرش با نهح البلاغه محشور بود...» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />اگر کسانی اين جملات را قبلآ در جايی خوانده باشند که هيچ، اما اگر من از شما هم ميهنان که برای نخستين بار اين جملات را می خوانيد بپرسم که از ديد شما اين نوشته از چه کسی می تواند باشد؟ شک ندارم که خواهيد گفت: (لابد از يک طلبه يا آخوند حوزه علميه قم). اما شوربختانه اين خزعبلات حوزوی، نه از يک آخوند رسمی که «کيستی» و «پايگاه و جايگاه اجتماعی» او را براحتی می شود از عبا و عمامه و نعلين وی شناخت، بلکه از مرد جوان تحصيلکرده ای با ريش پروفسوری است<br /><br />آنهم کسی که ساکن واشنگتن است و اينک هم در حال اخذ دکترای خود از يکی از دانشگاههای آمريکا. يعنی از آقای علی افشاری که مدتی را هم در زندان يک «رژيم ناب اسلامی» سپری کرده، بوسيله وزارت اطلاعات آن رژيم هم به پشت تلويزيون آورده شده که اعتراف کند جاسوس و خائن و پست و نوکر آمريکا و مزدور اسرائيل و لواط کار و دزد و حيز و دشمن اسلام و، و، و است<br /><br />به همان اعتبار هم، اينک، هم خود خويشتن را يک مبارز بزرگ راه آزادی بشمار می آورد و هم بخشی از مردم ما. حال هم که يکی از تحليل گران مسائل سياسی ايران در تلويزيون صدای آمريکا است. هر زمان هم که می خواهد در مورد ايران سخن گويد، هر جمله ی خود را با يک سرفه آغاز می کند که با کاستن از باد غبغب مبارک خويش، راحت تر در مورد آينده درخشان ايران و آزادی و دموکراسی دُرافشانی بفرمايد<br /><br />حال نيک بخوانيد که نامور ترين حقوقدان ما در جهان و برنده ی جايزه نوبل، خانم شيرين عبادی در مورد آقای منتظری چه می نويسد:«پدر حلالم کن، که هر گاه از پاسخ در میماندم، از خرمن دانش تو توشه بر میگرفتم، حتی در آخرین روز عمر پر عزتت نیز از تو استفتأ کردم. ترا پدر میخوانم، زیرا حمایت از زندانیان سیاسی را از تو فرا گرفتم ... تو پدر "حقوق بشر" در ایران هستی و میلیونها چون من فرزند و مرید داری. نیازی هم به قدر دانی و سپاس ما نداری. اما همه ما در حق تو کوتاهی کردیم و مقصریم.» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />و اما بنگريد که يکی از مشهور ترين کمونيست های ما، آقای محمد رضا شالگونی در اين باره چه می نويسد: «قبل از هر چیز باید اعتراف کنم که من یک کمونیست هستم و به آن کلام بزرگ کارل مارکس که “دین افیون مردم است” ، از ته دل و به همان معنایی که او می گوید ، باور دارم. این را همچون “اشهد” خودم دارم می گویم تا تکلیف خودم را با همه روشن کرده باشم. ولی همچنین باید اعتراف کنم که در مرگ آیت الله منتظری از ته دل عزادارم. و یادتان هم باشد که این اصطلاح “آیت الله” را هم عمداً به کار می گیرم.» و نتيجه گيری او: « او را “آیت الله” می نامم. “ایت الله” یعنی نشانه خدا. من به تبعیت از کارل مارکس که ( به تبعیت از باروخ اسپینوزا ) می گفت “انسان برای انسان خداست”، حساسیت به رنج انسان ها را یک نشانه خدایی می دانم و به همین دلیل در مرگ آیت الله منتظری از ته دل عزادارم» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />بی اينکه مرادم بی احترامی به هيچ کدام از اين گراميان باشد، تنها برای نشان دادن اين پاره گی فراخ در لايه اوزن فرهنگ ما، بگذاريد از همين آخری شروع کنيم. از کمونيست ايرانی که مثلآ خود را ضد مذهب می پندارد اما جدای از اسامی متفاوتی که بکار برده، نثر و محتوای و فضای سخن او هيچ تفاوتی با گوهر سخن يک حزب اللهی دوآتشه ندارد<br /><br />بی جا نبوده که من هميشه نوشته ام، از آنجايی که تمامی ابزار های «کارگاه انديشه ايرانی» کاربردی مذهبی دارند، هر ماده خامی که بدين کارخانه برده شود، در آنجا به «کالايی مذهبی» تبديل خواهد شد. چون اين انديشه بگونه ی گوهری بيمار است. به سبب همين ناخوشی فرهنگی هم هست که برداشت ايرانی حتا از «عقلی ترين» فلسفه ی زمينی هم، شکل و محتوايی کاملآ «نقلی» و متافيزيکی و مذهبی پيدا می کند. ولو که آن فلسفه در نَفس خود، حتا ضد مذهب ترين فلسفه هم که باشد<br /><br />پس همانگونه که بار ها آورده ام، کمونيست های وطنی، تنها و تنها مراجع تقليد و رساله های خود را عوض کرده اند نه اينکه مذهب را رها کرده باشند. با همان ذهنيت کاملآ مذهبی هم هست که آقای شالگونی مثلآ ضد مذهب، بگونه ی ناخودآگاه حتا چرايی«ضد مذهب بودن» خود را هم از قول «مرجع تقليد تازه» خود و از ديدگاه«مذهب جديد» خويش می آورد که:«من به تبعیت از کارل مارکس ...» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />و همين «آيه» و «مسئله» آوردن هم روشن ترين دليل اين ادعا است که وی با «مذهب شيعه» يا در سخت ترين حالت هم با«اديان آسمانی» دشمن است نه با«اساس دين و مذهب». چون ايدئولوژی در نَفس خود اصولآ تفاوتی با مذهب ندارد و او از اسلام بريده و به مارکسيسم ايمان آورده است. تمامی تعصبات و ديگر ويژگی های دين پيشين خود را هم به دين تازه منتقل کرده. از اينروی شوربختانه حتا کمونيست های وطنی که خيلی هم ادعا دارند که گويا آته ايست باشند را هم نمی توان جزو سکولار های ايران بحساب آورد<br /><br />آقای افشاری طفلک هم که مثلآ از ديد خود خيلی آگاه و آزادی خواه است، بدون اينکه بداند، با کسانی مخالف است که در اساس، خود وی از جنس همانان است و اصلآ تفاوت ماهوی با ايشان ندارد. يعنی او نيز در ته ذهن خود، شديدآ به «ولايت فقيه» باور دارد. اما به ولايت داشتن فقيهی بر خود که از جنس آيت الله منتظری باشد نه چون خامنه ای<br /><br />ورنه يک انسان فرزانه و سکولار متکی بر خرد انسانی خويش، چگونه می تواند به ديدگاههای يک ملای روستايی حتا در مورد موسيقی استناد کند. آنهم با چنان تمجيدی که پنداری آقای منتظری که ابدآ از موسيقی سر در نمی آورد، برای آقای افشاری در رديف بتهون و شوپن و اشتراووس و باخ بوده باشد. در آنجا که وی در همان مرثيه نامه می آورد که: «پاره ای از نوآوری های فقهی او از جمله در باب موسیقی بسیار جالب توجه بود که با شجاعت و غنای علمی خاص خودش آنها را عرضه کرده بود...». <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />نکته ی ظريف روان شناختی اينجاست که اين شيفتگی «ناخودآگاه» و «درونی» آقای افشاری به ديدگاه موسيقيايی آقای منتظری از اينجا ناشی نمی شود که وی نداند يک ملای روستايی از نجف آباد اصلآ نمی داند که نت و کليد سُل و رديف و دستگاه و گوشه چيست تا بتواند با «غنای علمی خاص خودش» هم در مورد موسيقی ابراز نظر کند. آقای افشاری از اينروی ديدگاه يک فقيه کاملآ ناآشنا با موسيقی را می ستايد، چون همچنان در درون خود يک انسان «حزب اللهی» و شديدآ هم «فقه باور» است. مراد او هم از «غنای علمی»، غنای در قاذورات فقه شيعی است نه «علم موسيقی» که آقای منتظری اصلآ نمی دانست که به چه معنا و برای چيست<br /><br />به بيانی روشن تر، آقای افشاری هم «ناخودآگاه» از ژرفای درون به «ولايت فقيه»، آنهم درست به همان تعبير مريدان خامنه ای که «نماينده الله بر روی زمين» است باور دارد. بدين خاطر هم من شک ندارم که وی نيز چون مريدان خامنه ای که حکم او را «حکم خداوندی» می پندارند، به سختی می ترسد که اگر «بدون فتوای فقيه» به موسيقی گوش کند، مرتکب فعل حرام شده و شب اول قبر بايد به نکير و منکر پاسخگو باشد و بر سر پل صراط هم کسی گريبان اش را بگيرد. و حال خود بيانديشيد که فاصله فکری يک چنين انسانی با سکولاريسم و دموکراسی که «حق قانون گذاری را از خداوند ستانده و به دست خود بشر سپرده»، چند صد سال نوری است<br /><br />عبرت اين که، اين آخوند های بی سواد و نادان، در درازای سده ها، آنقدر بر سر مردم ما کوفته و آنان را تحقير کرده اند که بخش بزرگی از ايشان ديگر پذيرفته اند که اين قوم بی سر و پای «عقل کل» بوده و ملا يعنی «ارباب» و صاحب ايرانی. برايند فاجعه بار آن هم، پذيرش «ولايت فقيه» در «انديشه» است. در اثر همان آسيب روحی هم اين گروه، اتکای به خرد خويش را از کف داده و در ضميرناخودآگاه، به عقل و انتخاب خويش باور ندارند. آنهم بخشی حتا از تحصيل کرده ترين ايرانيان که خانم عبادی نگونبخت هم جزو همان قربانيان آخونديسم تاريخی است<br /><br />فراموش هم مکنيد که دانشگاه رفتن و تحصيلات عاليه داشتن، «فن آموزی» است که اصولآ ارتباطی به تربيت و رشد شخصيت در افراد ندارد. کما اينکه فرد دوم سازمان القاعده، ايمن الظواهری، يک پزشک متخصص است و خود اسامه بن لادن هم يک مهندس. همچنان که علی اکبر ولايتی و برادران لاريجانی و دکتر مولانا و بسياری ديگر از سربران رژيم روضه خوان ها در بهترين دانشگاههای غربی تحصيل کرده اند. اصلآ اين يک گزاره کاملا غلط در ميان ما ايرانيان است که دکتر و مهندس و استاد دانشگاه بودن همان «آدميت» و «شخصيت داشتن» پنداشته می شود<br /><br />جدای از مسئله ژن و توارث که بدون شک بخشی از شخصيت آدمها ناشی از فطرت آنان است، دانشگاه تربيت انسان، پَرقنداق و حتی شکم مادر است نه دانشگاه هاروارد و آکسفورد و کمبريج. دانش پزشکی امروزه اين حقيقت را به اثبات رسانده که هر جنينی از همان دوازدهمين هفته، از راه صدا هايی که از بيرون شکم مادر به گوش اش می رسد، شروع به فراگيری زبان می کند. امری که هم زمان هم به کيستی او فرم و محتوا می بخشد<br /><br />بگونه ای که هر موسيقی، فرياد، کشمکش و حتا چگونگی زير و بم آوا ها که به گوش يک جنين می رسند، بعد ها همگی در شکل پذيری شخصيت او نقش بسزايی ايفا می کنند. همچنان که واژگانی که او زياد می شنود و معنی آنها را نمی داند، در ذهن او بايگانی شده و سپس که بزرگ می شود، معنا يافته و بر چگونگی روند تربيت او تأثيرگذار می گردند. البته از آنجا که هيچ پديده ای در جهان مطلق نيست، لاجرم در امر تربيت نيز استثناء هايی وجود دارد، ليکن روند طبيعی شکل گيری کيستی در آدميان همين است که آوردم<br /><br />بنابر اين، وقتی فرهنگ ملتی آلوده بوده و انسانها از همان اوان کودکی برای «مريد» بودن و «تقليد» و توسری خوردن تربيت شده باشند، طبيعی است که از کشاورز و دامدار و عمله بنای کاملآ بی سواد آن جامعه گرفته تا حقوقدان و پزشک و مهندس تحصيلکرده در بهترين دانشگاههای غربی آن، همگی در دامن آن فرهنگ، ضعيف النفس و خرافی و محتاج ولی و قيم و بی اراده بار خواهند آمد<br /><br />بيجا نيست که خانم حقوقدان برنده جايزه نوبل هم که پيش از آن فتنه، حتا مدتی هم بر مسند قضاوت تکيه زده بود، خود بروشنی اعتراف می کند که «مريد» يک ملای روستايی بود و حتا تا واپسين روز زندگانی آن ملا هم اين خانم دکتر سابقآ قاضی دادگستری، «هرگاه که در می مانده» از «خرمن دانش!» او «توشه بر میگرفته» و از آن ملا «استفتأء» می کرده است! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />همان تربيت و پندار های پسمانده و بی فرهنگی هم اين خانم را که بايد سکولار و متخصص حقوق بشر باشد، وا می دارد که بنويسد يک ملا که تا پايان عمر خود هم همچنان به حد شرعی، جزيه شتر، تازيانه زدن و چشم در آوردن باور داشت، « پدر حقوق بشر » ايران بوده است. مشاهده می کنيد که چگونه حتا دانشگاه رفتن، حقوق خواندن و دکتر شدن هم نمی تواند تربيت و طبيعت کسی که برای يک «آخوندباجی» شدن تربيت شده را عوض کند<br /><br /><span style="color:#cc0000;">فرجام تلخ سخن<br /></span>حاصل اينکه نگارنده وقتی می بينم پاره ای هنوز هم درک نکرده اند که چرا در ايران «انقلاب اسلامی» درگرفت و پيروز شد و چگونه همه ی دار و ندار و سرنوشت اين ملت سی و يک سال است که در دست روضه خوانی با عنوان «ولی فقيه» است، براستی هم خيلی شگفت زده می شوم و هم بسيار افسرده و غمگين. چرا که اين امر، نشانگر اين حقيقت تلخ است که بسياری از هم ميهنان گرامی ما هنوز هم ريشه مشکلات بنيادين و خانمان برباده ما را به درستی نشناخته اند. مشکلاتی که همگی هم ناشی از اين فرهنگ منحط و آلوده و بيمار ما است<br /><br />مادام هم که فرهنگ و نظام تربيتی ما از بن و پايه دگرگون نشود، اين مشکلات هم همچنان در جامعه ما بازتوليد خواهند شد. همين فرهنگی که يا سفله و عبد و عبيد تربيت می کند، يا عمله ی ظلم، يا ملا و ملاصفت و يا خودفروش و خائن. از آن بدتر هم اينکه، بر اساس نرم های همين فرهنگ منحط، همگی اين بد تربيت شدگان هم خود را با فرهنگ ترين و پاک ترين مردمان جهان می پندارند! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />کار با اهانت به خانم عبادی و آقای افشاری و آقای شالگونی و حتا تريتا پارسی خودفروش و سربران رژيم هم بسامان نخواهد شد. چرا که در نگاهی خردمندانه و مسئولانه حتا آنان که در زندان ها به فرزندان ما تير خلاصی می زنند هم در نهايت قربانيان همين فرهنگ بی فرهنگ پرور و جنايتکار آفرين است. کسی که حاضر است انسانيت، ميهن، شرف و حتا ناموس دختران معصوم هم ميهنان خويش را هم در پيشخوان دکان شيادی و رمالی يک روضه خوان بی سر و پا و شيره ای به حراج بگذارد، موجود سفله و نگونبختی است که بايد به ديده ترحم بدو نگريست نه نفرت و انتقام. چون اگر به فرض هم که شما همگی اين قاتلان را از دَم تيغ بگذرانيد، باز بزودی آدمکش های ديگری جای آنها را خواهند گرفت<br /><br />فراموش هم مکنيد که به جز چند ملا و بچه ملای شمع فروش و روضه خوان عراقی، همگی اين وحوش متجاوز و خونخوار هم در ايران به دنيا آمده و در کنار ما هم رشد کرده اند نه در جنگل های آمازون. بدين خاطر بسياری از کسانی که خود را دشمنان اين اوباش می دانند هم در حقيقت خود اصلآ تفاوتی با اين اهرمن بچگان ندارند. از اين روی چه نيک و سازنده می شد اگر هر کدامی از ما پيش از اينکه می خواستيم کار های کثيف اين اراذل را محکوم کنيم، نيم نگاهی هم به منش و رفتار خود می انداختيم تا ببينيم که خود چگونه آدميانی هستيم. نيم نگاهی اما وجدانی و دادگرانه<br /><br />ما بايد خود را از چنگال اين توهم ويرانگر تاريخی نجات دهيم که گويا "هر ايرانی يک فرشته و دانشنمد و روشنفکر باشد" و به تبع اين «فريب بزرگ» هم خود را رسول هدايت همه جهانيان بپنداريم. هر ايرانی آن اندازه پلشتی در پندار و رفتار و کردار خود دارد که اگر تنها بتواند خويشتن خويش را تربيت کند، براستی بزرگترين خدمت را به خود، مردم، ميهن و حتا جهان خود کرده است<br /><br />آخر ملت بزرگ و هوشمند و بافرهنگ و روشنفکر کجا و جمهوری اسلامی و ولايت فقيه و سنگسار و چشم کور کردن کجا! علی رغم همه ی اين گنده گويی پاره ای و مبالغه در مورد مدنيت و فرهنگ ما، حقيقت اين است که نه انقلاب اسلامی در ايران يک رخداد اتفاقی بود، نه استقرار نظامی چون جمهوری اسلامی و نه پيش از سه دهه دوام آوردن چنين نظامی پست و بی فرهنگ که براستی هم آب دهانی به صورت هر ايرانی است و هم اصلآ ننگ بشريت متمدن امروز<br /><br />نسلی که حتا برجسته ترين حقوقدان آن هم همچنان ملاباز است، نسلی که سوپر چپ ها و اولترا راست های متلآ خردمند و فرزانه آن يا خائن وطن فروش بودند و يا غرق در ايدئولوژی های ضد آزادی و عاشق انورخوجه و استالين و يا «مريد» علی شريعتی، کجا می توانست ايرانی بهتر از اين ويرانسرای پر از ظلم و جنايت و فقر و بدبختی و گرفتاری را تحويل نسل امروز دهد<br /><br />از اينروی نسل بلاکشيده ی امروز تا می تواند بايد از نسلهای پيش از خود دوری جويد. زيرا که آن متلآ روشنفکران شيک و فکلی که حتا پس از نابودی ايران بدست روضه خوان ها بدنبال انقلاب شکوهمند خودشان هم هنوز به سکولاريسم عملی نرسيده و در هزاره سوم هم همچنان «مقلد» و محتاج تقليد از پير و مراد و شيخ و ملا و درويش خانقاه و ايدئولوگ و استفتاء و فتوا و حکم جهاد ... هستند، جز بدبختی بيشتر، چيز ديگری ندارند که بتوانند به اين ميليون ها قربانی فنا شده خود بدهند. همين. امير سپهر<br />نوزدهمين روز ماه ژانويه سال دوهزار و ده ميلادی</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a></span></div>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-50194997483596249492010-01-01T06:29:00.000-08:002010-01-29T06:39:34.107-08:00لکه های ننگين آن نسل و خون پاک اين نسل<div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه<br /><span style="color:#000099;">امير سپهر<br /></div></span></span><p align="center"><br /><br /><br /> </p><div align="center"><span style="font-size:130%;"><strong><span style="color:#660000;">لکه های ننگين آن نسل و خون پاک اين نسل</span></strong><br /><br /></div><p align="center"><img style="TEXT-ALIGN: center; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 400px; DISPLAY: block; HEIGHT: 253px; CURSOR: hand" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5432170587491375810" border="0" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj3NKzZBx5wivu27Pi42Xfo9rhkzUg-jmgRHObqT9NAeUV_QwNcjBgoVmoGQQ9n_b2qTzVkFI0xea_hV9rtZOZKDFkMkknjalzKgXK3qY2Zv39ZG5ljcgmxyQvrY2z_8tMd3YEi/s400/Khoneinnasl.jpg" /><br />همانگونه که شاهده هستيم، خيزش تاريخساز مردم ايران و بويژه زَهره ی جوانان شيردل ما اينک نگاه همه ی جهانيان را نسبت به ايران و ايرانی دگرگون ساخته. بگونه ای که حتا ديگر روسيه و چين هم که تاکنون از بزرگترين حاميان حکومت روضه خوان ها محسوب می شدند، در حال بازنگری در روابط خود با اين رژيم هستند<br /><br />نشانه های روشن اين بازنگری را هم، هم در اعلاميه ای که روسيه پس از حماسه ی روز عاشورا منتشر ساخت، بخوبی می توان حس کرد و هم در پيامی که نشريات آمريکايی از قول مقامات چينی نقل کرده اند. در اين پيام که گويا چينی ها برای آمريکايی ها فرستاد اند که: «حال ديگر زياد نگران برنامه ی اتمی ايران مباشيد. زيرا که ساعت فروپاشی رژيم آن کشور با سرعتی بيش از سانترفيوژ های آن می چرخد». <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />هر اندازه هم که اين آتش مبارزارات فروزان تر گردد، ترديد نبايد داشت که دولت های بيشتری از جمهوری روضه خوان ها دوری خواهند گزيد. بدون شک حتا رژيم هايی که امروزه حتا در گمان کسی هم نمی گنجد. مانند رژيم های دلالی چون رژيم بشار اسد، هوگو چاوز، مورالس و حتا رژيم کره شمالی. همچنين گروههای تروريستی چون حماس و حزب الله و جهاد اسلامی و مقتدا صدر<br /><br />زيرا در جهان بی پدر و مادر سياست، هيچ حکومت و گروه و حزبی دلداده شخص خامنه ای شيره ای و رژيم او نبوده و هرگز هم حاضر نمی شود که سرنوشت خود را به سرنوشت يک حکومت مفلوک در حال سقوط گره زند. در اين جهان حتا ضد مردمی ترين حکومت ها هم نخست در انديشه حفظ و در پی تأمين منافع خود هستند و می خواهند پس از سقوط اين رژيم هم با ايرانيان داد و ستد فرهنگی و اقتصادی داشته باشند<br /><br />گروههای تروريستی هم که در پی پيش برد اهداف پليد و منافع خود هستند. منافع خود را هم اصولآ از راه آدم ربايی، گروگانگيری و اخاذی تأمين می کنند. بگونه ای که اگر اين رژيم از ميان رود، بدون شک نخستين گروههايی که خامنه ای و ديگر اوباش رژيم را پيدا کرده و به ملت ايران يا دادگاههای بين المللی خواهند فروخت، اتفاقآ همان حزب الله لبنان و حماس و جهاد اسلامی خواهند بود<br /><br />و اين دگرگشت اوضاع رژيم روضه خوان ها و تغيير نگاه جهانيان به مردم ايران، روشن ترين دلايل همان ديدگاه هايی است که نگارنده سالها است که می نويسم و در اندازه ی توانا خود هم کوشش دارم آنرا در انديشه هم ميهنانم نهادينه کنم. همان ديدگاه که هر فرد، خانواده، انجمن يا ملتی همان می دِروَد که کِشته است. همان ديدگاه که سياست «عمل» است و با دست روی دست گذاردن و فلسفه بافی صرف هرگز نمی شود ايران را نجات داد، و کوشش در ترويج اين انديشه که ريشه ی مشکلات ما در درون ما و در پندار ها و هنجار های اجتماعی خودِ ما است<br /><br />همچنان که بار ها نوشته ام چنانچه ملتی خردمند و هُشيار و مسئوليت پذير باشد، اگر تمامی کشور ها هم دست بدست هم دهند، باز هم قادر نخواهند بود که بر عليه آن ملت توطئه ای را به انجام رسانند، و باز همچنان که با رد اين پندار که گويا ما قربانی توطئه ی بيگانگان و ظلم و جور اين و آن باشيم، بار ها تکرار کرده ام که ما قربانی خود و بويژه قربانی جهل نخبگان خود هستيم<br /><br />قربانی همان نابلد هايی که برايند ويرانگر هر نابخردی و ندانمکاری خود را به حساب توطئه ی آمريکا و اروپا و جن و پری گذارده و هيچ مسئوليتی را بگردن نمی گيرند. بدان سان که گويی ما مشتی چهارپای نابخرد و بی اختيار هستيم و هر کس و ناکسی هر بلايی را که خواست می تواند بر سر ما بياورد<br /><br />قربانی اين «فريب بزرگ» که:(خود خويشتن را نفله کنيم، اما بجای مسئوليت پذيری، با آوردن دلايلی مسخره اين و آن را مسئول سيه روزی های خود بخوانيم)، که در اصل هم همين تبليغات ويرانگر چند دهه ساله نخبگان نابلد ايرانی است که در ميان ما «فرار از مسئوليت» را به يک عادت ملی بدل ساخته. عادت شومی که تا کنون زندگی چند نسل را تباه کرده و چنانچه آنرا ترک نکنيم، بدون شک اين «پندار دروغ» حتا سرنوشت نسل پس از نسل ايرانيان و خود ايران را هم نابود خواهد ساخت<br /><br />اصلآ امروزه جگرگوشگان ما تنها به همين سبب به خاک و خون در می غلطند که مثلآ نخبگان نسل پيشين، نخواستند دست از اين «فريب» برداشته و بپذيرند که ناآگاه بوده و اشتباه کرده اند و از اين روی هم از ديد من ايشان نيز شريک اين خونريزی های علی خامنه ای خونخوار هستند. چرا که اگر آن بی وجدان ها اين اندازه عناد بخرج نداده و در همان ماهها و حتا سالهای نخست پس از آن فتنه با شهامت و شرافت می پذيرفتند که اشتباه کرده اند، کار ما هرگز بدينجا نمی کشيد که هر روزه شاهد کشته شدن فرزندان دلبند خود باشيم<br /><br />چون آن سلامت اخلاق و مسئوليت پذيری باعث می گرديد که تا پايه های اين رژيم هنوز محکم نشده، همگی به مقابله ی جدی با آن بر خيزند تا بچه های ما مجبور نباشند که امروز با دست خالی به ميدان مبارزه با رژيمی روند که سی سال زمان داشته تا دندان مسلح گردد و انواع و اقسام تيم ها و لشگر های ترور و تجاوز و سرکوب و آدمکشی را هم تربيت کند<br /><br />پس نسل امروز ايران، قربانی نسل پيش از خود بوده و اينک هم مشغول پاک کردن کثافات کاری های همان نسل خودخواه است. يعنی در کار پاک کردن لکه هايی که مشتی ناآگاه بی وجدان و بيدادگر بنام نخبه و روشنفکر آنرا بر دامان ايران نشاندند و تنها هم با خون نازنين ترين دختران و پسران ايران می توان آن لکه های ننگين را از دامان مام ميهن زدود. اين ايستادگی بر سر جهل و جدل با حق هم پس از پنجاه ـ شصت سال تبليغ، حال به يک «ناهنجاری اجتماعی» مبدل گشته و ديگر هم دين دار و بی دين، ملا و روشنفکر و عارف و عامی نمی شناسد<br /><br />برای مثال گر چه نظام روضه خوان ها از همان روز نخست هم يک سيستم مادون ارتجاعی تاريخ مصرف گذشته و گنديده بود که بدون شک دير يا زود هم بدست ملت ايران به زباله دانی پرتاپ می شد، ليکن آنچه حال بدور افکندن اين رژيم جانی را سرعت بخشيده، اصرار علی خامنه ای بر اشتباه و جهالتی است که در نمايش مضحک انتخاباتی مرتکب آن شده. هر اندازه هم که وی بر آن جهالت خود بيشتر اصرار کند، به همان انداه هم فروپاشی حکومت روضه خوان ها شتاب بيشتری خواهد گرفت<br /><br />فراموش مکنيد که آن روضه خوان هم در ايران زاده و بزرگ شده نه در حجاز و شام و بعلبک. از اينروی او هم اصل خطاپذيری انسان و مسئوليت شناسی را ياد نگرفته. يعنی اين بديهی ترين اصول اخلاقی اقرار به اشتباه و شکست را که حتا حسن نصرالله تروريست هم چون در لبنان بزرگ شده آنرا می دانست و به همان خاطر هم در آخرين انتخابات آن کشور، شکست خود را پذيرفت<br /><br />اما خامنه ای چون در ايران تربيت شده و در جوانی هم چند جلد کتاب روشنفکری ترجمه ای خوانده و اصولآ هم جوهر انديشه و گفتمان او کمونيستی از نوع ايرانی است، اساسآ الفتی با اين پرنسيپ ها ندارد. مادام هم که مردم جوان از دست داده ريش او را نگرفته و در کوچه نگردانده و آب دهان بر رخسار ننگين وی ميندازند، مگر آن فقيه وقيح تر از هر وقيح خواهد پذيرفت که اشتباه کرده! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />بر اساس همان تربيت غلط هم همچنان که نخبگان ايرانی گناه تمام نابخردی های خود را به گردن «امپرياليسم» می اندازند، آن روضه خوان نيز «استکبار» را مسئول کثافتکاری ها و جنايات خود می خواند و دايم هم از توطئه دَم می زند. در حقيقت «استکبارجهانی» در ادبيات آخوندی هم برگرفته از ادبيات کمونيست های وطنی و اسلامی شده همان «امپرياليسم جهانی» آنان است<br /><br />پس مادام که ملت ما اين اصول را نپذيريد که بشر خطاکار است و هر فرد، انجمن و گروه و ملتی خود مسئول سيه روزی های خود می باشد، بگونه ی طبيعی هرگز اين راستی ها را هم پذيرا نخواهد شد که مشکل در «خودِ او» است و خود نيز بايد برای نجات خويش کمرِ همت به ميان بندد، و وقتی هم که به آزادی و نيکبختی دست يافت، باز خود او بايد با چشمانی باز از شرف و آبرو و عِرض و ناموس و ميهن خويش پاسداری نمايد تا دوباره به دريوزگی و بی آبرويی نيافتاد<br /><br />برای همين هم بوده که نگارنده تاکنون دستکم در سی ـ چهل نوشته خود اين حقيقت را آورده ام که رژيم روضه خوان ها را خود مردم ما، بويژه نخبگان ما بر سر کار آوردند، مدام هم تکرار کرده ام که لطفآ خود را فريب مدهيد که اين رژيم، رژيم ما نيست، خامنه ای رهبر و احمدی نژاد رئيس جمهوری ما نيستند و اين سفلگان ريشو در مجلس روضه خوان ها نماينده گان مجلس ما نمی باشند... <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />زيرا درست که اين رژيم يک رژيم ضد ايرانی و بی فرهنگ و بی آبرو است، اين نيز درست است که هيچکدامی از پايوران آن در انتخاباتی راستين انتخاب نشده اند که نماينده ما باشند، ليکن از آنجا که اينک ايران و دار و ندار آن در دست همين اوباش است، جهانيان هم بايد با همين ها بنام «نماينده گان ايران» تعامل کرده و در نهاد های جهانی به آنان کرسی و تريبون و نماينده گی دهند<br /><br />ما بايد بدانيم و بپذيريم که به احمدی نژاد از اينروی در سازمان ملل ميکروفون داده می شود، چون ما بی عرضگی بخرج داده ايم. زيرا که آن دلقک دروغگو و بی آبرو و مبتذل نماينده ی سيستمی است که بر ما و ميهن ما مسلط است، ور نه چنين موجود بی سواد و سر تا پا مسخره و ابلهی را حتا برای جاروکشی هم به سازمان ملل راه نمی دادند، چه رسد بعنوان يک مقام سياسی. آخر شاگرد مسگر روانی اهل دهات آرادان را با کرسی سازمان ملل چکار! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />اصلآ اين «انتقاد» پاره ای از هم ميهنان ما از مقامات ديگر کشور ها که چرا با پايوران رژيم روضه خوان ها نشست و برخاست و معامله می کنند، انتقادی کاملآ بيجا است. زيرا اگر قرار باشد که با نظام های غيردموکراتيک قطع ارتباط گردد، اصلآ اوضاع جهان بهم خورده و دنيا کن فيکون خواهد شد. چه که امروزه در جهان بيش از شصت ـ هفتاد کشور ديگر هم هستند که مقامات آنها هم هيچ کدام نماينده گان راستين ملت های خود نمی باشند. بويژه در منطقه بلا زده خود ما که زباله دانی اصلی اين گونه نظام ها است. پس اين سخن که چون اين رژيم بد است پس ديگر رژيم ها نبايد با آن تعامل کنند، اصلآ يک سخن سياسی نيست<br /><br />با آنچه آوردم، روشن است که هر ملتی درست سزاوار همان حکومتی است که بر او حکم می راند و هيچ نظام غير دموکراتيکی هم نمی تواند برای زمان درازی بر يک مردم دموکرات حکومت کند. آنهم سی و چهل و پنجاه و صد سال. اصولآ ملت های خردمند و دموکرات رژيم هايی فاشيستی بر سر کار نمی آورند که بعد مجبور باشند آنرا با نثار خون از اريکه قدرت بزير کشند. فرد زبان نفهمی چون خمينی تنها در ايران پر از روشنفکر! است که می تواند رهبر کبير گردد. او اگر آن چرت و پرت ها را مثلآ در همين سوئد بر زبان می آورد، فوری بوسيله سوئدی ها تحويل تيمارستان داده می شد<br /><br />بنابر اين قبول کنيم که رژيم جمهوری اسلامی فقط در ايران پر از انديشمند و روشنفکر مترقی! می تواند بر سر کار آيد و سی سال هم بماند نه در هلند و دانمارک و سوئد و بلژيک و انگليس همگی عقبمانده که هنوز هم روشنفکران نادان آنها نفهميده اند که نظام جمهوری بهتر از آيين پادشاهی موروثی است! اين رژيم نه يک باره از آسمان بر روی ايران افتاد، نه با کودتا بر سر کار آمد و نه با اشغال نظامی. اين نظام را خود مردم ما و بويژه و باز هم بويژه نخبگان ما بر سر کار آوردند. همچنان که گناه سی سال مانده گاری و پروار شدن آن هم با نخبگان سياسی ايران است<br /><br />با همان نادان هايی که هنوز هم شرم نمی کنند و می خواهند اين رژيم را اصلاح کنند که اميد به اصلاح چنين رژيمی همانگونه که در يک نوشته ديگر هم آورده ام، دقيقآ اميد بستن به تبديل نجاست به لعل بدخشان و يا تبديل گرگ درنده به هزاردستان نغمه خوان است<br /><br />و حاصل سخن اينکه، درست است که اينک نگاه جهان به ايران تغيير کرده، ليکن اين رژيم، همچنان رژيم ما و همين خامنه ای بی سر و پای و احمدی نژاد دلقک و لاريجانی عراقی و جنتی و الله کرم و ديگر اوباش آن، بدبختانه همچنان رهبران کشور ما محسوب می شوند. بدين خاطر هم مادام که ما کار اين رژيم بی فرهنگ و آبروبر را يکسره نسازيم، همچنان همان الوات ريشو و پيشانی داغ دار در مجامع جهانی بنام ايران سخن خواهند گفت، نه ما که دستمان بجايی بند نيست<br /><br />پس حال که نفس اين اهريمن به شماره افتاده، کار مبارزه را حتا يک روز هم نبايد تعطيل کرد و به اين اوباش فرصت تجديد قوا داد. اگر تا ديروز می بايد از تهديد های جمهوری اسلامی هراسان شد که در اوج اقتدار بود، امروز ديگر ابدآ نبايد از اين تهديد ها هراسی بخود راه داد. زيرا اين رژيم تاکنون از تمامی ابزار های سرکوب و زشت ترين و سبعانه ترين شيوه های خشونت آميز استفاده کرده که همگی هم بی فايده بوده. ديگر چه شيوه ای ننگين تر از حتا تجاوز به پسران و مردان بزرگسال در زندان ها که در تاريخ ايران و جهان سابقه ندارد ! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />از اينروی ترديدی نيست که رژيم اسلامی اينک کاملآ از رمق افتاده و تمام اين تهديد ها هم از سر ترس است. اصلآ از آنجا که اين اوباش آن اندازه بی فرهنگ و ناآگاه هستند که حتا شعور ديکتاتور بازی را هم ندارند، شماره کارتهايی که در دست شان باقی مانده را بخوبی می توان از نوع سخنان سخيف و ناشيانه خودشان حدس زد<br /><br />پيشينه ی جمهوری اسلامی بخوبی نشان می دهد که اين رژيم هر زمان که قدرت داشته و می توانسته کشتار کند، بی سر و صدا دست به خون آلوده است. اگر هم سخنی گفته تنها با کنايه و بسيار هم با احتياط بوده. بسان عمليات تروريستی و دهها انفجار در خارج از کشور و قتلهای زنجيره ای در داخل. کشتار هايی که تمامآ بدون تهديد قبلی و بسيار هم بی سر و صدا انجام شد<br /><br />بنابر همان تجربه، روشن است که تمام اين کُری خواندن ها و تهديد ها و اولدورم ـ بلدورم ها فقط بخاطر اين است که اينان ديگر بيش از اين قدرت سرکوب و کشتار ندارند. هم به دليل فرو ريختن ترس مردم، هم بخاطر توجه هر روز بيشتر افکار عمومی جهان به تحولات درون ايران و از همه هم مهم تر، هم به سبب فرسايش هر روز بيشتر نيروی های سرکوبگر در برابر مردم خود و بی انگيزه شدن و ريزش آنان<br /><br />همچنين به دليل شکاف های موجود در بدنه رژيم که هر خيزش بزرگ مردم ما هم، هم آن شکاف ها را ژرف تر می سازد و هم اينکه شکاف های تازه ای در اين پيکر پوسيده بوجود می آورد. بنابر اين ايمان داشته باشيم که اگر اين مبارزه ادامه يابد، اين رژيم بزودی سقوط خواهد کرد و ما و جهانيان از شر آن راحت خواهيم شد<br /><br />با چنين باوری هم دوست می دارم که با افتادگی به جوانان مبارز درون توصيه کنم که ای فرزندان جگرگوشه ايران! هرگونه کوتاه آمادن و عقب نشينی شما در اين مرحله از مبارزه که نيم بيشتر اين کار سترگ تاريخی را به انجام رسانده ايد، نه تنها به انتقام گيری رژيم و کشتن بی چون و چرای شما بهترين فرزندان ايران خواهد انجاميد، بلکه عمر اين رژيم ضد بشری را هم دستکم برای پنجاه سال ديگر بيمه خواهد کرد. امری که نتيجه ی قطعی آنهم تبديل ايران به کشوری بد تر از سومالی و بيافرا خواهد بود<br /><br />پس حتا برای حفظ جان خود و خانواده خودتان هم که شده ، بايد اين راه را تا برکندن ريشه اين ميکرب بدتر از ميکرب ايدز و طاعون و جزام از ايران ادامه دهيد. آنهم برکندن ريشه ی کليت آن که در رژيم روضه خوان ها، چپ و راست و ميانه همگی نام هايی بدون معنا و بی مسما هستند و تنها يک هويت وجود دارد که آنهم «هويت اسلامی» است. مراد اصلی من هم «اسلام سياسی» است<br /><br />هويتی که اساس آن بر رد «ايرانی گری»، مرام آن ندبه و زاری و زنجيرزنی و هدف آن هم در بهترين حالت، تبديل ايران به کشوری بی روح و دل مرده و غمگين است. يعنی ضديت با جوانی، سرمستی، عشق، شور، شادی و شادخواری و نشاط که اصلی ترين نشانه های خوشبختی يک ملت آزاد و سالم است. مبادا نوميد شويد. باور کنيد که آب در يک قدمی است...! همين. امير سپهر<br />نخستين روز از ماه ژانويه سال دوهزار و ده ميلادی</p><p align="center"><br /></p><p align="center"><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a> </p><p align="center"></span> </p>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-41021514881615516312009-11-28T06:12:00.000-08:002010-01-29T06:28:27.085-08:00پيشينه ی قانونگرايی و سکولاريسم و ترس شاه و وزير و روشنفکر از ملايان<div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><br /><br /></div><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;color:#000099;">امير سپهر</span></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><br /><br /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><strong><span style="color:#660000;">پيشينه ی قانونگرايی و سکولاريسم و ترس شاه و وزير و روشنفکر از ملايان</span></strong><br /><span style="color:#000000;">چهارمين بخش از: «سکولاريته» والاترين «ارزش» انسانی وجدانی برای ايرانی است</span><br /><br /><span style="color:#000099;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj8xP4LpX_lUrqph2XGrn8wabwOSWG22V7NBgkvUEuz3A89oF4SEJfO5Q0wvWU9KITrVDeZJGFxqTy_Bn8CsLpitRYZJPUDO_bVGNBBaWWNZoz3R660fpgMO6Qt6InCTl84e6h3/s1600-h/MirzaFahali.jpg"><img style="MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 151px; FLOAT: left; HEIGHT: 250px; CURSOR: hand" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5432167503186475426" border="0" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj8xP4LpX_lUrqph2XGrn8wabwOSWG22V7NBgkvUEuz3A89oF4SEJfO5Q0wvWU9KITrVDeZJGFxqTy_Bn8CsLpitRYZJPUDO_bVGNBBaWWNZoz3R660fpgMO6Qt6InCTl84e6h3/s400/MirzaFahali.jpg" /></a>بزرگترين فدائيان ملا ها هميشه چاقوکش های عرقخور، قمارخانه دار ها و حتا... بوده اند. من خود شاهد بودم که خمينی برای مخالفت با حق برابری زنان، تقسيم اراضی و برداشتن قانون سوگند به قرآن و ديگر اصلاحات اجتماعی پادشاه فقيد، در نخستين قدرت نمايی خود دلالان محبت، چاقوکشان و قاچاق فروشان و باجخور های دروازه غار را به خيابانهای تهران کشيد... <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span> </span></span></div><br /><br /><span style="font-size:130%;"><span style="color:#000099;"><div align="center"><br /><br />به تکلیف سعد وقاص دین اسلام را قبول کردیم. نظر به وعده های او بایستی در هر دو عالم به شادی و شاهی بوده باشیم... از هجرت تا این زمان به ایرانیان مصیبت هایی رسیده است که در هیچ یک از صفحات دنیا، خلق بدان گونه مصائب گرفتار نگردیده است... اين ناقص فهمان از طفوليت تا امروز به چپاول نمودن اهالی بيچاره ايران معتاد شده اند و به همين طورها شرف و مکنت ملت را گرفته به خرقه خز و رشمه طلا داده اند ... <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /></span>..............</span><span style="font-size:130%;">.....................................<br /><br /><span style="color:#990000;">سرآغازی برای اين بخش</span><br />پيش از آغاز اين بخش از نوشته، اين کوته بياورم از آنجا که نگارنده اين سری از نوشته های خود را به شکل کتابی در خواهم آورد که برای دوستداران تاريخ و ادب نيز سودمند افتد، از اينروی دانسته خود را در يک بحث خشک بر سر سکولاريسم بندی نکرده و هر جا که بايسته ببينم، مسائل ديگری را هم در ميانه اين بحث خواهم آورد. امری که ممکن است کسانی را بدين پندار نادرست بکشاند که من از بحث اصلی خارج گذشته و آشفته نويسی کرده ام که به هيچ وجه درست نيست<br /><br />گذشته از آن، اصولآ روش من در نوشتن، روشی ويژه ی خودم می باشد. شيوه ای ظاهرآ بی نظم که به سبک ديگر نويسندگان گرامی هم ميهن هيچ شباهتی ندارد. اما از آنجايی که نگارنده هيچ پديده و کنش و رخدادی را مجرد و کاملآ جدای از ديگر پديده ها و کنش ها و دگرگشت ها نمی دانم، آگاهانه اين سياق را برگزيده ام<br /><br />هرکسی هم که نوشته های مرا خوب پی گيرد، در خواهد يافت که اين نه بی نظمی، بلکه خود يک «نظم بسيار گسترده» است. شيوه ای که هر امری را با عوامل دخيل در آن و با فراچشم داشت چگونگی روند آن مورد بررسی قرار می دهد. يعنی هم به گونه ی ديالکتيکی يا توجه به«وحدت اضداد» و هم به شکل کرونولوژيکال يا«به توالی» که بتازگی آنرا (زﻣﺎن ﻣﺤﻮر) هم می نامند<br /><br />برای مثال، نگارنده استقرار جمهوری اسلامی را نه يک رخداد اتفاقی می دانم، نه رخدادی صرفآ سياسی، نه اتفاقی فقط تاريخی و نه حتا صرفآ مذهبی و نه اصولآ بی ارتباط حتا با مثلآ "ضد خود" که ظاهرآ بايد کمونيسم يا آتائيسم باشد. چرا که باور دارم حتا آتائيسم سبک ايرانی هم خود يک پندار مذهبی است. با چنين نگرشی هم بود که ده ـ دوازده سال پيش در مقاله «کمونيسم ايرانی همان حزب الله است» نوشتم که نزديک ترين قوم و خويش انديشه ای ملا ها در ايران، کمونيست های ما هستند<br /><br />البته روشن است که خوشبختانه ما کمونيست های بسيار خردمند و آگاهی هم داريم. با اينهمه کمونيسم سنتی و تاريخی ايرانی در کليت خود، برادر خونی همين آخونديسم ايرانی است. چرا که به دليل کارکرد مذهبی«کارگاه انديشه ی ايرانی»، اين کارخانه فقط «محصولات مذهبی» توليد می کند. هر مواد اوليه و خميری هم که وارد اين کارگاه شود، به شکل «کالايی مذهبی» از خط توليد آن بيرون خواهد آمد. همين است که برداشت بسياری از مردم ما حتا از فلسفه های زمينی و عقلی هم، ناخودآگاه برداشتی متافيزيکی و نقلی و امام زمانی است<br /><br />کما اينکه به سبب کار های نابخردانه و يا آگاهانه اما خيانکارانه حزب توده و بخش بزرگی از فدائيان، نگارنده سهم اين دو تشکيلات در آماده سازی زمينه های انقلاب و استقرار جمهوری اسلامی را به تنهايی از سهم "تمام حوزه های علميه روی هم" نيز بيشتر می دانم. همچنان که پس از استقرار اين رژيم هم سهم توده ـ اکثريت در تثبيت پايه های آن، به تنهايی از سهم همه ی ملا ها بيشتر بود. کار هايی همه ننگين و ضد مردمی که بسياری از هم نسل های من هم شاهد آن بوده و پی آمد های فاجعه بار آن برای مردم ما را هم به چشم خود ديده اند<br /><br />پس از زاويه ی نگاه من، هر يک از عواملی که برشمردم، يعنی فرهنگی، تاريخی، مذهبی، سياسی و بسياری ديگر از عوامل و بويژه نحله های فکری ظاهرآ روشنفکری اما به شدت ضد ايرانی و ويرانگر در يک مسيل به هم پيوسته و با براه انداختن سيلی بنيان کن، نظم و ترتيب تمام سامانه های کهن فرهنگی، اجتماعی، سياسی، تاريخی، اقتصادی و حتا شيرازه بومی خانوادگی ما را بدست مشتی اَجامِره فرهنگ ستيز و جانی و دزد ويران ساخته و ما را بدين خاکسترنشينی نشاندند. از اينروی هم از ديد من، چون در ميان ما همه چيز به هم ارتباط داشته و در چگونه باشی همديگر بسيار نقش دارند، بدين سبب هم بايد با هم بررسی شوند<br />...........................................<br /><br /><span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span> <span style="color:#990000;">«يک کلمه»، نخستين سند رسمی قانون و سکولاريسم خواهی</span><br /><br />يک و نيم سده پيش از اين که میرزا یوسف خان مستشار الدوله رساله «یک کلمه» ی خود را در پاريس منتشر ساخت، همه ی انديشمندان آن روزگار ايران که شمارشان هم از شمار انگشتان دو دست فراتر نمی رفت، ساده انگارانه پنداشتند که او به چه کشف بزرگی دست يافته. زيرا که وی، با آوردن استدلال هايی بسيار کودکانه ـ البته با سطح آگاهی های امروزين ما ـ، تمامی آزادی و پيشرفت و امنيت و نيک بختی موجود در فرنگستان ـ غرب ـ را از <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span>«وجود قانون» پنداشته و تنها دليل همه ی سيه روزی های آنروز ايران را هم از «نبود قانون» دانسته بود. <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />نخبگان اندک شمار آن زمان هم آن مرد خوب و آگاه و دلسوز به حال ميهن را بدين سبب کاشفی بزرگ و بی همتا پنداشتند که طفلکی ها خود می ديدند که در آن ظلمتکده هيچ قاعده و قانون مدونی وجود ندارد که بتوان بر اساس آن برای پيشرفت مـُلک و ملت، طرح هايی بزرگ و اساسی ريخت و به اجرا درآورد<br /><br />زيرا که در ايران آن روزگار هم درست بسان امروز که سرنوشت مملکت و بود و نبود «امت» به اراده ی فقيهانه ی يک تن بستگی دارد، يک سلطان بود و يک مملکت و يک«رعيت». رعيت نگونبختی که سلطان صاحبقران هم او را بسان همين فقيه دستاربند که صغير می شمارد، در حد چهارپايان فاقد شعور و اختيار بحساب می آورد (وه که چه پيشرفتی کرده ايم ما در اين دو سده!). <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />سرنوشت هر کس و هر چيزی هم به اشارت انگشت يا به فرمان همان سلطان رقم می خورد. فرمان هايی که البته بيشتر هم زبانی بود و نه مکتوب. بگونه ای که از پاپتی رفتن کربلايی حسن از ممقان تا به خراسان تا فروش گاو حاج عمران در سيستان، از تجديد فراشُ ششم ميرزا کاظم خان در خوزستان تا بيگاری گرفتن از درازگوش سيد جعفر در لارستان و خلاصه هر آنچه که در ايران بايد بشود و نشود، همه و همه به ميل و اراده ی ملوکانه ی همان يک تن بستگی داشت<br /><br />آنهم موجودی تن آسای، سفله پرور، عياش و ولنگار که با همه ی ضعف های شخصيتی که داشت، رجال دربار و آستان بوسان درگاهش، يک قطار نام و لقب و عنوان بدو بخشيده و وی را «خاقان ولى نعمت خلدالله ملكه و سلطانه، اعليحضرت همايون اعلا مرتبت قدرقدرت قوی شوکت، ناصرالدين شاه قاجار، پادشاه با فر و جاه و منزلت ممالک محروسه ايران» می خواندند<br /><br />مشتی روبه صفت «بی مرام» فاقد شخصيت و غرور هم که در هر دوره ای از تاريخ ايران، وجود نحس آنها را هم در پيرامون «ارباب قدرت» می توان ديد، برای نزديکی به آستان وی، در نامه نگاری های خود اصلآ آن مرد قجری را «قبله ی عالم»، «سلطان بَر و بحر»، سايه ی خداوند بروی زمين «ظل الله» و شريک پروردگار می خواندند. چرا که (اين مگسان گرد شيرينی)، تنها در پی سودجويی هستند و از اينروی هم هميشه ستايشگران دارندگان زر و زور، حال اين «صاحب قدرت و مال» هر بی سر و پايی که می خواهد باشد<br /><br />صد البته که ويرانگر و سازنده بودن فرامين آن مرد هم، بستگی تام و تمام به کارکرد مزاج ملوکانه و به ميزان حظ ذات اقدس شهرياری وی در اندرونی و حرم خود در شب پيش از صدور فرمان داشت. بسيار هم روشن است که حظ بردن از هماغوشی با دختران نابالغ رعيت بيچاره که چند صد تن از کودکان معصوم اش اسباب عيش آن مرد بی معرفت بودند و اسير حرم آن حرامی<br /><br />مستشارالدوله بيچاره هم درست در چنان روزگار پر از ننگ و ادبار ايران است که بدنبال راه چاره ای می گردد. با مطالعه ای در اندازه دانش خود و امکانات آن زمان خويشتن هم سرانجام با ساده دلی بدين نتيجه می رسد که تمام بدبختی های مُلک و ملت از «نبود قانون» است. از اينروی هم نشسته و با خون جگر، با تطبيق قانون اساسی فرانسه با احکام شريعت، رساله «يک کلمه» خود را تدوين نموده و آنرا منتشر می سازد. آنهم با ترس و لرز از ملايان و به سياقی که نشان دهد اين قانون مورد نظر او، ابدآ هم با اصول دين اسلام در تضاد نمی باشد<br /><br />چند سال پس از انتشار يک کلمه هم در نامه ای که برای مظفرالدين ميرزای وليعهد می فرستد که آنرا به دست پدر تاجدار خود برساند، پس از آوردن درد و اندوه خود بخاطر شکوه و شوکت از دسته رفته ايران باستانی، در نکوهش بی کفايتی همان رجال بی مرام و روبه صفت و سفله ی دربار، با سوز جگر خطاب به ناصرالدين شاه قاجار می نويسد: <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />«... با اين حال اشتباه وزرا و درباريان دولت، از حيز امکان و قدرت انسان به طور يقين خارج است که بتوان عظمت و اقتدار سلطنت قديمه ايران را در اين دور زمان مجددا به وسايل نياکان خود در خارجه و داخله مملکت نگاهداری و حفظ نمود. به خاکپای اقدست قسم، که ما ايرانيان را توتيای چشم است، آنان که عرض و جسارت می نمايند که اداره وزارتخانه های حاليه ابدا عيب و نقص ندارد و محتاج به تغييرات نيست، حرفی است بيمغز، زلالی است تلخ و قولی است نامسموع. اين ناقص فهمان از طفوليت تا امروز به چپاول نمودن اهالی بيچاره ايران معتاد شده اند و به همين طورها شرف و مکنت ملت را گرفته به خرقه خز و رشمه طلا داده اند و به اين حرفها که علما خيرخواه دولت و پادشاه است و ولايت نظم و رعيت آسوده و نوکر دعاگو و قشون حاضر، خود را مادام العمر از مسئوليت دولت خارج می دانند... <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />او چند سال پيش از نوشتن نامه به شاه قاجار هم، در تمجيد از قانون رساله خود را اينگونه آغاز کرده بود که:«... يك كلمه كه جميع انتظامات فرنگستان در آن مندرج است، «كتاب قانون» است كه جميع شرايط و انتظامات معمول بها كه به امور دنيويه تعلق دارد در آن محرر و مسطور است، و دولت و امت، معاً، كفيل بقاى آن است. چنان كه هيچ فردى از سكنه فرانسه يا انگليس يا نمسه (اتريش) يا پروس (آلمان) مطلق التصرف نيست. يعنى در هيچ كارى كه متعلق به امور محاكمه و مرافعه و سياست و امثال آن باشد، به هواى نفس خود عمل نمى تواند كرد<br /><br />چندی پس از انتشار رساله «يک کلمه»، ميرزا ملکم خان هم زير تأثير همان نگرش ساده است که شروع به انتشار «روزنامه قانون» در لندن نموده و همان ديدگاه را تبليغ می کند که: «برای استخلاص ايران از اين گرداب مذلت، راهى جز استقرار قانون نيست». نشريه ای که هم اينک چهل و يک شماره از آن در کتابخانه ملی موجود است و برای شناخت سير انديشه در ايران سده ی هژده و نوزده ميلادی، اسناد تاريخی بسيار ارزشمندی محسوب می شوند. خوشبختانه کپی نسخه هايی از آنها هم، اينک در خارج از کشور و در «کتابخانه مطالعات ايرانی» لندن نيز موجود می باشد و من خود چند شماره از«قانون» را در همان شهر مشاهده و مطالعه کرده ام<br /><br />البته در تاريخ بيداری، ناظم الاسلام ادعا می کند که گويا مستشارالدوله انتشار يک کلمه خود را مديون ملکم خان باشد: «(مستشارالدوله) چون سبب ترقيات فرانسه و تنزلات ايران را از ملکم پرسيد، ملکم چنين جواب داد که بنيان و اصول نظم فرانسه يک کلمه است و همه ترقيات نتيجه همان يک کلمه و آن يک کلمه، که جميع انتظامات و ترقيات فرانسه در آن مندرج است، کتاب قانون است». <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />ليکن با توجه به تاريخ انتشار «روزنامه قانون» که نخستین شماره آن در اول رجب سال يکهزار و سيصد و هفت هجری قمری منتشر شده، اين ادعای ناظم الاسلام درست به نظر نمی رسد. چرا که اين تاريخ، درست بيست سال پس از انتشار «يک کلمه» می باشد. تا پيش از انتشار «روزنامه قانون» و تبليغ برای قانون نويسی در آن هم از سوی ملکم خان، نوشته ی دگری در دست نيست که نشان دهد او بگونه ی جدی به قانون و قانونگرايی و بويژه «حقوق مردم» اشاره کرده باشد. پس بر اساس اسناد موجود، ملکم آنگاه به قانون چسبيده که مستشارالدوله رساله ی خود را انتشار داده<br /><br />نانوشته نماند که گر چه همانگونه که اشاره کردم، مستشارالدوله درک ژرف و درستی از شهريگری غرب نداشته، با اينهمه به زمان خود آن مرد را بايد يکی از آگاه ترين و دلسوز ترين انديشمندان آنروزگار ايران بشمار آورد. همچنين دومين روشنفکر ايرانی پس از ميرزا فتحعلی آخوند زاده که هم جدايی مذهب از دولت «سکولاريسم» را خوب می شناخته و هم اينکه به سختی بدان باور داشته<br /><br />زيرا او با اينکه در ظاهر، وارون ميرزا فتحعلی خان، آيين اسلام را در تضاد با دموکراسی ندانسته، ليکن در همان رساله به روشنی آورده است که شخصآ به درهم آميختن مذهب و سياست دلبستگی ندارد و بهتر است که نهاد مذهب جدای از دولت باشد: «هرگاه مانند علماى متقدمين، قوانين اسلام را كتابهاى عليحده بنويسند، مثلاً كتاب عبادات و معاد عليحده، و كتاب سياست و معاش را عليحده، ضررى به شريعت نخواهند داشت و در حديث شريف: (انتم اعلم بامر دنياكم)، شما به كار دنيايتان آگاه تريد، فرموده شده، تنظيم امور دنيا را به اعتبار مكلفان سفارش نموده.»<br /><br /><span style="color:#990000;">روشنفکر و پادشاه و امير، هر سه اسير دست ملا ها</span><br />از اينروی نوشتم "در ظاهر"، زيرا که با مطالعه ی ژرف رساله «يک کلمه»، بخوبی می توان بدين حقيقت دست يافت که مستشارالدوله هم بسان آخوند زاده به نيکی در می يافته که اسلام و دموکراسی هرگز نمی توانند با هم سازگاری داشته باشند. بدين خاطر هم اين سخن وی که گويا (مذهب و مردمسالاری هيچ تعارضی با هم نداشته باشند) را تنها بايد به حساب ترس او گذارد<br /><br />ترس از ارباب عمائم و دکانداران شريعت و قشريون و مانند هميشه ی تاريخ ، تمسک به اين حقه بازی پليد و اهريمنی«تقيه» که همه ی ادبيات ما را تيره و تار و زندگی گذشته و حال ايرانی را تباه کرده. بگونه ای که ما برای کشف حقيقت مرام و مراد هر انديشمند خود، چاره ای نداريم الا صد بار وارسی کردن نوشته های وی و دست به دامان «سوسیوبیولوژی» ادوارد ویلسون آويختن و آثار جرج اورول را زير و رو کردن ...! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />البته از اخلاق بدور خواهد بود اگر اين راستی را هم ناديده انگاريم که قدرت ملايان در آن روزگار آن اندازه زياد بود که حتا خود ناصرالدين شاه قَدرقدرت هم به سختی از آنها می ترسيد، چه رسد به مستشارالدوله طفلک. تا آن اندازه که به فرض اگر خود شاه هم می خواست با ايشان در افتد، بدون شک ور می افتاد. همچنانکه پاره ای از کار های بسيار کوچک او برای متمدن ساختن ايران هم ملايان را خوش نمی آمده و گاه گاهی به شاه قاجار اخطار می دادند که زياد در انديشه ی آزادی و تجدد و نوسازی نباشد<br /><br />در همين راستا، وقتی ناصرالدين شاه، ميرزا حسين خان سپهسالار را به صدارت برمی گزيند که مردی بسيار مدرن و ترقی خواه بود، حاج ملا علی کنی، پرنفوذ ترين ملای آن زمان برای شاه پيام می فرستد که مبادا خام شوی که:« (کلمه قبیح آزادی به ظاهر خیلی خوش نما است وخوب است و خود در باطن سراپا نقص است و عیب. این مساله بر خلاف جمیع احکام رسل و اوصیا و جمیع سلاطین عظام و حکام والامقام است!» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />زيرا که آخوند کنی، می دانست سپهسالار هيچ ميانه ی خوشی با ملا جماعت ندارد و نامه ی چند سال پيش او به يوسف خان مستشارالدوله را هم در روزنامه ی دولتی خوانده بود که:« (ملا ها) را باید در کمال احترام واکرام نگاه داشت (می بينيد ترس و باج دهی را!) و جمیع اموری که تعلق به آنها دارد از قبیل نماز جماعت و موعظه به قدری که ضرر به جهت دولت وارد نیاید و اجرای صیغه عقد و طلاق و حتا مسایل شرعیه یا متعلق بها را به ایشان واگذار نمود، (ليکن) به قدر ذره ای ایشان را در امور حکومت مداخله نداد» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />البته اين احتمال هم هست که مستشار الدوله نيز همين درد بی درمانی را داشته که امروز کسانی که خود را «ملی مذهبی» می خوانند از آن در عذاب هستند. هر چه هم تلاش می کنند باز قادر به رها ساختن گريبان خود از دست موهومات و خرافات نيستند. همچنان که ملا فکلی های امروز ما هم دچار همين تناقض هستند. زيرا ايشان هم از برون بسيار مدرن می نمايند و پيوسته هم از دموکراسی و حقوق بشر و سکولاريسم دم زده، ليکن همچنان در بحث های کاملآ علمی و متکی بر منطق، ناخودآگاه از ملا ها و احاديث استدلال می آورند. چه که در درون، هنوز هم در اسارت اوهام مذهبی هستند. ولو که هر شب هم يک بطر ويسکی بنوشند<br /><br /><span style="color:#990000;">الوات بی فرهنگ و چاقوکشان، فرماندهان لشگر روضه خوان ها</span><br />مراد برابری ندارم، اما بايسته می دانم که بنويسم اصولآ بزرگترين فدائيان کفن پوش ملا ها هم اتفاقآ هميشه چاقوکش های بی نماز و عرقخور، قمارخانه دار و حتا... بوده اند. بگونه ای که حامد الگار هم که متخصص تشیع، تصوف و تاریخ ایران است آنرا کاملآ تائيد می کند. او ـ بگونه مضمونی ـ اشاره می کند: «معتقد ترين مقلدان ملا های بزرگ، هميشه الوات و اراذل چاقوکش بوده اند و ملايان برای جلوگيری از رشد فرهنگ و مدنيت در ايران هم، هميشه همان لات های بی فرهنگ و چاقوکش را به جان رجال ترقی خواه انداخته و ايشان را ترسانده و به عقب نشينی واداشته اند». <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />بر آن گفته حامد الگار، اين نيز بيافزايم که من خود نيز به نيکی ديدم که خمينی هم فتنه ی خود را با همان الوات آغاز کرد. چه که او برای مخالفت با حق برابری زنان، تقسيم اراضی و برداشتن قانون سوگند به قرآن و ديگر اصلاحات اجتماعی پادشاه فقيد، در نخستين قدرت نمايی خود دلالان شهرنو، چاقوکشان بازار تره بار تهران ـ ميدان امين السلطان ـ و قاچاق فروشان و باجخور های دروازه غار را به خيابانهای تهران کشيد. من در پانزده خرداد سال چهل و دو، کودکی يازده ساله بودم که دست در دست پدرم، تمامی رخداد های آغاز فتنه ی خمينی را در تهران ديده و بخوبی بياد می آورم<br /><br />تا آنجا هم که از زمان کودکی تا به انقلاب بياد دارم، در دهه محرم هم بزرگترين دسته های سينه زنی را هم همان بدنام ترين الوات چاقوکش و باجخور های خيابان راه پيما و جمشيد و استخر و قلمستان و دروازه قزوين تهران براه می انداختند. علامت کشيدن هم که در انحصار همان الوات چاله خرکش و دم خط و چاله ميدان و قداره بند های پايين سرقبرآقا و دروازه غار در تهران بودند<br /><br />پس احوال مستشارالدوله کاملآ درک کردنی است. او در همان نامه خود يکبار در آغاز به تفصيل برای شاه قاجار می نويسد که مراد او ابدآ ضديت با شريعت نيست و يکبار هم در پايان نامه ی خود، آنهم با سوگند. امری که نشان می دهد آن بيچاره نه تنها خود از ملايان بسيار می ترسيده، بلکه از ترس شاه قاجار از نفوذ ملايان در ميان رعيت بی سواد و الوات هم به نيکی آگاهی داشته. با همين آگاهی هم نهايت تلاش خود را می کرده تا شاه را مطمئن سازد که اين قانون، موجب خشم ملايان نخواهد شد که دودمان او را بسوزانند<br /><br />ورنه او به عنوان يک رجال درباری، خود بهتر از هر کسی می دانست که ناصرالدين شاه می خواره و شب زنده دار و بزم آرا و عياش و قلاش، اصلآ از همه بيشتر از ملا ها نفرت دارد. برای همين هم هست که دانسته واژه «اسلاميان» را می آورد که بدون ترديد مراد او «ملايان» بوده و خوب هم می دانسته که شاه قاجار هم آن کليدواژه را درک خواهد کرد<br /><br />او برای اطمينان دادن به شاه قاجار می نويسد: «... و باز قسم به ذات پاک احديت ياد می کنم که وضع قانون هرگز منافی مذهب حقه اسلام نيست و خلل و نقصی به دين و اسلاميان نمی رساند، بلکه به واسطه اجرای قانون، اسلام و اسلاميان به فوايد غيرمترقله نايل می شوند و از دستبرد اجانب خلاص و آسوده شده در انظار اهل عالم به عظمت و بزرگی زندگی می نمايند» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br /><span style="color:#990000;">ميرزا فتحعلی آخوند زاده، نخستين انديشمند سکولار در تاريخ نوين ما</span><br />وارون مستشارالدوله، آخوندزاده اما يک سکولار تمام عيار بوده و يک روشنفکر راستين. انسانی انديشمند و روشنگری چيره دست و پهلوانی دلير در اين عرصه. نازنين مردی که چون آگاهی راستين و خودباوری داشته، خود را هم بی نياز از قلنبه نويسی و اطوار در آوردن می ديده که بخواهد نادانی های خود را در پس پيچ های بيخودی در نگارش پنهان کند. از آنجايی هم که او با مستشارالدوله دوستی و پيوسته هم نامه نگاری داشته، از ديد من هم مستشارالدوله تحت تأثير انديشه های زلال و روشن ميرزا فتحعلی خان به قانونگرايی و سکولاريسم رسيده باشد نه ملکم خان. البته من سندی برای اين ادعای خود ندارم و اين صرفآ يک حس و گمانه زنی است<br /><br />روش کار آخوند زاده آن اندازه خردمندانه و منسجم بوده که حتی امروز هم کهنه نشده. او بسان همه ی انديشمندان مدرن يکسر بر سر هر موضوعی می رفته و با روشن ترين واژگان و روان ترين نثر ها پيام خود را می رسانده است. همچنانکه خود وی نيز در مقاله «اصول نگارش» اين روش درست روشنگری را می آورد:«کلام فصیح آن است که مختصر و واضح باشد. از کار برد الفاظ نا مانوس و نامفهوم و پیچیده و دور از ذهن باید خودداری کرد... نگارش نوشته باید طوری باشد که به تکلم، و زبان نوشتاری به زبان گفتاری نزدیک باشد.» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />بنگريد که او در يکصد و شصت سال پيش با چه خرد و دليری و دلسوزی هم موهومات مذهبی را از بنيان رد می کند، هم ميزان دلبستگی خود به سرزمين مادری اش را بخوبی نشان می دهد و هم اينکه بدرستی و دلاوری تنها ره رستگاری مردم ايران را پذيرش همان «سکولاريسم» می داند. امری که هنوز هم برای عده ای که مثلآ خود را روشنفکر هم می انگارند، محل مناقشه است. آنهم پس از مشاهده ی سه دهه ايرانسوزی و خيانت و جنايت از متوليان اسلام: <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />«ای مؤمنان از خواب غفلت برخيزيد، شايد رستگارى يابيد! همسايگان شما در جهات اربعه بيدار شده اند و به ترقيات عاليه رسيده اند و شما در ظلم و جهالت فرومانده ايد. رشته هاى عبوديت دست و پاى شما را بسته، از نعمت آزادى محروميد. بدانيد كه رفع تناقض از اين دو امر متضاد، منوط به دو چيز است، يا ترك گفته حكما و انكار اخلاص و يا ترك نص در وجود عبادات و انكار نماز و روزه و حكم به يكى از اين دو كه اگر مرا در اختيار يكى از اين دو شق مختار گذاريد، من شق دوم را بر مى گزينم و نماز و روزه را ترك مىگويم» و سبب آنرا هم با دلاوری و به روشنی و سادگی می آورد که: « دین و ایمان با علم و حکمت متناقضند که هرگز در یک ذات جمع نمی توانند شد. اگر آدم دین و ایمان داشته باشد، عالم و حکیم شمرده نمی شود و اگر علم و حکمت داشته باشد، دین دار و مؤمن نخواهد بود» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />وی در مورد آسيب های کمرشکن اسلام به ايران و ايرانی هم می نويسد که:« به تکلیف سعد وقاص دین اسلام را قبول کردیم. نظر به وعده های او بایستی در هر دو عالم به شادی و شاهی بوده باشیم. از عالم آخرت که هنوز خبر نداریم ، حرفی است که سعد وقاص و سایرین می گویند. بیائیم به عالم دنیا ، از هجرت تا این زمان به ایرانیان مصیبت هایی رسیده است که در هیچ یک از صفحات دنیا، خلق بدان گونه مصائب گرفتار نگردیده است...» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><span style="color:#990000;">فرجام سخن اين بخش<br /></span>با آنچه به کوتاهی آوردم از ديد من، ميرزا فتحعلی آخوند زاده را هم بايد نخستين روشنفکر راستين در تاريخ نوين ايران دانست، هم نخستين انديشمند سکولار و هم اولين روشنگر به معنای راستين کلمه. البته ميرزا طالبوف تبريزی و ميرزا آقا خان کرمانی و مراغه ای و ملکم را هم بايد از نخستين سکولار ها در تاريخ نوين ايران بشمار آورد. بويژه ميرزا آقا خان را. ليکن به باور من از آنجا که آخوند زاده دارای انسجام انديشه بوده و دقيقآ هم می دانسته که چه می گويد و هرگز هم اهل مبالغه و شعار نبوده، از اينروی او را بايد اولين روشنفکر سکولار ايران بحساب آورد<br /><br />همچنانکه يوسف خان مستشارالدوله را بخاطر نظم انديشه و تدوين رساله ی «يک کلمه» و اشاره ی روشن او به «جدايی نهاد مذهب از دولت» می بايست هم جايگاه آخوند زاده دانست. البته تنها در زمينه ی همين رسيدن به سکولاريسم نه در وادی انديشه و ديگر زمينه های کار روشنفکری و روشنگری. چه که ميرزا فتحعلی در اين عرصه ها، همچنان هم پهلوانی بی رقيب است<br /><br />سخن پايانی هم اينکه، وقتی سخن از «جدايی مذهب از دولت» در ايران به ميان می آيد، بی انصافی خواهد بود که از عباس ميرزا نايب السطنه هم نامی به ميان نيايد. چرا که پس شکست ايران از روسيه و پذيرش ننگ قرارداد ترکمن چای که بزرگترين بار مسئوليت اخلاقی آنهم بر دوش روضه خوان ها بود، عباس ميرزا به گونه ای از ملا ها زده شده که ديگر دست آنها را بکلی از دخالت در سياست کوتاه کرده و در تبريز هم گونه ای «حکومت سکولار» برپا کرد. امير سپهر<br /><br />اين نوشته دنباله دارد</span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><br /></span></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a> </span> </div>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-7906129.post-78796985347250850892009-11-25T03:58:00.000-08:002010-01-29T06:12:11.392-08:00رگه هايی از «سکولاريسم» در انديشه ی عارفان و اديبان ما<div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><img border="0" src="http://www.zadgah.com/Pics/historybanner.jpg" /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;">زاد گـــاه<br /><span style="color:#000099;">امير سپهر</span></span></div><div align="center"><br /></div><div align="center"><br /><br /><br /></div><div align="center"><span style="font-size:130%;"><strong><span style="color:#660000;">رگه هايی از «سکولاريسم» در انديشه ی عارفان و اديبان ما</span><br /></strong><span style="color:#000099;">سومين بخش از: «سکولاريته» والاترين «ارزش» انسانی وجدانی برای ايرانی است</span> </span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;"><br /><br />کاشکی بَدَلِ همه خلق، من بمردمی تا خلق را مرگ نبايستی ديد<br />کاشکی حساب همه خلق با من بکردی، تا خلق را به قيامت حساب نبايستي ديد<br />کاشکی عقوبت همه خلق، مرا کردی تا ايشان را دوزخ نبايستي ديد<br />(ابوالحسن خَرَقانی) </span></div><span style="font-size:130%;"><div align="center"><br /><br />اينک که سخن ما بر «چيستی» و «چگونه استی» پديده ها رسيده، پيش از ورود به مبحث بعدی که «بحث مفهموی» خواهد بود، لازم است که سکولاريسم را باز هم بيشتر بشکافيم تا در درک اين بخش دچار اشکال نگرديم. چرا که مثلآ اگر من در اينجا ادعا کنم که حافظ يک انسان سکولار بوده، بدون تشريح «روح سکولاريسم»، به ظاهر اين سخن بسيار ناپخته و بی ربط به نظر خواهد آمد. ليکن چنانچه ما عصاره اين پديده را بيرون کشيده و آنرا با جوهر ذهنيت حافظ به آزمايشکاه بريم، آنگاه خواهيم ديد که چه شباهت های شگرفی ميان اين دو عنصر وجود دارد<br /><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgcKKNXxbFs9mSbt5Nb9OAW0d2dcq0_2aFfJA7XLpaudgVCjrNxsJdGpcMIQo_BqQWWK0GkoolKHSCatAS3d0Uarp94isjGMy96S45LS1rq0BJkyJJ_FSHDC5PQkp6kExUSlqlB/s1600-h/Tahaerh.jpg"><img style="MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 220px; FLOAT: left; HEIGHT: 326px; CURSOR: hand" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5432163345585407490" border="0" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgcKKNXxbFs9mSbt5Nb9OAW0d2dcq0_2aFfJA7XLpaudgVCjrNxsJdGpcMIQo_BqQWWK0GkoolKHSCatAS3d0Uarp94isjGMy96S45LS1rq0BJkyJJ_FSHDC5PQkp6kExUSlqlB/s400/Tahaerh.jpg" /></a>در اين راستا، پر بيراه نيست اين شرح که اصولآ يکی از بزرگترين اشتباهات ما در زمينه ی«بررسی تاريخ»، مثلآ داوری در مورد رخداد و يا چهره ی تاريخی سده ی ششم، با خرد و آگاهی های امروزين است. يعنی کاری غير علمی که هميشه هم ما را به داوری های نادرست می رساند. چرا که نه نرم های سده ی ششم، کوچکترين شباهتی به نرم های اين زمان داشته، نه اوضاع سياسی آن روزگار و نه اصولآ سطح آگاهی های مردمان آن زمانه حتا به اندازه يک هزارم ما بوده<br /><br />گر چه جز مورخين وطنی که تاريخ را دادگاه و خود را هم قاضی آن داگاه می پندارد، در نزد هيچ ملت دگری، پژوهنده ی تاريخ اصولآ بر مسند قضاوت نمی نشيند که حکم او نافذ يا ناقض باشد. کار پژوهشگر تاريخ در همه جای اين گيتی، نور تاباندن بر نقاط کور تاريخ آنهم با شواهد و مدارک محکم است نه احکام شرعی صادر کردن از سر نفرت يا شيفته گی بسان شيخ صادق خلخالی<br /><br />از اينروی برای جلوگيری از افتادن در مسير انحرافی در «بررسی تاريخ» که هميشه هم ما را به نتيجه گيری های غلط راهبر خواهد شد، بايسته اين که پيش از صدور هر حکم سنتی!، تاريخ و جغرافيای رخداد ها فراچشم نگه داشته شود. همچنان که هر کنش و سخنی را بايد با پيمانه های زمان خود آن عمل و گفتار اندازه گيری کرد تا به ميزان درست يا غلط بودن آن ها پی برد<br /><br />برای مثال پيش آمده که وقتی نگارنده مولانا يا سعدی را يک ابرروشنفکر خوانده ام، پاره ای کم آگاه با اين استدلال که آنان «افرادی مذهبی بوده اند!» اين ادعای مرا بخيال خودشان، از عدم آگاهی من به مذهبی بودن مولانا در سده ی ششم و سعدی در سده ی هفتم دانسته اند! که اين داوری، درست از جنس همان داوری های پاره ای از سوپر چپ های وطنی در مورد تاريخ ايران است که دولت هخامنشی را يک «دولت امپرياليستی!» می خوانند. بی توجه به اوضاع سياسی جهان و بويژه نرم های متداول بيست و پنج سده ی پيش که اگر نمی بلعيدی، بدون ترديد بلعيده می شدی<br /><br />به هر حال، چنانچه ما به سکولاريم به همان «شکل مفهومی» بنگريم که آوردم، آنگاه خواهيم ديد که «جوهر» اين انديشه چيزی نيست مگر «برابری مذهبی» برای همه شهروندان. بدين شکل که سکولاريسم در عين اينکه به مفهوم«جدايی مذهب از دولت» است، دقيقآ به معنای«حق برابر شرکت همه ی مذاهب در دولت» هم هست. هم چنين حق برابر برای بی باوران. به ديگر سخن، سکولاريسم انديشه ای است که می خواهد «آپارتايد مذهبی» را در امر «قضا»، «قانون گذاری» و «دولت» از ميان برد، نه شرکت باورمندان به مذاهب گونه گون در اين اصلی ترين ارکان حکومتی را<br /><br />از اينروی به باور من هر آنکس که در هر مقطعی از تاريخ به اين دو اصل«احترام به هستی شناسی ديگران» و «رواداری مذهبی» باوری راستين داشته، بی اينکه خود بداند، انسانی بوده که با سکولاريسم «خويشاوندی انديشه ای» داشته است. برای مثال وقتی عبيد به جاهلی متعصب نهيب می زند که : «ای مردک، خدای در حق تو چندان لطف نکرده است که تو در حق خانه ی او چنین تعصب می کنی!»، اين سخن در درون خود همان «بيزاری از مطلق انگاری مذهب خودی» و «رواداری مذهبی» را دارد و قرابتی بسيار نزديک با انديشه ی سکولاريسم<br /><br />همچنان که از منش، گفتار و رفتار ابوالحسن خَرقانی به نيکی می توان دريافت که آن عارف بزرگ، باور های خود را هرگز «حق مطلق» نمی پنداشته و تا چه اندازه به «کثرت در هستی شناسی» باورمند بوده است. با چنين نگرشی اومانيستی هم برای انسان، بخاطر کرامت و شآن انسانی که دارد ارزش و احترام قائل بوده، نه بخاطر «هم کيشی» با وی. امری که از زاويه ديد من، او را انسانی بسيار فرزانه و نازنين و آزادانديشی نشان می دهد که در آن روزگار ظلمانی، روشن ترين و زلال ترين انديشه ی سکولاريستی را در وجدان خود داشته است<br /><br />ترديد هم ندارم که چنانچه شما نيز به درون سکولاريسم وارد شده و روح آنرا تماشا کنيد، آنگاه چون من، اين نوشته خَرقانی را ژرف تر و با چشم جان بخوانيد و روح آنرا هم دريابيد، به همين باور خواهيد رسيد که من رسيده ام. نيک بيانديشيد که او در سده ی چهارم، يعنی در اوج جهالت و بيداد تعصب های مذهبی، چه بر سردر خانقاه خود می نويسد :«هر کس که در اين سرا درآيد نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد، چه آنکس که بدرگاه باري تعالی به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد!» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />در باور عارفانه يا «شيوه ی سلوک» خَرقانی، هيچ خبری از آپارتايد نژادی، قومی، قبيله ای و بالاتر از همه هم، کوچکترين نشانی از«برتری مذهبی» وجود ندارد. او همه ی آدميان را يکسان شمرده، همه را گرامی داشته و بسيار هم دوست می دارد. به يگانه راه برای رسيدن به ديدار پروردگار يا «تنها طریق وصل» هم که باور دار، همانا راه غمخواری با آدميان و ريختن عشق به پای آنان است. هيچ اعتنايی هم به عبادات و دولا و راست شدن نداشته و عبادت را هم، همان خدمت به انسان ها می داند که از ديد وی هر کدام از ايشان، پاره ای از وجود خالق هستند<br /><br />آنهم نه حتا به خاطر خود خالق و يا رفتن به بهشت او که اصولآ اعتفادی بدان ندارد، بلکه تنها و تنها به خاطر «نَفس طيبه» يا گوهر شريف آدميت. بيخودی نبود که امام دهم شيعيان،«علی النقی» ملقب به امام هادی يک سده ی و اندی پيش از زمان خَرقانی گفته بود:«کسی که صوفيه را با قلب و زبان انکار کند، همانند کسی است که در کنار پيامبر با کفار جهاد می کند!» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />بی اعتنايی خَرقانی به شريعت و يا بيزاری او از خربندگی و عبادات ظاهری و حتا از خود اسلام، آن اندازه زياد بود که در مسجدی که در نزديکی شاهرود بنا کرد، از معمار خواست که محراب آن مسجد را بسوی غرب بسازد که بدرستی سمت مخالف کعبه بود، و اين مسجد، يگانه مسجد در تمامی کشور های اسلامی است که جهت محراب آن، درست پشت به مکه بناشده. مسجدی که در اثر گذشت زمان ويران گشت، ليکن نه شگفت انگيز، بلکه بسيار پرمعنی اينکه آن «محراب پشت به مکه»، از گزند گذر ايام کاملآ مصون مانده و هنوز هم پابرجا است! <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />نانوشته نماند که واژه ی «محراب»، برگرفته از واژه ی مرکب «مهرابه» خود ما ايرانيان است که معنای آنهم «پرستشگاه» در آيين مهرپرستی يا «ميترايسم» است. اين واژه از ترکيب «مهر» و «آبه» ساخته شده که نخستين آن، رساننده مفهوم درونی همان آيين«مهر» است و دومی يعنی «آبه» که جای گود و فرو رفته را معنا می دهد<br /><br />مهرابه ها معمولآ از راه يک دهلیز به سه راهرو می رسيدند که فراخ ترين آن، به سرای يا تالار بزرگ و اصلی معبد می رسيده، دو ديگر که در سمت چپ و راست قرار داشتند، تنگتر و با سقف های کوتاهتر که يکی به سمت مهراب بالای تالار اصلی و ديگری به جانب ديواری که گودی اندکی در آن وجود داشته می رسيده . به گودی که نقش مهر و در برخی از مهرابه ها، تنديسی از او در آن قرار می گرفته. تنديس يا فرتوری که قربانی کردن گاوی را نشان می داده. پيوسته دو «مهربان» نیز در دو سوی آن نقش يا مجسمه قرار داشته است<br /><br />شايان دانستن است که عرفان ايرانی اساسآ برگرفته از آيين های ايرانی، بويژه «آيين مهر» است که عرفا از ترس بيضه داران آدمکش اسلام مهرستيز بدان رنگ و لعاب اسلامی زده اند. فروزنده ترين گوهر عرفان ايرانی، يعنی «عشق» هم معادل همان واژه ی «مهر» است که باز از سر ترس از تازيان و تازی پرستان متعصب عربی گشته<br /><br />روشن ترين دليل هم اين که در سرتاسر قرآن، واژه ی «عشق»، حتا يک بار هم نيامده. آنچه در کتاب مسلمانان به «دوست داشتن»، «عاشق شدن» و «مهر ورزيدن» ... مربوط می شود، همه جا از آن با «حُب» ياد شده که واژگان «حبيب»، «محبوب»، «محبت»، «محبوبه» و «محبان»... هم همه از همان واژه می آيند. تمامی اين واژگان تازی هم در وصف الله و رسول و آيين آنان است. بسان «محبوب القلوب»، «حبيب الله»، «محبان الله»، «محبان رسول» ... <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />نقش آيين مهر در عرفان ايرانی هم آنچنان پررنگ و برجسته است که هرگز کسی قادر به انکار آن نيست. مثلآ به همين تک بيت خاقانی شروانی خوب دقت کنيد که چگونه از ترس تازی پرستان، مهرپرستی و آيين مهر را، لعاب اسلامی می زند:«ز بس که از تو فغان میکنم به هر محراب / ز سوز سینه چو آتشکده ست محرابم » و اين خاقانی خردمند و بزرگ و ايران دوست، سراينده همان قصيده ی جاودانی «ايوان مدائن» يا همان: «هان ای دل عبرت بين ...» است که امکان ندارد هيچ ايران دوستی که آشنا به صنايع شعر کلاسيک باشد، بتواند آنرا بدون گريه به پايان برد. همچنانکه خود آن نازنين مرد در همان قصيده ـ و بدون شک اشک ريزان ـ می آورد که: « بر دیده ی من خندی کاینجا ز چه می گرید / گریند برآن دیده کاینجا نشود گریان!» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />حال که سخن از اديبان و عارفان ايرانی در ميان است، ننوشتن در مورد خيام که بی شک يکی از درخشان ترين گوهر های گنجينه ی ادب ايران است، دادگرانه نمی نمايد، ليکن از آنجا که آن بزرگوار اصولآ از بيخ منکر الهيات و مهملات مذهبی بوده، در اين بحث ويژه، نمی توان به انديشه های او استناد کرد. خيام شخصيتی ويژه در پهنه ی انديشه و هنر ايران است که ديدگاه های وی شباهتی به ديگران ندارد. از ديد من، آن ويژه گی ها را هم هيچ کسی به خوبی صادق هدايت بيان نکرده که از قضا خود وی نيز در اين عرصه يک شخصيت ويژه بود<br /><br />او در کتاب«ترانه های خیام» خود، در مورد اين ويژه گی های خيام می نويسد که:«خیام نماینده ذوق خفه شده، روح شکنجه دیده و ترجمان ناله ها و شورش یک ایران بزرگ، باشکوه و آباد قدیم است که در زیر فشار فکر زمخت سامی و استیلای عرب، کم کم مسموم و ویران شده.» و در همان کتاب، در باره ی ناباوری خيام به الهيات هم می نويسد:«خیام تمام مسائل دینی را با تمسخر نگریسته و از روی تحقیر به علماء و فقهایی که از آنچه خودشان نمیدانند دم میزنند حمله میکند... جنگ خیام با خرافات و موهومات محیط خودش در سرتاسر ترانه های او آشکار است و تمام زهرخنده های او شامل حال زهاد و فقها و الهیون میشود و بقدری با استادی و زبردستی دماغ آنها را میمالاند که نظیرش دیده نشده» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />اشاره کنم که مراد من در اينجا نام بردن از همه ی عرفا و بررسی انديشه ها و سلوک آنان نيست که مثلآ بررسی زندگی، انديشه ها و شيوه ی سلوک منصور حلاج هم خود نيازمند نگارش يک کتاب است. يا صائب تبريزی که اصولآ بيشترين ستيز با اسلام را بنام همان اسلام انجام داده و نگرش به کارنامه ی درخشان او ابدآ در يک نوشته ی کوتاه نمی گنجد: «در کعبه ز اسرار حقیقت خبری نیست / این زمـــزمه از خانه خمّــار بلند است» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />همين اندازه بنويسم که بخش بزرگی از آن کوشش دستکم هزار ساله فرهنگی ـ فلسفی که ما آنرا بنام «عرفان» می شناسيم، تلاش وجدان مداراگر ايرانی و ذهن زيبابين و طبع لطيف او برای مداراگر ساخت آيين اسلام بوده که جز خود برای هيچ آيين و باور ديگری حتا حق حيات هم به رسميت نمی شناسد<br /><br />کوششی که گر چه از ترس متشرعان، زاهدان گمراه، باورمندان به عالم غيب و بيضه داران خون آشام آيين محمدی، زير نام اسلام و بنام «عرفان اسلامی» انجام گرفت، ليکن در يک بررسی کلی به جرات می توان ادعا کرد که بسياری از عرفای ايرانی، اصولآ اعتقادی به اسلام نداشته اند. بويژه خيام و حتا حافظ که امروز به باور بسياری، اگر هم به آيينی باور داشته، نام آن«مهرپرستی» يا ميترائيسم بوده ، نه اسلام. چرا که تمام غزليات او پُر از کنايات و استعاره هايی است که تنها در دايره ی همان مهرپرستی جای می گيرد<br /><br />همچنين شهاب الدين سهره وردی که اين يکی ديگر به شکل روشن اين باور خود را بيان می نمايد و بگونه ای حتا باور خود به«انسان خدايی» يا در نرم ترين خوانش از فلسفه اشراق وی هم، به خردگرايی محض: «هان تا سر رشته خرد گم نکنی / خود را ز برای نیک و بد گم نکنی ـ رهرو توئی و راه توئی منزل تو / هشدار که راه خود به خود گم نکنی» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />اما از ديد من که انسانی آنچنان خردمند و هُشيار و بيداردل چون حافظ، هرگز نمی توانسته بگونه ای دربست به يک آيين باورمند بوده باشد. چرا که جدای از آن نبوغ ادبی در وی که او را قادر ساخته که با شعر اش، تا ژرف ترين زوايای روح هر انسانی رسوخ کرده و حتا به ارواح مرده نيز جانی دوباره بخشد، اما بن انديشه او در چشمه ی «عقل نقاد» بوده است که همين ثروت معنوی هم او را شاعر همه ی زمان ها و ناميرا کرده است:« جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />همچنانکه با بررسی انديشه ها و رفتار و گفتار به شدت کنايه آميز ديگر عارفان ما هم می توان اين نتيجه را به دست داد که، انسانمداری بيشترين ايشان، از دينداری آنان به مراتب بيشتر بوده. وقتی بايزيد بسطامی می گويد: مي خواستم زودتر قيامت بر خاستي تا من خيمه خود بر طرف دوزخ زدمي كه چون دوزخ مرا ببيند نيست شدي، تا من سبب راحت خلق باشم» يا وقتی از شبلي می پرسند که با آن چوب هر دو سر سوزان که در دست داری عازم کجا هستی و او پاسخ می دهد که: «مي روم تا به يك سر اين دوزخ را بسوزانم و به يك سر (ديگر) بهشت را» اين سخن در قاموس اسلام يعنی کفرورزی که حکم آن مهدورالدم بودن است و جزای آن هم مرگ بی چون و چرا<br /><br />يکی ديگر از اقطاب صوفيه، ابوالقاسم قشيری، حکايتی از شبلی می آورد که اصلآ ديگر بهترين و روشن ترين نفرت اين عارف از تعصبات مذهبی و جهالت ها است. تا آن اندازه که او به شکل مجازی، می خواهد حتا آتش سوزان در کعبه افکنده آن را بسوزاند تا خربندگان از تعصبات پوشالی و مذهبی دست بردارند. قشيری می نويسد، نقلست که:(وقتي او را ديدند پاره اي آتش بر کف نهاده مي دويد، گفتند تا کجا؟ گفت: ميدوم تا آتش در کعبه زنم، تا خلق با خداي کعبه پردازند) <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />حاصل اينکه، وارون پنداری پاره ای که تمامی عرفان پس از استيلای عرب بر ايران را به اسلام می چسبانند و عارفان بزرگ ما را هم مشتی اسلام زده و تازی درون می خوانند، اتفاقآ اين عرفان، کوشش ايرانيان خردمند و صاحبدل و پراحساس برای پاسداری از خوی باطنی و ارزش های معنوی و انسانمدارانه ی ما در برابر جزم انديشی و سيه دلی اسلاميون بوده است نه حرکتی اسلامی<br /><br />البته در ميان آنان، فرقه هايی هم بوده اند که گرايش های متعصبانه اسلامی داشته و عمر به تازی پرستی و ترويج مسلمانی تلف کرده اند. همچنين گروههايی که دريوزگی و لااباليگری و دست به دامان چرس و بنگ و ترياک آويختن را معنويت می پنداشته اند. با اينهمه عرفان ايران در کليت خود و بيشترين عرفای ايرانی را بايد نماينده گان وجدان بيدار ايرانی بحساب آورد، نه سودازدگان آيين تازی و گروهی بی سر و پای<br /><br />ميکربی بنام جمهوری اسلامی با همه ی نکبت ها که برای ما به ارمغان آورد، اما دستکم اين تحفه را هم داشت که بسياری از مفاهيم را به مصاديق روشن و پيش چشم ما مبدل ساخت. يعنی مثلآ وقتی در ادبيات ما از شيخ، شحنه، واعظ، فقيه شهر، زاهد، قاضی شرع و دکانداران شريعت ... سخن به ميان می آمد، برای ما بدرستی ملموس نبود که اين اراذل کيان بودند و انديشمندان ما با چه جانورانی طرف بوده اند<br /><br />بدين خاطر هم هرگز نمی توانستيم پيش خود مجسم کنيم که آدمی چگونه ناگزير می شود که حتا برای بيان ساده ترين باور های خود هم؛ به هزار رمز و کنايه چنگ در زند و مجبور باشد هر جمله ی خود را ده بار رنگ و لعاب اسلامی زند تا به دست گرگهای درنده ی شريعت نيافتد:«به يکی جرعه که آزار کسش در پی نيست / زحمتی (منتی) می کشم از مردم نادان که مپرس». از اينروی ما بايد بپذيريم که در صد بزرگی از انديشمندان ما چاره ای جز روکش اسلامی کشيدن بر روی باور های انسانی و ايرانی خود نداشته اند<br /><br />اين هم دانستنی است که ما پس از استيلای تازيان بر ايران، نه سی و يک سال، بلکه بيش از هزار و چهار صد سال است که در ميهن خود حکومت اسلامی داريم. البته به جز چند دوره ی بسيار کوتاه و استثنايی. چه که خود پادشاهان و امرا اصلآ بزرگترين اسرا و بنديان بيضه داران اسلام بوده و بدون رخصت آنان حتا زَهره ی ساختن يک مکتب خانه ی کوچک را هم نداشتند. زيرا تاج و تخت و دودمان شان بباد می رفت. همچنان که زورشان به پهلوی اول نرسيد و يا فرصت نيافتند اما سرانجام هم، سی هفت سال بعد، انتقام پدر و پسر را يکجا از آريامهر ايرانی وجدان گرفتند<br /><br />تمام اين نهضت های فکری پشت سر هم در ايران هم، دست و پای زدن برای رستن از اين زندان ظلمانی بيضه داران اسلام بوده که واپسين آنهم بابی گری و سپس هم ازلی ها و بهائيان هستند و بزرگترين عارفه صاحبدل آنان هم، زرين تاج خانم «طاهره قرت العين» که يکی از درخشان ترين عرفای ما محسوب می شود. به جرم همان کمی ايرانی گری در اسلاميت هم آن زن نابغه و بزرگ را به سبعانه ترين شيوه ای کشته و در چاه افکندند<br /><br />پس طبيعی است که اگر آن عارفان ارجمند امروز زنده بودند، از اسلام و شيعه گری و حکومت اسلامی بکلی دوری می جستند. به تبع آنهم، بی گمان هزار بار سکولار تر از ما می گشتند و به همان اندازه هم منزجر از اين اوباش دستاربند که روزگار ايران و ايرانی را سياه کرده اند. با چنين نگرشی هم بود که نوشتم، «رواداری مذهبی» که همان «سکولاريسم» نوع ايرانی است، برای ما پيوسته يکی از والاترين ارزش های اخلاقی، فرهنگی و معنوی بوده است<br /><br />البته به جز اواخر روزگار ساسانيان که بايد از روی شرافت و سلامت وجدان نوشته شود که در «دگرباورکشی»، به مراتب از اين روضه خوان های پست و بی وجدان، بی رحم تر و بی وجدان تر بودند. در حالی که ما هرگز گزارشی از وحشيگری اشکانيان با دگرباوران در هيچ جا سراغ نداريم. آنهم دودمانی که ساسانيان حتا آنان را بی دين يا بدآيين می خواندند. حکايت شرف انسانی، بزرگی و بی مرزی «رواداری مذهبی» هخامنشيان را هم که در پيش آوردم. گذشت، مهربانی و معنويتی آنچنان ناب که نه تنها برای ما ايرانيان، بلکه برای تمام بشريت متمدن امروز مايه مباهات است<br /><br />تمام اين گنبد و بارگاه ساختن، امام زمان و امام زاده بازی، مهملاتی بنام «فقه» و حتا اين آپارتايد مذهبی در شيعه گری و در انديشه پلشت روضه خوانان هم، کپی برداری از سنت های روزگار ساسانيان است. همان ايرانيان نابخرد هم با پشت کردن به ارزش های فرهنگی و معنوی نياکان خود، يعنی «رواداری مذهبی» و با عدم مدارا با «دگرباوران» و با بزعم خود،«کافرکشی»، با ايجاد نارضايتی و حتا بيزاری در درون، راه تسخير ايران را برای تازيان بی فرهنگ و خونخوار هموار کردند. رفتار آنان با مانويان و مزدکيان آنچنان جنايتکارانه و زشت است که آدمی براستی حتا از نوشتن آن هم شرم می کنند. آنهم با دگرباورانی که تازه، خود از ايرانيان سره بوده و از درون ايران هم برخاسته بودند<br /><br />زنده ياد سعيد نفيسی در زمينه همين نارضايتی همگانی در روزگار ساسانی در جلد دوم کتاب «تاریخ اجتماعی ایران» می نويسد که:«امتیاز طبقاتی و محروم بودن عده کثیر از مردم ایران از حق مالکیت ناچار اوضاع خاصی پیش آورده بود و به همین جهت جامعه ایرانی در دوره ساسانی هرگز متحد و متفق الکلمه نبوده و توده های عظیم از مردم همیشه ناراضی و نگران و محروم زیسته اند، این است که دو انقلاب که پایه هر دو بر این اوضاع گذاشته بود و هر دو برای این بود که مردم را به حق مشروع خداداد خود برساند، در این دوره روی داده است. نخست در سال دويست و چهل میلادی در روز تاجگذاری شاپور اول، یعنی چهارده سال پس از تأسیس این سلسله و نهادن این اساس، مانی دین خود را که پناهگاهی برای این گروه محروم بوده است اعلان کرد و پیش برد. تقریبا پنجاه سال پس از این واقعه زرادشت نام از مردم فسای فارس اصول دیگری که معلوم نیست تا چه اندازه اشتراکی بوده است اعلان کرد و چون وی کاری از پیش نبرد، دویست سال پس از آن بار دیگر " مزدک " پسر " بامداد " همان اصول را به میان آورد.» <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />و کريستين سن هم در کتاب «ایران در زمان ساسانیان» اين حقيقت را با مدارک غير قابل انکاری به اثبات می رساند که (چگونه ظلم و بيداد از اندازه ی تحمل گذشته مذهبيون در اواخر دوران ساسانيان باعث شده بود که عامه مردم نه تنها از حکومت، بلکه ديگر حتا از آيين زرتشت هم که اساس آن بر خرد و رواداری و مهرورزی است، بکلی زده شوند). او در پی گيری همين بجان آمدن مردم، به ظهور طبيعی دو آيين مانوی و مزدکی می رسد که بدبختانه به دليل مواجه با سرکوب خونين از سوی حکومت ساسانی، ره بجايی نبردند و آنگاه بود که نگاهها به بيرون دوخته شد و سرانجام هم زمينه های تسخير ايران برای تازيان بی فرهنگ، کاملآ آماده گشت. <span style="font-size:78%;color:#ffffff;">و</span><br /><br />همچنان که استاد سعيد نفيسی در همان کتاب «تاریخ اجتماعی ایران»، بروشنی همين نتيجه گيری را به دست می دهد :«سرانجام می بایست اسلام که در آن زمان مسلکی آزادمنش و پیشرو و خواستار برابری بود این اوضاع را در هم نوردد و محرومان و ناکامان اجتماع را به حق خود برساند»، که البته وارون گفتار استاد زنده ياد، اسلام عزيز نه تنها محرومان و ناکامان اجتماع را به حق خود نرساند، بلکه از ايرانيان «مواليانی» عجم ساخت که شآن آنان به مراتب از «بردگان» و «اسيران» پست تر است. سرتاسر گلزارفرهنگ اين ملت را هم که شخم زد و زير و زبر کرد. پس از هزار و چهار صد سال استيلای نيمه فرهنگی بر ايران هم که همچنان مروج وحشيگری و دنائت و جنايت است<br /><br />نفوذ مذهب در دوران ساسانيان، بويژه در دو سده ی پايانی از چهار سده و اندی حکومت آنان بر ايران، آن اندازه زياد بود که رسميت و مشروعيت پادشاهی هر کسی از آن دودمان تنها آنگاه پذيرفت می شد که او با رخصت از «موبد موبدان» بر اورنگ نشسته و تاج خود از آن ملای بزرگ می ستاند، ورنه فرامين او حتا در ميان خود خاندان ساسانيان هم نافذ نبود<br /><br />يعنی حکومتی تئوکراتيک که بقول استاد توس: «چنان دین و دولت به یکدیگرند / توگویی که از بن ز یک مادرند ـ چو دین را بود پادشـه پاسبــان / تو این هر دو را جز برادر مخوان!». اين هم نوشته شود که اصولآ نسب ساسانيان از موبدی زرتشتی است. از «ساسان»، يکی از نجبای خاندانی بزرگ و بنام در دوران اشکانيان که بر آتشکده ی «آناهیتا» در شهر استخر ریاست داشت و موبدی بزرگ بشمار می آمد<br /><br />با اينهمه، بايد بدانيم که ساسانيان اگر هم حکومتی تئوکراتيک داشتند، آن حکومت را هرگز نبايد شبيه حکومت روضه خوان ها دانست که با هر زيبايی و سرور و نشاطی دشمنی ريشه ای دارند. چه که ساسانيان با همان پايبندی سخت به آيين زرتشتی، بر اساس آموزه های آن، خاندانی بسيار موسيقی دوست و هنرپرو و اهل بزم و شادخواری بودند، نه مشتی جانور وحشی چون ملايان که جز تازيانه و صيغه و حد و گرياندن، هيچ هنر دگری را نمی شناسند. بهترين موسيقی دان های روزگار باستان هم در زمان همان دودمان در ايران پرورش يافتند. همگی هم اتفاقآ با کمک و تشويق خود دربار ساسانی. هنرمندانی بزرگ چون باربد، نکیسا، بامشاد، سرکب و رامتین<br /><br />ساسانيان همچنين به مجسمه سازی، نقاشی و بويژه مهندسی و معماری هم بسيار بها می دادند. سبک معماری ساسانيان آنچنان شگفت انگيز و جذاب است که حتا مدرن ترين آرشتکت های امروز جهان را هم مجذوب خود می سازد. سبکی که شباهت زيادی به سبک معماری دوره ی پارت ها دارد اما از سبک آنان بسيار استادانه تر و ظريف تر و در عين حال محکم تر است<br /><br />از مهم ترين آن بناهای بجای مانده هم بدين نام ها می توان اشاره کرد: کاخ اردشیر در فیروزآباد، طاق کسرا که باقی مانده از دربار خسرو اول و دوم در تیسفون و در کنار دجله و نزدیکی بغداد است، کاخ دستگرد، کاخ شیرین در قصر شیرین که خسرو پرويز آن را برای همسر دردانه خود «شهبانو شیرین» ارمنی بنا کرده، کنده کاری در غاری بزرگی در طاق بستان که شکارگاه خسرو دوم را نشان می دهد و تنديسی بزرگ در غار شاپور اول که والرین در برابر او به زانو درآمده و سیریادیس امپراتور روم هم به حالت احترام در پیش او ایستاده است. امير سپهر<br /><br /><strong>اين نوشته، دنباله دارد</strong></div><div align="center"><strong><br /></strong></div><div align="center"><strong><br /></strong></div><div align="center"><strong><a href="http://www.zadgah.com/">www.zadgah.com</a> <br /></div></strong></span>آينــهhttp://www.blogger.com/profile/01557396146185326131noreply@blogger.com