آزاد شو


*** اين وبلاگ منعکس کننده مطالب و مقالات حزب ميهن است ***


Sunday, May 30, 2010

 

سيک ايسم هندوان و سکولاريسم قلنبه پردازان ما








زاد گـــاه

امير سپهر




سيک ايسم هندوان و سکولاريسم قلنبه پردازان ما

مطرح کردن سکولاريسم بعنوان يک پديده ی نو و بديع و آويختن زنگوله و منگوله بدان، هم فهم آنرا برای مردم ما مشکل ساخته و هم اينکه به اوباش روضه خوان اين بهانه را داده است که به دستاويز همين قلنبه پردازی های بيخودی، حکومت سکولار را يک «حکومت مسلمان کش» معرفی کنند... 1

جامعه مثلآ روشنفکری ما عبارت شده از سيصد ـ چهارصد قلنبه پرداز که چند دهه است که در يک جزيره پرت و دورافتاده از مردم با هم مسابقه ادبيات و بويژه انشاء نويسی راه انداخته اند... روضه خوان های اوباش اما بسيار رند هم بيشتر از همين فاصله دراز و ژرف ميان اهل انديشه و مردم عادی سوده برده و سوار بر خر مراد گشتند... 1

اين سه دهه ی ظلمانی، ديگر حتا تمامی مالداران و گوسفند چران ها و نعلبندان و پالان دوز های بسيار اسلام زده ما را در عمل حتا از ما مدعيان هم دهها بار سکولارتر ساخته، البته بدون اينکه بدانند اين واژه ی «سکولاريسم»، نام نوعی ترشی خارجی است يا پارچه ی روتشکی يا نام دهی در نزديکی های ممقان... 1

شگفت اينکه پاره ای از خود همين قلنبه پردازان، پيوسته هم از دست مردم ما نالانند که چرا آنها به سخنان ياوه و پوچ روضه خوان ها خوب گوش فرا می دهند اما سخنان گهربار ايشان را به پشيزی هم نمی خرند که در برابر بايد گفت آخر وقتی شما خود نيز از اين فلنبه پردازی های خود درست سر در نمی آوريد، پس چگونه از مردم و کوچه و بازار انتظار داريد که اين درافشانی های بظاهر شيک اما در باطن جفنگ و مبتذل را دريابند... 1
..........................................................................

سيک ايسم هندوان
بدنبال سقوط امپراتوری ساسانی در ايران در سده ی هفتم ميلادی و پذيرش اجباری آيين محمد ابن عبدالله از سوی بخشی از ايرانيان، پای اين دين نوظهور به کشور پهناور هندوستان هم باز شد. سبب آنهم همجواری ايران با هند در آن روزگار و پيوندهای فراوان فرهنگی و فاميلی ميان اين دو ملت بود. اصولآ تا سده ی دهم ميلادی هم تنها بخشی از همان مردمان ساکن در مناطق مرزی هند با ايران به آيين تازی ها گرويده بودند

ليکن سه دهه بعد، يعنی در سده ی دهم ميلادی، به دنبال يورش لشگريان سلطان محمود غزنوی به هند و تسخير بخش بزرگی از آن کشور، با عصبيت دينی که در آن سلطان ترک تبار وجود داشت، بسياری از ديگر هندوان هم از ترس جان و مال و ناموس خود، به ناگزير اسلام آوردند. از آنجايی هم که آن اسلام پناه نيک می دانست که آيين هندوان به «توتم» ها و يا بقول مسلمانان، «بت» ها استوار است و تمامی مراسم و نيايش های آنان هم در برابر و پيرامون همين تنديس ها است، هم فرمان به ويران کردن «سومنات» داد که بزرگترين و مقدس ترين عبادتگاه هندوان بشمار می آمد و هم اينکه از لشگريان خود خواست که در سرای هر هندی که نشانه ای از آيين هندو يافتند، بدون درنگ تمامی اعضای آن خانواده را از دَم تيغ بگذرانند

اين اشغالگری ها و توسعه طلبی ها هم در آن سرزمين بسيار پهناور ادامه يافت و در روزگار گورکانیان نخست که بعد ها به «گورکانيان هند» شهره گشتند، پنجاب را هم شامل گرديد. يعنی پنجاب ی که هم بزرگترين ايالت آن کشور بود، هم ثروتمند ترين و هم اينکه بگونه ی تاريخی و سنتی، مرکز حکومت بر تمامی سرزمين هند و همچنين اصلی ترين پايگاه آيين هندوئيسم

واژه ی پهناور را هم از اينروی آوردم که هند کنونی، بسی کوچکتر از هند باستانی ديروز و هند فرهنگی امروز است. چرا که بدبختانه آن سرزمين هم، بگونه ای هم سرنوشت ايران ما بوده. زيرا سوای جدا شدن بوتان و نپال در شمال و سريلانکا ـ سيلان ـ در جنوب از آن کشور در سده های ميانی و همچنين بلعيده شدن بخش هايی از آن بوسيله همسايه شمالی خود، يعنی چين قلدر و همينطور برمه يا ميانمار امروزين، در همين شصت سال گذشته هم دو کشور از دل آن بيرون آورده شده که هر دو هم به بزرگترين نکبت کده ها و تروريست خانه های گيتی بدل گشته اند

با اين تجربه ی شوم و تراژيک هم، بر ما ايرانيان است که به هر بهايی هم که شده، اجازه ندهيم که اين بخش از همسانی هم ميان ما و هندوستان شکل گيرد. چرا که اصولآ شروع بدين کار خائنانه و جنايتکارانه هم، تمامی ايران را به دريای خون مبدل ساخته و در نهايت هم به نابودی همه ی ما و سرزمينمان خواهد انجاميد که در آن ميان هم، سرنوشت کسانی که خواهان جداگشتن از آغوش مام ميهن خود هستند، بدون شک از سرنوشت ديگر ايرانيان دهها بار شوم تر و خونين تر خواهد بود

اين نيز فراچشم باشد که دستکم در اين زمينه ويژه، چه از نظر تاريخی و فرهنگی و چه به سبب پيوند های خونی ناگسستنی که در درازای چند هزار سال ميان ما ايرانيان بوجود آمده، ميهن ما نه ديگر همسان هند است و نه کمترين شباهتی به عراق دارد و از اينروی هم، جدايی ما از يکدگر، امری محال. پس اگر کسانی در اين خيال اهريمنی هستند که مثلآ جدا شدن بخش هايی از خاک ميهن ما از تن آن، مردمان آن کشور های ريز و قلابی و بی هويت را به نيک انجامی خواهد رساند، بدانند که هرگز حتا روی آرامش را هم نخواهند ديد، چه رسد به نيکبختی و شادمانی

باری، با گذشت نزديک به سه سده از حمله ی محمود غزنوی بدان ديار، با متمدن تر شدن و سهل گيری مذهبی جای نشينان گورکانيان اوليه، آيين هندو هم کم کمک از پرده نشينی خارج می شود، ليکن روبرو با حريفی بيگانه بنام اسلام که ديگر در آن سرزمين ريشه دوانيده و پيروان زيادی هم يافته. از اينروی هم هندوان و مسلمانان دائمآ در کار کشت و کشتار و غارت هستی همدگر

از آنجايی هم که آيين بخشنده و مهربان و زن دوست اسلام!، زنان را جزيی از دارايی مرد دانسته و در جنگ هم می شود آنان را به کنيزی برد و به ايشان تجاوز کرده و حتا چوب حراج به آنها زد، از اين سوی هم چون در سنت هندوان هم، زن نه ارزنده ترين، بلکه حساس ترين مايملک مرد بشمار می آمد، اين غارت هم در درجه نخست شامل زنان و دختران بی گناه و نگونبخت از دو سوی می گرديد. همچنان که از دوران تجزيه هند و تشکيل پاکستان نکبت زده حتی در همين شصت و دو سال پيش هم، اسنادی از ربودن زنان و تجاوز های دسته جمعی حتی به دختربچه های معصوم و نابالغ وجود دارد که براستی آدمی حتا با خواندن آنها هم از انسان بودن خود شرم می کند

به هر روی اين وحشيگری ها و قتل و غارت ها باعث گرديد که کسانی از سر نيک انديشی در پیويی های ملال آور نيست که هشتاد ـ نود در صد از مردم ما هم از آنها هيچ سر در نمی آورند. گر چه اخلاقآ اصلآ هشتاد ـ نود در صد خود اين قلنبه نويسان هم از آنچه که خود می نويسند، بدرستی سر در نمی آورند! 1

و برايند سخن
با آنچه آوردم، پس اگر کسی براستی سودای تبليغ سکولاريسم را در سر دارد و می خواهد «برقراری يک حکومت سکولار» را به «خواستی ملی» بدل سازد، بگونه ای که پيام او حتا به بی سواد ترين هم ميهنان ما در دورافتاده ترين روستا های ايران هم برسد و آنانرا هم به ميدان آورد، خردمندانه ترين کار، تبليغ آن با همين جمله ی سه حرفی «مثل زمان شاه» در ميان مردم است

چرا که در اين سه دهه ی ظلمانی، ديگر حتا تمامی مالداران و گوسفند چران ها و نعلبندان و پالان دوز های بسيار اسلام زده ما هم حتا با مقايسه دينداری در اين رژيم بدکنشت زشت آيين و آن نظام سکولار، بدين نتيجه نهايی رسيده اند که روضه خوان جماعت ديگر بايد برای هميشه از دولت و مجلس و دادگستری و رهبری و خلاصه صحنه ی سياست ايران گور خود را کم کنند

بدين خاطر هم آنان در عمل حتا از ما مدعيان سکولاريسم هم دهها بار سکولارتر گشته اند، البته بدون اينکه بدانند اين واژه ی «سکولاريسم»، نام نوعی ترشی خارجی است يا پارچه ی روتشکی يا نام دهی در نزديکی های ممقان. ترديد هم نبايد داشت که بيش از هشتاد در صد از مردم حتا باسواد ما هم اصلآ نمی توانند اين واژه ی مرده شوی برده را به درستی تلفظ کنند. همچنان که حتا در همين غرب و در کشور های کاملآ سکولار هم بسياری از مردم نمی دانند که اصلآ سکولاريسم چيست و اين واژه به چه درد می خورد

شگفت اينکه پاره ای از خود همين قلنبه پردازان، پيوسته هم از دست مردم ما نالانند که چرا آنها به سخنان ياوه و پوچ روضه خوان ها خوب گوش فرا می دهند اما سخنان گهربار ايشان را به پشيزی هم نمی خرند که در برابر بايد گفت آخر وقتی شما خود نيز از اين فلنبه پردازی های خود درست سر در نمی آوريد، پس چگونه از مردم و کوچه و بازار انتظار داريد که اين درافشانی های بظاهر شيک اما در باطن جفنگ و مبتذل را دريابند. يعنی اصولآ شما چه زمانی براستی به اين مردم بها داده و برای آنها گفته و نوشته و سروده ايد که آنان ازاين انديشه های ناب و نجاتبخش مردمی شما استقبال نکرده اند

اين سخن از اينروی آوردم که آخر جامعه مثلآ روشنفکری ما عبارت شده از سيصد ـ چهارصد قلنبه پرداز که چند دهه است که در يک جزيره پرت و دورافتاده از مردم با هم مسابقه ادبيات و بويژه انشاء نويسی راه انداخته اند. يعنی اين سيصد ـ چهار صد تن، نه بخاطر و برای مردم، بلکه فقط و فقط برای همديگر متون قلنبه سلنبه نوشته و خودنمايی می کنند و يکديگر را هم به نقد می کشند، بدون توجه به فرهنگ و زبان و ميزان درک و مطالبات اکثريت مردم ايران. روضه خوان های اوباش اما بسيار رند هم بيشتر از همين فاصله دراز و ژرف ميان اهل انديشه و مردم عادی سوده برده و سوار بر خر مراد گشتند

اين سخن البته بدين معنا نيست که اهل انديشه ی ما هم به عوام ستايی روی آورده و در زمينه «آگاهی» و «باوری» هم خود را تا حد دستفروشان شريف بازار و نانوا های زحمتکش ما بزير کشند. اما اگر کسی براستی انديشه ای سازنده در سر و مهری راستين در دل برای اين مردم دار، بايد برای کمک به بالابردن سطح فرهنگ اجتماعی آنان، به آسان ترين شيوه ها روی آورد که در حقيقت هم سودمند ترين شيوه ها برای گسترش فرهنگ و انديشه و دانش، همين ساده گويی و ساده نگاری است. همچنان که بزرگ ترين و تأثيرگذار ترين انديشمندان مغرب زمين تنها با استفاده از همين روش های بسيار ساده، توانستند پيچيده ترين انديشه های فلسفی را در ميان مردم خود پراکنده ساخته و آنها را از ظلمت قرون وسطا به روشنايی امروز راهبر گردند

بنابر اين، انديشه ی آن سکولاريسمی می تواند همه گير گشته و گردن ملا ها را به زير تيغ برده و ما را از اين نکبت پيشاقرون وسطايی بيرون کشد، که بتواند برای مردم ما آشنا و مفهوم باشد. نه چسبيدن به يک واژه ژيگولی و مثلآ شيک برای نشان دادن مترقی بودن خود و عقده گشايی که درست بسان گشودن بوتيکی تنگ و تاريک و با آواهايی گوشخراش و نامفهوم برای مشهدی حسن ها و کربلايی خديجه ها و آسيد غلام ها است

در حال حاضر هم برای تبليغ سکولاريسم و سربازگيری برای آن، حتا دهها متن و کتاب و رساله هم هرگز نمی تواند برد و برنده گی همين يک جمله ی بسيار ساده و کوتاه «مثل دوران شاه» را داشته باشد. البته اگر بر زبان آوردن واژه آخر، يعنی واژه « شاه» در آن جمله بسيار کوبنده، خدای ناکرده در نزد پاره ای به ضربه ی مغزی و سکته و لکنت زبان نيانجامد! همين. امير سپهر

ششمين روز خرداد ماه سال هشتاد و نه خورشيدی، برابر با بيست و هفتمين روز آوريل دو هزار و ده ميلادی


http://www.zadgah.com/


|

Friday, May 28, 2010

 

گِلی کهِ ريا، الهه ای از سرزمين الهه ها




زاد گـــاه
امير سپهر



گِلی کهِ ريا، الهه ای از سرزمين الهه ها

http://www.youtube.com/watch?v=JWcubnfeKCk&feature=player_embedded

از آنجا که در سفر بودم، زمان درازی است که نتوانسته ام سايت خودم را آپديت کنم، از سويی هم چون در اين روز ها به هر سو که می نگری، شوربختانه فقط نفرت است و پرخاشگری و تفرقه و نوميدی، می خواهم اين بار سايت خودم را با يک دل نوشته تازه کنم. مهم تر اينکه، ما در اين روزگار سياه، پيش از هميشه نيازمند نشاط و شور و اميد و روحيه هستيم، و اينهمه را جز در زير چتر زيبا و رنگارنگ هنر جهان، مگر در جای ديگری هم می توان يافت؟!

باری، روايتی در شرق دور و شمال آسيا هست که بر اساس آن، چين باستان بايد سرزمين پيدايش موسيقی باشد. بدينسان که گويا چهار هزار و پانصد سال پیش از این، فرمانروای صاحبدلی از آن ديار به نام هائونک، فرمان داده باشد تا صنعتگران کشورش موسیقی را ابداع کنند. انگيزه او هم گويا محسوس گشتن و لذت بردن از نغمه خوانی مرغان عشق و هزاردستان و چلچله ها و سهره ها و ديگر پرندگان و آوای وزش نسيم و ترنم پيچش باد نرم در ميان شاخساران و موسيقی برخاسته از لرزش برگ درختان و زمزمه جویباران و جوشش چشمه ها... بوده است. ليکن اين تنها يک روايت منطقه ای است که هيچ دليل مستندی هم برای اثبات آن در دست نيست

گر چه حبشه ای ها، ژاپنی ها، آلمانی ها، ساکنان اصلی و اوليه قاره آمريکا و بتازه گی هم سامن های اسکيموسان ساکن درشمالی ترين نقطه اروپای غربی ـ بالای اسکانديناوی ـ در نقطه پيوند چهار کشور روسيه و نروژ و فنلاند و همين کشور سوئد که من در آن زندگی می کنم نيز، هر يک نياکان خود را ابداع گران موسيقی دانسته و برای خود داستانهايی هم دارند، بنابر شواهد تاريخی اما، يونان باستان را بايد گهواره ی هنر و بويژه هنر موسيقی دانست

چرا که اصولآ منشاء خود واژه موزيک

(Music)

از همان کشور است که اصل آنهم واژه يونانی

(Mousika)

است که آن هم از نام

(Muse)

برگرفته شده که در افسانه های اساطيری آن سرزمين، نام الهه نگاهبان شعر و نغمه و شادی و احساس می باشد. سه حرف پايانی آن يعنی، آی و کی و اِی اول هم در زبان يونانی، رساننده نسبت و بستگی است

خود يونانی ها هم «هرمس»، خداوند يا رب النوع داد و ستد و برکت را آورنده موسيقی از جانب خدايان دانسته و به اين اعتبار هم او را سخت می ستايند. ساختن «لير» يعنی نخستين آلت موسيقی را هم به دست همان هرمس می دانند که گويا با بستن روده ای خشک بسان سيمی در دو سوی گوژ خالی يک گوژپشت مرده که شکل قاب صوتی تار و سه تار ما را دارد، يک آلت موسيقی ساخته و از آن آوا های دل انگيزی در آورده باشد

هدف من البته در اينجا کند و کاوی برای پيدا کردن و نشان دادن منشاء پيدايش و تاريخ موسيقی نيست. چرا که چون آگاهی کافی در اين باره ندارم، در اين زمينه هم خويشتن را صاحب صلاحيت نمی انگارم. از اين گذشته داستان سير تحول موسيقی که در نزد هر ملتی هم بگونه ای بوده، آن سان دراز است که حتا فهرست وار هم آنرا در پنج جلد کتاب قطور نمی توان گنجاند. همچنان که با وجود اينکه تا کنون پژوهشگران و نويسندگان و حتا فيلسوفان و رياضی دان های بسياری در این باره قلمفرسايی کرده اند و اين قصه همچنان هم ناگفته مانده است. آنهم انديشمندان نامداری چون ژان ژاک روسو در اثر بسيار ارزشمند خود «فرهنگ موسیقی»، فردريش ويلهلم نیچه، هردر، اسپنسر و هاووس ... 1

پس مراد من در اينجا تنها شناسدن يک نغمه خوان بی همتا از گهواره موسيقی جهان است، نه سير و تطوری در دنيای پر رمز و راز موسيقی ملل. شناساندن هنرمندی بنام گِلی کهِ ريا

(Glykeria)

که از ديرباز با صدای نيمه گرفته و لرزان و ژرف خود مرا مفتون و شيدای هنر خود ساخته. بويژه اين پلی فونيك (Polyphonic)

يا انعطاف و لرزش و چند صدايی که در حنجره ی اين زن است

بگونه ای که اين سرمايه معنوی مادرزادی به او مجال می دهد که هر نغمه ای با هر ريتم و يا ضرب آهنگی را به زيبايی بخواند. از آهنگ های بسيار بم غربی چون آهنگ های سيناترا و جانی کش و جونز و انريکو ماسياس گرفته تا سوپرانو های بسيار زير و حتا نغمات مورچه ای دنيس روسوس، هم ميهن خود و همچنين استايل های کاملآ شرقی را. آهنگهای ترکی، عبری، فرانسوی و انگليسی را هم که خيلی روشن و مفهوم و با لهجه ای بسيار زيبا می خواند

البته اين شناساندن من هم تنها بخاطر دلبسته گی بی اندازه خودم به سرزمين يونان و هنرمند محبوبم نبوده، بلکه بيشتر از تأسفی ناشی می شود که ناشناس ماندن اينچنين هنرمند بی همتايی در من برمی انگيزد که به جز کشور خود، دستکم در تمامی ديگر کشور های پيرامونی يونان و دريای آبی و زلال مديترانه هم محبوب ترين هنرمند غيربومی بشمار می رود

http://www.youtube.com/watch?v=PdqoQYpnwrc&feature=player_embedded
ترانه ای دوصدايی با عمر فاروق، نغمه پرداز و نغمه خوان بسيار هنرمند ترکيه

بويژه در کشور های ترکيه و بلغارستان و رومانی و باز بويژه در اسرائيل که اصلآ بيشترين خوانندگان آن ديار، مجذوب اين هنرمند بوده و نغمه هاشان هم سخت زير تآثير نغمات افسون ساز وی است. همچنان که

(Dalaras)

ديگر نغمه خوان بی نظير يونان، با آن صدای جادويی و شهرت جهانی خود نيز شوربختانه در ميان ما کاملآ ناشناخته مانده که اگر فرصتی باشد، می خواهم زمانی در باره او هم يک متن کوتاه بنويسم

گذشته از همه ی اينها، رفتار فردی و اجتماعی، بويژه هنجار های خانوادگی ملت يونان آنچنان بما شباهت دارد که برای کسانی که برای نخستين بار به ميان يک خانواده يونانی بروند، بسيار شگفت انگيز و باورنکردنی خواهد بود. مرادم البته آن خانواده های يونانی است که نه در آتن و ديگر شهر های بزرگ اين کشور ـ که به سبب سيل توريست از سراسر جهان و بويژه اروپای غربی و شمالی، شوربختانه اکثرآ شيوه های غربی را در روابط خود اختيار کرده اند ـ، بلکه خانواده هايی است که در مناطق دورافتاده زندگی می کنند و هنوز يونانی های بکر مانده اند

شايد گفته شود که يونان هم در اروپا است که اين گفته با فراچشم داشت تقسيمات قراردادی جغرافيای جهان، سخن کاملآ درستی هم هست، ليکن بايد دانست که يونان، يونان است، نه ارو پا و نه آسيا و در عين حال هم، هم اروپا و هم آسيا که آنهم دلايل تاريخی فروانی دارد که هم از موضوع و هم از حوصله اين نوشته بيرون است

آنچه اما بايد اينجا بدان اشاره شود اين است که نه فرهنگ مردم يونان شباهت زيادی به فرهنگ اروپائيان دارد، نه کردار و نوع زندگی آنان و نه بويژه روابط خانواده گی آنها که اصولآ هم بيشتر به شرقيان اصيل و با فرهنگ می ماند تا اروپايی های ماشينی شده. همچنان که بخش بزرگی از موسيقی آنان هم ديگر آن موسيقی سحرانگيز و اصيل شرقی ـ غربی نيست که به ژرف ترين زوايای روح هر انسانی با هر ذائقه ی حسی رسوخ می کرد

شايد يکی از اصلی ترين دلايل کشش و دلبسته گی من هم به صدای (گِلی کهِ ريا)، ناخودآگاه ناشی از اين باشد که او همچنان يونانی و با همه ی جان می خواند. درست بسان عاشقان ما در خطه آذرآبادگان که نه هنرمند بلکه جانمندند. يعنی آنان نه در پی درست خوانی نت ها که اصلآ آنرا نمی شناسند، بلکه خواستار بيرون ريختن سره ترين احساسات نهفته در ژرفای جان خود در شکل آواز هستند، و چنين است آوای گِلی کهِ ريا آن دختر اصلآ روستايی که آنگونه از درون جان می خواند که صدايش يکراست وارد خون و سيستمی احساسی آدمی می شود. ارکستری هم که هميشه می چيند يک ارکستر بکر يونانی با اينسترومنت های بومی آن سرزمين افسانه ها است. بگونه ای که گاهی ويلن نواز او صدای هايی از ساز خود بيرون می آورد که اگر او را نبينی، بدون شک خيال خواهی کرد که اين آوا ها نه از يک ساز کششی، بلکه از سازی بادی همچون نی، قره نی و يا فلوت است

به همين خاطر هم هست که من هر گاه به آن سرزمين جادويی سفر می کنم، اگر گِلی کهِ ريا در آتن برنامه داشته باشد، شب نخست حتمآ به ديدن و شنيدن برنامه ی او می روم و پسين روز به يک روستای دورافتاده سفر کرده و چند روزی را در يونان دست نخورده و در ميان يونانيان بکر گذرانده، خوراک های خانگی يوناتی و عرق دست ساز کشاورزان يونان ـ البته نه اوزو که آنرا هيچ دوست ندارم ـ می نوشم و شب ها هم به کافه های کارگری با نوازندگان و خوانندگان و رقصنده گان روستايی می روم. مکان معبود من هم در آفرادوس است

گر چه دلم نمی خواهد از اين سفر خيالی و اغواگر به يونان بازگردم، ليکن اين مطلب را همينجا با اين آرزوی بزرگ خود درز می گيرم که باشد روزی سرزمين مادری ما هم از اين سيه روزی و بی آبرويی بدرآيد و ما ايرانيان هم به آزادی دست يافته، در ميهن سحرانگيز خود زيسته، در دريای آن تن به آب زده و بر روی ماسه های داغ آن دراز کشيم و چون يونان هم، ساليانه پذيرای ميليونها تن توريست در کشورخود باشيم

چرا که ايران ما با آن غنای تاريخی و گونه گونی آب و هوا و رنگين کمان جمعيتی و بافت شهری و ترکيب روستا ها و جاده ها و کوههای سر به فلک کشيده و ديگر قشنگی هايی که دارد، آن اندازه برای غربيان جاذبه دارد که در صورت داشتن يک حکومت غيراوباش و متمدن و خوش ترکيب و غير عنتر، با تدوين يک برنامه درست، قادر خواهد بود که سالانه دستکم چند برابر درآمد نفتی از راه گسترش صنعت توريسم، ارز وارد کشور سازد. صنعتی که وارون نفت هم، نه در حال ته کشيدن، بلکه پيوسته هم در حال رشد است

http://www.youtube.com/index?ytsession=SWME83URt5PjH0Lgr_RXZNc4z0eyRPSgAuxdSyhIVCp4iURsAUEGa6ef28TcNIMP-bmJYmP_-pLwzChrhgazkBovma4dBLyLfAWjabLEbkzePthrNPNtd0PXHRulIxyw_OsqT-zxtj3XjL2XEIMiW3Piun1yrqsL0igMHeqwbZhU4DyqvNNhtpI0YbyKf5RUmY5J4-FcjPa-xrcjQ-29nOVFr-VjSaT8eL0wf6wj1Q0F9E7Zn_NiWQFhDSmJ7M5n2GuLlWTXbXPGbtARaf8mx1dXn0CJOspTYYccrZqRLfIfZQhIPnNuHTCUGl84043lTZP_pRWqITF5EP2bPjvjR7f3NgA0ysrOMr4O7o8qE-ogNTOJfHJjGhiX7kGxnyG-Gebdi9x2jF4HBlStpxEwFK3l6clnZuDZnQ1jiNL1ns0

ΕΛΑ ΣΑΝ ΤΟ ΤΖΙΒΑΕΡΙ
به ميعادگاهمان بيا
اين هم يکی از واپسين نغمات

(Glykeria)

که البته اصل آن بلغاری، نام آن

(Dobre doshal)

و خواننده آن هم گلوريا

(Gloria)

خواننده نامدار بلغار است

البته نانوشته نماند که اوضاع اقتصادی يونان هم اين روز ها ابدآ خوب نيست و آن ملت هم روزگار سختی را می گذرانند. ليکن ترديد نبايد داشت که آن ملت کهن و با درايت و سخت کوش و ميهن پرست و ميهمان نواز، با اين سرمايه های معنوی خود، بزودی همه ی مشکلات را پشت سر خواهند نهاد و يونان باز هم نخستين ميعادگاه همه ی عاشقان جهان خواهد شد. همين. امير سپهر
بيست و دوم ماه مه سال دو هزار و ده ميلادی


www.zadgah.com


|

Monday, May 17, 2010

 

! شهريارا، بيا که راه بسيار هموار است




زاد گـــاه
امير سپهر



شهريارا، بيا که راه بسيار هموار است ! 1
آه دل مظلوم به سوهان ماند / گر خود نبُرد، بُرنده را تيز کند

چاره کار بسيار آسان است. همه ی اسباب رهايی ما از اين «ره گمکردگی و بی آبرويی تاريخی» هم در دسترس، ليکن کجاست آنکه دلش با زبانش يکی باشد، کجاست آن وجدان بيدار و ذهن هشيار و کو آن مسئوليت شناسی و از همه مهم تر هم بقول پيشنيان، کجاست اصلآ ديگر آن «اِرق ملی» روزگار پهلوی... 1

می شود حدس زد که بزودی «شهريار» ی در ميان ما ظهور خواهد کرد. برآمدن او هم با يک رخداد بسيار کوچک و ای بسا اتفاقی خواهد بود. آوازه شهرت و رشد محبوبيت وی هم در ميان اين مردم دلزده از همه کس، بسيار بسيار باشتاب و حتا شايد به ناگهان و برق آسا... 1
........................................................................

سر چشمه سخن
هر زمان که بدون خودسانسوری، با منطق و استدلال ثابت می کنی که اين عناد ورزی ها و خودخواهی ها که بسياری از مثلآ نخبگان ما هم آنرا مبارزه سياسی و حتا «دموکراسی خواهی»؟! می نامند، سرانجام ايران را بر باد فنا خواهد داد، آن گروه از هم ميهنانی که هنوز هم اندک خردی برايشان باقی مانده و فريب اين گنده گويی های بی پشتوانه را نخورده اند، از اين واقع بينی و فاشگويی ها بسيار خرسند می گردند. چرا که احساس می کنند هنوز هم هستند ايرانيان بيداردلی بسان خودشان، که حقيقت ايران را بر روی اين کره خاکی و در درون آن ايران فلکزده و گرفتار می بينند، نه در عالم پندار و ذهن های عليل خود

بگونه ی طبيعی هم اين گروه، پيوسته اين پرسش را مطرح می کنند که پس: «چاره ی کار ما چيست و چه بايد کرد؟». پاسخی هم که هميشه من کم آگاه به اين گراميان می دهم اين است که ای خواهر، ای برادر و ای فرزند دلبندم، به انسانيت و وجدان که چاره کار بسيار آسان است. همه ی اسباب رهايی ما از اين «ره گمکردگی و بی آبرويی تاريخی» هم در دسترس، ليکن کجاست آنکه دلش با زبانش يکی باشد، کجاست آن وجدان بيدار و ذهن هشيار و کو آن مسئوليت شناسی و از همه مهم تر هم بقول پيشنيان، کجاست اصلآ ديگر آن «اِرق ملی» روزگار پهلوی که در سايه ی آن «سرمايه معنوی»، ايرانی حتا نيم نگاهی چپ به ميهن و هم ميهن خود را هم تاب نمی آورد

چه رسد به اينکه گروهی دستاربند اوباش و بی سر و پای و دزد و جنايتکار و اجامر چاقوکش شان که اکثرآ هم از باجخور های پيشين آن محله ی خيلی خوشنام هستند، بتوانند ميهن ما را اشغال کرده، بهترين جوانان ما را کشته، دارو ندار ما را چپاول کرده و حتا نواميس ما را به اجانب فروخته و خلاصه هر بلايی را که خواستند بر سر ما بياورند و ما هم بسان مشتی طفيلی بی غيرت، بجای کمر همت به ميان بستن و به داد مُلک و ملت رسيدن و گوشمالی دادن اين الوات بی حيثيت و اگر هم زورمان نرسيد، بجای سر بر ديوار کوفتن و انتحار از اين همه تحقير و ننگ و رسوايی، فقط در پی شهرت باشيم و در انديشه اين که، من بايد در نظام نيست در جهان آينده ايران پست و مقام بالايی داشته باشم، در غير اين صورت اصلآ گور پدر ايران و هر چه ايرانيست! 1

چه که به انسانيت و شرافت سوگند که اصلآ همه اين بحث ها و کشمکش ها تنها بر سر همين «قدرت» لجن است و از سر شهرت طلبی. ور نه در صورت اندکی احساس مسئوليت و گذشت بخاطر مردم فناگشته و ميهن اسير و در خطر، و همدلی و همراهی با همدگر و بنا نهادن يک تشکيلات منسجم و پرقدرت سياسی و تبديل گشتن به يک بديل راستين، به زير کشيدن اين لشوش از سرير قدرت که کاری نداشت و ندارد

بنا بر اين، مشاهده می کنيد که مشکل اصلی در اين سوی است و روضه خوان ها و چاقوکشان هم تمامی اين سی و يک سال حکومت خود را مرهون همين به اصطلاح نخبگان ايران هستند. به اصطلاح را هم بدين خاطر می آورم که باور دارم اگر ايران حتا ده ـ بيست نخبه راستين و با وجدان هم که می داشت، کجا مشتی ملای بی سواد و احمق و عده ای شاگرد حلبی ساز و شمع فروش و چاقوکش کاملآ غيرسياسی می توانستند بيش از سه دهه بر کشور پهناور و مهمی چون ايران حکومت کرده و اينهمه توهين و تحقير و رسوايی را بر ما تحميل کنند


آخر نخبگانی که قاره ی اروپا و سپس آمريکا و آنگاه هم تمامی جهان را از نظر فرهنگی و سياسی و صنعتی و اجتماعی و حتا مذهبی زير و روی کردند، مگر بيش از ده ـ پانزده تن بودند؟ همچنان که انقلاب مشروطه خود ما در يک سده ی پيش از اين، محصول انديشه های ميهن پرستانه و مسئوليت شناسی و شرف ملی بيش از هفت ـ هشت نخبه ايرانی نبود

پس ما هر چه که می کشيم از دست همين «ميدانداران عرصه سياست» است که خود را هم «نخبگان» ايران می خوانند، نه مردم عادی که بار ها نوشتم آن بيچاره ها، گرفتار کار و زندگی خود هستند و در زمينه سياست هم خواهی نخواهی، پيرو همين به اصطلاح نخبگان و در نتيجه هم، سرنوشت همه ملت در دست اين بی وجدان های نابلد و شهرت طلب

آنچه را هم که نوشتم ابدآ توهين مپنداريد که بدبختانه عين حقيقت است. روشن ترين دليل نادانی اين طايفه هم اين است که اين پيرکودکان پخمه حتا نمی دانند که دموکراسی چيست و در کدام سمت است. به خاطر همين جهل شگفت انگيز هم هست که بجای بسترسازی برای جريان دموکراسی در ايران، اصلآ در حال فراهم آوردن مناسب ترين زمينه های فرهنگی ـ اجتماعی ـ سياسی و حتا روحی برای ظهور يک رهبر بسيار مستبد و تشکيل يک حکومت کاملآ سرکوبگر هستند

انديشه ای در حال تسخير
برای اينکه مراد خود را بهتر رسانده و در عين حال هم سخن خود را مدلل کرده باشم، از يک رخداد تاريخی ـ فرهنگی مدد می گيرم که بيش و کم هم همه آنرا می شناسند. ليکن اين شناخت غالبآ يکسويه بوده و تاکنون هم کمتر کسی به تاريخ و جغرافيا و يا زمان و مکان و چرايی اين رخداد توجه نشان داده است. مرادم هم خود ما مردم اکثرآ پوسته گرا است که همه ی پديده ها را مثبت و منفی پنداشته و به تبع آنهم، يا چيزی را به گونه ی مطلق رد می کنيم و يا اينکه آنرا صد در صد پذيرفته و ستايشگر آن می گرديم. بطوری که ديگر چشم و گوش و هوش مان بکلی از کار می افتند

باری، ماكياولی (۱) در حالی به بی اخلاق ترين و رذل ترين فيلسوف تاريخ شهره است که نزديک به شش سده است که برای هر هم ميهن خود يکی از بهترين الگو های اخلاقی بشمار می رود. نمونه و سمبل يک ايتاليايی پاکنهاد که آنگاه که پای استقلال و عظمت ميهن اش به ميان آيد، ديگر تمامی ارزش های متعارف اخلاقی برای او بی اعتبار می گردند. از اين ديدگاه هم، انديشمندی بسيار ميهن پرست و گران ارج که سزاوار مهر و احترامی ويژه است. چرايی اين امر هم البته علتی تاريخی و از آن هم مهم تر هم، «انگيزه» ای بسيار نيرومند دارد

برازنده ترين نام هم برای اين انگيزه، « وجدان ملی» ايتاليايی است که هر کس با روحيه ی آن ملت بسيار مغرور و شوکت طلب خوب آشنا باشد، آن را هم به نيکی در خواهد يافت. بويژه آن گروه از ايرانيان آگاه و ميهن پرست که ژرفای اين مصيبت رفته بر ما را بخوبی درک می کنند و ديگر هم از اينهمه آبروريزی در جهان و ننگ و رسوايی ملی بجان آمده اند

بويژه از اين بی خيالی و لااباليگری «سياسيون» خود که بدان اشاره کردم. بدانسان که پنداری اين طايفه گيج و منگ اصلآ هنوز هم درک نکرده اند که چه بر سر ايران و ايرانی آورده اند و پس از سه دهه اباحه گری هم، اينک آن کشور تاريخی و آباد و آزاد و پرنشاط سه دهه پيش را بر لبه ی چه پرتگاه هولناکی کشانده اند. بگونه ای که اگر بزودی فريادرس و فريادرسانی به داد اين مُلک اسير و زخمی نرسند، بدون شک نه ديگر استقلالی خواهد داشت و نه اصلآ شکل جغرافيايی کنونی خود را

و اما، ماکیاولی زاده نيمه ی پايانی سده ی پانزدهم ميلادی است. فرزند روزگاری که فلورانس (ايتاليا) در ضعف و بينوايی کامل بسر می برد. ثبات سياسی در کشور وجود ندارد و حکومت دائمآ در ميان خودی های فاسد و بيگانگان اشغالگر دست به دست می گردد. مردم سرخورده، تحقير شده، تهيدست و به سختی هم از همه چيز و همه کس دلزده و مأيوس. روزگاری تيره و تار که هيچ پرتوی از اميد هم حتا در دور دست ترين افقها نيز ديده نمی شود

در همين روزگار تباهی هم هست که ماکياولی خود نيز به اميد گشايشی، وارد کار اجرايی شده و در مقام دبیر شورای ده نفره جمهوريت، حکومت وقت را ياری رسان می شود. ليکن آن حکومت نيم بند هم به سبب عدم درک مسئوليت پايوران اش، گره ای از کار فروبسته ی مردم بينوا نگشوده و سرانجام هم بوسيله يک خاندان فاسد ديگر سرنگون می گردد. با آن سقوط، هم، ماکياولی بازداشت، زندانی، شکنجه و سپس هم با تحقير و توهين از شهر و ديار خود رانده می شود. در همان تبعيدگاه هم هست که با دلی شکسته، کار نوشتن رساله «شهريار» خود را آغاز می کند

يعنی در هنگامه ای که شاهد نگونبختی و سيه روزی مردم و بی سر و سامانی کامل ميهن خويش است و به تبع آن هم، دل و جانش از همه ی سياست بازان لاابالی و دغلکار زمانه خود به سختی آزرده. بويژه از بی معنويتی و فساد دستگاه پرقدرت دين و کليسا که مثلآ خود بايد از هر آلودگی پاک بوده و در انديشه آسايش و بهروزی خلق خداوند باشد

خدای را که از ديد نگارنده، همان رذالت ها و لااباليگری ها و ستم های دکانداران دين و سياست به مردم هم بوده که وی را به تنگ آورده و بدين انديشه راهبر گشته که ميهن اش نيازمند يک نظم پولادين است. يعنی حکومتی با قدرتی کوبنده و پایدار که در سايه ی همان تدوام و اقتدار خود، بتواند مردم و کشور را از آن فلاکت و نکبت و سيه روزی تاريخی برهاند

البته پاره ای اين ديدگاه را هم مطرح کرده اند که وی آن رساله را برای آخرين شهريار جوان خاندان مديچی (Medici) نگاشته باشد که در ازای آن بتواند از او پستی در حکومت اش بگيرد. ليکن اکثريت مردم ايتاليا اين نظريه را به سختی رد می کنند و من نيز آنرا قبول ندارم که شرح چرايی آن، خود مجال و مقال ديگری می طلبد. به هر روی هر چه بوده، ماکیاولی ديگر در هيچ حکومتی وارد نشده و درست در همان سالی هم که ميهن اش يک بار ديگر به دست اقوام بربر اشغال و غارت و ويران می گردد، با آرزو های برآورده نشده خود از جهان ما رخت بربسته و می رود

او می ميرد اما محصول انديشه هايش برای هميشه در رساله «شهريار» اش ماندگار می گردد و اين همان اثری است که از ديد غير ايتاليايی ها، تراوشات ذهنی يک موجود بی اخلاق و پليد است و از دريچه نگاه هم ميهنان اش، انديشه های پاک و زلال يک ميهن پرست بسيار دلسوخته و نگران و خواهنده ی عظمت و شوکت ايتاليا که حاضر بوده تمامی ارزش های اخلاقی خود را هم فدای نيل بدان «هدف بزرگ ملی» خود سازد. يعنی اعاده ی حيثيت و شوکت و اعتبار از دست رفته ميهن و امنيت و آسايش و سرفرزای مردم آن ميهن گرامی تر از جانش

پس با چنين نگرش ميهن پرستانه ای است که آن فرد از ديد دگران «بدانديش» که در سامانه فلسفی وی «قدرت سياسی» جايگاهی بسيار فراتر از تمامی ارزشهای انسانی ـ اخلاقی می يابد، در نزد ملت خود، به شخصيتی «بسيار والا» مبدل می گردد و همه ی آن پلشتی های پنداری وی هم قابل توجيه. يعنی ارزشهايی بزرگ چون وجدان، راستی، دادگری، مهر و پيمانداری که در فلسفه ماکياولی، همگی آنها در جلوی پا های «ديوقدرت» سر بريده می شوند

چکيده «آيين کشور داری» آرمانی وی هم اين است که در کشور هيچ صدايی جز صدای مصلحت دولت نبايد به گوش رسد. دولت هم به باور او تنها و تنها در وجود شخص "شهريار" خلاصه می شود. با آن باور هم اگر شهريار قدرت و ثروت و شوکت داشت باشد، ملت نيز از اينهمه بهره مند خواهند شد. هر آيينه هم که او ناتوان گشته و يا سقوط کند، به تبع آن، شوکت و عظمت و اقتدار مملکت و امنيت و آسايش و رفاه شهروندان نيز به سوی ضعف رفته و سرانجام هم از دست خواهد شد

و برايند اين مقال
اين همه را از اين روی آوردم که بنويسم براستی آيا اين روزگار تيره و تار ايران، درست بسان همان روزگار فلورانس نيست؟ آيا اين پستی ها و جنايت ها و خيانت های روضه خوان ها و اين هرزه گی ها و شهرت طلب ها و بی مسئوليتی های سياسيون ما هم درست بسان دستگاه دين و عرصه ی سياست آن ديار در آن روزگار؟ اين وامانده گی و سردرگريبانی مردم ما و کاوه و رستم و پشوتن و سوشیانت و گیو و گودرز و بابک و مازيار و پيروز نهاوندی ... را به امداد طلبيدن های آنان هم، شکلی از همان آرزو های ماکياولی سرخورده از ملايان و سياست بازان عصر خود؟

توجه داشته باشيد که حال ما يک ملت دلشکسته و نوميد و سرخورده ای داريم که تحمل بيش از سه دهه توهين به شرف و شخصيت انسانی و ملی اش، و به همين مدت هم مشاهده ی اباحه گری نخبگان اش، هم ژرف ترين زخم ها را به غرور او وارد کرده است و هم اينکه وی را از هر چه مذهب و ملا و سياست و نخبه و سياست بازی است، به سختی منزجر ساخته، نه يک تن چون ماکياولی. از اينروی بگونه طبيعی هم آنچه در ضمير ناخودآگاه و احساس اين ملت در حال رشد و گسترش است، نزديک ترين انديشه به انديشه های همان ماکياولی است، نه سودای دموکراسی

هيچ گروهی هم مسئول اين وامانده گی و سردرگريبانی و به تبع آنهم، اين «انحراف تاريخی» دگرباره مردم ما نيست، اِلا همانانی که با نام های غلط اندازی چون فرهيخته و شاعر و پژوهشگر تاريخ و کارشناس مسايل سياسی و مفسر و نخبه... و بويژه «روشنفکر»، سه دهه از عمر گرانبها و انرژی آنان را با اين بحث های بظاهر شيک اما در حقيقت کاملآ نامربوط و مبتذل به هدر داده اند

پس در چنين اوضاع تيره و تاری می شود حدس زد که بزودی «شهريار» ی در ميان ما ظهور خواهد کرد. برآمدن او هم با يک رخداد بسيار کوچک و ای بسا اتفاقی خواهد بود. آوازه شهرت و رشد محبوبيت وی هم در ميان اين مردم دلزده از همه کس، بسيار بسيار باشتاب و حتا شايد به ناگهان و برق آسا. زيرا همانگونه که آوردم، اين طايفه منگل که خود را هم «دموکراسی طلب» می پندارند، از سر جهل، همه ی زمينه های برآمدن اين «شهريار» را فراهم کرده و تمامی راههای بالندگی او را هم کاملآ هموار ساخته اند

البته اين گمان در صورتی می توانند شکل راستی بخود گيرد که اصلآ ايرانی تا يکی ـ دو سال آينده برجای ماند. زيرا که اين ماجراجويی ها و هل من مبارز طلبيدن های روضه خوان های اوباش، بدون شک سرانجام همه چيز ما را برباد خواهد داد. از آنجايی هم که اين به اصطلاح نخبگان بخاطر قدرت طلبی های خود هرگز اجازه نخواهند داد که بدليلی راستين برای اين نظام شکل گيرد، پس بدبختانه ظاهرآ يگانه شانس ماندگاری استقلال و يک پارچه گی ايران هم در گرو برآمدن همان شهريار است

شهرياری پرقدرت که بيايد و اين ملت اسير را از دست اين همه جک و جانور برهاند و دستکم ايرانيان ديگر تنها با يک ديکتاتور طرف باشند، نه هزاران ملا و بچه ملا و چاقوکش و ژنرال های گاودار و پياز فروش و دمپايی فروش و شمع فروش و از همه هم بد تر، از دست اين دشمنان غدار که دهه ها است در نقش دلسوز، بزرگترين ضربه ها را به مردم ما زده اند

يعنی همين مدعيان دموکراسی خواهی که حتا بدون داشتن کوچکترين قدرت سياسی و پول و امکانات و پاسدار و بسيجی و قراول و يساول هم از هر ديکتاتوری هزاران بار خودشيفته تر، انحصارطلب تر، کر و کور تر و فاشيست تر هستند. بگونه ای که حاضر نيستند حتا به اندازه ی ميلی متری انعطاف بخرج داده و سر سوزنی هم از منافع فردی و گروهی خود را فدای نجات ميهن و رهايی هفتاد و اندی ميليون هم ميهن خود از اين بلا و بدبختی و بی آبرويی سازند

پس اگر شهرياری بيايد و بتواند سر اين روضه خوان های رذل را بر سنگ کوفته و اين تجزيه طلب های رذل تر از روضه خوان ها را گوشمالی داده و بر سر جای خود نشاند و در مملکت هم نظم و نسق و آرامش و ثبات و امنيتی برقرار ساخته و کمی هم برای مردم رفاه و شادی به ارمغان آرد، بدون شک دستکم برای چند دهه هيچ خطری حکومت او را تهديد نخواهد کرد

چرا که در اين سه دهه ی نکبت بار، اين مردم آن اندازه سيه روزی و محروميت کشيده و توهين و تحقير ديده و وعده های دروغ و سخنان بظاهر قشنگ اما بدون پشتوانه و ياوه شنيده اند که ديگر براستی روح و روانشان خسته و آزرده شده است. از اينروی هم همان اندک آرامش و امنيت و رفاه و شادمانی خود را ديگر با هيچ چيز عوض نخواهند کرد، همين. امير سپهر

آدينه، بيست و چهارمين روز ارديبهشت ماه سال هشتاد و نه خورشيدی، برابر با چهاردهمين روز ماه می دو هزار و ده ميلادی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(۱)
نیکولو برناردو ماکیاولی
(Niccolò di Bernardo dei Machiavelli)
فیلسوف سیاسی، شاعر، آهنگساز و نمایشنامه‌نویس مشهور در سوم مه سال يکهزار و چهارصد و شصت و نه ميلادی در فلورانس ايتاليا بدنيا آمد و در ژانويه يکهزار و پانصد و بيست و هفت ميلادی درگذشت

فرانسیس بیکن درباره او می‌گوید: «ما به کسانی همچون ماکیاولی مدیونیم که جهان سیاست و رهبران آن را آن‌طوری که هست به ما نشان می‌دهند، نه آن‌طوری‌که باید باشد

www.zadgah.com

|

Archives

May 2004   June 2004   July 2004   August 2004   September 2004   October 2004   November 2004   December 2004   January 2005   February 2005   March 2005   April 2005   May 2005   June 2005   July 2005   August 2005   September 2005   October 2005   November 2005   December 2005   January 2006   February 2006   March 2006   April 2006   May 2006   June 2006   July 2006   August 2006   September 2006   October 2006   November 2006   December 2006   January 2007   February 2007   March 2007   April 2007   May 2007   June 2007   July 2007   August 2007   September 2007   October 2007   November 2007   December 2007   January 2008   February 2008   March 2008   April 2008   May 2008   June 2008   July 2008   August 2008   September 2008   October 2008   November 2008   December 2008   January 2009   February 2009   March 2009   April 2009   May 2009   June 2009   July 2009   August 2009   September 2009   October 2009   November 2009   January 2010   February 2010   March 2010   April 2010   May 2010   June 2010   July 2010   September 2011   February 2012  


Not be forgotten
! بختيار که نمرده است

بخشی از نوشته های آقای دکتر امير سپهر ( بنيانگذار و دبيرکل حزب ميهن ) :

سخن بی هنر زار و خار است و سست

چرا انقلاب آرام در ايران ناشدنی است؟

! دموکراسی مقام منظم عنتری

نوروز ايرانی در رژيمی ايرانی

بوی خوش خرد گرايی در نوروز

نامه ای به سخنگوی وزارت خارجه

!اصلاح جمهوری اسلامی به سبک آمريکا

!رژيم و دو گزينه، شکست، شکست ننگين

! لاابالی ها شال و کلاه کنيد

اسلام را کشف کنيم نه مسخره

ماندگاری ايران فقط به ناهشياران است !؟

!نه نه، اين تيم، تيم ملی ما نيست

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/پنجمين بخش

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش چهارم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش سوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش دوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش نخست

فرهنگ سازی را بايد از دکتر شريعتی آموخت

دانشمندان اتمی يا الاغهای پاکستانی

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش دوم

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش نخست

مبارزان ديروز، بابا بزرگ های بی عزت امروز

پيش درآمدی بر چيستی فرهنگ

ملتی در ميان چند طايفه رويا پرداز دغلباز

مشکل نه دستار که مسلک دستاربندی است

بی فرهنگی ما، عين فرهنگ ما است

! نابخردی نزد ما ايرانيان است و بس

!خود همی گفتی که خر رفت ای پسر

ولله که کابينه احمدی نژاد حقيقت ما است

است( Oedipuskomplex )رنج ما ازعقده اوديپ

غير قمر هيچ مگو

اين نه گنجی، که عقيده در زندان است

جمهوری خواهی پوششی برای دشمنان ملت

شاه ايران قربانی انتقام اسلامی

کار سترگ گنجی روشنگری است

گنجی اولين مسلمان لائيک

واپسين پرده تراژدی خمينی

انتخابات اخير پروژه حمله به ايران را کليد زد

جنگ آمريکا عليه ايران آغاز شده است

انتصاب احمدی نژاد، کشف حجاب رژيم

حماسه ديگری برای رژيم

برادر احمدی نژاد بهترين گزينه

انقلابی که دزديده شد؟

معين يک ملا است، نه مصدق

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران !/ بخش سوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش دوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش نخست

فولادوند همان جنتی است

اکبر گنجی، ديوانه ای از قفس پريد

دموکراسی محصول انديشه آزاد از مذهب است

تفنگداران آمريکايی پشت مرز هستند

رئيس جمهور اصلی خامنه ای است

!دانشجويان سوخته را دريابيد

دغلبازان ملا مذهبی

!خاتمی خائن نبود، رفسنجانی هم نيست

فندق پوست کنده

خيانتی بنام انقلاب اسلامی

ايران، کارگاه بی کارگر

آزادی کمی همت و هزينه می طلبد

نمايش لوطی عنتری در ملک جم

نخبگان نادانی

بوی باروت آمريکايی و رفسنجانی

آقای خمينی يک پيغمبر بود نه امام

انديشه زوال ناپذير است

اپوزيسيونی ناکارآمد تر از هخا!

زنهار که ايرانی در انتقام کشی خيلی بی رحم است!

سخنی با امضا کنندگان بيانيه تحليلی 565

...بر چنين ملت و گورپدرش

واپسين ماههای رژيم يران

اصول اعتقادی دايناسورها، طنزنوروزی

يادت بخير ميسيو، يادت بخير

امتيازی برای تسخيرايران

اشغال نظامی ايران وسيله ايالات متحده

چهارشنبه سوری، شروع حرکت تاريخی

بد آگاهی و فرهنگ هفت رگه

جرج دابليو بوش، آبراهام لينکلنی ديگر

روحانيّت ضد خدا

استبداد خاندان پهلوی بلای جان ملا ها

آمريکا در خوان هقتم

عقل شرعی و شرع عقلی

واکنش مردم ما به حمله نظامی آمريکا

عشق های آقای نوری زاده

به هيولای اتم نه بگوئيم

موشک ملا حسنی و اتم آخوند نشان بزبان کوچه

رفراندم امير انتظام يا سازگارا، کدام ميتواند مشکوک باشد ؟

آيا مخمل انقلاب به خون آغشته خواهد شد؟

کاندوليزا رايس و بلال حبشی

سکس ضرورتی زيبا است نه يک تابو

نام وطنفروشان را به خاطر بسپاريم

طرح گوسفند سازی ملت ايران

آب از سر چشمه گل آلود است

رژيم ملا ها دقيقآ يک باند مافيا است

نوبت کشف عمامه است

فرهنگی که محشر می آفريند - دی جی مريم

ملا ها عقلمان را نيز دزديده اند

فقدان خرد سياسی را فقدان رهبريّت نناميم

ابطحی و ماری آنتوانت ـ وبلاگ نويسان تواب

نادانی تا به کی !؟

آزادی ايران، نقطه شروع 1

آزادی ايران، نقطه شروع 2

هنر سياست

ايران و ايرانی برای ملا ها غنيمت جنگی هستند

شب تيره، نوشته ای در مورد پناهندگی

انقلاب ايران، آغاز جنگ سوم بود

اين رفراندوم يک فريب است

سپاه پاسداران، شريک يا رقيب آمريکا

خامنه ای پدر خوانده تروريسم

فرهنگ پشت حجاب

کمونيسم همان حزب الله است

داريوش همايون چه ميگويد؟

اينترنت دنيای روانپريشان

خانه تکانی فرهنگی

فردا روشن است

عين الله باقرزاده های سياسی

آن که می خندد هنوز

اپيستمولژی اپوزيسيون

انقلاب سوسول ها

درود بر بسيجی با و جدان

روشنگران خفته ونقش چپ

فتح دروازه های اسلام

حزب توده و نابودی تشيّع

جنگ ديگر ايران و عراق

درد ما از خود ما است

يادی ازاستبداد آريا مهری!؟

ابر قدرت ترور

کدام مشروطه خواهی؟

برای آقای سعيد حجاريان

تراژدی ملا حسنی ها

مارمولک، سری 2

پهلوی پرست ها

هخا و تجمع اطراف دانشگاه

هخا و خاتمی، دو پسر عمو

تريبونال بين المللی

پايان ماه عسل فيضيه و لندن

طرح آزادی ايران 1

اولين و آخرين ميثاق ملی

اطلاعيه جمهوری خواهان

يک قاچاقچی جانشين خاتمی

فهم سر به کون

توطئه مشترک شريعتمداری

انگليس و ملا

نفت، رشوه، جنايت و

عنتر و بوزينه وخط رهبری

اروپايی و ملای هفت خط

ايران حراج است، حراج

درسهايی ازانتخابات آمريکا

عنکبوت و عقرب

بر رژيم اسلامی، نمرده به فتوای من نماز کنيد

پوکر روسی فيضيّه با پنتاگون

به ايران خوش آمديد کاندوليزای عزيز

مسخره بازی اتمی اروپا و ملا ها

انتلکتوليسم يا منگليسم

آبروی روشنقکران مشرق زمين


رسالت من بعد از نوژه

بی تفاوت نباشيم

نگاه خردمندانه به 28 مرداد


سايه سعيدی سيرجانی :

مسئوليت، نوشته ای در ارتباط با رفراندوم

پرسش شيما کلباسی از سايه در ارتباط با طرح رفراندوم

هويت، به همراه يک نوشته از فرزانه استاد جانباخته سعيدی سيرجانی با نام مشتی غلوم لعنتی

بچه های روستای سفيلان

امان از فريب و صد امان از خود فريبی

دريغ از يک "پسته" بودن

رنجنامه کوتاه سايه

بر ما چه ميرود


روشنگری های شهريار شادان از تشکيلات درونمرزی حزب ميهن :

خمينی؛ عارف يا جادوگر ؟

ما جوانان ايران بايد

حکومت خدا (1)

می گوید اعدام کن

راهی نوین برای فردای ایران


رنجنامه معصومه

شير ايران دريغ!


حافظ و اميرمبارزالدين

دلکش و ولی فقيه


کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران-پن‌لاگ


کانون وبلاگ نويسان



This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com eXTReMe Tracker