آزاد شو


*** اين وبلاگ منعکس کننده مطالب و مقالات حزب ميهن است ***


Monday, April 26, 2010

 

! بترسيد از اين خيانت و جنايت تاريخی




زاد گـــاه
امير سپهر



بترسيد از اين خيانت و جنايت تاريخی ! 1

اگر کسانی خيال می کنند که جناح معروف به «اصلاح طلبان» پس از اصلاح اين رژيم فرش قرمز برای آنها پهن کرده و ايشان را نيز در قدرت سهيم خواهند کرد، دردا که در جهل مرکب هستند... 1

آيا در تيمارستانهای سراسر دنيا هم می توان خردباخته آدمی را يافت که حاضر باشد مشتی آخوند و شبه آخوند متحجر و پسمانده با سياه ترين پيشينه را بر شخصيتی چون شاهزاده رضا پهلوی ترجيح دهد؟!...1

تلاش برای رعايت حقوق بشر از سوی چاقوکشان و دزدان و دلالان محبت و متجاوزان ...؟! ای کاش می شد نوشت که اين کار ها به شوخی می ماند. ليکن اينها نه شوخی که در شرافتمندانه ترين حالت هم، بيهوده کاری و فرصت سوزی است...1
............................................................

همانگونه که در نوشته پيشين خود «فعلآ هيچ نوری از رستگاری در چهره ی ايران ديده نمی شود» آوردم، در نبود يک اپوزيسيون بابرنامه و منسجم و هدفمند، حتا سخن گفتن از بازستاندن ايران از دست روضه خوان های خونخوار و غارتگر و عوامل چاقوکش و متجاوز آنان هم کاری نابخردانه است، چه رسد به دادن وعده ی آزادی و دموکراسی و عدالت اجتماعی و، و، و به مردم

همچنان که بار ها اين نيز نوشته ام که اصلآ گرفتم که همين فردا مردم به خيابانها ريخته و در يکی ـ دو هفته هم اين نظام را سرنگون ساختند، يا به فرض حتا خود روضه خوان ها شخصآ خواستند به مساجد و گورستانها باز گردند که مکان های اصلی ايشان است و يا به هر دليل دگری ما به ناگهان از شر اين نظام شرور آسوده گشتيم، خوب: «آيا ما آمادگی اداره کشور را داريم؟» 1

يعنی با فرض تحقق حتا چنين سناريوهای رويايی و بسيار آسان و کم هزينه هم، آيا کسی پاسخ درست و منطقی برای اين پرسش اساسی دارد که «کجاست آن نيروی جايگزين؟». به بيانی روشن تر، چه کسانی هستند اعضای آن دولت موقت که بايد در روز سقوط جمهوری اسلامی زمام امور را بدست گيرند؟ کجا است آن نيروی انتظامی که از جان و مال و ناموس مردم محافظت کرده و اجازه ندهد که بانکها و موزه ها غارت گردند، کجاست آن نيمه آرتش که از خلاء قدرت جلوگيری نموده، از مرز های کشور پاسداری کرده و جلو هرج و مرج را بگيرد و اجازه ندهد که مملکت به دامان جنگ داخلی و برادر کشی در غلطد و کجا هستند آن دهها نهاد و ستاد فرماندهی و اداری ديگر که بی وجود آنها، هرگز نمی توان يک کشور هفتاد و چند ميليونی را اداره کرد؟! 1

پس، توجه می کنيد که مراد من چيست و در چنين شرايط نکبت باری بی پرده پوشی و خودسانسوری، حتی آرزوی ساقط شدن اين نظام هم تا چه اندازه نابخردانه به نظر می رسد، چه رسد به اينکه عده ای هم به مردم وعده دهند که آنها را به دموکراسی و رفاه و نيکبختی خواهند رساند! يعنی وعده هايی صد در صد تحقق ناپذير در شرايط کنونی که بی ترديد يا از روی شيادی و دشمنی با ما است و يا از سر نادانی محض. ولو که وعده دهنده گان هر يک دارای چند عنوان دانشگاهی هم که باشند

گذشته از آن، وقتی هيچ نيروی جايگزين وجود ندارد، اصلآ ساقط شدن حتا همين نظام ضدايرانی جنايتکار هم بی شک فقط ايران را دستخوش بحران های بيشتری نموده و ای بسا که ما را در همان آتش هستی سوزی بيافکند که نوشتم و ديگر هيچ نيرويی هم قادر به خاموش کردن آن مباشد. يعنی در آتش يک جنگ داخلی و قتل و غارت و خواهر و برادرکشی و خودويرانی. فراموش هم مکنيد که دشمنان تاريخی ما که مزدورانی ناايرانی را هم به خدمت گرفته اند، اصلآ بزرگترين آرزوی شان همين بوجود آمدن زمينه های تجزيه ايران است. يعنی خلاء قدرت و جنگ داخلی

بنابر اين، حکم خرد اين است که اين قاذورات و شعار های پوچ را رها کرده و در پی راه هايی منطقی و عملی بود. روی سخنم بويژه با کسانی است که جانشان از اين بيهوده گويی ها بر لب رسيده و براستی خواهان نجات خود و مردم خود از اين رنج و پريشانی جگرسوز و ننگ تاريخی هستند. کسانی که واقعيّت ها را نه در عالم ذهن، بلکه بر روی زمين ايران می جويند

يعنی هم ميهنانی که روانی سالم، وجدانی بيدار، چشمانی بينا، دلی خالی از کينه و ذهنی پاک داشته و بتوانند واقعيّت های امروز ميهن بی کس مانده خود را ببينند و دريابند. درک کنند که در عالم حقيقت ديگر ايران ايرانستان شده است و دريای مازندران آن از دست رفته و خليج فارس اش رسمآ خليج عربی شده و شرف ملت اش برباد است و معنويت در آن حکم کيميا يافته و چوب حراج به ناموس ما زده اند و آنگاه به اين حقيقت برسند که تمامی اين گنده گويی ها که عده ای بنام نخبه و روشنفکر سی سال است که ايشان را با آن سرگرم ساخته اند، به پشيزی هم نمی ارزيده

مرادم رنجاندن کسی نيست، اما حقيقت را که نمی شود فدای محبوب اين و آن شدن کرد، و حقيقت اين است که بيشترين سخنان و کار های به اصطلاح نخبگان ما در داخل و خارج از سر ناآگاهی و خشت بر آب زدن است، ولو که داخلی ها بخاطر اين بيهوده کاری ها حتا هزينه های بسيار سنگينی را هم پرداخت کنند. ما نبايد بار ديگر اين اشتباه تاريخی را تکرار کنيم که هرکسی به زندان اندرافتاد و هزينه پرداخت و می پردازد، پس انسان خردمند و آگاه و آزادی خواهی است. اين همان منطق خانمان بربادده پيش از فتنه ی بهمن است که ما را بدين روز سياه نشاند

نگارند که هرگز پاره از اين ريشو ها و چاقچوربندان زندانی در جمهوری روضه خوان ها را جزو خردمندان و آزادی خواهان ايران بشمار نياورده و نخواهم آورد، ولو که آنها در زندان برادران خود بپوسند و يا حتا اعدام شوند. چون از زاويه ديد من آن سرکار خانمی که در کشوری در دست خامنه ای و الله کرم و احمدی نژاد و جنتی و چاقو کش ها به خيال خود سيمون دبوار و آگاتا کيريستی و آنا ماری شيمل شده و در جامعه ی سنگسار و شلاق و قطع عضو و تجاوز به مردان بزرگسال در زندان ها، از فمينيسم سخن گفته و خود را تلاشگر حقوق بشر می خواند، پاک از مرحله پرت است. همچنان که شوهر در بند وی در هپروت فکری است و برای هيچ و پوچ در زندان

تلاش برای رعايت حقوق بشر از سوی چاقوکشان و دزدان و دلالان محبت و متجاوزان که همه ارکان های نظامی و انتظامی حکومت را در دست دارند؟! کوشش برای آزادی رسانه ها، بويژه مطبوعات در نظامی که اصلآ تنها رسالت آن مبارزه با آزادی متعارف در نظام های دموکراتيک است و کار فرهنگی برای آشتی دادن مشتی کفتار بی فرهنگ با پلوراليسم يا تکثرگرايی. آنهم روضه خوان هايی را که خود را نماينده گان خدای بر روی زمين می خوانند و کلام خود را هم با کلام خداوند، يکسان ...؟! ای کاش می شد نوشت که اين کار ها به شوخی می ماند. ليکن اينها نه شوخی که در شرافتمندانه ترين حالت هم، بيهوده کاری و فرصت سوزی است

به ديگر سخن، اين کوشش ها اگر از روی راستی و ميهن پرستی هم که باشد، باز جانفشانی برای هيچ است. چرا که انديشه پشت اين فداکاری ها کودکانه و پيش فرض های آن کاملآ نادرست است، چرا که اين مبارزات هدف های روشنی ندارد، چرا که بسياری از کسانی که حبسی و شکنجه می شوند اصلآ خود نيز بدرستی نمی دانند که چه می خواهند و از همه هم مهم تر، چرا که در فقدان يک آلترناتيو مشخص و بابرنامه، هرگز نمی توان به آزادی و دموکراسی دست يافت. کما اينکه هر چه بر شمار اين به اصطلاح "تلاشگران حقوق بشری" افزوده می گردد، بجای بهبود، به موازات آن، اصلآ اوضاع حقوق بشر هم هر روز از روز پيش بدتر می شود

پس در اين خارج هم آن کس که بدون در نظر گرفتن اوضاع اسفبار اپوزيسيون هزارتکه و بی برنامه، از «گذار به دموکراسی» سخن گفته و يا از آينده درخشان ايران دم می زند، اگر استاد دانشگاه هم که باشد، نشان می دهد که در عرصه ی سياست هِر را هم از بِر تشخيص نمی دهد و مدرک پی. اچ. دی اش هم فقط به درد لای جرز ديوار می خورد. همچنان که آن محترم که خود را روشنفکر آوانگارد پنداشته و هر روز هم يک کراوات گل منگلی می آويزد و بی وجود بديلی روشن، کار جمهوری روضه خوان ها را تمام شده می داند، براستی حتا لايق کلاه نمدی هم نيست

و حال که يک از هزار درد ها را آوردم، بگونه ی طبيعی اين پرسش پيش می آيد که پس چاره چيست که من آنرا هم از ديد خود و در اندازه بضاعت اندک خويش از فن سياست خواهم آورد، پيش از آن اما می خواهم اين ديدگاه خود را نيز بنويسم که چنانچه سياسی های ما همچنان به اين گنده گويی های ميان تهی و بيهوده کاری ها ادامه دهند، ترديد نداشته باشيد که پس از چندی نه ديگر از تاک نشانی بر جای خواهد ماند و نه از تاک نشان

مسئولان اول و آخر اين خيانت و جنايت ملی ـ تاريخی هم فقط و فقط همين مدعيان روشنفکری و نخبه گی خواهند بود نه مردم عادی که ادعايی ندارند و خواه ناخواه هم منتظر اقدامات همين گروه هستند که همه ی قلم ها، تريبون ها و ميکروفون ها را در اختيار دارند. همچنان که امروزه اکثر مردم هستی از کف داده ما اين «طايفه ی مدعی» را مسئول سقوط ايران در بهمن پنجاه و هفت و تحمل بيش از سه دهه توهين و تحقير و رنج و درد و پريشانی های پس از آن کثافتکاری تاريخی می دانند که کاملآ هم حق دارند

من اين مطالب را هم نه با مراد توهين به کسانی، بلکه اتفاقآ از سر سوزجگر می آورم. با اين اميد که شايد اين «زجرنامه» بتواند در ديوار قطور و بلندی که قرنی است ميان «حقيقت» و «مدعيان روشنفکری» ما بوجود آمده، ترک هايی را بوجود بياورد. همان «جدايی از حقيقت» های ايران و جهان که باعث آن فتنه ی شوم ايران برباده هم شد و سی و يک سال هم هست که به سبب «اصرار بر آن جهل تاريخی»، ما را در اين سيه روزی و ناموس فروشی و بی آبرويی بيسابقه در سراسر تاريخ ايران، به گروگان گرفته است

چاره ی کار هم از ديد من نه پيچيده، بلکه بسيار بسيار هم آسان است، البته اگر وجدان و شرافت اخلاقی و راستی در کار باشد. اين چاره هم گرد آمدن همه ی ما در يک نهاد و کار تشکيلاتی برای آزادی و اداره ی ايران تا رسيدن به پای صندوق های رای آزاد مردم خودمان است که روشن سازند وزن اجتماعی هر يک از ما چيست. هرگز هم لازم نيست که کسی از باور های سياسی خود دست شويد. ايران متعلق به تمام ايرانيان است و ما برای بالابردن سطح فرهنگ سياسی مردم خود اصلآ به همه ی انديشه های سياسی نياز داريم، از چپ چپ گرفته تا راست راست

اين حقيقت بی چون و چرا را هم باور کنيم که اگر ما اکنون و در اين مقطع نتوانيم برای آزادی ميهنمان با هم همکاری کنيم، بدون ترديد ابدآ شايسته گی برخورداری از دموکراسی را نداريم و همين نظام روضه خوان ها از سرمان هم زيادی است. بگونه ای که اگر دموکراسی را به زور هم به ما تحميل کنند، در اندک زمانی خود آنرا از ميان خواهيم برد. چرا که تنها ضمانت جريان دموکراسی در کشوری، پايبند بودن گروه های سياسی آن کشور به قواعد اين سيستم است که گردن نهادن به خواست اکثريت و رعايت تمامی حقوق اقليت از سوی اکثريت، اصلی ترين قاعده آن است

و حال که ما در اين مرحله قادر به برگزاری انتخابات آزاد نيستيم تا به درستی وزن اجتماعی خود را روشن سازيم، جدای از پايبندی به دموکراسی، آيا شرف و وجدان و انسانيت به ما حکم نمی کند که بخاطر نجات خود از بی آبرويی و نجات تن پاره های خودمان از زندان و اعدام و تن فروشی و پامنقل نشينی و نقطه پايان نهادن بر اينهمه بيکاری و رنج و پريشانی و فقر و فاقه و بی سر و سامانی مردم خودمان هم که شده، بپذيريم که در حال حاضر در ميان مردم ايران، هيچ فردی شهرت و محبوبيت شاهزاده رضا پهلوی را ندارد و در ميان شخصيت های سياسی ما هم پيشينه سياسی هيچ آدمی از او پاک تر نبوده و هيچ کسی هم دموکرات منش تر و شکيبا تر و با گذشت تر از وی نيست ؟

در پايان دلم می خواهد که برای روشن ساختن ذهن پاره ای خوش خيال «هميشه در اشتباه»، اين نيز بياورم که اگر کسانی ـ بويژه در اين خارج ـ به دگرگونی های احتمالی درون دل بسته و خيال می کنند که جناح معروف به «اصلاح طلبان» پس از اصلاح اين رژيم فرش قرمز برای آنها پهن کرده و ايشان را نيز در قدرت سهيم خواهند کرد، دردا که در جهل مرکب هستند و همچنان و هنوز هم ماهيت پليد و ددمنشانه رژيم روضه خوان ها و کيستی فرزندان خمينی شياد و جادوگر را نشناخته اند که هر يک براستی ختم روزگار هستند

زيرا جدای از اينکه اصلاحات مور نظر آنان در بهترين حالت و نهايت خود هم، تغيير ولی فقيه و رئيس جمهور و انجام چند اصلاح صوری و روبنايی است نه برپايی دموکراسی سکولار و برگزار کردن انتخابات آزاد به شکل کشور های دموکراتيک، عناصری هستند که هر يک هزار مار خورده و مبدل به اژدها های آدمخواره گشته اند. يعنی کسانی که برای حفظ موقعيت و رانت های حکومتی خود حتا سر برادران تنی خود را هم گوش تا گوش می برند، چه رسد به اينکه بخواهند ديگرانی را هم از بيرون با خود شريک سازند

از همه ی اينها گذشته، از ياد نبايد برد که افراد اين جناح حکومتی نيز چون خامنه ای و احمدی نژاد و حسين شريعتمداری و جنتی و ديگر پايوران رژيم اوباش ها، همگی ما گريخته گان از ترس زندان و مرگ را اعم از چپ و راست و ميانه، يک قلم طاغوتيان ضذ انقلاب و جاسوس سی. آی. ا و موساد و اينتليجنت سرويس و ام. آی سيکس و شرابخواره و کافر و مفسد فی الارض ... می خوانند. پس مبادا که کسانی برای چندمين بار هيزم پخت آش زهرآلود و کشنده ای شوند که پس از پخته شدن آنرا به زور در حلقوم خودشان ريزند

چند جمله ی دگر از سر درد و اين مقال بس، آيا در تيمارستانهای سراسر دنيا هم می توان خردباخته آدمی را يافت که حاضر باشد مشتی آخوند و شبه آخوند متحجر و پسمانده با سياه ترين پيشينه را بر شخصيتی چون شاهزاده رضا پهلوی ترجيح دهد؟ من که خيال نمی کنيم. از اينروی هم براستی آرزو می کنم ای کاش که برخی از مثلآ روشنفکران بسيار آگاه و مترقی ما هم دستکم به اندازه همان ديوانگان بستری شده در تيمارستان ها خرد و هُشياری و دورانديشی و قلب و از مهم تر هم، وجدان و رحم و مروت داشتند. فعلآ که همين. امير سپهر

باز هم در اين باره خواهم نوشت
پانزدهمين روز ارديبهشت ماه سال هشتاد و نه خورشيدی، برابر با پنجمين روز آوريل دو هزار و ده ميلادی


www.zadgah.com

|

Sunday, April 25, 2010

 

فعلآ هيچ نوری از رستگاری در چهره ی ايران ديده نمی شود




زاد گـــاه
امير سپهر


فعلآ هيچ نوری از رستگاری در چهره ی ايران ديده نمی شود

بيش از سه دهه است که پاره ای که خود را آزادی خواه و دموکراسی طلب و نخبه ی فرهنگی و سياسی می خوانند، به مردم اسير ما وعده ی بهشت می دهند. يعنی وعده يک دموکراسی تمام عيار که کاملآ هم متعهد به رعايت کامل حقوق بشر خواهد بود. نظامی آزاد و سکولار که حتی بسيار مترقی تر و پيشرو تر از پيشرو ترين دموکراسی های جهان کنونی هم باشد

ليکن هر چه به اوضاع درون و برون نگريسته و با خود می انديشی که با اين تشتت آرا، نفرت ها، حسادت های کور، جنگ های حيدری ـ نعمتی، عدم هماهنگی، فقدان برنامه و نبود تشکيلاتی منسجم چه در داخل و چه در خارج، آخر چگونه بايد اين وعده های بزرگ عملی گردد، سرانجام ره بجايی نمی بری که نمی بری. از آن بدتر و غم انگيز تر هم اينکه، اصلآ عقل سالم می گويد که اين نفرت پراکنی ها و هزارپارچه گی و دشمنی ها نشانه های بسيار روشن «پيشافروپاشی» تماميت ارضی و از دست رفتن استقلال يک کشور چند پاره فرهنگی و چند مذهبی و چند زبانی هستند، نه بشارت دهنده ی نيکبختی و شادکامی مردمان آن سرزمين

آزادی، دموکراسی، سکولاريسم، حقوق بشر، برابری، عدالت اجتماعی، رفاه و، و، و واژگانی هستند که اين روز ها ورد زبان همگان است. از چپ و راست و ميانه گرفته تا مريدان همچنانی روح الله خمينی. از همه هم بيشتر ورد زبان انقلابيون پريروز و خاتمی چی های ديروز و جمهوری خواهان امروز. يعنی طيفی که بيشتر افراد آن هم از عناصر توده ـ اکثريت هستند و با در نظر گرفتن پيشنه درخشان! آنان هم، آدمهايی که حتا تمام دمپايی های خانه گی شان هم پر از ريگ است

با اينهمه، به فرض اينکه حتا آنان هم در کار خود صداقت دارند، باز معلوم نيست کسانی که هنوز در طيف خود و حتی در ميان رفقای جانجانی خود نيز دچار چند دسته گی بوده و همچنان هم حتی با همان هم مسلکان ديرين خود به چند فرسنگی يک پلاتفرم واحدی هم نرسيده وهنوز هم هيچ يک برای آن دگر رفيق قديم خود حق نفس کشيدن نيز قائل نيست، آخر چگونه می خواهند هفتاد و اندی ميليون هم ميهن گرسنه و بجان آمده و عصيان زده ما را به يک سيستم بهتر از سويس و دانمارک و هلند و سوئد راهبر گردند! 1

اين از هم گسيختگی البته شوربختانه ويژه ی توده ای ها و چريک ها و اسلامی های انقلابی و اصلاح طلبان ديروز و امروز نبوده و ديگر طيف های سياسی هم اوضاعشان کم و بيش همين گونه است. زيرا چپ های غير توده ای هم چون حتی پنج ـ شش تن هم نمی توانند يک سالی همديگر را تحمل کنند، هر از چند ماهی انشعاب راه می اندازند و ما امروز چهل ـ پنجاه سازمان کمونيستی تک عضوی داريم. ضمن اينکه اينان نه در داخل طرفداری دارند و نه اصلآ کسی آنانرا می شناسد

جبهه ملی هم که ديگر به وسيله ای برای عقده گشايی بدل گشته است و به يک جريان کاملآ کمدی . چرا که دير سالی است که هرکس در هر شهری که می زيد، در آنجا برای خود يک جبهه ملی خيالی درست کرده و تنها عضو آن نيز خودش می باشد. دايی جان وار هم خود را مصدق زمان می پندارد. جبهه ی ملی داخل هم که اوضاع اش از اين هم اسفبار تر

چه که آنان سوای اينکه همچنان به رژيم اسلامی وفادار مانده اند، اينک جوان ترين هاشان هم بالای شصت ـ هفتاد ساله می باشند و همگی هم آيت الله های کامل که فقط رخت ملايی بر تن نمی کنند. نانوشته نماند که پيری البته ابدآ به سال نيست. چه که می توان بيست سال بود و نود ساله انديشيد و نود ساله بود و بيست ساله انديشيد. پس، مراد من از پيری در اينجا «کهنه انديشی» است که از اين نظر اعضای جبهه ی ملی داخل، براستی همگی بالای هشتاد سال بوده و همچنان خود را در دوره ی ششم ـ هفتم مجلس شورای ملی مشروطه می پندارند. غافل از اينکه در اين زمان دراز، ايران و جهان زير و زبر گشته و نسل های امروز که بيش از هفتاد در صد جمعيت ايران را هم تشکيل می دهند، اصولآ ديگر انديشه ها و خواست هايی دارند که اصلآ از جنس دگری است

سازمان مجاهدين خلق هم که همچنان خر خود می راند و همچنان هم احدی «غيرخودی» را اصلآ حتی به عنوان مخالف رژيم روضه خوان ها هم به رسميت نمی شناسد، چه رسد که برای دگر گروههای فکری و سياسی هم احترام و حقی قائل باشد. همچنان هم خواستار برپايی حکومتی بنام «جمهوری دموکراتيک اسلامی» است که چند سالی هم هست که ادعا می کند اين جمهوری اسلامی، سکولار هم خواهد بود! 1

روشن هم نمی کند که اگر اين حکومت سکولار خواهد بود، پس چرا واژه ی نسبت اسلامی را با خود به يدک می کشد و اگر به تساوی حقوق شهروندان باور دارد، چرا در پی برپايی مثلآ يک جمهوری يهودی، يا يک جمهوری بهايی و يا زرتشتی و يا ترکيبی از همه ی اينها نيست. بسان جمهوری بهايی ـ ارمنی ـ آشوری ـ يهودی ـ زرتشتی ـ کلدانی ـ سنی ـ شيعی ... ايران! 1

می ماند جمعيت غالب يعنی هواداران آيين پادشاهی، اعم از سلطنت طلب و مشروطه خواه و هواداران يک نظام پادشاهی پارلمانی نوين. يعنی طيفی که نه با هيچيک از اين گروهها سنخيتی دارد و نه بدبختانه دستکم در ميان خود کوچکترين اتحاد و اتفاق و همدلی که نگارنده در مورد چرايی آن و ظرفيت های عظيم بالقوه ی که اين طيف دارد، تا کنون چند متن نوشته و باز هم خواهم نوشت

با اينهمه می خواهم در همين نوشته هم برای چندمين بار همين يک نکته ی اساسی را بياورم که يکی از اصلی ترين دلايل نبود انسجام در اين طيف، وجود نفوذی ها است. يعنی کسانی که نه تنها هوادار اين آيين کهن و بومی ما نيستند، بلکه از دشمنان قسم خورده ی اين طيف هم بشمار می آيند. اين عناصر نفوذی هم دو هدف عمده را دنبال می کنند که بدبختانه در اثر ناهُشياری بخش بزرگی از اعضای راستين اين طيف هم تا کنون در رسيدن به هر دو هدف هم توفيق زيادی داشته اند

يعنی پريدن به اين و آن و ناسزاگويی و نفرت پراکنی در زير چتر پدافند از آيين پادشاهی هم با هدف پيشگيری از انسجام و همدلی در ميان افراد اين طيف و هم به هدف به لجن کشيدن و بدنام کردن اصل اين آيين کهن و ديرآشنا که ريشه در ژرفای جان اکثريت ايرانيان ميهن پرست دارد. اوباشگری هايی که در حقيقت هم نه هيچ ارتباطی به شاهزاده رضا پهلوی دارد و نه به افراد دلسوز اين طيف. ليکن تيم دگری هم وجود دارد که با تبليغات رذيلانه ای، تمام اين زشتکاری ها را به آيين پادشاهی و هواداران راستين آن منتسب می کند، بويژه عناصر توده ـ اکثريت که در اين کار مهارت کامل دارند و اصولآ هم با همين تبليغات مسموم، يعنی با دروغ پراکنی ها و شايعه سازی ها و ويرانگری های فرهنگی، زمينه های سقوط آيين پادشاهی در ايران را فراهم آوردند

در باره ی آقايان موسوی و کروبی و خانم رهنورد و آن دگر خانم ها و آقايان پرپشم و ريش هم گر چه باور دارم که آنان نيز مانند هر ايرانی دگری بايد در هر فرايند ملی حق شرکت داشته باشند، ليکن بافراچشم داشت منش و باور های آنان، من يکی که اصلآ عارم می آيد چيزی بنويسم. چه رسد به اينکه بخواهم اين مريدان وفادار آن ضحاک گوربگور شده را هم جزو اپوزيسيون بشمار آورده و با گذاردن نام آنها در کنار واژه دموکراسی، اين نام گران ارج را به پلشتی بيالايم که تا کنون ميليون ها انسان در سراسر جهان در راه رسيدن بدان جان گرامی خود را از دست داده اند

گرچه شرافتمندانه بايد اين راستی را هم پذيرفت که آقايان موسوی و کروبی خودشان هم هيچ گاه خود را جزو اپوزيسيون بيرون از حاکميت روضه خوان ها معرفی نکرده و هرگز هم از دموکراسی سخنی بر زبان نياورده اند. بويژه آقای موسوی که خود بار ها و بار ها بروشنی گفته و نوشته است که هدف غايی وی بازگرداندن اوضاع ايران به معنويت نورانی زمان حيات امام راحل اش می باشد که نور جهنده از دهانه ی مسلسل ها به هنگام شليک به مغز و قلب ايرانيان در دهساله ی حيات ننگين او يک روز هم از درخشيدن بازنيايستاد

اين اطمينان را هم دارم که اکثريت مردم بجان آمده ما هم اين راستی ها را به نيکی می دانند و هيچ دلبستگی هم به اين دو فرزند خلف خمينی ندارند. پدافند ايشان از اين دو تن هم از سر ناچاری و درمانده گی در نبود يک اپوزيسيون منسجم سرنگونی طلب است. با اين اندک اميد که شايد اين اوضاع کشنده کمی قابل تحمل تر گردد

هر چه هم خود موسوی می نويسد و می گويد که به پير و به پيغمبرش که وی جمهوری اسلامی را صد در صد قبول دارد و ابدآ در پی دموکراسی متعارف و سکولاريسم و حقوق بشر و حتا حکومتی غيرشيعی و فقاهتی نيست، شبه ملايانی مانند آقايان نوری زاده و گنجی و سازگارا و مخملباف و دباشی و عناصر خوش سابقه ای! چون آقايان داريوش همايون و ميلانی و خانبابا تهرانی و فرخ نگهدار و دگر توده ـ اکثريتی ها سخنان روشن و صريح آن بيچاره را دگرگون تفسير می کنند

تا آنجا هم که بياد دارم تنها خانم رهنورد بودند که آنهم فقط يک بار واژه ی دموکراسی از زبان شان بيرون آمد که با توجه به انحنای روند باوری و شخصيتی آن بانوی محترم هم که بجايی صعود، پيوسته به طرف پائين بوده و سرکار ايشان از مدرنيته به سنت و ارتجاع رسيده اند، پيدا است که مراد ايشان هرگز نمی توانسته همين دموکراسی متعارفی باشد که ما آنرا می شناسيم. کتاب های پيشين وی هم در پدافند از بربريت و تحجر که نامبرده هنوز هم به نگارش آن طالبان نامه ها می بالند، روشن ترين دليل اين ادعا است. همچنان که مبانی انديشه و حتا رخت و ريخت خود و شوهر و دگر همگنان ايشان کوچکترين سنخيتی با آدمهای دموکراسی طلب ندارد که بقول جناب مولانا: 1

آن یکی می‌گفت اشتر را که هی / از کـجا می‌آیی ای فرخــنــده پی؟
گفت از حمـام گـــرم کــــوی تو / گفت خــود پیداست از زانوی تو! 1

حاصل اينکه پس در چنين شرايط ناگواری که حتی گروهها در ميان خود نيز کوچکترين اتفاق نظر و اشتراک ديدگاهی ندارند، کدام تشکيلات منسجم و اپوزيسيون متشکلی می خواهد ملت ايران را به بهشت آزادی و دموکراسی راهبر گردد! مگر نه اين است که اساس و چهار ستونی که ساختمان دموکراسی بر روی آنها بنا می گردد فرهنگ دموکراتيک، رواداری، سکولاريسم و گردن نهادن به قاعده ی بازی دموکراسی است که در حقيقت اين آخری، شاه ستون دموکراسی هم هست؟ اگر جواب آری است که از نظر منطقی هم بطور بديهی بايد آری باشد، وقتی ما در حال حاضر قادر نبوده ايم که حتی يکی از اين ستون ها را هم پی ريزيم، پس چگونه و بر چه مبنايی عده ای به مردم وعده ی برپا ساختن کاخ دموکراسی را می دهند

اينان اگر دموکراسی را می شناسند و بی مهيا بودن اسباب آن به مردم وعده می دهند که دروغزن و کلاش هستند، اگر هم بدون شناخت پيش زمينه ها و ابزار و ساختمان دموکراسی فقط از روی معده به مردم وعده می دهند که در اينصورت جاهل اند. وقتی هم که پيشگامان دموکراسی که بزعم خود عصاره ی فضائل اين ملت و سياسی های کشور هم هستند؛ خود دموکراسی را نشناخته و رفتارشان نيز از عدم پايبندی ايشان به دموکراسی حکايت کند و يا کلاش باشند، هر گونه دل بستن بدين وعده ها يک خودفريبی و نادانی مضاعف است

آنچه آوردم گر چه بسيار تلخ و ناگوار، ليکن حقيقت عريان ما است که بايد مردم از آن آگاه گردند، ولو که اين «حقيقت نويسی» هزار ناسزا و نفرت هم برای نويسنده به ارمغان آرد. توجه داشته باشيد که راستی ها هميشه تلخ است و پذيرش آنهم بگونه ی طبيعی، بسيار تلخ تر. بويژه برای ما با اين روحيه ی شاعرانه و روياپردازی که داريم. ليکن حال که تقريبآ همگی موج زده گشته و در اين رود خوفريبی غلطانند، برای ثبت در تاريخ سياه اين روزگار هم که شده، بايد چند تن باباشملی چون من نيز باشند که خطر کرده و برخلاف جريان اين رود گل آلود شنا کنند

آری اين حقيقت ما است اما نه پايان کار ما. چرا که در عرصه سياست اگر خرد، هُشياری، دورانديشی، مسئوليت پذيری و اراده و غيرتی در کار باشد، می توان مسير رخداد ها را تغيير داده و چهره ی حقيقت ها را دگرگون ساخت. همچنان که اگر ما براستی خواهان برونرفت از اين لجنزار متعفن جمهوری روضه خوان ها باشيم، با مبارزاتی اساسی تر و هدفنمد تر قادر به انجام اين کار سترگ و تاريخی خواهيم بود. چگونه؟ اين بحثی است که در نوشته ی دگری آن را به ميان خواهم انداخت، فعلآ همين. امير سپهر

ششمين روز از ارديبهشت ماه سال هشتاد و نه خورشيدی، برابر با بيست و شمشين روز از آوريل و دو هزار و ده ميلادی


http://www.zadgah.com/


|  

روزگار آريامهر و آن آرزوی کهن




زاد گـــاه
امير سپهر


روزگار آريامهر و آن آرزوی کهن

آقای بهرام مشيری شوربختانه همچنان همان هستند که بودند
گر چه نوروز گذشته است و من هم متن نوروزی خود را بپايان برده ام، ليکن از آنجا که پاره ای ادعا می کنند که نوروز و آيين های آن در سالهای پايانی نظام شاهنشاهی در ايران بسيار کم رنگ و بی رمق شده بوده که اين سخن البته در ظاهر تا اندازه ای هم درست است، بيجا نمی بينم که کمی هم در باره «چرايی» اين کمرنگ به چشم آمدن نوروز ها در آن روزگار بنويسم

بويژه که کسی برايم نوشته بود که گويا جناب مهندس بهرام مشيری باز هم بسان هميشه که از هر موضوع بی ربطی هم زبانمايه ای برای ناسزا گفتن به پادشاه فقيد می سازند، در رد نوشته ی من، ادعا کرده اند که گويا در روزگار پهلوی دوم نه تنها ديگر نوروزی در کار نبوده و مردم از اين فرصت فقط برای سفر سود می بردند، بلکه به فرمايش ايشان، پادشاه فقيد هم اصولآ ميانه خوشی با نوروز و ديگر آيين های ملی ما نداشته اند و مغالطاتی از اين دست. مانند هميشه هم البته کلی تهمت های ناروا به پادشاه در غربت مدفون بسته و بد و بيراه نثار وی کرده اند

آنچه که به کيستی و جايگاه فرهنگی آقای مهندس بهرام مشيری مربوط می شود، بی اينکه مراد کوچکترين توهينی داشته باشم، همين را می آورم که از ديد من بيشترين سخنان ايشان اصلآ ارزش فرهنگی ندارد که آدمی زمان هم برای نقد آن بسوزاند. زيرا آن جناب سوای اينکه حاکم شرع بودن و حکم صادر کردن را با کار پژوهش اشتباه گرفته اند، اصولآ يک «کتاب از بَرکن» هستند نه فرهنگور يا آنگونه که در نزد ما گفته می شود، يک روشنفکر. بسان آقايان اکبر گنجی، عطاالله مهاجرانی، آخوند کديور و از پيشينيان هم رضا براهنی و سيد جوادی و داريوش آشوری و بسياری ديگر از کتاب ازبَر کن های ديگر که شوربختانه مردم ما به اشتباه آنان را فرهنگور و يا روشنفکر می پندارند

البته شرط دادگری اين است که بنويسم آقای مشيری براستی حافظه ای بسيار قوی دارند. به همين خاطر هم هست که ايشان کتاب ها را از ديگر «کتاب ازبَرکنان» ما بهتر و دقيق تر ازبَر می کنند. همچنان که نامبرده يک «منبری» بسيار خوبی هستند. از آنجايی هم که اکثر مردم ما بشکل تاريخی، به «وعظ» و «خطابه» و «روضه» خوی گرفته و با مطالعه و پژوهش و بررسی و تطبيق که کاری سخت و زمانبر است، چندان الفتی ندارند، طبيعی است که اين منبر های گرم آقای مشيری هم بر دل اين گروه خوش نشيند

همچنان که خود ايشان جزو همين دسته بوده و هيچ الفتی با نگارش ندارند. چرا که نوشتن يک متن دو صفحه ای، کاری است که دستکم پنجاه برابر روخوانی آن زمان می برد. برای همين هم وی هيچ ميراث فرهنگی ماندگاری نداشته و نخواهند هم داشت. چون اصولآ خط و ربط درست و حسابی هم ندارند. تا آنجا که حتا دريغ از يک مقاله علمی، تاريخی يا ادبی باارزش و ماندنی

پس، تنها همان دويژه گی که اشاره کردم مايه رونق بازار ايشان است، يعنی حافظه ای که قادر است هر مطلبی را با يک بار روخوانی يا شنيدن، کاملآ در خود نگهدارد و هر زمان که لازم شد آنرا تکرار کند، و منبر هايی بسيار گرم و شيرين بسان منبر های رسانه ای آقای دکتر علی رضا نوری زاده. پس از ديد من نامبرده نه تنها فردی فرهنگور و يا بقول معروف، روشنفکر نيستند، بلکه انسانی بسيار بی فرهنگ، سطحی و امل و کهنه انديش هم بشمار می آيند که تمامی رفتار و گفتار و کردارشان نشاندهنده ی اين ادعا است

زيرا جدای از اينکه «شيوه ی زندگی»، بويژه «اخلاق» و «فرهنگ رفتاری» يک فرهنگور، خود بزرگترين «درس » و «ميراث فرهنگی» اوست، چرا که وی «باورهايش را زندگی می کند» نه ادعا، روشنفکر و فرهنگور راستين کسی است که «آفريننده ی انديشه های بکر و نو» است، نه چون آقای مشيری بازگوکننده و مفسر کتاب هايی که خوانده و نقل حکايات که کار «نقال های قهوه خانه ای» و «واعظان» بر سر منبر ها است

در مورد شيوه ی زندگی و عادات آقای مشيری هم چيزی نمی نويسم که بسياری خود از آن آگاهند. گر چه اگر هم کسی از آن آگاه هم نمی بود، باز هم چيزی نمی نوشتم که اين پلشتی ها از من دور باد. آنچه اما به اخلاق و سطح فرهنگ ايشان مربوط می شود، روشن می نويسم که بدبختانه آنهمه کتابی که جناب مشيری خوانده اند، حتا کوچکترين دگرگونی راستينی هم در خود ايشان بوجود نياورده و آن جناب، در زمينه شخصيتی، همچنان همانی هستند که در کودکی در روستای خود بوده اند، يعنی يک «چهارپادار» که خود بار ها آنرا گفته اند. مرادم از بکارگيری اين واژه هم نه توهين، که چهارپاداری کاری است بسيار هم شرافتمندانه، بلکه برای بيان سطح منش جناب مشيری از ديد خودم بود که با منش يک فرهنگور فرسنگ ها فرسنگ فاصله دارد

ما نزديک «هر روزتان نوروز باد» بوديم
برويم بر سر موضوع اصلی که چرا در واپسين سالهای نظام پادشاهی در ايران، نوروز ها و آيين های مربوط بدان کم فروغ تر از اين روزگار سياه بچشم می آمد که نخستين دليل آنهم «مقاومت» است. يعنی «انگيزه» ای که در آن روزگار وجود نداشت و امروز به شکل بسيار بسيار نيرومندی وجود دارد. سبب آنهم، ايرانی و ملی بودن آن نظام بود و ضد ملی بودن رژيم روضه خوان ها است

چرا که آن نظام نه تنها هيچ مخالفتی با برگزاری آيين های ملی ما نداشت، بلکه خود اصلآ پرچمدار زنده کردن آيين های نياکانی ما و پيش آهنگ بزرگداشت سنن ملی ايرانيان بود. در حاليکه اصلی ترين هدف اين رژيم، از ميان بردن هويت ملی ما است که مبارزه ی با سنت های اجدادی هم اصلی ترين بخش آن ويرانگری است، و همين عامل هم هست که تمامی آيين های ملی ما را سياسی کرده و از آنها هم سلاح های بی اندازه نيرومند و برايی برای ايستادگی در برابر اين رژيم انيرانی ساخته است

گذشته از اين عامل اصلی اما دلايل چندی هم وجود داشت که در آن روزگار، سبب کم جلوه نمودن نوروز های ما بود. دلايل فرهنگی ـ اجتماعی ـ اقتصادی که اتفاقآ خدا کند باز هم سبب آن گردند که دوباره نوروز های ما کمرنگ تر و کمرنگ تر به چشم آيند. تا بدانجا که ديگر اصلآ نوروز در زندگی اجتماعی ما گم شود و آن جمله ی مشهور به تحقق بپيوندد که بسياری از ايرانيان بدون توجه به مفهوم نهفته در آن، شايد قرن ها است که آنرا از روی عادت بکار می برند، يعنی همان جمله ی «هر روزتان نوروز باد» که غالبآ هم از پی «نوروزتان پيروز باد» می آيد

و چنين شده بود تا اندازه زيادی زندگی ما در سالهای واپسين حکومت پهلوی، يعنی هر روزمان شبيه به نوروز که پاره ای با نگاهی بسيار سطحی يا از سر غرض ورزی آنرا به "کمرنگ شدن نوروز" تفسير می کنند. بگونه ای که ديگر سال به سال خريد نوروزی، بويژه لباس نو اهميّت خود را بيشتر از دست می داد، بويژه برای بزرگسالان

پاره ای که در آن زمان از سر تعارف اين جمله معروف را بر زبان می آوردند که: "ای بابا، عيد مال بچه ها است"، کاملآ حق داشتند. زيرا کسانی که هر هفته يا ماه، چند دامن و پيراهن و تی شرت و کراوات و کت و شلوار و پاپوش نو خريداری می کردند، آن اندازه در کمد و جامه دان ـ چمدان ـ خود لباسهای نو و نيمه نو شيک و خوش مدل داشتند که ديگر اصلآ نيازی به خريد لباس باسمه ای اما گران از "بازار شب عيد" را نداشتند. اين نشانگر آن بود که روز بروز وضعيّت اقتصاديمان رو به رشد رفته، هر ساله بر شمار طبقه متوسط ايرانی افزوده گشته و هر چه جلوتر می رفتيم شهريگری هم بيشتر در جامعه ی ما رشد پيدا می کرد

کارمندانی که به سبب کار در وزارتخانه و يا شرکتهای بزرگ خصوصی می بايد لباس مرتب پوشيده و آقايان حتا بايد کراوت می زدند، ديگر لباس شيک و نو پوشيدن برايشان چندان اهميتی نداشت. چنين اجباری بويژه برای خانمها و آقايانی وجود داشت که با نوباوگان و جوانان ايران در ارتباط بودند. مانند آموزگاران و دبيران و اساتيد مراکز عالی علمی ـ آموزشی. آن سياست هم در راستای آموزش پاکيزگی و خوش پوشی و نظم و ترتيب به آينده سازان ايران از همان سنين خُردی بود و يک سياست بسيار خردمندانه و مسئولانه و از روی مردم دوستی

در واپسين سالهای پيش از فتنه، اجبار به شيک بودن در محل کار باعث شده بود که اصولآ خيلی از خانمها و آقايان ديگر به نوعی از لباس مرتب و رسمی پوشيدن دلزده شوند. بگونه ای که بسياری از مردم غروب هنگام به محض اتمام کار خود، حتی به خانه نرسيده در همان اتومبيل شخصی خويش لباسهای شيک و رسمی را از تن بدر کرده، پوشاک سبک و راحتی را که در اتومبيل داشتند بر تن می کردند

چون اوضاع آنچنان شده بود که ديگر بسياری از خانم ها و آقايان حتا داشبورد و صندوق عقب اتومبيل خود را هم به کمد رخت های خود بدل ساخته بودند. يعنی آنها هميشه هم چند عدد کراوات و تی شرت در داشبورد اتومبيل خود داشتند و هم شماری کت و دامن و شلوار تيره و رسمی در پشت آن. همچنين کفش و لباس اسپورت و راحتی که بسته به نياز از آنها استفاده می کردند

به همين خاطر هم در حاليکه آقايان اين گروه که می بايد در محل کار خود کراوات زده و بسيار شيک باشند، هم صبح ها از خانه بدون کراوات و اکثرآ با تی شرت و کفش راحتی خارج می گشتند و هم عصر ها با همان رخت و ريخت از محل کار خود به خانه باز می گشتند! خانم هايی هم که می بايد در محل کار خود کت و دامن تيره و شيک بر تن می داشتند، بيشترشان با صندل و تی شرت های رنگی به محل کار خود رفته و با همان رخت ها هم باز می گشتند

خوب بيانديشيد که اين همان مرد ايرانی بود که تا دوران کودکی ما گفته می شد "اگر شلوارش دو تا شود، زير سرش بلند خواهد شد" و لابدی هم به هوس ازدواج دوم خواهد افتاد. حال بگذريم از آن دگرگونی ژرف در حيات اجتماعی زنان ايران که تا پيش از برآمدن رضا شاه بزرگ، اکثر ايشان نه تنها حق از خانه خارج گشتن که حتا حق بلند سخن گفتن در خانه ی خود را هم نداشتند که مبادا نامحرم صدای شان را بشنود! 1

شايد پاره ای خيال کنند اين فاکت ها که من می آورم، بسيار ساده و پيش پاافتاده بوده و فاقد ارزش پژوهشی و داوری باشند. ليکن ابدآ اينگونه نيست. زيرا که حقيقت هر جامعه در همان فرهنگ فولکلور و چگونه زندگی کردن مردم آن جامعه متجلی گشته و نمود پيدا می کند. اين در جوامع پسمانده است که به هر مقوله ساده ای هم خيلی پيچيده نگريسته شده و به تبع آنهم، گنده گويی نشان آگاهی می شود. بسان جامعه ی ما که در آن، حقيقت جامعه را نه بر روی زمين و در نزد مردم، بلکه در ذهن و عالم پندار می جويند. يعنی يا در ديوان شعرای خيال پرداز و يا در کتابهای نويسندگانی با انديشه هايی عليل و رويا هايی ماليخوليايی

در جامعه شناسی مدرن، اصلآ سخن بر سر فرم ادبی بيان کيفيّت و خوب و بد پديده ها نيست، در اين شيوه ی پژوهش که رسيدن به «حقيقت کيفيّت زندگی مردم» هدف آن است، بايد به کوچه و بازار و به ميان مردم عادی رفت. چرا که سيمای راستين و بی نقاب جامعه را در همان کوی و برزن و در رفتار و باور ها و چگونگی زندگی مردمان می توان ديد. همچنان که حقايق را هم بايد به روشن ترين شيوه و با استفاده از ساده ترين واژگان بيان کرد. چه که پژوهشگر مدرن ديگر نقش اديب و استاد ادبيات را هم بازی نمی کند

پس اين پسماندگی و بی فرهنگی و ناداری و درمانده گی و نکبت و توهين و ستم به زنان ايران بود که هر چه جلو تر می رفتيم در جامعه ما بی رنگ تر و کم فروغ تر می شد، نه نوروزان جمشيدی. در زمينه اقتصادی هم که ديگر خريد رخت نو، شرينی و آجيل و حتا اسباب نو برای خانه در حال مبدل شدن به امری روزمره و بسيار بی اهميت می گشت

من اينجا به جرأت می نويسم که در روزگار پهلوی دوم اتفاقآ نوروز از اکنون هم برای ما گرامی تر بود، ليکن نه در شکل همان پنجاه ـ شصت سال پيش که خريد لباس و پسته و تخمه برايمان مهم باشد. در آن زمان قدرت خريد و توقع ما بدانسان بالا رفته بود که ديگر در پی تفريحات و خريد هايی بس گران تر از رفتن به سينما و خريد يک کيلو آجيل مشکل گشای بوديم. مانند خريد مبل گرانبها، قالی نفيس، لوستر های کريستال کار چکسلواکی و آلمان شرقی، خريد اتومبيل نو، پارکت کردن خانه، تغيير موکت و کاغذ ديواری ... و پاره ای هم که کاری کمتر از مسافرت به شمال و حتی اروپا و آمريکا را اصلآ تفريح نوروزی به حساب نمی آوردند

از اينروی هم خانواده های زيادی از طبقه متوسط خريد نوروزی را با تفريح در هم آميخته از همان شروع اسفند ماه به اروپا و آمريکا سفر کرده و در حين خوشگذرانی، پوشاک و بسياری از وسايل لوکس خانه خود را هم از ديار فرنگ خريده و می آوردند. شخصآ به نيکی بياد دارم که از آغازين روز های اسفند هر سال، بيشترين فروشگاههای اروپايی در جلوی در ورودی خود پرچم شير و خورشيد نشان ما را برافراشته و بر روی شيشه ويترين های خود هم شادباش نوروزی می نوشتند، حتی با خط فارسی، در پاريس، فرانکفورت، برلين، بروکسل و به ويژه در لندن در آکسفورد استريت، اِجور رواد، پيکادلی، شپرزبوش و کنزينگتون... 1

در شانزه ليزه پاريس هم البته کمتر فروشگاهی يافت می شد که پرچم ايران را بر سر در خود آويخته نباشد. در همه ی آن فروشگاهها هم با ريال می شد خريد کرد. افرادی هم که در نوروز های آن روزگار در نيويورک بوده اند، حتمآ ديده اند که در بيشترين فروشگاههای فيفت آوينيون، از خيابان چهل دو تا مديسن اسکوير هم، همه جا پرچم ايران و هپی نوروز به چشم می خورد

اگر پاره ای بگويند که اينها مشتی از ما بهتران بودند که می گويند، آنگاه بايد گفت که اگر در کشوری سی ميليونی آن اندازه از ما بهتران وجود داشته باشند که پرواز های چهل ـ پنجاه شرکت هوايی بزرگ جهان از سه ـ چهار ماه به نوروز مانده همگی رزرو شده باشند، خوشا به حال حتی فقرای آن کشور که اينهمه هم ميهن ثروتمند دارند و در ميان اينهمه از ما بهتران می زيند! اين نکته را هم ياد آور می شوم که جمع ايرانيان مقيم خارج از کشور در آن زمان فقط سی و پنج هزار دانشجو و تاجر و ديپلمات بود، نه شش ميليون گريخته و پناهند که امروز نود و پنج در صد مسافران داخلی و خارجی ايران هفتاد و اندی ميليونی اسلام زده و آخوند گزيده را تشکيل می دهند

اين در حالی بود که در زمان کودکی ما حتا در پايتخت ايران هم هفتاد ـ هشتاد در صد از خانواده ها در سال توان بيش از چند بار پلو خوردن را نداشتند. از اينروی هم چون نوروز نزديک می شد، مشام کودکان نادار ايرانی هم بی صبرانه در انتظار استشمام بوی خوش برنج و ماهی و سرخ کردن سبزی بود. همان دوران که هنوز هم اکثر مردم ما در همان تهران هم چکمه لاستيکی و گيوه و چارق بر پای داشتند و چون نوروز نزديک می شد، بسياری از رويای خوش خريد کفش دست دوز از سرچشمه و خيابان سيروس تا صبح خوابشان نمی برد

همان روزگاری که مردم آن اندازه فقير بودند که حتی يک کيلو برنج خود را هم در شب عيد با رشته خود بريده و پخته مخلوط می کردند که بچه ها از آن «رشته پلو» سير شوند. عهدی که نه از بوتيک خبری بود نه از ساختمان پلاسکو و نه بازار صفويه. زمانی که نه از پيراهن يقه کراواتی دوازده تومانی نشانی بود نه از کت و شلوار های هشتاد و پنج تومانی خيابان باب همايون و ناصر خسرو که ديگر برابر يک روز حقوق هر عمله شده بود، نه از صد ها فروشگاه کفش و کيف ايتاليايی و نه هر شبه از فيلمها و سريالهای رنگی جديد هاليودی در راديو تلويزيون ملی

اصولآ در آن روزگار تهيه کفش و لباس نو در نوروز برای مردم ما از آن جهت از اهميت فوق العاده ای برخوردار بود که به جز معدودی ثروتمند اصلآ کسی توان مالی برای بيش از يک بار خريد لباس در سال را نداشت که البته همان يک بار خريد هم خود کار بسيار بسيار سختی بود. چرا که اوضاع بسان سالهای واپسين پيش از فتنه نبود که بشود در يک بعد از ظهر اتومبيل خود را برداشته و با سر زدن به چند فروشگاه پر از مدلها و رنگهای مختلف کفش و کيف و لباس روز و شب، به آسانی پوشاک دلخواه خود را در مدل و رنگ ايده آل خود خريد

در آن سالها، تهران بود و چند فروشگاه پوشاک در خيابان های لاله زار و استانبول که البته آن چند مغازه هم فقط لباسهای دوخته شده مردانه می فروختند (طفلک مادران و مادر بزرگان ما!). چند تايی خياطخانه مردانه هم در همان اطراف وجود داشت که آنها هم مشتريان ويژه خود را داشتند

تا آنجا هم که بياد دارم، مشهور ترين مغازه های لباس آنزمان (مغازه ايده آل) بود و (مغازه هما) و (فروشگاه کنت) که اولی در لاله زار پايين واقع شده بود و آن دوتای دگر در لاله زار بالا. اين مغازه ها هم مشتريان ويژه ای داشتند که بيشتر آنها يا خارجی های مقيم تهران بودند و يا انگشت شمار ثروتمندان ايران آن زمان. در آن زمان حتی در رويای مردم عادی ما هم نمی گنجيد که بتوانند روزی از چنين فروشگاههايی خريد کنند

پس از انقلاب سپيد بود که با دگرگون گشتن شگفت انگيز اوضاع فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی ايران و آمدن فاستونی های ارزان قيمت مارک مقدم به بازار بر شمار خياطخانه ها اضافه گرديد و خريد پارچه کت و شلواری و سقارش دوخت آن به خياط رواج پيدا کرد و به يکباره هم تهران پر از فروشگاههای شيک و مدرن شد و زمين و زمان هم انباشته از لباس های ارزان و شيک . کفش ملی و بلا ... هم که ايران را با انواع و اقسام کفش های ارزان قيمت و محکم، براستی "کفش باران" کردند

پس برای خانواده هايی که در روزگار آريامهر تقريبآ هميشه بر روی ميز اطاق های پذيرای ايشان پسته خندان و تخمه ژاپونی فرد اعلا برای تنقل با آبجو شمس دوازده ريالی قرار داشت و چند نوع ميوه و شيرينی و کمد هاشان هم انباشته از پوشاک، خريد آجيل و شيرينی و ميوه و پيراهن و کفش ديگر خريد فوق العاده ای بشمار نمی رفت. از اينروی بود که بسياری از تعطيلات نوروزی و برای لذت از آن به مسافرت می رفتند که مغرضان و نادانان آنرا به "فرار از دوست نوروز" تفسير می کنند

اين نيز نبايد فراموش کرد که اين همان خانواده هايی بودند که پنجاه سال پيش در زمان کودکی ما در بسيار از آنها لباس زنان و پيراهن کودکان که سهل است، حتی سالی يک پيراهن آقايان هم به دست خانم خياط های محله دوخته می شد. يعنی دو ـ سه ماهی به نوروز مانده ابتدا پارچه ای از چيت و ارمک و کودری ... از بازار خريداری می شد و به خانم خياط محله داده می شد تا برای اهل منزل پيراهن يا لباس عيد بدوزد

خانواده های بسياری هم بودند که اصلآ پول خياط نداشتند و طفلک خانم خانه خود بايد پيراهن خويش و همسر و کودکانشان را بدوزد. آنهم با نخ و سوزن و با دستان خود. زيرا کسی که پول دوخت لباس خود را نداشته باشد طبيعی است که نمی تواند پول خريد چرخ خياطی داشته باشد. اصولآ داشتن چرخ خياطی در خانه در زمان کودکی ما، جزو آن آرزو های دست نايافتنی برای خانم های ايرانی بشمار می رفت

همين خانواده ها هم بودند که وقتی در تابستان و موسم خزان هندوانه و خربزه می خوردند، تخم های آنرا جمع کرده و بر بالای بام خشک می کردند که آنرا آجيل نوروزی خود سازند که نمک سود کردن و بودادن اين تخمه ها در شب عيد هم البته بخشی از وظايف نوروزی طفلک خانم های نادار بشمار می رفت

و فرجام سخن اينکه چنانچه ما يک بار در باره ی مفهوم آن جمله ی زيبای نوروزی ژرف بيانديشيم، همان جمله ی (هر روزتان نوروز باد!) که خود ما شايد صد ها بار آنرا برای يکديگر نوشته و برزبان آورده و بر پشت کارتهای شادباش نوروزی ديده باشيم، و آنگاه نگاهی هم از روی شرافت و دادگری به روزگار پهلوی دوم بياندازيم، آنگاه خواهيم ديد که ما در واپسين سالهای پادشاهی آريامهر بزرگ، براستی به تحقق آن آرزوی کهن ايرانی خيلی نزديک شده بوديم، خيلی، اما افسوس که ... امير سپهر
بيست و پنجم فروردين ماه سال هشتاد و نه خورشيدی، برابر با چهاردهم آوريل دوهزار و ده ميلادی


www.zadgah.com


|

Thursday, April 08, 2010

 

از تغذيه رايگان به تجاوز در زندان




زاد گـــاه
امير سپهر


از تغذيه رايگان به تجاوز در زندان
«پايان بخش نوشته ی نوروز ايرانی»

وقتی حکومت ملتی از «وارد کننده راننده و کلفت و نوکر» برای ملت خود به فروشنده بکارت جگرگوشگان آن ملت به اجانب و «صادر کننده روسپی»، تبديل می شود، وقتی اوضاع ملتی از «تغذيه رايگان» در زمان تحصيل پدران و مادران به «تجاوز در زندان» در زمان فرزندان می کشد و وقتی کار مردمی مست از باده غرور و گشاده دستی و دها و دهش، به پوفيوزی و کاسه ليسی و«گدايی» می رسد ... آن ملت حق ندارد حتا يک دم هم از «نگاه به گذشته» خود غفلت کند... ظاهر و رفتار خانم زهرا رهنورد بسان باجی های صيغه ای و پاکرسی نشين دوران پيش از ظهور قمرالملوک وزيری گران ارج در يکصد سال پيش است نه رخت و ريخت يک بانوی بافرهنگ و مدرن و دموکرات امروزی ... 1
................................................................

بخش پايانی را ويژه ی پرداختن به چرايی نگارش متن خواهم ساخت. زيرا که از ديد من، ژرف انديشی در باره ی اين «انگيزه»، از توجه به خود متن بسيار مهم تر است. در اين راستا هم می خواهم اين نکته را روشن کرده باشم که مراد من از نوشتن متونی که با روزگار گذشته پيوند دارند و برخی از آنها هم مانند همين متن، گونه ای «خاطره نويسی» را تداعی می کنند، ابدآ خاطره نويسی و دلخوش کردن به خاطرات نيست. نگارنده اين دست از متون را اتفاقآ از اينروی می نويسم که در انديشه امروز و فردا هستم و بسيار هم نگران. از روی همان نگرانی هم هست که در نوشتن اوضاع فرهنگی ـ اجتماعی ـ اقتصادی روزگار گذشته، حتا به ريز ترين و بظاهر پيش پاافتاده ترين نکات زندگی ما در آن روزگار هم اشاره می کنم

زيرا سوای اينکه چگونه بودن«زندگی امروز» هر ملت و يا حتا شخصی، ريشه در گذشته داشته و اصلآ «برايند» ـ نتيجه ـ کار های درست و نادرست او در «گذشته» است، اصولآ بزرگترين دليل «انحطاط فرهنگ» ها و «نابود شدن تمدن» های بزرگ و درخشان، همين عنصر «فراموشی» است. يعنی همين از ياد بردن فَر و فرهنگ که باعث می گردد فرزانگی ملت ها و انسانها رفته رفته کمرنگ تر گشته و بپوسد و از ميان برود و آنان دچار ويرانی فرهنگی و اجتماعی و شخصيتی شوند. يعنی همين بلايی که بدبختانه هم اکنون گريبانگير ما گشته و روشن ترين نشانه های آنهم پيش چشم ما است

بسان همين تبديل گشتن حکومت کشورمان از «وام دهنده» به ابرقدرت ها و«وارد کننده راننده و کلفت و نوکر» از کره و فيليپين و هند و اندونزی و گاهی حتا از اروپا برای ما، به فروشنده بکارت جگرگوشگان مان به اجانب و «صادر کننده روسپی از ايران»، آنهم به ميکرو کشور های بی هويت و حتا نوانخانه ای چون پاکستان، رسيدن اوضاع از «تغذيه رايگان» در زمان تحصيل پدران و مادران به «تجاوز در زندان» در زمان فرزندان و کشيده شدن کار مردم ما از آن مستی غرور و گشاده دستی و دها و دهش، به پوفيوزی و کاسه ليسی و«گدايی».1

آنهم البته گدايی يک ميليونيم از ثروت ملی و حق طبيعی خود به شکل «سيب زمينی» از بی سر و پايان. يعنی گرفتن بخش ناچيزی از مال خود به شکل صدقه سری و توهين آميز از دست لمپن های بی فرهنگی که بی گزافه شخصيت حتا چهارپاداران و سورچی های شريف و زحمت کش عصر پهلوی اول هم به مراتب بالا تر از ايشان بود. همچنين رسيدن آمال بزرگ مردم ما به چنان سطح مبتذلی که اصلآ آرزو پنداشتن چنين حقوق نازلی حتا در يکصد و پنجاه سال پيش از اين هم برای ايرانيان بسيار سخيف شمرده می شد

مانند آرزوی برخورداری از حق انتخاب پوشاک، آرزوی داشتن حق برگزار کردن آزادانه و شاد و همراه با موزيک مراسم عروسی خود، حق گوش دادن به موزيک دلخواه، حق رفتن بدون مزاحمت با همسر خود به کنار دريا و حتا آرزوی حق آزادانه در پارک قدم زدن و چکمه بر پای کردن و اهانت نشنيدن و حقوقی از اين دست که براستی چندش آور است

نکته تآسفبار هم اين است که چون اين «سقوط» و «انحطاط» هميشه آهسته انجام می پذيرد، بدبختانه خود افراد و ملت ها آنگونه که بايد و شايد متوجه اين فنای خويش نمی گردند. يعنی آنان به درستی در نمی يابند که چگونه پله پله از جايگاه رفيع خود به زير آمده و حقير می گردند، چه سان رفته رفته به خواری هايی خوی می گيرند که در گذشته برای شان تهوع آور بود، به چه شکلی دنائت ها در وجودشان نهادينه می شود، چگونه منش و سليقه و حتا دلمشغولی های روزه مره شان تغيير می يابد و خلاصه چه بلايی دارد بر سرشان می آيد

همه ی اين مصيبت ها هم از طبيعی ترين پيامد های همان «فراموشکاری» اهريمنی است که بدان اشاره کردم. پيامد از ياد بردن کيستی، فرهنگ، تمدن، غرور انسانی، هدف های بزرگ، دلبستگی ها و نام و شأن ملی و خانوادگی. يعنی برايند يک روند «دگرديسی» که ملت يا فرد در آن، به تدريج از «فرزانگی» به «دريوزه گی» و نوکرصفتی رسيده و سرانجام هم به هر سفلگی و نکبت تن درداده و هر گونه توهين و تحقيری را هم پذيرای می گردد. آنهم حتا از سوی فرومايه ترين افراد يا اقوام

روشن ترين نمونه های پيش چشم از اين «سقوط کرده گان» و «فنا شدگان» هم ای شگفتا کسانی هستند که خود ادعای روشنفکری و فرهنگمداری و راهبری فکری و سياسی مردم عادی ما را هم دارند که بخش بزرگی از آنها هم از انقلابيون ديروز هستند. همانانی که با موضع گيری های اين سی ساله و بويژه اين چند ماهه خود، بخوبی نشان دادند که براستی چه موجودات کوچک و بی مقداری بوده اند و هستند و چگونه تمامی ادعايی که در گذشته داشتند، دروغ و پوچ و فريبکارانه بوده است

زيرا اينها که سی سال پيش حتا خردمند ترين رجال تاريخ سياسی ايران را هم نادان و بی فرهنگ و خائن و کودتاچی و نوکر آمريکا ... می خواندند، امروزه رهبريت کسانی را بر خود پذيرفته اند که تا پيش از انقلاب آنها را حتا برای دربانی محل کار و نظافت و رختشويی خانه خود هم به کار نمی گماردند. کسانی چون کروبی، خاتمی، ميرحسين، زهرا رهنورد، آخوند کديور و مهاجرانی، سحرخيز، حجاريان، ابطحی، عبادی، رفسنجانی و حتا فرزندان دزد او فائزه و محسن و ياسر را

بنگريد که کار سقوط و فضاحت اينان به کجا رسيده که ديگر آقای نوری زاده دلش برای رخت و روسری رنگين خانم زهرا رهنورد هم غش می رود. يعنی برای اين پوشش اج وجق و چشم آزاری که براستی رخت های کلثوم ننه گرامی و زنده ياد، خدمتکار مادر من در پنجاه سال پيش به مراتب مدرن تر و قشنگ تر از اين بود. آقای نوری زاده اين پوشش مسخره را هم نشان روشنفکری و آزادمنشی و بزرگی و دموکراسی خواهی آن خانم می خواند!1

پنداری که جامعه ی ما تا پيش از جمهوری اسلامی، آنچنان پسمانده و غيرمدنی بوده که حتا به زنگبار و يمن و سعودی و بيافرا و جيبوتی هم طعنه می زده. از اينروی هم ما در روزگار ظلمانی پهلوی ها هرگز خانمی را نديده باشيم که روسری رنگين و گل منگلی بر سر داشته باشد! چه رسد به آنهمه زنان آزاده و متخصص که دوشادوش مردان در همه ی عرصه های اجتماعی ما حضور داشتند. اعم از دبير و ناظم و آموزگار و مدير مدرسه و استاد دانشگاه و خلبان و ملوان و پزشک و وزير و وکيل و پرستار و افسر و درجه دارد...1

همچنان که فرد بی پرنسيپی چون آقای شهريار آهی در تلويزيون صدای آمريکا خانم رهنورد را بزرگترين روشنفکر زن ايرانی می خواند و ديگر بانوان را هم به درس آموزی از ايشان دعوت می کند. يعنی همين آقای آهی که بخاطر خوش آمد ميرحسين که شايد روزی بجايی رسد، فراموش می کند که خود چند بار در همان رسانه گفته است که به سبب مأموريت پدرش در شهرستان ها، مادرش برای ديدار همسر، چهل ـ پنجاه سال پيش از اين، سالها در دل نيم شبان به تنهايی در جاده های دورافتاده ايران رانندگی می کرده و هرگز هم هيچ رخداد بدی برای آن بانو پيش نيامده. راز سرسپردگی و حتا جاسوسی ديگر مدعيان روشنفکری برای رژيم گدايان و چاقوکشان هم آن اندازه از پرده برون افتاده که ديگر اصلآ راز نيست. بويژه عناصر توده ـ اکثريت

پس اينکه من پيوسته می نويسم که به اصطلاح روشنفکران ديروز و بويژه آن بخش که از دشمنان پادشاه فقيد بودند و هستند، همه ی آمال بزرگ و حتا شخصيت خود را اتفاقآ از خود همان پادشاه و نظام شاهنشاهی داشتند، ادعای بيجايی نيست. چرا که من اين ادعا را از مشاهدات خود داشته و ديده ام که به محض سقوط آيين پادشاهی در ايران، تمام آنان هم کاملآ سقوط کردند

همچنان که در اين سه دهه ی تسلط دريوزه گان بر ايران هم آن اندازه با شتاب بسوی انحطاط رفته اند که حال ديگر اصلآ هيچ کدام شباهتی به آن دوران خود ندارند. ابدآ هم به روی خود نمی آورند که در آن روزگار چه جايگاه اجتماعی داشته و به چه امکانات و ارزشهای فرهنگی و اجتماعی آب دهان می انداختند و امروز به چه فلاکتی رسيده اند که البته فلاکت اينان نه از فراموشکاری، بلکه از حقارت و رذالت ذاتی و حسودی و دشمنی کور آنان با پادشاه فقيد است

بهترين گواه اين ادعا هم ترجيح چند فرومايه از درون رژيم روضه خوان ها به فرزند آن مرد خردمند و بزرگ و ايران شيدا، يعنی به شخصيتی چون شاهزاده رضا پهلوی است. يعنی برتر شمردن چند ملا و بچه ملا و شبه ملای بی سر و پای همچنان مريد خمينی به کسی که جدای از منش نيک، متانت، خرد، آگاهی و شايسته گی های فردی که دارد، نوه رضا شاه و فرزند آريا مهر بزرگ است. از خاندانی شناخته شده در گيتی که آنهمه سازندگی و امنيت و آسايش و شکوه و شوکت و احترام جهانی را برای ما به ارمغان آورد

و اين درست همان کار نابخردانه و در نزد پاره ای هم، همان رذالتی است که اينان در سال پنجاه و هفت هم بخرج دادند و ما را اينگونه خانه خراب کردند. چرا که اينها در آن مقطع هم اشخاص ميهن پرست و فرزانه ای چون شاهنشاه آريامهر و دکتر شاپور بختيار و آنهمه عناصر آگاه و دلسوز در درون هيئت حاکمه آنروز ايران را غيردموکرات و حتا دشمن خود و ايران انگاشته و به دنبال روح الله خمينی و خلخالی و رفسنجانی و جنتی و الله کرم... افتادند

از اينروی هم روی سخن من نه با آن دونان، که با هم ميهنان شريف و پاکنهاد است که مبادا ديروز خود را از ياد برند. همه ی کوشش من هم از راه نوشته هايی در باره اوضاع سياسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی ما در روزگار پهلوی ها در واقع تنها برای پيش گيری از «نسيان» و فراموشی است. يعنی يادآوری کردن و تلنگر زدن به ذهن و غرور هم ميهنان خود

با اين اميد که با خواندن اين متون، از ياد مبرند که تا همين سه دهه ی پيش، يکی از مقتدر ترين و باآبرو ترين حکومت های جهان را داشته و خود نيز يکی از بافرهنگ ترين و محترم ترين ملت های جهان بشمار می رفتند، نه مشتی وحشی بی تمدن و تروريست يا گدايان سيب زمينی و کليه فروش و صادر کننده ی پناهنده و عمله بنا های دکتر و مهندس و از همه هم ننگين تر و شرم آور تر، صادر کننده ی بکارت و فاحشه

پس اين دسته از نوشته های من، هشداری به خواب رفتگان و مدهوشان و بی هوشان است. بويژه که به محض سخن گفتن و نوشتن از آنچه که ما در گذشته داشتيم، همان بی وجدان ها فوری آنرا به «در گذشته ها ماندن» تفسير می کنند. سبب آن هم اين است که چون خود لياقت داشتن رژيمی بهتر از جمهوری اسلامی و شخصيت هايی فرزانه تر از اين الوات بی فرهنگ را ندارند، در پی تثبيت اين اوضاع ننگين و جا انداختن اين انديشه ويرانگر در ذهن ايرانيان هستند که شخصيت های برجسته و ممتاز شما همين زباله ها هستند

پاره ای از هم ميهنان ما هم البته نادانسته در دام آنها افتاده و به تأسی از ايشان، طوطی وار هر سخنی در مورد گذشته را با جمله ی «گذشته ها را بايد فراموش کرد»، رد می کنند که اين ديگر خيلی مايه ی تأسف است. البته اگر امروز ما هم مانند ديگر ملت ها بسی بهتر از ديروزمان بود، بايسته بود که ما هم گذشته ها را به طاق نسيان نهاده و هر دو چشم خود را به آينده می دوختيم. ليکن از آنجا که ما ايرانيان وارون ديگر مردمان، پيوسته يک گام به پيش و دوگام به عقب حرکت می کنيم، هميشه هم بايد يک چشم مان به گذشته ها باشد و چشم ديگر به آينده

بويژه در اين مقطع تاريخی که ما بجای دوگام، بدبختانه يک باره هزار گام به عقب بازگشته ايم. بهمين خاطر هم اگر خواهان سرنگونی اين نظام شرف فروش و اعاده ی حيثيت از خود، ميهن، فرهنگ، غرور و تاريخ پرشکوه خويش هستيم، هرگز حتا يک دم هم نبايد از نگاه به گذشته های خود غفلت کنيم. چرا که اينک رمز رهايی و نيکبختی آينده ما اصلآ در گرو همين نگاه به گذشته درخشان و انگيزه گرفتن از آن ارزش ها و معنويت های گذشته است. همين. امير سپهر


www.zadgah.com


|

Archives

May 2004   June 2004   July 2004   August 2004   September 2004   October 2004   November 2004   December 2004   January 2005   February 2005   March 2005   April 2005   May 2005   June 2005   July 2005   August 2005   September 2005   October 2005   November 2005   December 2005   January 2006   February 2006   March 2006   April 2006   May 2006   June 2006   July 2006   August 2006   September 2006   October 2006   November 2006   December 2006   January 2007   February 2007   March 2007   April 2007   May 2007   June 2007   July 2007   August 2007   September 2007   October 2007   November 2007   December 2007   January 2008   February 2008   March 2008   April 2008   May 2008   June 2008   July 2008   August 2008   September 2008   October 2008   November 2008   December 2008   January 2009   February 2009   March 2009   April 2009   May 2009   June 2009   July 2009   August 2009   September 2009   October 2009   November 2009   January 2010   February 2010   March 2010   April 2010   May 2010   June 2010   July 2010   September 2011   February 2012  


Not be forgotten
! بختيار که نمرده است

بخشی از نوشته های آقای دکتر امير سپهر ( بنيانگذار و دبيرکل حزب ميهن ) :

سخن بی هنر زار و خار است و سست

چرا انقلاب آرام در ايران ناشدنی است؟

! دموکراسی مقام منظم عنتری

نوروز ايرانی در رژيمی ايرانی

بوی خوش خرد گرايی در نوروز

نامه ای به سخنگوی وزارت خارجه

!اصلاح جمهوری اسلامی به سبک آمريکا

!رژيم و دو گزينه، شکست، شکست ننگين

! لاابالی ها شال و کلاه کنيد

اسلام را کشف کنيم نه مسخره

ماندگاری ايران فقط به ناهشياران است !؟

!نه نه، اين تيم، تيم ملی ما نيست

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/پنجمين بخش

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش چهارم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش سوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش دوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش نخست

فرهنگ سازی را بايد از دکتر شريعتی آموخت

دانشمندان اتمی يا الاغهای پاکستانی

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش دوم

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش نخست

مبارزان ديروز، بابا بزرگ های بی عزت امروز

پيش درآمدی بر چيستی فرهنگ

ملتی در ميان چند طايفه رويا پرداز دغلباز

مشکل نه دستار که مسلک دستاربندی است

بی فرهنگی ما، عين فرهنگ ما است

! نابخردی نزد ما ايرانيان است و بس

!خود همی گفتی که خر رفت ای پسر

ولله که کابينه احمدی نژاد حقيقت ما است

است( Oedipuskomplex )رنج ما ازعقده اوديپ

غير قمر هيچ مگو

اين نه گنجی، که عقيده در زندان است

جمهوری خواهی پوششی برای دشمنان ملت

شاه ايران قربانی انتقام اسلامی

کار سترگ گنجی روشنگری است

گنجی اولين مسلمان لائيک

واپسين پرده تراژدی خمينی

انتخابات اخير پروژه حمله به ايران را کليد زد

جنگ آمريکا عليه ايران آغاز شده است

انتصاب احمدی نژاد، کشف حجاب رژيم

حماسه ديگری برای رژيم

برادر احمدی نژاد بهترين گزينه

انقلابی که دزديده شد؟

معين يک ملا است، نه مصدق

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران !/ بخش سوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش دوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش نخست

فولادوند همان جنتی است

اکبر گنجی، ديوانه ای از قفس پريد

دموکراسی محصول انديشه آزاد از مذهب است

تفنگداران آمريکايی پشت مرز هستند

رئيس جمهور اصلی خامنه ای است

!دانشجويان سوخته را دريابيد

دغلبازان ملا مذهبی

!خاتمی خائن نبود، رفسنجانی هم نيست

فندق پوست کنده

خيانتی بنام انقلاب اسلامی

ايران، کارگاه بی کارگر

آزادی کمی همت و هزينه می طلبد

نمايش لوطی عنتری در ملک جم

نخبگان نادانی

بوی باروت آمريکايی و رفسنجانی

آقای خمينی يک پيغمبر بود نه امام

انديشه زوال ناپذير است

اپوزيسيونی ناکارآمد تر از هخا!

زنهار که ايرانی در انتقام کشی خيلی بی رحم است!

سخنی با امضا کنندگان بيانيه تحليلی 565

...بر چنين ملت و گورپدرش

واپسين ماههای رژيم يران

اصول اعتقادی دايناسورها، طنزنوروزی

يادت بخير ميسيو، يادت بخير

امتيازی برای تسخيرايران

اشغال نظامی ايران وسيله ايالات متحده

چهارشنبه سوری، شروع حرکت تاريخی

بد آگاهی و فرهنگ هفت رگه

جرج دابليو بوش، آبراهام لينکلنی ديگر

روحانيّت ضد خدا

استبداد خاندان پهلوی بلای جان ملا ها

آمريکا در خوان هقتم

عقل شرعی و شرع عقلی

واکنش مردم ما به حمله نظامی آمريکا

عشق های آقای نوری زاده

به هيولای اتم نه بگوئيم

موشک ملا حسنی و اتم آخوند نشان بزبان کوچه

رفراندم امير انتظام يا سازگارا، کدام ميتواند مشکوک باشد ؟

آيا مخمل انقلاب به خون آغشته خواهد شد؟

کاندوليزا رايس و بلال حبشی

سکس ضرورتی زيبا است نه يک تابو

نام وطنفروشان را به خاطر بسپاريم

طرح گوسفند سازی ملت ايران

آب از سر چشمه گل آلود است

رژيم ملا ها دقيقآ يک باند مافيا است

نوبت کشف عمامه است

فرهنگی که محشر می آفريند - دی جی مريم

ملا ها عقلمان را نيز دزديده اند

فقدان خرد سياسی را فقدان رهبريّت نناميم

ابطحی و ماری آنتوانت ـ وبلاگ نويسان تواب

نادانی تا به کی !؟

آزادی ايران، نقطه شروع 1

آزادی ايران، نقطه شروع 2

هنر سياست

ايران و ايرانی برای ملا ها غنيمت جنگی هستند

شب تيره، نوشته ای در مورد پناهندگی

انقلاب ايران، آغاز جنگ سوم بود

اين رفراندوم يک فريب است

سپاه پاسداران، شريک يا رقيب آمريکا

خامنه ای پدر خوانده تروريسم

فرهنگ پشت حجاب

کمونيسم همان حزب الله است

داريوش همايون چه ميگويد؟

اينترنت دنيای روانپريشان

خانه تکانی فرهنگی

فردا روشن است

عين الله باقرزاده های سياسی

آن که می خندد هنوز

اپيستمولژی اپوزيسيون

انقلاب سوسول ها

درود بر بسيجی با و جدان

روشنگران خفته ونقش چپ

فتح دروازه های اسلام

حزب توده و نابودی تشيّع

جنگ ديگر ايران و عراق

درد ما از خود ما است

يادی ازاستبداد آريا مهری!؟

ابر قدرت ترور

کدام مشروطه خواهی؟

برای آقای سعيد حجاريان

تراژدی ملا حسنی ها

مارمولک، سری 2

پهلوی پرست ها

هخا و تجمع اطراف دانشگاه

هخا و خاتمی، دو پسر عمو

تريبونال بين المللی

پايان ماه عسل فيضيه و لندن

طرح آزادی ايران 1

اولين و آخرين ميثاق ملی

اطلاعيه جمهوری خواهان

يک قاچاقچی جانشين خاتمی

فهم سر به کون

توطئه مشترک شريعتمداری

انگليس و ملا

نفت، رشوه، جنايت و

عنتر و بوزينه وخط رهبری

اروپايی و ملای هفت خط

ايران حراج است، حراج

درسهايی ازانتخابات آمريکا

عنکبوت و عقرب

بر رژيم اسلامی، نمرده به فتوای من نماز کنيد

پوکر روسی فيضيّه با پنتاگون

به ايران خوش آمديد کاندوليزای عزيز

مسخره بازی اتمی اروپا و ملا ها

انتلکتوليسم يا منگليسم

آبروی روشنقکران مشرق زمين


رسالت من بعد از نوژه

بی تفاوت نباشيم

نگاه خردمندانه به 28 مرداد


سايه سعيدی سيرجانی :

مسئوليت، نوشته ای در ارتباط با رفراندوم

پرسش شيما کلباسی از سايه در ارتباط با طرح رفراندوم

هويت، به همراه يک نوشته از فرزانه استاد جانباخته سعيدی سيرجانی با نام مشتی غلوم لعنتی

بچه های روستای سفيلان

امان از فريب و صد امان از خود فريبی

دريغ از يک "پسته" بودن

رنجنامه کوتاه سايه

بر ما چه ميرود


روشنگری های شهريار شادان از تشکيلات درونمرزی حزب ميهن :

خمينی؛ عارف يا جادوگر ؟

ما جوانان ايران بايد

حکومت خدا (1)

می گوید اعدام کن

راهی نوین برای فردای ایران


رنجنامه معصومه

شير ايران دريغ!


حافظ و اميرمبارزالدين

دلکش و ولی فقيه


کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران-پن‌لاگ


کانون وبلاگ نويسان



This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com eXTReMe Tracker