آزاد شو


*** اين وبلاگ منعکس کننده مطالب و مقالات حزب ميهن است ***


Friday, May 29, 2009

 

نخبگان جهان متمدن و منگل های ما



زاد گـــاه
امير سپهر


نخبگان جهان متمدن و منگل های ما

فراموش مکنيد که موجودی چون احمدی نژاد، برآيند هشت سال حکومت اصلاح طلبان است... و


تاريخ تمدن غرب بخوبی نشان ميدهد که تمامی ملت های اين بخش از جهان، همه ی پيشرفت خود را وامدار نخبگان فرهنگی و سياسی خود هستند. زيرا که همين نخبگان بودند که با روشنگری های خود اين مردمان را بيدار کرده، سطح آگاهی ها و فرهنگ آنها را بالا برده، برای جنبش های مدرن و مدنی ايشان بستر سازی کرده و در نهايت اين ملتها، با بهره وری از انديشه های بلند پيش آهنگان فرهنگی و سياسی خويش، به اين زندگی آزاد و مدرن و مرفه انسانی دست يافته اند

مهم تر از آنچه که آوردم، اين مردمان اساسآ ماندگاری و رشد دموکراسی های خود را وامدار اين نخبگان هستند. زيرا که پاسداری از اصل آزادی و دموکراسی که نخستين و اصلی ترين شرط آنهم مسئوليت شناسی و پايبند ماندن همين نخبگان به قواعد بازی دموکراسی است، بدون شک هزاران بار مهم تر از بدست آوردن اين نعمت ها با دادن حتا ميليون ها تن قربانی در يک جنگ و يا انقلاب است. زيرا چه بسيار پيش آمده که يک رخداد سياسی، به يکباره به شکستن قفل ها و گسسته شدن زنجير ها در يک جامعه اسير انجاميده، ليکن ديری نگذشته است که باز هم بساط استبداد و جور و ستم از نو در آن سرزمين گسترده شده است

برای مثال مردمان هند و پاکستان و بنگلادش که تا سال هزار و نهصد و چهل و هفت، هر سه يک کشور داشتند و يک ملت محسوب می شدند، همگی در همان سال از بند استعمار انگليس رها گشتند، و حال ببينيد که سطح فرهنگ و دموکراسی و پيشرفت هندی ها کجا است، پاکستانی ها به چه درکاتی سقوط کرده اند و بنگلادشی ها در چه گندابی غوطه ور هستند

يا بنگريد به اوضاع جمهوری های آزاده شده از زندان اتحاد جماهير شوروی«روسيه». يعنی به کشور هايی که غنچه های آزادی در بسياری از آنها، اصلآ هنوز باز نشده فسرد و لگدمال شد. امروز هم که جز جمهوری چک و مجارستان و لهستان، همگی کم و بيش يا اسير استالين های محلی خود هستند، يا چون بالکان پس از آزادی کارشان به جنگ و نسل کشی و عاقبت هم به پارچه پارچه شدن کشيد و يا اينکه مرتب درگير بحرانهای داخلی خود هستند که گرجستان تجزيه شده و اوکراين پر ماجرا دو نمونه ی اين کشور های هميشه در بحران هستند

و نکته هم در همين است، در اينکه چگونه از ميان آنهمه کشور، تنها همين سه کشور به آرامش و ثبات سياسی و دموکراسی دست می يابند؟ پاسخ اين است که هر سه ی اين کشور ها تا پيش از گرفتار آمدن در دام کمونيسم، هم نهاد های مدنی ريشه داری داشتند، هم نظامهايی مدرن و هم نخبگانی آگاه و راستين و مسئوليت شناس. که اين آخری
يعنی (داشتن نخبگانی آگاه و راستين و مسئوليت شناس)، بزرگترين ثروت ملی است که يک ملت می تواند آنرا داشته باشد

کشوری چون مجارستان که در خونين ترين سالهای حکومت استالين جنايتکار، نخبگان آن براه انداختن و رهبری انقلاب استقلال طلبانه و ملی و پيشرو هزار و نهصد و پنجاه و شش را در کارنامه خود داشته، کشوری بنام چکسلواکی که آنهم در يکی از سياه ترين دوران استبداد کمونيسم «هزار و نهصد و شصت و هشت» نخبگان اش يکی از مترقی ترين جنبشی های آزادی خواهانه و ملی قرن بيستم «بهار پراگ» را داشته اند و همچنين انديشمندی بی همتا چون واسلاو هاول را، و سرانجام نخبگانی که توانسته بودند بی نظير ترين جنبش همبستگی طول تاريخ «سوليدارنوش» را در لهستان سامان دهند، مانند روز روشن بود که بتوانند پس از فروپاشی کمونيسم، در کشور های خود نظامهايی دموکراتيک ايجاد کنند

هند هم اگر هند شد و ماند و به دموکراسی کامل رسيد و از فقر و نکبت و گرسنگی کامل ديروز، امروزه بدين پايه از اعتبار و پيشرفت صنعتی و خوشنامی رسيده، تنها و تنها به دليل داشتن نخبگانی چون مهاتما گاندی و جواهر لعل نهروـ ی بزرگ و سوبهاش چاندرا بوز و سپس هم اينديرا گاندی و پسرش راجيو و همسر ايتاليايی وی خانم سونيا گاندی است که امروز محبوب ترين چهره در ميهن خود هند و والا مقام ترين و محترم ترين زن سياسی در تمامی جهان است. همچنين واچپايی و مانموهان سينگ که همين چند روز پيش برای دومين بار سوگند نخست وزيری ياد کرد

و پاکستان اگر به چنين گنداب متعفنی بدل گشت، بدين سبب بود که بنيانگذار الکليک آن محمد علی جناح، اين کشور قلابی را با سوء استفاده از اسلام زدگی پست ترين لايه های اجتماعی جامعه هند آنروز بنا نهاد. پر پيدا است که فرهنگ و مدنيت کشوری که تنها هويت آن هم مسلمانی مردم آن باشد، پس از شصت سال بستر همين لجنزاری می شود که تنها، زالو های خونخواری چون طالبان را در خود پروش می دهد که امروزه امنيت از تمامی جهانيان سلب کرده اند

در زمينه ی سياسی هم که می شود جولانگاه اراذل و اوباشی چون ژنرال ايوب و ژنرال ضياء الحق و چودری و نواز شريف و کلاش دزد و کلاهبرداری چون آصف علی زرداری. چنانچه در آن ميان چند سياستمدار پيشرو چون ذوالفقارعلی بوتو و دخترش بی نظير و پرويز مشرف ی هم بخواهند به اين کشور وحشی هويتی ملی و متمدنانه و مدنی بخشند، به سبعانه ترين شکلی به دست مسلمان کشته شده يا ناگزير به ترک ميهن می شوند

و در اينسوی آسيا کشوری بنام اسرائيل که حتا يک سال هم دير تر از آن پاکستان نکبت زده و دوزخی ـ در هزار و نهصد و چهل و هشت ـ به استقلال رسيد، چون از نخبگانی راستين و دموکرات هايی مسئوليت پذير برخوردار بود و هست، تنها در چند دهه، سوای اينکه از سرزمينی بيابانی و بی آب و علف به حاصلخيز ترين کشور منطقه ی شرق ميانه مبدل می شود، در سايه ميهن پرستی و مسئوليت پذيری همان نخبگان خود هم به يکی از مدرن ترين و نيرومند ترين قدرت های نظامی قاره ی آسيا بدل می گردد

آنهم با جمعيتی که در ابتدا دو مليون بود و اکنون هم حتا به ده ميليون نرسيده، آنهم با پشت سر نهادن چهار جنگ بزرگ همزمان با چند کشور عربی برخوردار از کمک های بی دريغ اتحاد جماهير شوروی که در هر چهار آنهم پيروز شد و سرانجام، آنهم با درگيری شبانه روز با حرفه ای ترين و وحشی ترين تروريست ها و خرابکاران تاريخ در تمامی روز های عمر خود

ليکن ملتی که بزرگترين مثلآ نخبگان و انديشمندان و نويسندگان آن رسمآ نوکر اتحاد شوروی می شوند، ملتی که مثلآ نخبگان آن به محض يافتن يک فرصت، فورآ يکی از بزرگترين سياستمداران قرن بيستم، يعنی محمد رضا شاه پهلوی فقيد و سياستمداری مدرن چون دکتر بختيار را از کشور بيرون انداخته و خمينی و خلخالی و هادی غفاری و حسين الله کرم و يزدی و قطب زاده... را در ايران بر سر کار می آورند، اين هم مانند روز روشن است که نواميس دخترانش حتا در لجنستانی چون پاکستان هم به حراج می رود

پس، ملتی که نخبگانش اينچنين باشند، کجا خواهد توانست رئيس جمهوری بهتر از احمدی نژاد، اين مبتذل ترين دلقک جهان و يا ميرحسين شال سبز بر کمر و کروبی سر تا پا مسخره و سبزعلی رضايی بچه چوپان تروريست داشته باشد

مبادا خيال کنيد که اينها مربوط به گذشته است، خير! اين حکايت همچنان باقی و اين ايرانسوزی نخبگان ايرانی همچنان ادامه دارد. چنانچه سخنم را نمی پذيريد، خواهش می کنم که نوشتار و گفتارهای اين مثلآ نخبگان در مورد سيرک انتخاباتی علی خامنه ای را با دقت بيشتری بخوانيد و گوش کنيد

فراموش هم مکنيد که موجودی چون احمدی نژاد، برآيند هشت سال حکومت اصلاح طلبان است، و برآمده از انتخاباتی که رئيس بزرگ اصلاح طلبان، سيد محمد خاتمی آنرا برگزار کرد. همان خاتمی هم بود که دست اين مرد سفله و مسخره را گرفته و به کاخ رياست جمهوری آورد. يعنی باز هم روز از نو، روزی از نو، و اين است ميزان خرد و هوش نخبگان ايرانی. پس بيجا نيست که من اينها
را «منگل ها» می خوانم نه «نخبگان». امير سپهر


www.zadgah.com

|

Thursday, May 14, 2009

 

! با واژه و تغيير نام که نمی توان رها گشت و خانه بازپس گرفت



زاد گـــاه
امير سپهر




با واژه و تغيير نام که نمی توان رها گشت و خانه بازپس گرفت! و

همچنان پرداختن به اين مسائل سطحی، به فروپاشی ايران خواهد انجاميد و آنگاه، ما خواهيم ماند و هزاران هزار پانته آ و آذرميدخت و پوراندخت و آپرانيک و آرتيمس فاحشه در سرزمين های اعراب بی فرهنگ، ما خواهيم ماند و چند ميليون آرش و کوروش و داريوش و رستم و کيکاووس عمله بنا و ماشين شوی در خيابان های شيخ نشين های عربی ... و
..............................................................................................................

هم ميهن گران ارج و مهربانی برای من نامه ـ ايميل ـ ی فرستاده بودند با يک نثر کاملآ بديع و پر از واژگان نو. نگارنده در ايميلی که برای اين هم ميهن فرهيخته فرستادم، جدای از پاسخ نوشتن برای درونمايه ی آن ايميل، اين را نيز آوردم که من متنی هم در مورد خود شيوه ی نگارش و واژگانی که ايشان بکار برده اند خواهم نوشت. اين نيز افزودم از آنجا که مراد من از متنی که خواهم نوشت، تنها و به ويژه شخص ايشان نيست، اين متن را بر روی سايت خود منتشر خواهم ساخت

زيرا که اين اپيدمی (بازی کردن با پارسی و واژه پردازی های خارج از قاعده) که در اين سالها به جان زبان ما افتاده، به باور من نه درست است و نه اصلآ ضروری. البته نانوشته نماند که برخی از اين واژگان نو، بسيار هم بر دل خوش می نشيند. آنچنانکه خود من نيز نه تنها در پاره ای از نوشته های خود از آنها سود می برم، بل که گاهی حتا پا را از اينهم فراتر نهاده و جسارت به خرج داده و واژه هم می سازم. همچنانکه بسياری از واژگانی که اين هم ميهن در نامه خود آورده اند، برای من اغواگر بود

پس، رسم دادگری اين است که بنويسم گر چه خود من نيز بگونه ای جزو همين ناخوش های واژه پرداز هستم، ليکن تفاوت من با بسياری در اين است که من اين کپی برداری و واژه پردازی ها را، صرفآ از سر شوق انجام می دهم. از اينروی هم زياد در بند اين نيستم که واژگانی که بکار می برم، پارسی سره هستند يا خير. در برابر اما پاره ای خود را به آب و آتش می زنند که مثلآ از واژگان بيگانه در نوشته های خود استفاده کنند. نتيجه اين اصرار بيجا هم اين شده که حال هر کسی برای خود يک دکان واژه سازی باز کرده و با زبان پارسی هم هرچه که دل تنگش می خواهد انجام می دهد

در حاليکه گذشته از اينکه اصلآ نود و نه درصد اين واژه پردازان صلاحيت اينکار را ندارند که خود من نيز يکی از همان بی صلاحيت ها هستم، چنانچه کسانی هم در اين زمينه دارای صلاحيت باشند، باز هم اين کار، کار سودمندی نيست. چرا که اين واژه هايی که ساخته می شوند، سليقه ای هستند نه توافقی. به تبع آنهم، نمی توانند کاربردی ملی داشته باشند

به زبانی ساده تر، از آنجا که در زمان ساختن اين واژگان هيچ توافق و هماهنگی ميان فرهنگوران بعمل نمی آيد، تبعآ اين واژه ها حالت شخصی پيدا می کنند. يعنی هر کسی از واژه ای استفاده می کند که خود آنرا ساخته و خود کاربرد درست آنرا می شناسد نه همه ی مردم. به همين سبب هم در فقدان يک نهاد ويژه ملی برای اينکار، هر کسی که يک واژه ی نو می سازد، بجای خدمت به زبان پارسی، آنرا آلوده تر و درهم و برهم تر هم می سازد، ولو که آن واژه پرداز اصلآ يک انسان فرهنگور و دارای صلاحيت واژه پردازی هم که باشد

به هر روی، همانگونه که آوردم، گر چه از ديد احساس، پاره ای از اين واژگان خيلی خوشايند به نظر می رسند، ليکن از پشت پنجره ی عقل، من که اينگونه واژه پردازی ها را در اوضاع کنونی، از سوی هر هم ميهن خردمند و با دانشی هم که باشد، فقط دردسری می بينم افزوده بر بيشمار دردسر های موجودی که ما حال داريم

اشتباه نشود که نگارنده هيچ مخالفتی با اين هم ميهنان واژه پرداز ندارم، بلکه مراد من اين است که خيلی دوستانه و صميمانه بنويسم که صرف نظر از عدم صلاحيت ما در واژه پردازی، درد اصلی ما اينک اصلآ از چهار واژه ی عربی در پارسی نيست که ما سفت و سخت بدين کار های روبنايی چسبيده ايم. آنچه بايد اينک برای ما ارزش حياتی داشته باشد، نه نقش ايوان، بلکه خود خانه ای است که اصلآ از پای بست ويران است

مادام هم که اين خانه استوار نگردد و چراغی سرای آنرا روشن نسازد و سماوری در ايوان آن در حال جوشيدن نباشد، اين اسباب آذين بندی و لامپ های رنگين و پرده های خوشرنگ، تنها به درد جمع کردن در يک کارتون دربسته و نهادن آن کارتن در يک انبار زيرزمينی خواهد خورد. انباری سرد و نمور و پر از جانور که تازه آنهم اصلآ در خاک خودمان نيست. پس از چندی هم که، نم و موش و موريانه، اين اسباب را کدر و بد رنگ ساخته و جويده و پوک و نابود خواهند ساخت

گذشته از همه اينها، زبان وسيله ای برای انتقال انديشه ها و خواست های درونی انسانها به همديگر است. پس، چه زيبا و بجا است که ما برای ايجاد رابطه ای هر چه نزديک تر با همديگر که لازمه آن هم بيان هر چه روشن تر انديشه ها و انتقال هر چه ژرف تر خواست های درونی خودمان است، از ساده ترين و هم فهم ترين واژگان و جمله بندی ها و متن ها مدد گيريم

درست است که پالايش زبان پارسی از زبان تازی و هر زبان ديگری و استفاده از واژگان بومی، کاری بسيار نکو و پسنديده است، ليکن همانگونه که نوشتم، اينکار، کار فرهنگستان در يک ايران آزاد است نه کار من بابا شمل بی خانمان و شما گراميان آواره از ميهن، آنهم به شکل برنامه ريزی شده و گام به گام

يعنی ابتدا دگرگون ساختن نظام آموزشی کشور و بکارگيری واژگان نو در کتابهای درسی که اينکار منجر به راهيابی اين واژگان به نوشتار ها و گفتار های مراکز آموزشی و علمی و آکادميک بشود. هم زمان با آن، مکلف ساختن وزارت خانه ها و نهاد های دولتی به استفاده از اين واژگان در مکاتبات خود. همچنين خواستن از ارگان های غيردولتی به رعايت اين امر در تماس با نهاد های دولتی. برگرداندن تمامی تابلو ها و سرنامه ها و ميثاق نامه ها به پارسی در صورت وجود يک يا چند واژه ی غير پارسی هم معنا در آنها

از پس اين گام، بی شک فرهنگوران و نويسندگان و روزنامه نگاران ما هم از اين واژگان در نوشته های خود استفاده خواهند کرد و پای اين واژگان حتا به فرهنگ لغات هم باز خواهد شد. برايند چنين فرايندی هم، رسميت يافتن اين واژگان، تکرار آن در ادبيات و مکاتبات و در نتيجه هم، همه فهم شدن اين واژگان در جامعه خواهد بود. وقتی هم که اين واژگان شکل ملی يافته و هم فهم شدند، بخودی خود وارد نوشته ها و سخن گفتن مردم نيز خواهند شد. حتا وارد نوشته های بسيار خصوصی (نامه نگاری های دوستانه) و خاطره نويسی ها و يادداشت های شخصی افراد

يعنی درست همان کاری که در سده های هفده و هژده، بوسيله ی پروتستانتيست ها در اروپا در مورد زبان انجيلی کليسايی«لاتين يا رومی» انجام شد. در نزد خودمان هم، يعنی همان کاری که فرهنگستان ايران در روزگار پهلوی اول مبادرت بدان کرد که ثمره آن کار سترگ فرهنگی هم مثلآ همين واژگان دانش آموز و دانشجو و دبستان و دبيرستان و دانشگاه و باشگاه و زايشگاه و پيراستن و آراستن و دلبستگی و همبستگی و پيوند و شادکامی و بهروزی و نيک انجامی و کاميابی... است

واژگانی پاکيزه، زيبا و سره که اينک، هم همه ی ما ايرانيان کاربرد درست آنها را می شناسيم، هم آنها را در ادبيات خودمان می خوانيم و هم اينکه ديگر همگی هم از روی شناخت و بگونه ای دلخواه آنها را در نوشته ها و گفتار های شخصی خود بکار می بريم

نه اينکه هر کدامی از ما بويژه در اين غربت، از سرخود بنشينيم و واژه پردازی کنيم و متن هايی بنويسيم که درست به اندازه خود متن، نيازمند پرانتز باز کردن و توضيح و تفسير باشد که نتيجه آنهم همانطور که آوردم، جز الکن تر کردن همين زبان ابتر و درهم و برهم ما هم چيز ديگری نباشد

اين بيزاری از بود واژگان تازی در زبان پارسی، البته در ميان ما چيز تازه ای نيست. اين دلزدگی ملی امری است که در ايران، ريشه ای دستکم يکصد و پنجاه ساله دارد. روشن ترين رگه های اين بيزاری را هم به خوبی در ادبيات روزگار مشروطه می توان مشاهده کرد. آنچه باعث شده که آن نفرت تاريخی حال به اوج خود رسد، برايند سه دهه ايران ستيزی و خيانت ها و جنايت های بی سابقه ی اسلام پناهان تازی خوی در ميهن ما است

با نگرشی تاريخی و دادگرانه به اين مسئله، اين بيزاری هم البته کاملآ بجا و قابل درک بود و هست. زيرا که اين نفرت، ابتدايی ترين و اساسآ کمترين واکنش طبيعی يک ملت اسير و تن زخمی در زندانی چهارده سده ای و در برابر هزار و چهارصد سال تازيانه خوردن از تازی ها و آيين اهريمنی آنان است. در برابر اين سفلگان ضد ايرانی هم که گونه ای از ايستادگی فرهنگی که پروانه داده نشود که اينان بتوانند هم چيز ما را عربی و اسلامی و يا حتا معرب سازند

مراد بيشترين ايرانيان هم از پالايش زبانی، در حقيقت تنها حذف همين واژگان عربی ملايی از زبان ما است نه ديگر واژگان بيگانه. زيرا ما خانه خراب اعراب و اسير دست نمايندگان فرهنگی آنان يعنی مشايخ دستاربند شديم و هستيم نه ملت و طايفه ای ديگر. چنانچه مثلآ اگر فرانسوی ها و ميسيونر های مذهبی آنان در حق ما اينهمه بيداد و ستم کرده بودند، بدون شک امروز واژگان فرانسوی و خود آن مردم و کاردينال ها و کشيش های فرانسوی آماج اين نفرت ما بودند نه تازيان و زبان عربی و ملايان

فراچشم داشته باشيد که آنچه امروز ما بنام زبان ترکی استانبولی می شناسيم، دستکم پنج برابر زبان فارسی واژگان عربی در درون خود دارد. همچنان که صد ها واژه ی سره ی پارسی و يونانی و لاتين و حتا آلمانی و فرانسوی هم در آن زبان هفتِ بيجار وجود دارد. با اينهمه هيچ کس در آن ديار، هيچ حساسيتی به اين واژگان بيگانه در زبان ترکی امروزين نداشته و هيچ دلزدگی تاريخی هم از ملت و طايفه ی ويژه ای ندارد

چرا که آنان نه تنها از اعراب و هيچ ملتی آسيب جدی نديده اند، بلکه تا جنگ عالمگير اول، اصلآ از يکهزار و دويست و نود نه تا يکهزار و نهصد و بيست و دو ميلادی، يعنی به مدت بيش از شش سده با امپراتوری عثمانی خود هم که تنها فراز تاريخی ايشان است، بر بخش بزرگی از مدیترانه، تمامی مناطق آسیای صغیر، بخش هايی از جنوب شرقی اروپا تا قفقاز و تمامی سرزمين های عربی و اسلامی در خاورمیانه و بين النهرين نيمه کردنشين و شمال افریقا هم حکومت کرده اند. يک تا يک و نيم ميليون ارامنه را هم که با بيرحمی تمام قتل عام کرده اند

پس مشاهده می کنيد که اين بيزاری ما بيش از آنکه برخاسته از يک وجدان فرهنگی و نياز زبانی باشد، جوشيده از يک سينه ی مجروح و دلی سوزان و يک غرور لگدمال شده و روانی خسته و تنی سياه گشته از ضربات تازيانه های يک قوم بی فرهنگ و متجاوز و خونريز است. از اينروی هم اين پالايش، يک نياز بی چون و چرای ملی و تاريخی است که بايد هم روزی در ايران با نيرومندی پی گيری شده و به انجام رسد

ليکن با تمامی اينها که آورم، دستکم خود من در چنين موقعيت بسيار سرنوشت ساز تاريخی، به اين گونه چيز ها هيچ بهايی نمی دهم. حتا با اينکه خود نيز يک نام عربی ـ حسين ـ را از مدارک شناسايی ـ پاسپورت و شناسنامه ی سوئدی ـ خود بگونه ی رسمی حذف کرده ام. زيرا با اين همه درد و مشکلی که ما اينک با آن دست بگريبان هستيم، اينگونه کار ها را، واکنش هايی احساسی و سطحی و زودگذر پنداشته و اصولآ هم از اولويت های کار مبارزاتی خود نمی انگارم

از ديد من، درد جگرسوز ما اکنون بسی جانکاه تر و کشنده تر از آن است که بتوان آنرا با نوشتن «حليم» تازی با هه ی دو چشم و «مرتضی» را به شکل «مرتزا» نوشتن مداوا کرده و يا حتا با دگرگون ساختن نام خود از غلامعلی و ام البنين و اصغر به آرش و ماندانا و بابک بدان مرحمی نهاد. ما، چه در گذشته و چه حتا امروز هم بسياری اصغر و اکبر و رعنا و ثريا و رضا در ميان خود داشتيم و داريم که هزاران بار خردمند تر و ميهن دوست تر از کسانی بودند و هستند که نام هاشان گيو و گودرز و سودابه و تهمينه و ماندانا و سيروس و کامران بود و هست

مگر جز اين است که آنکس که سند کيستی ما را نوشت، ابوالقاسم فردوسی و آنکس که يک ايران فروش و تروريست درجه يک از کار در آمد، خسرو روزبه نام داشت. کما اينکه هم اينک هم، يک تريتا ی پارسی نسب زرتشتی است که پست ترين مهره ی اين نظام انيرانی اسلامی در خارج از کشور محسوب می شود

حاصل اينکه رسم خردمندی اينک شناخت اولويت و مبارزه ی تمام عيار در راستای نجات کشورمان از چنگال خونين ملايان است نه خريد زر و زيور برای عروسی که وجود ندارد. يعنی بکار گرفتن همه توش و توان مادی ومعنوی خودمان در راه مبارزه با اين نمايندگان تاريخی تازيان و پاسداران دستاورد های تجاوزات آنان در ايران اشغالی. آنهم مبارزه ی سياسی راستين که جای آنهم در خيابان ها و برابر نهاد های بين المللی و ميادين و پارلمان ها است، نه بر روی برگهای کاغذين و سايت های اينترنتی و پشت کامپيوتر ها و ميکروفون ها و دوربين ها

ورنه با اين مثلآ "مبارزات"؟! با نفوذ اعراب، آنهم تنها با تغيير نام و واژه پردازی ـ که براستی بسيار نازل و کودکانه است ـ، ديری نخواهد گذشت که ايران از هم پاشيده خواهد شد و آنگاه، ما خواهيم ماند و چند صد واژه ی هچل هفت و هزاران هزار پانته آ و آذرميدخت و پوراندخت و آپرانيک و آرتيمس فاحشه، آنهم اتفاقآ در سرزمين های همان اعرابی که ما داعيه ی مبارزه ی با نفوذ فرهنگی آنان را هم داريم، آنهم در ميکروشيخ نشين های آنان

ما خواهيم ماند و چند ميليون رستم شيره ای و بابک ترياکی، ما و هزاران هزار آرش و کوروش و داريوش و کيکاووس کارگر ساختمانی و ماشين شوی، البته باز هم در خيابان های همان شيخ نشين های عربی که حتا هم اکنون هم پر از دکتر و مهندس های ايرانی است که در آنجا به نوکری اعراب و عملگی مشغول هستند و سرانجام ما خواهيم ماند و يک جلد شاهنامه ی پاره پوره در طاقچه ی اتاقی در غربت، همين.امير سپهر


www.zadgah.com

|

Thursday, May 07, 2009

 

شاهزاده رضا پهلوی هم، اينک يکی از ستون های اصلی جمهوری اسلامی است



زاد گـــاه
امير سپهر


شاهزاده رضا پهلوی هم، اينک يکی از ستون های اصلی جمهوری اسلامی است

شاهزاده رضا پهلوی اگر هم خامنه ای دوم اين رژيم نباشد، بی هيچ ترديدی، خاتمی دوم اين بساط ايرانسوزی است. دقيقآ هم مانند او، مردم را يک دست و يک پا، ميان زمين و آسمان، سفيل و سرگردان و در اميد واهی نگهداشته ... من بدون هيچ پرده پوشی و تعارفی به روشنی می نويسم که نقش شاهزاده رضا پهلوی امروز در استمرار اين نگونبختی و ناموس فروشی ها، بگونه ای حتا از نقش خاتمی و خود علی خامنه ای هم اساسی تر است... و

در بخش هايی از ايران بسياری از خانواده ها از فرط بی پولی و نداشتن مسکن ومأوا، ديگر به غار ها پناه برده و دوباره به دوران بربريت و عصر غارنشينی باز گشته اند ...
و

دستکم در شش ـ هفت سال گذشته، ماهی نبوده که است که در آن، چند يا حداقل يک نامه ی سرگشاده از درون و برون ايران خطاب به شاهزاده رضا پهلوی نوشته نشده باشد. چکيده ی تمامی اين نامه ها هم، درخواست از وی برای نشان دادن عزم راستين و اقدامی عملی در مبارزه با رژيم ضد ايرانی جمهوری اسلامی بوده

آنان که جمهوری خواه هستند، نامه های خود را کمی رسمی تر و ديپلمات مآبانه تر نوشته، اما گروه هوادار آيين پادشاهی، اکثرآ نامه های خود را به شکلی بسيار ساده و بی پيرايه و از سر سوز جگر نگاشته اند. بگونه ای که اين گروه، در اين اواخر ديگر اصلآ کار را به التماس هايی با شيون و زاری کشانده اند

البته سبب سوزدل بيشتر اين گروه نسبت به جمهوری خواهان هم کاملآ روشن است. زيرا که اينان، شخص شاهزاده را، نخستين و واپسين و تنها اميد خود برای نجات ميهن شان می پندارند، و در حقيقت هم ايشان با همين نگاه و باور، سی سال است که در انتظار اقدام عملی اين فرد نشسته و بسياری از آنها اصلآ عمر و جوانی و تمامی خوشی های زندگی خود را به پای او ريخته اند

آخرين نامه های سرگشاده ی اين گروه «عمر در انتظار باختگان»، ديگر آنچنان پر سوز و گداز و ملتمسانه گشته که جدآ دل آدمی را به سختی به درد می آورد. از سوی ديگر هم البته انسان براستی از خواندن اين التماس نامه ها، ديگر بسيار عصبی و عاصی می شود. آنچنان عاصی که ديگر می خواهد اصلآ سر بر ديوار کوبد و قيد هم چيز را بزند

از اينروی که انسان از خود می پرسد که آخر چگونه است که فردی که در صد بزرگی از مردم ما تا بدين اندازه به او مهر و بزرگواری دارند، شخصی که حال به درست يا غلط، به هر حال اولين و آخرين اميد گروه بزرگی از مردم ما است، در برابر اينهمه خواهش و تمنا و التماس که همه هم ناشی از دلشوره آنان برای ميهن شان است، اصلآ حتا خم به آبرو هم نياورده و تا اين اندازه خونسرد و بی تفاوت باشد! و

از آنهم مهم تر، آخر مگر می شود که يک ايرانی شرافتمند که بسيار هم ادعای ميهن پرستی دارد، اينهمه فقر و سيه روزی مردم، اينهمه شکنجه، اينهمه اعدام، اينهمه ظلم و بيداد، اينهمه بی آبرويی در جهان، اينهمه توهين و تحقير، اينهمه جوان پامنقلی و حتا اينهمه ناموس فروشی دختران تن پاره ی ما در مينی کشور های عربی و حتا حراج جگرگوشه های ما در پاکستان نکبتی را هم ببيند و باز هم هيچ اقدام راستينی برای نجات اين ملت فنا گشته نکند! و

همچنان هم سر اين ملت را با همان موعظه های هميشگی خود شيره بمالد و اين سخنان هزاران بار تکراری و ملال آور و ديگر براستی تهوع آور شده خود را هم بعنوان مبارزه ای دلاورانه به مردم قالب کند! و درست در همينجا هم هست که آدمی به دام اين انديشه ی ناپاک و توهم هم می افتد که يارب، نکند که اصلآ کاسه ای زير نيم کاسه باشد و اين آدم اصلآ اهداف ديگری داشته باشد! و

ورنه وظيفه ی وجدانی به او حکم می کرد که پس از ديدن اينهمه ظلم و بيداد و توهين و تحقير نسبت به هم ميهنانش و دريافت اينهمه "التماس نامه" از سوی مردمش، دستکم اين حداقل اخلاق را داشته باشد که به هواداران خود بگويد که ای مردم، لطفآ از من «تهور» و «دل به دريا زدن» و «مسئوليت پذيری» که از نخستين ويژگی های يک رهبر است، مخواهيد. چون من فاقد اين ويژگی ها بوده و به همين سبب هم، نمی توانم سکان هدايت اين کشتی طوفان زده را به دست گيرم. پس، بيخودی هم در انتظار اقداماتی شجاعانه از سوی من نمانيد

يا اگر هم می خواهد که کاری انجام دهد و مشکلاتی دارد، به مردم بگويد که ای مردم، من براستی خواهان انجام کاری هستم، اما شوربختانه فعلآ اسباب آن فراهم نيست. کمبود ها و تنگنا های کار خود را هم از روی راستی، خيلی روشن و شفاف با مردم در ميان نهد. يا اساسآ يک التيماتوم به مخالفان رهبری خود داده، يک ضرب العجل برای آنان تعيين کرده و پس از انقضای آن مهلت، بگونه ای جدی از هواداران خود بخواهد که به شکل راستين به ميدان آيند. اگر هم بودجه می خواهد، تامين آنرا نيز از هواداران خود بخواهد

و خلاصه کاری کند که تکليف هواداران خود را روشن سازد. تا اين ايرانيان شريف و خوشباور که اينهمه هم به وی اميد بسته اند، ديگر از اين حالت شش و بش کشنده سی ساله بدرآيند و بنشينند و بيانديشند که چه خاکی بايد بر سر ريخت. ديگر هم بيش از اين عرض خود نبرده و بر زحمت او نيافزايند

من اين سخن را از اينروی آوردم که بنويسم آخر هر مذاکره و پروسه و برنامه ای يک آغاز و پايان و نتيجه ای دارد. تا ابد که نمی شود دوپهلو و سه پهلو سخن گفت و در آن پشت مشت ها با اجنه ديدار کرد. اساسآ اگر او براستی خواهان رهبری باشد، اصلآ نخستين و کمترين کارهايی که بايد انجام دهد، همين شفاف بودن و تغيير روش دادن است. زيرا وی با اين ويژگيهای شخصيتی که در اين سالها از خود بروز داده، نشان داده که بيشتر به درد کشيش شدن می خورد تا يک فرد سياسی قرص و محکم شدن

در زمينه ی ی شفافيت، او تاکنون هر کاری که کرده در تاريکی ها بوده. بدانسان که گويا هواداران او نامحرمند و هرگز هم نبايد بدانند که او در آن پستو ها و پشت در های بسته با چه کسانی ديدار می کند. اصلآ ای کاش که از اين صد ها خيمه شب بازی و سياه بازی های پشت پرده، سودی هم عايد مردم اسير ما می گشت. ما که تاکنون نه تنها هيچ نتيجه ای از اين ديدار ها نديديم، نه تنها هرگز ندانستيم که اساسآ نکات اتفاق يا افتراق کدام ها بوده اند، سهل است که ما حتا يک صورتجلسه، يک قطعنامه و يک نيمچه توافق نامه هم از اينهمه سياه بازی ها مشاهده نکرده ايم آخر

روش کار او در تمامی اين سالها اينگونه بوده که بدون مقدمه ناگهان با يک يا چند تن ديدار کرده، به محض بيرون آمدن از هر جلسه و ديدار و مذاکره ای هم، فورآ اظهار داشته که اين گروه يا شخص با من ارتباطی ندارد. مواضع او يا آنان با من يکی نيست، من سخنگويی ندارم و خلاصه هم بر کسی آشکار نشده که اصلآ هدف اين سياه بازی ها چه بوده و نتايج آنها چيست

ممکن است عده ای پای مسائل امنيتی را پيش کشند، پاسخ اين است که اولآ رژيم بايد ديوانه باشد که به او کوچکترين آسيبی وارد آورد که من دليل آنرا به روشنی خواهم آورد. دوم اينکه اگر زمان ديدار بايد مخفی می ماند، آخر در مورد نتيجه ی ديدار که ديگر نيازی به قايم بشک بازی و پنهانکاری نيست و سرانجام اينکه نماز غفيله خواندن در آمريکا با آقای سازگارای مقيم ينگه دنيا و آبجوی کارلزبرگ نوشيدن با آقای سيد علی رضا نوريزاده ملاباز ساکن لندن چه خطر جانی برای آنان دارد که بايد حتا پس از خاتمه ی مراسم نماز و آبجوخوران هم همچنان سری نگاه داشته شود؟

من با احترام و حسن نيت تمام، بنام يک هم ميهن در همينجا می خواهم از شيفتگان و عاشقان اين مرد خواهش کنم که در دل خود، برای مجاب کردن خودشان هم که شده، يک بار بطور جدی همين را از خود بپرسند که آخر تا چه زمانی می خواهند به اين موعظه های بی سر و ته و اين ديدار های بی نتيجه دلخوش باشند؟

اصلآ آيا با موعظه گری و سالی چهار ـ پنج اعلاميه ی برای آغاز سال تحصيلی کودکان دبستانی و روز درختکاری و زادروز کوروش بزرگ بيرون دادن و سه ـ چهار مصاحبه، آنهم به شکل اظهارنظر، و در کنار آقای سازگارای شبه ملا و جناب نوريزاده ملافکلی نشستن که هنوز هم دل در گرو عشق خاتمی و ابطحی و منتظری و مطهری گوربگور شده و قطب زاده ی لات بی پدر و مادر معدوم و ديگر دستاربندان ضد ايرانی دارد، مگر می شود که ايران از دست اين دزدادن و جانيان پست فطرت باز ستاند

گذشته از اين، چه خوب است که همه ی ما به اين نکته ی بسيار مهم توجه داشته باشيم که مشکل ما که فقط ديکتاتوری نظام کشورمان نيست که ما اجازه داشته باشيم اينهمه زمان از دست دهيم. يعنی مشکل ما که بسان مشکل مردم سعودی، جمهوری آذربايجان، روسيه، چين، مصر و حتا بلاروس و سوريه و ليبی هم نيست که در تمامی آن کشور ها کارخانه ها در حال توليد باشند، مردم آزادی های اجتماعی خود را داشته باشند، دانشگاهها و مراکز علمی به شکل عادی در حال فعاليت باشند و در کشور هم آرامش و ثبات و امنيت برای کار و زندگی و سرمايه گذاری وجود داشته باشد

بلای جگرسوز ما اين است که اين نظام اصلآ دارد ايران و تمامی مردم آنرا نابود می کند. بگونه ای که در برابر هر يک ماهی که ما زمان از کف می دهيم، بی گزافه اين نظام ما را دستکم به اندازه چند سال از ديگر ملت ها عقب می اندازد. به اين نکته ژرف بيانديشد که حتا درخوشبينانه ترين برآورد های کارشناسی هم ايران حداکثر پس از ده سال، ديگر از تنها منبع درآمد خود، يعنی درآمد نفتی هم محروم خواهد شد. چون در سی سال گذشته، حتا برای نگهداری از همان چاههای نفتی پيشين هم هيچ هزينه ای صرف نشده

به جز نفت، ما سالی چند صد ميليون درآمد از راه صدور فرش ايرانی هم عايدی داشتيم که حال ديگر حتا بر روی آن چندر غاز هم ديگر نمی توان حساب باز کرد. چرا که در نتيجه ی اينهمه بگير و ببند و مصادره ی اموال و نبود امنيت شغلی و سرمايه ای، بيشترين دارداران (کارفرمايان و صاحبان دار های قالی) سرمايه های خود را به کشور های همجوار بردند که هم دستمزد کارگران در آنجا ها ارزانتر است و هم سرمايه ها در امنيت. البته هر کدامی آن دارداران، نقش ها و طرح های ايرانی و چند استاد کار بافنده را هم برای تعليم بوميان کشور های مقصد خود با خويشتن بردند

در پيامد آنهم، حال ديگر تمامی بازار های جهان پر شده است از انواع و اقسام فرشهای دستبافت ديگر کشور های آسيايی با طرح ها و حتا کيفيت فرشهای دستبافت ايرانی. قالی های نفيسی که بهای آنها هم به مراتب از فرش ايرانی ارزانتر است. کپی ها هم آنچنان برابر اصل است که تا کسی در اين کار بسيار خبره نباشد، محال است که تشخيص دهد که طرح های کاشان و کرمان و تبريز که اينک در بازار های غرب عرضه می شوند، براستی بافته شده در ايران هستند و يا در تاجيکستان و ازبکستان و ترکمنستان و کشمير هندوستان

کهن ترين صنعت بومی ايران، يعنی نساجی هم که بکلی نابوده شده. بر اساس گفته ی علیرضا محجوب، دبیرکل خانه کارگر در یک نشست خبری که خبر آن در روزنامه ی آفتاب بچاپ رسيد، تنها در نه ماهه ی ساله گذشته، بيش از چهار صد واحد توليدی بکلی تعطيل شده و دويست هزار کارگر ديگر هم به خيل لشگر بيکاران پيوسته اند. بر اساس نوشته ديگر روزنامه درون «دنيای اقتصاد» هم، هم اينک بيش از دوازده هزار واحد توليدی ديگر هم در حال ورشکستگی و نيمه تعطيل هستند که به تدريج بسته خواهند شد

اين همه خبر های ورشکستگی و تعطيلی و بيکاری کارگران در حالی است که با همين نرخ رشد جمعيتی، سالانه حدود هفتصد هزار نان خور تازه هم به جمعيت کشور اضافه می گردد. به دليل رشد انفجاری جمعيت هم در دهه ی نخست و دوم آن فتنه، اينک هر ساله در ايران نزديک به يک ميليون انسان هم به سن بلوغ می رسند که چون دستکم هفتاد ـ هشتاد درصد آنان امکانات تحصيلات عاليه را ندارند، آنان نيز خواهان ورود به بازار کار هستند و تبعآ نيازمند شغل و درآمد

همچنانکه سالی چند صد هزار فارغ التحصيل مراکز آموزش عالی و دانشگاهها هيچ شانسی برای جذب در بازار کار ندارند. زيرا نه تنها هيچ فرصت شغلی جديدی به وجود نمی آيد، بلکه همانگونه که نوشتم، روز به روز هم فرصت های کاری موجود هم در حال از ميان رفتن است

اينها که آوردم تازه مربوط به بخش اقتصاد و صنعت و توليد بود. چه که سرعت و ژرفای ويرانگری اين نظام در بعد انسانی و فرهنگی آن چنان زياد است که تا يکی ـ دو سال ديگر ايران حتا به مراتب از افغانستان و جزاير قمر و بيافرا هم پسمانده تر خواهد شد. نيک توجه داشته باشيد که در بزرگ شهری چون کرمانشاه، با آن پيشينه ی تاريخی و غنای فرهنگی و مردم فرهيخته، ديگر حتا يک سينما يا تئاتر هم وجود ندارد. تمامی مدارس کشور هم که به تدريج در حال انتقال به حوزه های دينی است که تا بتوانند سيستم آموزشی نوين و غيردينی را هم از ايران بکلی برچيدنند

بر اين سيه روزی ها بيافزاييد اعدام های هر روزه را، اعتياد رو به گسترش حتا حال در ميان کودکان دبستانی را، هر چه پايين آمدن سن فحشا را که بگفته خودشان، اينک به سيزده ـ چهارده سالگی رسيده، افزايش شمار فرار نيروهای تحصيلکرده و خلاق از کشور و هزار مصيبت ديگر را. درد ها و نابسامانی هايی خانمان بربادده که دوباره بسامان کردن حتا يکی از اين خانه خرابی ها هم، خود نيازمند دستکم ده سال برنامه ريزی و کار و اختصاص بودجه ای چند صد ميليونی و ای بسا حتا چند ميليارد دلاری است. حال با اين اوضاع نفت و بحران مالی در جهان و نرخ رشد جمعيت اصلآ اين بودجه های نجومی از کدامين منبع بايد تأمين شود، اين ديگر همان حکايت سر گاو است که هنوز از زير لحاف بيرون نزده

اينراهم بيافزايم که در بخش هايی از ايران، به ويژه در ايلام و نواحی کردستان و لرستان و بختياری و خراسان، بسياری از خانواده ها از فرط بی پولی و نداشتن مسکن ومأوا، ديگر به غار ها پناه برده و دوباره به دوران بربريت و عصر غارنشينی باز گشته اند. خوشا بحال ما که ابرانديشمندان مان حتا آمريکا و اروپا را هم پسمانده می دانند و اين روشنفکران؟! می خواهند سوئدی ها و هلندی ها و دانمارکی ها و نرژوی ها را هم از پسماندگی و سلطنت طلبی نجات دهند و چون ما خوشبخت سازند! و

بنابراين آنان که به التماس و زاری افتاده اند، کاملآ حق دارند. ممکن است که بسياری از ايشان تيتر دانشگاهی نداشته و حتا خيلی هم کم سواد باشند، ليکن همان دانشگاه نديده ها و کم سواد ها، بجای اينکه بسان منگل های«روشنفکران» ما در عالم ذهن معلق باشند و در انتزاع برنامه ريزی کنند، چون بر روی زمين زندگی می کنند و با ملموسات سروکار دارند، با همان اندک خرد فطری خود هم بسيار خوب تشخيص داده اند که ايران به سوی چه جهنم دره ای کشانده می شود

يعنی آنان وارون اين مصدق بازان و سکولارچی ها و لنين باز ها و فمينيست ها و پست مدرن چی های بسيار بسيار روشنفکر و مترقی! و تهی مغز، خيلی خوب دريافته اند که ايران اينک براستی در حال محو و نابودی است. از روی همان خودآگاهی فطری هم بوده که در همين چند ماه گذشته، ديگر آنچنان التماس نامه های پرسوز و گدازی خطاب به شاهزاده نوشته اند که شرافتآ اگر خطاب به هر اجنبی هم که نوشته می شد، بی ترديد دل آن بيگانه را به سختی به درد می آورد. به تبع آنهم، آن غير ايرانی که تبعآ هيچ احساسات ملی و ميهنی هم در مورد ايران ندارد، تنها و تنها به نام انسانيت هم که شده، حتمآ هر کاری که از دستش بر می آمد برای کمک به اين مردم فنا گشته و آبرو و غرورباخته انجام می داد

التماس نامه هايی از اين دست که:«اعليحضرتا، دور سرتان بگردم، اعيحضرتا، من بفدای شما ... ايران دارد از دست می رود. شما را به وجدان و انسانيت، تا ديرتر از اينهم نشده، کاری انجام دهيد!»، «شاها، قربان خاک پای ملوکانه گردم، شما را به جان هر آنکس که دوست می داريد، شما را به روح پدربزرگ و پدرتان سوگند می دهم که اقدامی بفرماييد!»، «شهريارا، شما را به ايران و تاريخ ايران سوگند، شما را به خون پاک جانباختگان استقلال و شرف اين مُـلک سوگند می دهم که اينگونه بی تفاوت مباشيد» و ضجه نامه های ديگری از اين دست

باری، حال بايد ديد که وی اگر هم در برابر اينهمه التماس و شيون و زاری کاری انجام نداده، دستکم ولو به اندازه ی سر سوزنی هم که شده، اصلآ تغيير روش داده است که بايد همچنان هم به اين گريه و زاری ها ادامه داد، يا خير؟ به بيانی ديگر، يعنی اگر ما همچنان هم هيچ اقدام عملی از سوی او نمی بينيم، دستکم اينهمه درخواست و التماس، اصلآ باعث شده است که وی يک ميلی متر مصمم تر و متهور تر شده باشد که به قول اخوان، «خـُردک شرری» از اميد در دل هوادان خود برافروخته باشد يا نه؟

از آنجا که من اهل خود سانسوری و ماله کشی نيستم، به کسی هم تعهد و بدهی ندارم که طوق بندگی او بر گردنم باشد، در پاسخ اين پرسش، به روشنی اين نکات را هم در مورد وی می نويسم که نه تنها اينهمه شيون و زاری او را کوچکترين تکانی نداده و تيز تر و مصمم تر نساخته، بلکه اين آدم در اين سال های آخر اصلآ روز به روز هم خونسرد تر و بی خيال تر شده. در پيامد اين بی خيالی و موعظه های تکراری و خسته کننده و بی سرانجام خود هم، عملآ روز به روز بزرگ ترين نيروی دشمن نظام اسلامی را نوميد تر و سرخورده تر و خانه نشين تر ساخته

تا بدانجا که اگر گفته شود: (رضا پهلوی هم، اينک يکی از ستون های اصلی نظام جمهوری اسلامی است)، هرگز سخن بی منطق و بيجايی نخواهد بود. نامبرده اگر هم خامنه ای دوم اين رژيم نباشد، بی هيچ ترديدی، خاتمی دوم اين بساط ايرانسوزی است. دقيقآ هم مانند او، مردم را يک دست و يک پا، ميان زمين و آسمان، سفيل و سرگردان و در اميد واهی نگهداشته است. درست هم همان شيوه و خلق و خوی خاتمی را دارد. يعنی فقط با لبخند و سخنان زيبا سر مردم را شيره می مالد و جربزه ی هيچ کاری را هم ندارد

من اين راستی را به ويژه خطاب به آن دسته از شيفتگان او می نويسم که نسنجيده و تنها از روی احساسات و دلبستگی به قد و بالا و چشم و ابروی اين مرد خنثی، او را«تنها آس برنده» ی ما می پندارند. البته شک نيست که او می توانست يک آس برنده برای ما باشد، ليکن از آنجا که اين آس گرامی، هرگز دوست نداشت که در دست ما باشد، بدبختانه، خواسته و ناخواسته، روز به روز از ما دور و دور تر گشت، تا بدانجا که حال به آس برنده ی دشمن غدار ما، يعنی رژيم روضه خوان ها بدل گشته

بدين خاطر هم، من بدون هيچ پرده پوشی و تعارفی به روشنی می نويسم که نقش شاهزاده رضا پهلوی امروز در استمرار اين نگونبختی و ناموس فروشی ها، بگونه ای حتا از نقش خاتمی و خود علی خامنه ای هم اساسی تر است. از اينروی که حال حتا ناآگاه ترين مردم ما هم ديگر دانسته اند که آن دو دستاربند، عناصری ضد ايرانی هستند. جز در صد بسيار کوچکی مزدور هم، ديگر نه تنهاهيچ ايرانی از آنها چشم ياری ندارد، بلکه اصلآ همه ی مردم ما از آن دو نفر به شدت هم منزجر هستند

ليکن اين جناب خوش بر و بالا، نه تنها وارث يک نهاد بسيار ريشه دار و حياتی ايرانی است، در کسوت يک آزادی خواه و دشمن رژيم هم ناسلامتی حتا مورد اعتماد و نقطه ی اتکای در صدی از جمهوری خواهان راستين و بی شيله پيله هم هست. پس وقتی چنين شخصيتی خود کاملآ پاسيو بوده و سر مردم را با موعظه گرم کند، عملآ نقش بزرگترين سد و مانع به ميدان آمدن اين درصد بزرگ دشمن راستين جمهوری اسلامی را ايفا می کند. امری که خواهی نخواهی بزرگترين خدمت به اين اوباش اشغالگر ايران است و بيمه کردن عمر نظام مردم کش آنان

دستکم خود اين رژيم بی فرهنگ و ضد ايرانی خوب می دانند که من از چه سخن می گويم و برای چه می گويم. به همين خاطر هم هست که عوامل پيدا و پنهان آن، اينک از اين شخص بسان نی نی چشمان خود مواظبت می کنند. شاهد اينکه من، يکی ـ دو متن بسيار مؤدبانه و از سر درد خطاب به او نوشتم که چکيده ی آنها هم اين بود که :«پسر خوب! کشور دارد از دست می رود. موعظه ديگر بس است، رها کن اين عناطر ايران برباده ده را و تا استقلال و يکپارچگی ايران از دست نرفته، کاری انجام ده. ناسلامتی آخر تو وارث و مسئول حياتی ترين نهاد تاريخی ايران هستی» و

به محض اين که من اين هشدار های دلسوزانه را نوشتم، چاقوکش های رژيم و توده اکثريت، نه تنها فورآ انواع و اقسام پرونده های دزدی و حيزی و خانم بازی و کلاهبرداری... را برايم ساختند، بلکه پاره ای از آنها اصلآ مرا آشکارا به زدن و ترور و حتا کشتن تهديد کردند. من اينها را از روی راستی می نويسم و در اين مورد هم پرونده ای در نزد پليس امنيتی گشوده ام

از اينروی نوشتم آنان«الوات رژيم و توده اکثريت» بودند، زيرا از آنجا که خود از ديرباز در طيف هواداران پادشاهی هستم، طبعآ همگی هواداران راستين و شناخته شده ی اين طيف را هم خوب می شناسم. از روی همان شناخت هم می نويسم که حتا يک تن از آن تهديد کنندگان و پرونده سازان هم از ميان هواداران راستين و شناخته شده ی آيين پادشاهی نبود. بعکس، دلسوزان اين طيف، حتا مرا مورد مهر خود هم قرار دادند که از سر دلسوزی به وی نهيب می زنم که کاری انجام دهد. چون اين گراميان نيز نيک می دانند که براستی ايران در حال از دست رفتن است

کسانی مرا در ايميل و حتا تلفنی تهديد به کشتن کردند که من اصلآ در سی سال گذشته حتا نام شان را هم هرگز نشنيده بودم. آنهم با ادبيات و فحش ها و تهديد ها و پرونده سازی های کاملآ شبيه شيوه های حسين شريعتمداری و صفار هرندی و ديگر سربران رژيم، و درست هم با همان ويژگی های ايدئولوژيکی و باوری عناصر رژيم. يعتی با چند فقره اتهام زنا و لوات و دزدی و کلاهبرداری و حتا ارتباط با محافل صهيونيستی! و

اين گويای چه چيزی است؟ جز اينکه شوربختانه رژيم امروز شاهزاده رضا پهلوی را بزرگترين عامل اخته و سترون کردن بزرگترين نيروی جايگزين خود می داند و بخوبی خواهان حفظ او با همين ويژگی ها است. چه ترمزی قوی تر از او برای از حرکت انداختن بولدوزر خرد کننده ی بنای اين کاخ ظلم و بيداد و جنايت و چه وسيله ای بهتر از وی برای کند کردن تيغه ی پولادينی که می تواند با يک ضربت، سر تمامی اين ضحاک های ماردوش را از تن جدا سازد

کدام کس بهتر از خود فرزند پادشاه فقيد، وارث نهاد پادشاهی و «وليعهد» که خود شخصآ به تدريج نهاد پادشاهی را بپوساند و از ميان برد تا رژيم از جانب اين اصلی ترين دشمن و بديل خود آسوده خاطر گردد! «واژه ی وليعهد را از اينروی آوردم که مردم عادی ما، هنوز هم اين مرد ميانسال را به همين نام می شناسند و بی گمان بيش از هشتاد در صد شان هم منتظر اقدامات جدی همين جناب وليعهد هستند. در ايران که کسی اصلآ خانبابا تهرانی و حسين باقرزاده و توده اکثريتی... نمی شناسد» و

ما حتا اينرا هم از ريشه رد کنيم که وی ناخواسته در دست دشمن ما قرار گرفته، ليکن اينرا که ديگر هرگز نمی توان رد کرد که او به شدت از گروههای سرنگونی خواه نفرت دارد. در رآس تمامی آنها هم از هواداران پادشاهی. يعنی از اصلی ترين دشمنان اين رژيم که نود درصد از ايشان هيچ نقشی در استقرار اين رژيم انيرانی نداشتند و از همان نخستين روز قدرت يابی رژيم اين سفلگان در ايران هم، خواهان براندازی تماميت آن بودند

اصلآ چه شاهدی بهتر از اينکه در ميان صد ها دوست و مشاور و مباشر او، حتا يک نفر دوستدار راستين پادشاهان پهلوی هم وجود ندارد. شما اگر در گذشته توده ای که سهل است، حتا جاسوس رسمی و شناخته شده کی. جی. بی و يا ليبی و هر دشمن خونين نظام شاهنشاهی پيشين هم که بوده باشيد، اگر تروريست و بانک زن هم بوده باشيد، تنها با يک ايميل به دبيرخانه او، خواهيد توانست که به آسانی با وی ديدار کنيد. ليکن اگر او بداند که شما يک هوادار پادشاهی هستيد، بدانيد که وی، وجود شما را حتا در پنجاه گامی خويش هم تحمل نخواهد کرد

همين چند روز پيش بود که دوست ارجمند من، جناب هاشم حکيمی «واپسين سفير دولت شاهنشاهی ايران در نروژ» رنج نامه ای از پروين غفاری، اين بانوی با شرف و ميهن پرست برايم فرستاد که به چشمان سه جگرگوشه ام سوگند که من از خواندن آن بی اختيار اشکم سرازير شد. اين بانوی بزرگوار که حتا با آن بزرگترين نقص عضو انسانی ـ نابينايی ـ خود نيز در اين سی ساله يکدم از مبارزه باز نيايستاده، آنچنان از رفاقتهای اين آدم با ضد ايرانی ترين آدمها شکوه کرده و بگونه ای معصومانه از اين شخص دل شکسته شده که جگر آدم را پاره پاره می کند

او در پايان رنجنامه خود هم خطاب به پادشاه فقيد شکوائيه ای بسيار دردآلود نوشته که مضمونی اينچنين دارد: «تو که از دوازده سالگی من برايم نقش پدر را داشتی، تو که هميشه به من نابينا بزرگترين محبت ها را کردی، کجايی که ببينی او برای هر دشمن تو زمان کافی دارد، اما من هر چه هم که تلاش می کنم، او حتا پنج دقيقه هم به من نابينا وقت ملاقات نمی دهد.» و

نمونه ی ديگر از اين دست، زنده ياد رضا فاضلی است. اين مرد دلاور، نه تنها نخستين ايرانی در خارج بود که پرچم مبارزه ی راستين را بگونه ای بسيار بی پرده و بدون هيچ ترس و واهمه ای برافراشت، نه تنها اولين پدری بود که در خارج، جگرگوشه نوزده ساله ی خود را در راه آزادی ميهن اش از دست داد، نه تنها با ديدن داغ جگرسوز دگر جگرگوشه اش، يعنی دختر دلبندش يک روز هم از پای ننشست، بلکه با آنهمه بيماری و دلشستگی و در منتهای فقر و تنگدستی هم، به مدت بيست و هفت سال تمام با همه ی دل و جان و توش و توان خود از اين شاهزاده پشتيبانی کرد

او تنها زمانی به ماهيت اصلی اين آدم پی برد که وی علی رغم مخالفت تمامی دوستداران راستين آيين پادشاهی، شرف و اعتبار خود و هواداران راستين اش را در سينه ی طلايی گذارده و تقديم بدنام ترين و سياهکار ترين عناصر و ياران خمينی نمود و در کنار ناصر زرافشان توده ای و شيخ محمد ملکی ملی مذهبی و پاسدار سازگارا و ديگر توده ای ها، ننگ آن طرح رفراندوم تقلبی رژيم را پذيرفت. به دستاويز مخالفت با آن طرح کذايی هم، ديگر بی هيچ ملاحظه و رودربايستی، تمامی دوستداران دو پادشاه ايرانساز پهلوی را از پيرامون خود راند

هر کس که با زنده ياد فاضلی در اين سه سال پايانی عمرش تماس داشته، به نيکی می داند که آن مرد پهلوان تا چه اندازه از دست اين آدم جگرخون بود و ديگر چگونه پر و بالش شکسته شده بود و دچار ياس و نوميدی گشته بود. اما درود به وفای آن مرد که بر اساس گفته ی خودش، تنها و تنها از روی احترام به رضا شاه بزرگ و شاهنشاه آريامهر هم که شده، به اين فرد هيچ نگفت. او تنها جمله ای که در اين سه سال در مورد شاهزاده رضا پهلوی می گفت اين بود که : «بابا، ول کنيد اين آدم لاابالی را، اين آدم هيچ بخار و غيرتی ندارد!» و

و چه روشن نشان داد آن زنده ياد با مرگ خود که کاملآ درست می گفته. زيرا وقتی که چنين مبارز و ميهن پرست و روشنگر دلاوری مرد، اين شاهزاده ی بی بخار، حتا يک خط تسليت هم با نام و امضای خود، برای تسلای همسر نابوده شده فاضلی ننوشت. به سبب اينکه نخست مبادا که رفقای ملا و سيد و ملی مذهبی اش از او رنجيده خاطر شوند، دوم اينکه نشان دهد شخصآ هم يک اسلام پناه است و سوم اينکه حتا اينرا هم نشان داده باشد که او هم از روشنگرانی که رژيم روضه خوان ها ايشان را «دين ستيزان» می خواند، هيچ خوشش نمی آيد

اما برای خالی نبودن عريضه و از ترس رسوايی و ننگ بيشتر، به دبيرخانه خود دستور داد که يک تسليت کم جان منتشر سازد که آش زياد هم شور نشود. تسليتی يک و نيم جمله ای، آنهم با انشايی بسيار نازل. آنچنان نازل که بيسوادی نويسنده ی آنرا، حتا از همان نيم جمله ی نخست آن پيام هم به نيکی می توان دريافت. چرا که آن ابرفرهيخته، نتوانسته حتا سر و ته همان پاره جمله نخست را هم درست و حسابی جمع و جور کند. من آن به اصطلاح پيام تسليت را عينآ در اينجا می آورم که تنهايی به نزد قاضی نرفته باشم : و



پیام تسلیت دبیرخانه شاهزاده رضا پهلوی در مورد درگذشت رضا فاضلی

با اندوه بسیار از در گذشت شادروان رضا فاضلی هنرمند و مبارزی پایدار، این فقدان را به خانواده فاضلی که مصیبت های فراوان در این راه دیده اند،جامعه هنری و مبارزین راه رهایی ایران از صمیم قلب تسلیت می گوییم. روانش و راهش پاینده باد
دبیر خانه رضا پهلوی



..................................................................................................

اين در حالی است که آن شاهزاده ی ناخن خشک در مورد بانو فاضلی فنا شده، حتا برای سرماخوردگی معاون نخست وزير انقلاب ايرانسوز و سخنگوی دولت منتخب خمينی گجستک هم بهترين کاتبان خود را به مدد طلبيده و پيامی اينچنين پربار و آکنده از مهر و افتادگی می نگارد و می فرستد، آنهم خطاب به جبهه ملی. يعنی تشکيلاتی که مسئوليت تک تک اعضای آن، دستکم در مورد اين خونهای بناحق ريخته شده در سی سال گذشته و اينهمه نکبت و ننگ و رسوايی و فقر و فحشا، ذره ای کمتر از نشستگان در مجمع تشخيص مصلحت اين نظام جنايتکار و ايرانکش نيست : و



پيام رضا پهلوی به جبهه ملی ايران در رابطه با بيماری عباس اميرانتظام
دوستان و همرزمان سکولاريسم، آزادی و سربلندی ميهن در جبهه ملی ايران، و

چندی است اطلاع يافته ام که مهندس عباس امير انتظام اين متفکر و دولتمرد ايرانی و مبارزی که ديرپائی است در راه آزادی و بهروزی ميهن گرانقدرمان در تلاش بوده است، تلاشی که از بابت آن بهای سنگينی را خود و خانواده محترم ايشان و همرزمان وی متحمل شده اند و همچنان می شوند، بار ديگر در چنگ بيماری گرفتار آمده و روزگارش سخت تر از پيش شده است

همرزمان من، و

تلاش ها و مقاومت ايشان در راه مبارزه برای آزادی، سرمشقی است برای همه کسانی که به آزادی ميهن عزيزمان ايران می انديشند

من نيز با تمام وجود با کسانی که در اين راه تلاش می کنند همراهم. من برای مهندس اميرانتظام، اين پير سياست و خيرخواه ميهن و ملت از پروردگار آرزوی سلامت و استقامت دارم

خداوند نگهدار ايران باد
رضا پهلوی



...................................................................................................

حاصل اينکه نگارنده که شخصآ ديگر هيچ عنصر آزادی خواه راستين و ايران دوستی را نمی شناسم که اگر شاهزاده رضا پهلوی آستين بالا زده و بگونه ی راستين به ميدان آيد، در کنار او قرار نگيرد. مگر مشتی توده ای وطن فروش و پست و چند ده تجزيه طلب خاين و مزدور پست تر از آنها که تمامی آنها هم روی هم، در درون ايران حتا پانصد نفر هم هواخواه ندارند

اصلآ اينک اين چشم انداز شوم نابودی ايران ديگر آنچنان پيش چشم است که همه در درجه نخست در فکر نجات ايران هستند نه شکل ظاهری نظامی که هنوز وجود ندارد. بسياری از ميهن پرستان راستين هم ديگر حتا بحثی هم در اين مورد نمی کنند. کما اينکه اينک وفادار ترين ياران و صميمی ترين هواداران خود من، از ميان جمهوری خواهان هستند. زيرا که آن بزرگواران به نيکی دريافته اند که ماندگاری اس و اساس ايران، برای من از هر دين و مسلک و آيين و باور سياسی هزاران بار مهم تر است

از اينروی هم نگارنده ترديد ندارم که چنانچه شاهزاده قدم به ميدان نهد، وجدان و شرف هيچ ايرانی شريفی به او پروانه نخواهد داد که بی تفاوت باشد و به او ياری نرساند. اگر هم کسی حتا در اين موقعيت خطير هم همچنان اما و ولی در کار آورد، ديگر در ميان مردم رسوا و بی آبرو گشته و بيگمان از صف مبارزان راستين طرد خواهد شد

پس اين استدلال هم که ما جمهوری خواهان و پادشاهی خواهان همچنان با هم جنگ مسلکی داريم، سخن بيجايی است. همچنان که اگر گفته شود که شمار ما سرنگونی خواهان اعم از جمهوری و پادشاهی خواهان هنوز هم به بالای پنجاه ـ شصت درصد از اپوزيسيون نرسيده، يک سخن پوچ و بی محتوا بوده و تنها يک بهانه تراشی برای خالی کردن شانه از زير بار يک مسئوليت ميهنی و تاريخی خواهد بود

و اين درست همان کاری است که شاهزاده رضا پهلوی انجام می دهد، از ديد من هم کاملآ دانسته. چرا که او شرط به ميدان آمدن خود را مشروط به تحقق امری کرده است که خود نيز بخوبی می داند که نه تاکنون در تمامی تاريخ بشری سابقه داشته و نه اصلآ هرگز و هرگز تحقق يافتنی است

کار اين مرد سست اراده و حراف را در ميدان عمل با اين چند جمله می شود بيان کرد: «تا روزی که عين هفتاد و اندی ميليون ايرانی، حتا ملا های فيضيه و بادی گارد های علی خامنه ای و وزرای احمدی نژاد و توده و اکثريت و تجزيه طلبان مزدور بيگانه هم با ما متحد نشده اند، نمی شود و نبايد کاری کرد». و چون اينکار هم هرگز شدنی نيست، پس بنشينيم که ايران کاملآ نيست و نابود شود

اگر او نمی داند که مبانی انديشه ای ايدئولوژيکی و اصلآ فلسفه ی وجودی توده اکثريت، ملا ها، مجاهد ها، ملی مذهبی ها و حتا بخش بزرگی از جبهه ملی چی های کنونی، فقط و فقط دشمنی با نام و نشان پهلوی است، در آن صورت وای بر حال ما که از چنين انسان نادان و نابخردی چشم ياری داريم، اگر هم می داند و ما را در انتظار

اين «اتحاد هرگز ناشدنی» نگاهداشته و مچل کرده، آنگاه اصلآ خاک بر سرما و دو صد وای بر حال ما نابخردان! و

چنين اتحادی که دستکم بيست سال که او با آن ما را مچل کرده، به در هم آميختن و يکی کردن آب و روغن می ماند که تا کنون که هيچ شيميست حتا دارنده ی نوبل هم به اين کار توفيق نيافته. توده ای زمانی با من اتحاد خواهد کرد که يا من ديگر توده ای و ميهن فروش کامل شده باشم و يا اينکه او ديگر بکلی به تمامی گذشته ی خود آب دهان انداخته باشد

ورنه حتا انديشه کردن به اتحاد حتا يک تن توده ای با يک ناسيوناليست، بويژه يک هوادار پادشاهی، آنهم پادشاهی خواه دوستدار دو پادشاه پهلوی هم، اگر از روی فريب نباشد، بدون شک از سر نادانی محض است. چنين هستند کم و بيش، تمامی ديگر گروههايی که از آنها نام بردم. آيا چنين شرطی تحقق پذير است؟ کاملآ روشن است که نه. پس باز هم فريب اين آدم را خوردن اصلآ خيانت به ايران و ايرانی است. همچنانکه من ديگر او را يک ميهن پرست و مبارز نمی دانم

از اينروی هم در پايان، وظيفه ی خود می دانم که چند نکته ی بسيار اساسی را به دوستداران سامانه ی پادشاهی گوشزد کنم. نخست اينکه با افتادگی اما بگونه ای بسيار بسيار جدی، به شما اعلام خطر کنم که چشم و گوش خود باز کنيد و تا از اين هم دير تر نشده از روياپردازی دست برداريد و از خواب گران برخيزيد و بخود آييد و بدانيد که اين آدم نه با ما، که کاملآ بر ما است. اين را هم دريابيد که زمان اصلآ به سود ما نيست. يعنی ما هر چه که از زمان سقوط نظام پادشاهی دور تر می شويم، به همان نسبت هم بخت بازگرداندن اين سامانه به ايران، کمتر و کمتر می شود

اگر نشنيده و نخوانده ايد، از اين هم آگاه گرديد که در کشور های سويس و اطريش و مجارستان و بلغارستان و بخشی از صربستان کنونی، همچنين در ايالت های مرکزی و جنوبی کشور آلمان، يعنی در
«Bayern»
و
«Baden-Württemberg»
و
«Hessen»
و
«Saarland»
و ...، دوستداران آيين پادشاهی، پس از چند صد سال که دوک ها«پادشاهان محلی» آنان از کار برکنار شده اند، هنوز هم بسان ما، هم شاهزاده دارند، هم پرچم هايی چون شير و خورشيد و درفش کاويانی و هم ديگر نشانهای پادشاهی و مراسم چهارم و نهم آبان های خودشان را. طفلکی ها همچنان هم نسل پس از نسل، هر شب خواب بازگشت نظام پادشاهی خود را می بينند! و

و واپسين سخن هم، سخنی دردمندانه و صميمیی است خطاب به تمامی دوستان ناسيوناليست خودم، حال چه جمهوری خواه و چه پادشاهی خواه. اين سخن که ای عزيزان من، از ياد مبريد که ما آخرين حلقه های ارتباطی ميان ايران ديروز و امروز و آخرين اميد های بازگرداند شرف و غرور و اعتبار از دست رفته به ايران هستيم. دستکم در زمينه های فرهنگی اين پيکار ملی

چرا که تا ده ـ پانزده يا حداکثر تا بيست سال ديگر، من و نسل من و يک نسل پيش از ما که هنوز هم زنده هستند و شوکت و غرور و اعتبار ايران را به چشم خود ديده اند، همگی خواهيم مرد. پس از آنهم ديگر کسی اصلآ بياد نخواهد آورد که ما تا سال نفرينی پنجاه و هفت و تا پيش از آن بلای خانمانسوز، کِه بوديم، چه داشتيم و از چه غرور و شوکت و اعتبار و اقتداری در جهان برخوردار بوديم. پس بدانيد که تا نابودی آن ايران شکوهمند و تاريخی براستی ديگر زمان زيادی نمانده است، فعلآ همين. امير سپهر
اين نوشته ادامه دارد


www.zadgah.com

|

Archives

May 2004   June 2004   July 2004   August 2004   September 2004   October 2004   November 2004   December 2004   January 2005   February 2005   March 2005   April 2005   May 2005   June 2005   July 2005   August 2005   September 2005   October 2005   November 2005   December 2005   January 2006   February 2006   March 2006   April 2006   May 2006   June 2006   July 2006   August 2006   September 2006   October 2006   November 2006   December 2006   January 2007   February 2007   March 2007   April 2007   May 2007   June 2007   July 2007   August 2007   September 2007   October 2007   November 2007   December 2007   January 2008   February 2008   March 2008   April 2008   May 2008   June 2008   July 2008   August 2008   September 2008   October 2008   November 2008   December 2008   January 2009   February 2009   March 2009   April 2009   May 2009   June 2009   July 2009   August 2009   September 2009   October 2009   November 2009   January 2010   February 2010   March 2010   April 2010   May 2010   June 2010   July 2010   September 2011   February 2012  


Not be forgotten
! بختيار که نمرده است

بخشی از نوشته های آقای دکتر امير سپهر ( بنيانگذار و دبيرکل حزب ميهن ) :

سخن بی هنر زار و خار است و سست

چرا انقلاب آرام در ايران ناشدنی است؟

! دموکراسی مقام منظم عنتری

نوروز ايرانی در رژيمی ايرانی

بوی خوش خرد گرايی در نوروز

نامه ای به سخنگوی وزارت خارجه

!اصلاح جمهوری اسلامی به سبک آمريکا

!رژيم و دو گزينه، شکست، شکست ننگين

! لاابالی ها شال و کلاه کنيد

اسلام را کشف کنيم نه مسخره

ماندگاری ايران فقط به ناهشياران است !؟

!نه نه، اين تيم، تيم ملی ما نيست

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/پنجمين بخش

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش چهارم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش سوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش دوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش نخست

فرهنگ سازی را بايد از دکتر شريعتی آموخت

دانشمندان اتمی يا الاغهای پاکستانی

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش دوم

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش نخست

مبارزان ديروز، بابا بزرگ های بی عزت امروز

پيش درآمدی بر چيستی فرهنگ

ملتی در ميان چند طايفه رويا پرداز دغلباز

مشکل نه دستار که مسلک دستاربندی است

بی فرهنگی ما، عين فرهنگ ما است

! نابخردی نزد ما ايرانيان است و بس

!خود همی گفتی که خر رفت ای پسر

ولله که کابينه احمدی نژاد حقيقت ما است

است( Oedipuskomplex )رنج ما ازعقده اوديپ

غير قمر هيچ مگو

اين نه گنجی، که عقيده در زندان است

جمهوری خواهی پوششی برای دشمنان ملت

شاه ايران قربانی انتقام اسلامی

کار سترگ گنجی روشنگری است

گنجی اولين مسلمان لائيک

واپسين پرده تراژدی خمينی

انتخابات اخير پروژه حمله به ايران را کليد زد

جنگ آمريکا عليه ايران آغاز شده است

انتصاب احمدی نژاد، کشف حجاب رژيم

حماسه ديگری برای رژيم

برادر احمدی نژاد بهترين گزينه

انقلابی که دزديده شد؟

معين يک ملا است، نه مصدق

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران !/ بخش سوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش دوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش نخست

فولادوند همان جنتی است

اکبر گنجی، ديوانه ای از قفس پريد

دموکراسی محصول انديشه آزاد از مذهب است

تفنگداران آمريکايی پشت مرز هستند

رئيس جمهور اصلی خامنه ای است

!دانشجويان سوخته را دريابيد

دغلبازان ملا مذهبی

!خاتمی خائن نبود، رفسنجانی هم نيست

فندق پوست کنده

خيانتی بنام انقلاب اسلامی

ايران، کارگاه بی کارگر

آزادی کمی همت و هزينه می طلبد

نمايش لوطی عنتری در ملک جم

نخبگان نادانی

بوی باروت آمريکايی و رفسنجانی

آقای خمينی يک پيغمبر بود نه امام

انديشه زوال ناپذير است

اپوزيسيونی ناکارآمد تر از هخا!

زنهار که ايرانی در انتقام کشی خيلی بی رحم است!

سخنی با امضا کنندگان بيانيه تحليلی 565

...بر چنين ملت و گورپدرش

واپسين ماههای رژيم يران

اصول اعتقادی دايناسورها، طنزنوروزی

يادت بخير ميسيو، يادت بخير

امتيازی برای تسخيرايران

اشغال نظامی ايران وسيله ايالات متحده

چهارشنبه سوری، شروع حرکت تاريخی

بد آگاهی و فرهنگ هفت رگه

جرج دابليو بوش، آبراهام لينکلنی ديگر

روحانيّت ضد خدا

استبداد خاندان پهلوی بلای جان ملا ها

آمريکا در خوان هقتم

عقل شرعی و شرع عقلی

واکنش مردم ما به حمله نظامی آمريکا

عشق های آقای نوری زاده

به هيولای اتم نه بگوئيم

موشک ملا حسنی و اتم آخوند نشان بزبان کوچه

رفراندم امير انتظام يا سازگارا، کدام ميتواند مشکوک باشد ؟

آيا مخمل انقلاب به خون آغشته خواهد شد؟

کاندوليزا رايس و بلال حبشی

سکس ضرورتی زيبا است نه يک تابو

نام وطنفروشان را به خاطر بسپاريم

طرح گوسفند سازی ملت ايران

آب از سر چشمه گل آلود است

رژيم ملا ها دقيقآ يک باند مافيا است

نوبت کشف عمامه است

فرهنگی که محشر می آفريند - دی جی مريم

ملا ها عقلمان را نيز دزديده اند

فقدان خرد سياسی را فقدان رهبريّت نناميم

ابطحی و ماری آنتوانت ـ وبلاگ نويسان تواب

نادانی تا به کی !؟

آزادی ايران، نقطه شروع 1

آزادی ايران، نقطه شروع 2

هنر سياست

ايران و ايرانی برای ملا ها غنيمت جنگی هستند

شب تيره، نوشته ای در مورد پناهندگی

انقلاب ايران، آغاز جنگ سوم بود

اين رفراندوم يک فريب است

سپاه پاسداران، شريک يا رقيب آمريکا

خامنه ای پدر خوانده تروريسم

فرهنگ پشت حجاب

کمونيسم همان حزب الله است

داريوش همايون چه ميگويد؟

اينترنت دنيای روانپريشان

خانه تکانی فرهنگی

فردا روشن است

عين الله باقرزاده های سياسی

آن که می خندد هنوز

اپيستمولژی اپوزيسيون

انقلاب سوسول ها

درود بر بسيجی با و جدان

روشنگران خفته ونقش چپ

فتح دروازه های اسلام

حزب توده و نابودی تشيّع

جنگ ديگر ايران و عراق

درد ما از خود ما است

يادی ازاستبداد آريا مهری!؟

ابر قدرت ترور

کدام مشروطه خواهی؟

برای آقای سعيد حجاريان

تراژدی ملا حسنی ها

مارمولک، سری 2

پهلوی پرست ها

هخا و تجمع اطراف دانشگاه

هخا و خاتمی، دو پسر عمو

تريبونال بين المللی

پايان ماه عسل فيضيه و لندن

طرح آزادی ايران 1

اولين و آخرين ميثاق ملی

اطلاعيه جمهوری خواهان

يک قاچاقچی جانشين خاتمی

فهم سر به کون

توطئه مشترک شريعتمداری

انگليس و ملا

نفت، رشوه، جنايت و

عنتر و بوزينه وخط رهبری

اروپايی و ملای هفت خط

ايران حراج است، حراج

درسهايی ازانتخابات آمريکا

عنکبوت و عقرب

بر رژيم اسلامی، نمرده به فتوای من نماز کنيد

پوکر روسی فيضيّه با پنتاگون

به ايران خوش آمديد کاندوليزای عزيز

مسخره بازی اتمی اروپا و ملا ها

انتلکتوليسم يا منگليسم

آبروی روشنقکران مشرق زمين


رسالت من بعد از نوژه

بی تفاوت نباشيم

نگاه خردمندانه به 28 مرداد


سايه سعيدی سيرجانی :

مسئوليت، نوشته ای در ارتباط با رفراندوم

پرسش شيما کلباسی از سايه در ارتباط با طرح رفراندوم

هويت، به همراه يک نوشته از فرزانه استاد جانباخته سعيدی سيرجانی با نام مشتی غلوم لعنتی

بچه های روستای سفيلان

امان از فريب و صد امان از خود فريبی

دريغ از يک "پسته" بودن

رنجنامه کوتاه سايه

بر ما چه ميرود


روشنگری های شهريار شادان از تشکيلات درونمرزی حزب ميهن :

خمينی؛ عارف يا جادوگر ؟

ما جوانان ايران بايد

حکومت خدا (1)

می گوید اعدام کن

راهی نوین برای فردای ایران


رنجنامه معصومه

شير ايران دريغ!


حافظ و اميرمبارزالدين

دلکش و ولی فقيه


کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران-پن‌لاگ


کانون وبلاگ نويسان



This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com eXTReMe Tracker