آزاد شو


*** اين وبلاگ منعکس کننده مطالب و مقالات حزب ميهن است ***


Thursday, April 30, 2009

 

شاهزاده رضا پهلوی مرد اين ميدان نيست



زاد گـــاه
امير سپهر


شاهزاده رضا پهلوی مرد اين ميدان نيست
بخش دوم از «يک راهکار عملی برای نجات ايران» و

آنچه در پی خواهد آمد، تنها و تنها از سر احساس مسئوليت است. احساس مسئوليت برای مردمی که در حال نابودی و ميهنی که در حال از دست رفتن است. آنهم با اين هدف و اميد که دستکم در اين روز های بسيار خطير، باشند گوش هايی برای شنيدن و چشم هايی برای ديدن که بتوانند اين خطر پيش چشم را مشاهد و لمس کرده و تا از خودِ تاک هم نشانی بر جای نمانده، کمی بخود آيند

چرا که همگان حتا در اين روز های بی فردا هم کماکان به همان گنده گويی ها و مقاله نويسی ها و دُن کيشوت بازی ها و جنگ بر سر حقانيّت مردگان مشغول هستند. همچنان هم نه کسی احساس مسئوليتی می کند، نه اقدامی برای نجات ايران و نه اصلآ هيچ ايرانی از اين بابت کوچکترين دغدغه و دلشوره ای به خود راه می دهد

پس آنچه خواهم نوشت نه برای کوبيدن شاهزاده رضا پهلوی، نه برای ابراز دشمنی شخصی با او و نه حتا يک اتوريته ی سياسی ساختن از راه ستيز با وی، بلکه بيان روشن و بی لکنت ديدگاه های شخصی خودم در مورد شاهزاده رضا پهلوی خواهد بود

ديدگاه هايی که آنرا هم البته از راه مشاهده ی کار های او و تجربيات عينی چند دهساله به دست آورده ام، نه اينکه صرفآ از سر مهر و يا کين و احساسات شخصی بدين مواضع رسيده باشم. آنهم تنها به سبب دلشوره ی شديدی که برای اضمحلال سرزمين مادريم دارم و دلم نمی خواهد که من نيز همچنان به همين روشنفکربازی ها و عقده گشايی های مسخره و بی حاصل ادامه دهم

از اينروی هم در همين آغاز، هر نوع فحاشی به شاهزاده رضا پهلوی را در زير چتر حمايت از خود و ديدگاهايم، از هم اکنون به شدت محکوم می کنم. من نه هوادار پرخاشگر و فحاش می خواهم و نه اصلآ کوچکترين سنخيتی با آدمهايی دارم که احساسات شخصی و دوستی ها و دشمنی های خود را به ميدان سياست می کشند. سياست که عرصه ی چاقوکشی و فحاشی و تهمت زدن نيست

من ده هوادار متين و خردمند و اهل منطق و استدلال خود را با ده هزار هوادار فحاش و حتا احساساتی عاشق ديدگاه هايم عوض نمی کنم. چرا که در گذشته يکبار بجای کيستی افراد و کيفيت، به کميت بها داده و به هر انسان بی منطق دوستدار خود نزديک گشته و او را زير چتر حمايت گرفتم، سپس هم که تاوان اين اشتباه بزرگ خودم را پرداختم، آنهم با بهايی بسيار سنگين

در اينجا بی تعارف، بی اينکه ابدآ خود را مراد داشته باشم، تنها برای تلنگر زدن به ذهن پاره ای و از اشتباه بيرون آوردن آنان، می خواهم اين نيز بنويسم که اصولآ يکی از بزرگترين شيادی ها در ميهن ما همين بوده که کسان بسياری، مشروعيٌت و نام و اعتبار قلابی خود را نه از راه کوشش و سازندگی و خدمت به ميهن، بلکه يا از راه پريدن به اين و آن و تخريب چهره ی ديگران کسب کرده اند و يا از سنجاق کردن خود به شخصيت های صاحب نام

در نود درصد موارد هم البته چسباندن خود به مردگان و رفتگان. چون اين شيادان خوب می دانند که آن بيچاره ها ديگر در ميان نيستند تا مچ ايشان را باز کنند و به مردم بگويند که هيچ سنخيت و قرابت فکری و رفتاری با اينگونه الوات بی سر و پا و ناآگاه ندارند. جمله ی "از اشتباه بيرون آوردن" را از اينروی آوردم که بدبختانه بخشی از مردم ما هم اين (هواداری از مردگان) را برای خود به ملاک داوری در مورد ميهن پرستی و حقانيت اشخاص مبدل ساخته اند آخر

يعنی پاره ای، هر کلاش بی هويتی که از يک شخصيت ملی مرده دم می زند را فورآ يک فردی ملی و ميهن پرست به حساب می آورند. بی توجه به اين راستی که بسياری از اين هواداری ها، ريايی و اصلآ يک دکان دونبش شيادی است. همين است که امروزه بد سابقه ترين و خاين ترين آدمها هم با نهادن يک عکس از مصدق و يا پادشاه فقيد در پشت سر خود، خيال می کنند که به چهره های ملی و ميهن پرست تبديل شده اند و مشتی مردم خام هم اين آدمهای بی لياقت و کلاش را شخصيت هايی ميهن پرست بحساب می آورند

در حاليکه از نگاه خرد و منطق و استدلال، چهره ی ملی و ايرانی ميهن پرست، کسی است که خود خدمات درخشانی در کارنامه ی خويش داشته و شخصآ در گذشته برای ميهن و مردم خود کاری انجام داده باشد. نه اينکه چه کسی چند سال با شاه دشمنی کرده، يا جاويد شاه گفته، يا برای مرده ی مصدق هوار کشيده و يا از کوروش و داريوش برای خود دکان کسب باز کرده

پس بر ما است که سرانجام درک کنيم و دريابيم که «مشروعيت راستين» تنها آن مشروعيت است که از راه کوشش و تلاش و «خدمات خود شخص» به دست آمده باشد و هر گونه مشروعيت ديگری، يک مشروعيت دروغين و ساختگی است. بويژه آن مشروعيتی که از راه عکس مردگان بر پشت سر خود نهادن و از راه هوار کشيدن برای رفتگان بدست آمده باشد

با آنچه آوردم، هر گونه وجاهت و مشروعيّت جستن از مردگان، به درستی مصداق همان مثل معروف «مرده خوری» در ميان ما است و اينگونه هويت جويان هم، يا همان کفن دزدان و مرده خوران گورستان مسگرآباد هستند که تنها رخت و ريخت شان تغيير کرده و يا فرزندان همان کفن دزدان که پيشه اجدادی را در ميدان سياست پی گرفته اند

احترام به بزرگان و خادمان گذشته ی ايران، البته که وظيفه ی انسانی و ملی هر ايرانی شرافتمندی است. ليکن انديشه های رفتگان را جعل و مصادره به مطلوب کردن، از نام مردگان ايدئولوژی سياسی ساختن و از اعتبار خادمان ايران هزينه کردن است که شيادی و مردم فريبی است. گذشته از شيادان، اصولآ اگر کسی حتا با صميميّت و از روی راستی هم ادعا کند که خواستار ادامه ی مشی سياسی يک مرده است، باز هم کار او کوچکترين ارزش و اعتباری ندارد

زيرا او هم در بهترين حالت، انسان ناآگاهی است که نمی داند که "توجه به الزامات روز" در کار سياسی، يک اصل پايه ای است که هر کسی آنرا نداند، اصلآ سياسی نيست. با اين شتاب دگرگونی ها در جهان، اينک حتا انديشه ها و راهکار يکی ـ دو ماه پيش هم ممکن است که امروز ديگر ويرانگر و خانمان بربادده باشد. چه رسد به راهکار های سياسی و سخنان پار و پيرار. حال از مقايسه ی جهان پنجاه ـ شصت سال پيش با دنيای امروز در می گذرم که حتا نفس چنين يکسان پنداری هم، خود يک جهالت محض است

حاصل اينکه، سياسی راستين آن است که به امروز و آينده چشم دوخته و راهکار هايی متناسب با نياز های زندگان پيدا کرده و برای امروز و فردا برنامه ای عملی داشته باشد. نه فردی که سوار بر تابوت مردگان و يا حتا پيرو انديشه ی رفتگان عالم سياست باشد و نداند که بسياری از آن انديشه های کهنه اصلآ در روزگار خود همان رفتگان هم زياد ارزشمند نبوده، ور نه کار ما که به اين سيه روزی و درماندگی و دريوزگی نمی کشيد آخر

مگر همچنان به همان شيوه ی آخوندی شيعی ادامه دهيم و همچنان هم اصالت و حقانيت را به «شهادت» دهيم نه به «پيروزی» و کاميابی. يعنی کماکان خود را اينگونه دلخوش سازيم که تمام انديشه ها و کارهای شخصيتی که ما او را دربست و چشم بسته دوست می داريم (يعنی امام حسين و يا قمر بنی هاشم سياسی ما)، انسانی معصوم و صد در صد درست بوده و شمر و يزيد او را شهيد کرده اند. يعنی اينکه خود آنان هيچ نقش و مسئوليتی در شکست و ناکامی خويش نداشته اند

باری، حال از همين سرچشمه يک جوی بسوی شاهزاده رضا پهلوی باز می کنم که بيگمان او هم نود درصد از وجاهت و نام و اعتبار خود را مرهون پدر بزرگ گران ارج و پدر عالی قدر خود می باشد. زيرا رضا پهلوی، از اينروی امروز رضا پهلوی مشهور و از ديد بسياری معتبر است، چون فرزند دو پادشاه بزرگ پهلوی است. ورنه ما امروز جوانان برومندی داريم که دو صد بار از اين آدم باهوش تر و ميهن پرست تر و از همه اينهاهم مهم تر، هزاران بار از او دلاور تر و مسئوليت پذير تر هستند

اگر می بينيد که آنان هم مانند شاهزاده رضا پهلوی نامور نيستند، بزرگترين علت اين گمنامی ايشان، همين است که هيچ کدامی از آنها فرزند ارشد محمد رضا شاه پهلوی نيست. بدين خاطر هم هيچ کسی نام آنها را نمی داند، چشم هيچ کسی به دهان آنان دوخته نشده، گوش هيچ کسی به سخنان آنان بدهکار نيست، هيچ ايرانی آنها را جدی نمی گيرد و هيچ ايستگاه تلويزيونی و راديويی هم به ايشان ميکروفون نمی دهد و به هزار دليل ديگری که به همان فقدان سرمايه اوليه ی خانوادگی آن طفلکی ها مربوط می شود

ليکن خوب توجه داشته باشيد که اين نام و اعتبار شاهزاده رضا پهلوی هرگز متعلق به شخص خودش نيست که بتواند هر بلايی که خواست بر سر آن سرمايه بياورد. زيرا اين سرمايه، يک سرمايه معنوی و تاريخی و ملی است، نه سرمايه ای مادی. او اگر فرزند اوناسيس و راکفلر و بيل گيت و هر ميلياردر و يا تريليارد ديگری بود و تنها پول و ثروت از پدر خود به ارث می برد، حق داشت که با آن ثروت، هر کاری که دلش خواست انجام دهد. يعنی اگر او تمامی اين ثروت مادی خود را هم که يکشبه در يک کازينو برباد می داد، باز هم کسی حق نداشت که به وی اعتراض کند

اما اين سرمايه که او دارد، نه متعلق به خودش و نه حتا متعلق به پدر و پدر بزرگش، بلکه يک ميراث تاريخی نياکانی و ملی است که متعلق به تک تک ايرانيان است. از اينروی هم اگر وی حتا ذره ای از اين سرمايه را برباد داد، هر ايرانی حق دارد که گريبان او را بگيرد و وی را سخت بازخواست و توبيخ کند

او وارث يک نهاد چند هزار ساله و صاحب جايگاهی آن چنان پرقدرت و کوبنده است که اگر اراده کند، بدون هيچ ترديدی می تواند چند ماهه اين نظام ضد ايرانی را به درک واصل کند. او در فرهنگ آغوش مادری ما ايرانيان، دارنده آنچنان قدرت معنوی است که اگر مردانه به ميدان آيد و لب تر کند، شک نکنيد که مردم ما به اتکا و اميد وی، جانی تازه گرفته و حتا خانم های ما چند ماهه گوش تمامی اين اوباش اشغالگر ايران را گرفته و از ايران بيرون می اندازند

آری، او براستی کسی است که اگر کمرخدمت به ميان بسته و آستين همت بالا زده و وارد گود شود، ترديد نکنيد که حتا در کمتر از يک سال هم می تواند به اين نکبت بار ترين و ننگين ترين فصل تاريخ ايران نقطه ی پايان گذارده و به تبع آنهم، به اين بی آبرويی ها و بی ناموسی ها و تحقير ها و توهين ها و سرافکندگی های بد تر از مرگ در جهان پايان دهد که، به شهادت صفحات تاريخ، در سراسر حيات چند هزار ساله ما هيچ گاه سابقه نداشته است. امير سپهر
اين نوشته ادامه دارد

www.zadgah.com

|

Thursday, April 23, 2009

 

پوزش از جهانيان، دينی بر گردن ما ملت ايران



زاد گـــاه
امير سپهر





پوزش از جهانيان، دينی بر گردن ما ملت ايران

باز رسوايی و باز هم خود فريبی
بار ديگر رئيس جمهوری نامحترم ما در جهان ننگ آفريد و ما هم مانند هميشه خود را به کوچه ی علی چپ زده و تنها با تکرار همين دروغ هميشگی که گويا «او رئيس جمهوری ما نيست»، همچنان اين جهالت خود را توجيه کرديم. به تبع آنهم، باز هم هيچکدامی از ما همچنان نپذيرفتم که مسئول اصلی اين ننگ ها که او می آفريند، نه شخص وی، بلکه تک تک ما ايرانيان هستيم

احمدی نژاد شاگرد حلبی ساز بی سر و پا و بی خانواده که اصلآ کسی نيست که چيزی هم برای باخت داشته باشد. او کسی است که از يکی از بی فرهنگ ترين لايه های اجتماعی و در ميان آنها هم، از يکی از پست ترين خانواده ها برخاسته. مواضع و سخنان وی هم، درست هم قد فرهنگ همان لايه ی پست اجتماعی و همان خانواده ی بی فرهنگی است که در آن پرورش يافته

با توجه به چنان کيستی و محيط تربيتی که او داشته، چنين حرکات دلقک واری که دارد و چنان اراجيفی هم که از دهان وی بيرون می آيد، ابدآ جای شگفتی ندارد. احمدی نژاد همانی است که بايد باشد و هر گونه توقع ديگری جز همين حرکات مستهجن و غير از همين سخنان تهوه آور از چنان عنصری، ناشی از نادانی کسی است که از فردی چون او انتظاری جز اين دارد

ابهام و يا شگفتی اگر در اين ميان است، مربوط به آن گروه از هم ميهنان نادان ما است که می گويند "او رئيس جمهوری ما نيست". چون اگر او رئيس جمهوری ما نبود، پس رئيس جمهوری ما هم نبود و نمی توانست که بنام ما از تريبون سازمان ملل سخن گويد، و چون او می تواند بنام رئيس جمهوری ما از تريبون های جهانی سخن گويد، پس رئيس جمهوری ما و نماينده ی ما هم هست

ملت ها در هر شکلی مسئول کردار دولت های خويشند
وارون تبليغات دو برادر خونی، يعنی «کمونيسم» و «اسلام ايسم»، که شبانه روز به سوی امپرياليسم و يا استکبار پارس می کنند، مسئول اصلی پسماندگی و فقر هر ملتی، نه امپرياليسم يا استکبار، بلکه تنها و تنها خود آن ملت است. اين سخن که گويا امپرياليسم و يا استکبار جهانی مسئول فقر و عقبماندگی ديگر کشور ها باشد، فقط از دهان ديکتاتور های ايدئولوژی باور بيرون می آيد. تنها هدف اين دروغگويان از گفتن چنين سخنی هم، توجيه ناکارآمد بودن سيستم های ايدئولوژيک و عدم کفايت ديکتاتور های اين سيستم های بسته و جزمی در کار کشورداری است

از سوی ديگر، بر اساس همين قاعده، اين سخن هم که گويا رژيم يک کشور، مسئول نگونبختی مردم آن کشور باشد هم، سخنی کاملآ سخيف و نادرست بوده و برادر همان دروغ پيشين است. يعنی همانگونه که هدف دروغ پيشين، توجيه بی لياقتی يک حکومت بود، در اينجا هم اصلی ترين هدف، توجيه بی لياقتی و ظلم پذيری يک ملت است

اين هر دو سخن از اينروی دروغ است که چنانچه دولتی براستی در انديشه ی ملت خود بوده و در برابر آن ملت پاسخگو باشد، هرگز زَهره ی آن نخواهد داشت که به ديگر دولتها اجازه دهد که حقی را از آن کشور پايمال کنند و دومين سخن هم بدين سبب دروغ است که چنانچه ملتی خرد و شرافت و اراده ی پدافند از حق حاکميت خود را داشته باشد، هرگز به يک ديکتاتور و يا يک هيئت حاکمه ی ضد ملی و سرکش اجازه نخواهد داد که با منافع ملی، سرنوشت کشور و اعتبار و آبروی او هر کاری که دلش خواست انجام دهد

پس، با آنچه آوردم، در بديهی بودن اين اصل کوچکترين ترديدی نبايد داشت که،«سرنوشت هر ملتی، در دست خود آن ملت است». بويژه در دست بزرگان و نخبگان هر ملتی که خواهی نخواهی، در تمامی زمينه های زندگی اجتماعی، پيش آهنگان و قافله سالاران مردمان خود محسوب می شوند. پيوسته در تاريخ هم، در حقيقت همان پيشگامان کم شمار بوده اند که ملت خود را بلند کرده و يا بر زمين کوبيده اند نه مردم کوچه و بازار. همچنان که ما اين کمرشکستگی و مصيبت جمهوری اسلامی را از مثلآ نخبگان خود داريم

درست است که بيشترين انقلاب ها و دگرگونی های اجتماعی در تاريخ، با حضور مردم عادی در صحنه و به دست آنان شکل گرفته، ليکن مردم عادی به مثابه چرخهای ماشين هر تحولی بوده اند که موتور آن ماشين را پيشگامان فکری روشن کرده و رانندگی آن را هم همان پيشگامان بعهده داشته اند. چرا که مردم عادی نه قلم و ميکروفون و دوربين و امکانات چاپ و نشر در اختيار دارند و نه اصلآ اگر هم اين وسايل را داشته باشند، قادر خواهند بود که از آنها استفاده کنند

بنابر اين، چگونه بودن اوضاع سياسی هر کشوری، بستگی تام به ميزان آگاهی و سطح فرهنگ مردم آن کشور دارد. ميزان آگاهی و سطح فرهنگ هر ملتی هم بستگی مستقيم و بی چون و چرا به خرد و شرف و مسئوليت پذيری نخبگان آن ملت

با آنچه به شکل فشرده نوشتم، پس، ترديد نکنيد که موجودی چون احمدی نژاد بدين سبب اينک رئيس جمهوری ما است که ما با اين به اصطلاح نخبگان خود، اصلآ لياقت داشتن رئيس جمهوری باشرف تر از آن مرد سفله را نداريم. اگر داشتيم، شک نکنيد که يا رژيمی چون جمهوری اسلامی هرگز در ايران بر سر کار نمی آمد و چنانچه به علت يک انحراف مقطعی و يا به هر دليل ديگری هم که چنين نظامی بر سر کار می آمد، محال بود که بتواند سی سال در ايران دوام بياورد

نگارنده هرگز جزو آن دسته از ايرانيان نبوده و نيستم که حساب جمهوری اسلامی و اين مقامات سفله و مسخره ی آنرا از حساب ما ملت جدا ساخته و می سازند. بويژه از نيرو های سياسی که خود را اپوزيسيون اين نظام می خوانند. هيچ ايرانی خردمندی هم نبايد حساب ملت و دولت را از هم جدا کند

زيرا که اين تفکيک، همچنان ما را در اين دور باطل نگاه خواهد داشت و ما پس از هزار چرخ و صد تحول ديگر، سرانجام باز به همينجايی خواهيم رسيد که حال در آن قرار داريم. چون همين تفکيک نابجا و همين شيوه ی انديشه بوده که ما را به مسيری انحرافی انداخته که ما يکصد و پنجاه سال است که در آن ويلان و سرگردان هستيم و بجايی هم ره نمی بريم

همين سخن که گويا احمدی نژاد رئيس جمهور ما نباشد هم، ادامه همان خود فريبی های تاريخی ما و سر در برف فرو بردن و از پشت خود غافل بودن يکصد و پنجاه ساله است. وقتی تمامی دولتها او را بعنوان رئيس جمهوری ما به رسميت می شناسند، زمانی که او دولت و خزانه ی کشور ما را در اختيار دارد و همه ی مردم جهان هم از وی بعنوان رئيس جمهوری ما ياد می کنند، پس کاملآ روشن است که او رئيس جمهوری تک تک ما ايرانيان است

حال اگر گفته شود که مردم ما سزاوار برخورداری از رژيمی با آبرو تر از جمهوری اسلامی و رئيس جمهوری بهتر از اين دلقک هستند، نگارنده اين گفته را می پذيرم که براستی هم چنين است. اما برای من يکی که هرگز پذيرفتی نيست که سياسی ها و مثلآ روشنفکران ما هم لايق داشتن نظامی بهتر از نظام کنونی و رئيس دولتی بهتر از همين مرد بی آبرو باشند. زيرا ملاک داوری برای من نه انشاء خوب نگاشتن، نه زيبا سخن گفتن، نه فکل کراوات آويختن و نه گل بر يقه زدن، بلکه چگونه انديشيدن و آنرا در زندگی خود جاری ساختن و مهمتر از آنهم، بدان عمل کردن است

با چنين نگرشی هم هست که من که در ميان اينهمه مدعی ريز و درشت گنده گوی، در ميدان عمل، شرافتآ شخصيت های سياسی شريف تر و با شعور تر از همين احمدی نژاد را زياد سراغ ندارم، مگر چند تنی که شمار آنها حتا به انگشتان دو دست هم نمی رسد که آن بيچاره ها هم بيشترشان از ترس اين ترور شخصيت های کثيف، اين حسادت های بيمارگونه و بويژه اين باندبازی ها در ميدان سياست و رسانه ها، سر در لاک خود فرو برده و منزوی گشته اند

از اينروی، بيخودی خود را فريب ندهيم که ما فرهنگ داريم، ما پيشرو ترين مردم منطقه ی خاورميانه هستيم، ما اين هستيم و ما آن هستيم... چون راستی اين است که در حال حاضر، ما ملتی هستيم بی فرهنگ و با هزار کاستی و کژی انديشه ای و رفتاری، که اين نظام پيشا قرون وسطايی، اين فرد بی فرهنگ و مسخره و اينهمه آبرويی ريزی های او هم، برايند طبيعی همين بی فرهنگی ها و همين بدکرداری ها و پسماندگی های تاريخی ما هستند

حال اگر خود قادر به ديدن اين بی فرهنگی خود نيستيم، اين ديگر به سبب همان بيماری تاريخی«خود شيدايی» است که ما دستکم، دو سده است که از آن به سختی رنج می بريم و من به سهم خود در نوشته هايم، بار ها و بار ها بدان اشاره کرده ام. تنها داروی مسکنی را هم که ما برای آرامش اين درد تاريخی و مزمن يافته ايم، دارويی

بنام «افتخارات گذشته» است

فقط هم با همان گذشته های خوش خودمان حال می کنيم و کاری هم به حال و آينده خود نداريم. پيوسته هم راستی های موجود را ناديده می انگاريم و از حقيقت خويش می گريزيم که اين جمله ی «احمدی نژاد رئيس جمهور ما نيست» هم يکی از همان راستی گريزی های هميشگی ما است. وقتی هم که پذيرش بيماری در ميان نباشد، روشن است که کسی در پی درمان نخواهد رفت

از همه اينها هم انحرافی تر، حتا گزينشی برخورد کردن ما با همان تاريخ ميهن مان است که سخت هم بدان می باليم. يعنی هر زمان که از عدم کفايت، خيانت، هرزگی و زنبارگی هر ايرانی سخن به ميان آيد، ما فورآ آن شخصيت را غير ايرانی خوانده و نسب اش را به ترکان آسيای ميانه و به غُـز ها و جغتائيان و قره ختائيان و مغولان و يا افاغنه ... می چسبانيم. اما به محض به ميان آمدن نام هر ترک و افغان و عرب و مغول با فرهنگ و ايران دوستی، با آوردن هزار دليل و مدرک، او را از هر ايرانی اصيلی، ايرانی تر می خوانيم

روشن ترين نمونه ها هم در اين زمينه خوارزميان، قاجار و شخص خونخواری چون آغا محمد خان و انسانهای نادانی چون محمود و اشرف و ديگر بی فرهنگان تاريخ ايران هستند که ما همگی آنان را يا از ترکان وحشی آسيای ميانه و يا از افاغنه می خوانيم، ليکن مشاهيری بسان بابک خرمدين، رودکی سمرقندی، خاقانی شروانی، نظامی گنجوی، ابوعلی سينای بلخی، مولانای افغانی رومی، ظهير فاريابی، عبدالله انصاری بلخی هراتی، سوزنی سمرقندی و محمود کاشغری ... و تمامی ديگر مشاهير همان خطه ها را، با باد در غبغب انداختن، ايرانيان اصيل و پاکنهاد می ناميم

همچنانکه ما از نادر شاه افشاری ترک تبار، به دليل مرحم نهادن به زخمهای غرورمان، يک اسطوره ی ايرانی گری می سازيم و حتا لقب کبير به وی می بخشيم، عمادالدين نسيمی ترک تبار را زاده ی شيراز می خوانيم و هنرش را مصادره ی تاريخی می کنيم و پاره ای هم که از مصدق السلطنه ی قاجار و باز هم ترک تبار، يک رسول و امام معصوم شيعی می سازند

پنداری که تاريخ هر کشوری بسان يک ميوه فروشی است که می توان سيب ها و گلابی های لک و پيس دار و گنديده را واهشت و تنها ميوه های تازه و سالم و خوش رنگ و بوی را سوا کرد و در زنبيل ريخت. غافل از اين راستی که هر ملتی وارث تمامی تاريخ و همه ی زشتی ها و زيبايی ها و ننگ ها و افتخارات آن است. نه فقط بخش افتخار آفرين آن

توجه داشته باشيد که شصت و چهار سال پس از پايان جنگ عالمگير دوم، هنوز هم در بودجه ی سالانه ی دولت های آلمان، رديفی گنجانده می شود که نام آن «پرداخت غرامت جنگی به دولت اسرائيل» است. يعنی اين آلمانها که نود در صد شان اصلآ در دوران جنگ دوم هنوز به دنيا هم نيامده بودند، مجبور به پرداخت هزينه جنايات دولت ناسيونال سوسياليستی هيتلر در دوران مادران و پدران و مادر بزرگان و پدر بزرگان خود به يهوديان هستند

کما اينکه حکومت کنونی عراق هم که همگی اعضای آن از دشمنان صدام حسين بودند، هنوز هم تاوان جنايت های او را به دولت کويت پرداخت می کنند. همچنان که اگر ما نيز يک دولت ملی و مسئول در ايران می داشتيم، می بايست امروز بابت آنهمه جنايات و خسارات ارتش صدام حسين از دولت کنونی عراق غرامت جنگی می ستانديم

بنابر اين بار ديگر هم اين اصل مسلم در سياست را گوشزد می کنم که اين "ملت ها هستند که مسئول جنايات و خسارتها و اعمال ننگين حکومت های خود هستند" نه خود دولتها. چون دولت و حکومت يک پديده و نهاد ازلی و ابدی نبوده و نخواهد بود. همانگونه که در درازای تاريخ، هيچ دولت و حکومتی عمر جاودان نداشت، از اين پس نيز دولتها و حکومتها آمده و خواهند رفت

ليکن آنکه هميشه خواهد ماند، همانا ملت هر کشوری است. بدين خاطر هم، ملت است که هم وارث دارايی های فرهنگی و اقتصادی و سياسی کشور خويش است و هم مسئول لغزش ها و خسارت ها و جنايت های حکومت ها و دولتهای کشور خويش

از اينروی، من يکی بعنوان يک ايرانی و در اندازه ی همان يک تن، مسئوليت تمامی اوباشگيری های رژيم جمهوری اسلامی و اين اعمال ننگين رئيس جمهوری کشورم را می پذيرم و از جهانيان، بويژه از کليميان جهان عميقآ پوزش می خواهم. پوزش از اين بابت که ما ملت لاابالی و بی مسئوليت بوديم که اجازه داديم چنين فرد اوباشی رئيس جمهوری ما بشود و بنام ما ايرانيان، اينگونه به جهانيان اهانت روا دارد

پوزش از اينکه ما بوديم که اجازه داديم از ناجی ملت يهود بودن به ملتی آنتی سميتيست شهره شويم، اين ما بوديم که جايگاه کوروش بزرگ، اولين مبشر حقوق بشر را به يک لات بی سر و پای سپرديم و اين ما بوديم که اجازه داديم تا نام کورش مان در کتاب مقدس يهود و نصارا کمرنگ شود و بجای آن، نام پست ترين عناصر بنام "رهبران ايران" بر تارک ورق پاره های پسمانده ترين و بی فرهنگ ترين گروههای تروريستی نقش بندد

جدای از اين، نگارنده اين باور را هم دارم که يکی از نخستين وظايف دولت ملی ما در فردای آزادی ايران، بايد همين پوزش خواهی و دلجويی از ملتها و دولتهايی باشد که رژيم جمهوری اسلامی در اين سی ساله، يا فرزندان و شهروندان آنان را در عمليات تروريستی و بمب گذاری کشته و يا اينکه اينگونه با بی شرافتی به شآن و شخصيّت انسانی ايشان اهانت کرده است.همين. امير سپهر


www.zadgah.com

|

Monday, April 20, 2009

 

دگرگونی تنها از بيرون امکان پذير است




زاد گـــاه
امير سپهر




دگرگونی تنها از بيرون امکان پذير است
بخش نخست از «يک راهکار عملی برای نجات ايران» و


مقدمه
نوروزی دگر آمد و رفت و اين آمد و شد، نشان از دست دادن يک سال ديگر از عمر گرانبها و به معنای يک سال ديگر فرصت سوزی بود. نشان سيصد و شصت و پنج شب و روز ديگر هدر دادن عمر و انرژی و زمان برای هيچ و پوچ. آنهم از سوی مايی که خود را نه نادان و پسمانده، بلکه خردمند ترين مردم دنيا هم می انگاريم

سقوط ايران سی ساله گشت و سی و يکمين نوروز ما هم در تباهی و سيه روزی و غم و ماتم طی شد، ليکن ما، همچنان در همان افکار سی سال پيش، و بسياری اصلآ درست در زد و خورد ها و چاقوکشی های فضای پنجاه ـ شصت سال پيش ايران. بی اينکه حتا دو درصد از ما هم، از اينهمه سفاهت و تباهکاری سی ساله، کوچکترين درسی هم آموخته باشيم

ای داد بر من! براستی کيستيم ما و چگونه هستيم ما؟ بی تعارف، درست بسان مشتی کودک منگل و عقبمانده ی ذهنی که حتا آب دهنشان را هم نمی توانند جمع کنند. با اينحال، ادعا پشت ادعا، گنده گويی از پی گنده گويی. ما همه چيز دان های هميشه طلبکار حتا به گردش زمين هم اعتراض داريم. به تابش خورشيد هم ايراد می گيريم و خلاصه همه در تمامی رشته ها دانشمند و متخصص هستيم. هيچ ملتی را هم از خود هشيار تر و دانا تر نمی دانيم

به آمريکائيان که درس سياست می دهيم، فرانسوی ها را خوار و حقير می شماريم، آلمانی ها را پسمانده می خوانيم. مشتی منگل ايران بربادده و ملاباز که پا را از اينهم خيلی خيلی فراتر نهاده و اصلآ حتا هلندی ها، دانمارکی ها، سوئدی ها، نروژی ها، انگليسی ها را هم سلطنت طلب و پست و بی شعور می خوانند. يعنی دموکرات ترين و آزاد ترين مردمان دنيا را! و

ليکن در عالم حقيقت چه؟ مردمی هستيم تا گلو در کثافت و ننگ و نکبت و بی آبرويی فرو رفته. مردمی آن اندازه کند ذهن و کودن، که سی سال است درجا می زنند و همچنان هم در همان کلاسی نشسته اند که سی سال پيش نشسته بودند. درست هم همان نخستين درس سی سال پيش را تکرار می کنند. الف، ب ، پ، ت. الف، ب ، پ، ت... و تکرار و تکرار و تکرار، و باز هم تکرار

دلخوش با همين اباطيل و غنوده در سايه ی درخت تنومند خوشباوری های خويش. با اين رويا های شيرين که گويا ايران همين فردا آزاد خواهد شد و پس از آنهم که، فورآ به بهشت دموکراسی و حقوق بشر و امنيت و آسايش و رفاه مبدل خواهد شد. از روی همين سفاهت هم، دائم هم در حال کنفرانس و نشست برپا کردن برای ايرانی که اصلآ حتا اميد به ماندگاری آن هم نيست! و

بی اينکه اين فلکزده ها دستکم در ذهن کوچک خودشان و برای خودشان هم که شده، برای اين چند پرسش اساسی پاسخ های منطقی پيدا کنند که اين ايران چگونه آزاد خواهد شد؟ چه فرد يا کسانی قرار است که ايران را آزاد سازند؟ با چه نيرويی؟ با چه شيوه هايی و اصولآ با کدامين راهکار و برنامه...؟

حال گلستان شدن اين ويرانسرای ايران نام، اصلآ پيشکش که به شرافت سوگند، شعور حتا يک وحشی آدمخوار جنگلهای آفريقا به تنهايی، از شعور تمامی اين کنفرانس چی ها و مدعيان روشنفکری روی هم نيز به مراتب بيشتر است

مرادم تحقير کسی و سرکوفت زدن نيست. اما حقيقت عريان و کلام شرافتنمدانه مگر جز همين است که نوشتم؟ مگر جز اين است که ما در سی سال گذشته، سال به سال عفب تر رفته و روز به روز بيشتر از شرفت و حيثيت و اعتبار ساقط گشته ايم

طبيعی هم هست که هر سال از سال پيش سيه روز تر و بی آبرو تر شويم. مگر جز اين است که "محصول کسی بر می دارد که دانه ای افشانده و نهالی هم کاشته باشد". ما نه تنها هيچ نکاشته، بلکه سی سال هم هست که در حال خرج کردن سرمايه ی های تاريخی و حيتيت ملی و توان مادی عصر پهلوی هستيم. در اين زمينه هم، ميان سربران جمهوری اسلامی و منگل های سياسی و روشنفکری ما هيچ تفاوتی وجود نداشته. از اينروی هم، با هر چه کمتر شدن آن اندوخته تاريخی ملی و سرمايه های مادی، شرف و اعتبار ما نيز در جهان کمتر و کمتر می شود

باری، گذشته ها هر چه بوده، ديگر گذشته است و بازگرداندنی نيست. پس، خردمندانه و سازنده اين خواهد بود که کوشش کنيم که دستکم از هم امروز ديگر اميد از اين سفيهان و خود بزرگ انگاران بريده و خود به آينده بيانديشم. مرادم از انديشه هم، تنها خود انديشه نيست. زيرا انديشه اگر ميوه ای بنام "عمل" ببار نياورد، نامش "وراجی" است که پشيزی هم ارزش ندارد. با نظريه پردازی صرف و کنفرانس و مقاله نويسی و شعار و مبارزات اينترنتی که نمی توان کاری از پيش برد

با چنين نگرش و باوری، آنچه در پی خواهد آمد، راهکاری عملی خواهد بود برای نجات ايران. نگارنده همچنين برنامه ی خود برای زمان پس از فروپاشی اين نظام را نيز خواهم آورد. آنهم برای آن چند درصد ايرانی راستين و فرزانه که راستی ها را بر روی زمين می بينند نه در عالم شعار و هپروت

ايرانيانی با شرف و با وجدان و از همه مهم تر، بی ادعايی که «خودپرستی» را بجای «ميهن پرستی» به مردم قالب نمی کنند و عقده ی رياست ندارند. زيرا پس از سی سال تجربه تلخ و خونبار و مشاهده عينی اين حقيقت که ايران را اصلآ همين خود بزرگ انگاری ها بر لبه پرتگاه نيستی کشانده، ديگر هرگونه اميد بستن به اين کنفرانس چی ها و عقده ای ها، براستی يک نادانی محض است

به هر روی، من اين راهکار خود را در چند بخش خواهم آورد. هرگز هم انتظار ندارم که در شروع کار، حتا صد نفر هم با من همگام شوند. از شما هم که راهکار مرا عملی می بينيد، می خواهم که چنين انتظاری نداشته باشيد. مهم شروع کردن و جدی بودن است. چنانچه ما عزمی راسخ داشته و نشان دهيم که کارمان جدی است، ترديد نکنيد که روز به روز بر شمار مان افزوده خواهد شد

اين که می نويسم گرچه بسيار تلخ، ليکن يک راستی است که ما در جهان حقيقی، در حال حاضر حتا يک جمعيت متشکل صد نفره ی با برنامه هم در ميدان نداريم. تمامی اين هياهو و مثلآ احزاب و گروه ها و جمعيت ها و اتحاد ها ... همه و همه قلابی و همه ی گنده گويی ها هم، تمامآ شعار های ميان تهی و بی پشتوانه است. پس بر ما است که دست از مبارزات مجازی برداشته، عنصر سياسی گشته و يک آلترناتيو راستين را شکل دهيم. بگونه ی فيزيکی و عملی هم به ميدان مبارزه بيائيم. من تمام اين مسائل را يک به يک روشن خواهم کرد

در پايان اين مقدمه، دوست می دارم که مطلبی را هم بياورم که چندی پيش آنرا برای دوست گران ارجی نوشتم. آن مطلب اين بود که، در مثل است که يک ديوانه سنگی بر چاهی می افکند و هزار عاقل و فرزانه در بيرون آوردن آن از چاه وا می مانند

از آنجا که هيچ کار ما ايرانيان شباهتی به ديگر آدميان ندارد، بر اساس همان قاعده ی «عوضی بودن ما»، بيرون آوردن اين سنگ لعنتی که ميليون ها نابخرد آنرا در چاه افکندند هم، تنها به دست معدودی ايرانی باشرف و براستی ميهن پرست خواهد بود نه گله های انسانی. در اين مورد ترديد نداشته باشيد. فقط بايد خودباری وعزمی قوی و غيرتی راستين داشت

کليد آزادی ايران در دست ما است

وارون اينکه عده ای اين اصل نااصل را ملکه ی ذهن پاره ای از هم ميهن کم آگاه ما ساخته اند که گويا«سرنوشت ايران را بايد ايرانيان درون رقم زنند»، اتفاقآ از ديد من سرنوشت ايران را نه آن هفتاد و اندی ميليون هم همين ما در درون، بلکه همين ما چند ميليون گريختگان بايد رقم زنيم. يعنی اگر خرد و اراده داشته باشيم می توانيم رقم زنيم

اينکه "خارج نشينان نمی توانند برای ايران نسخه صادر کنند"، اصلآ همان سخن انحرافی و خواست رژيم جمهوری اسلامی است که بخش بزرگی از ما گريختگان هم با باور بدان، در اين جهان آزاد و با اين همه امکانات، دست روی دست گذارده و شاهد نابودی ميهنمان هستيم. از اين روی هم، روی سخن من در اين نوشته تنها با هم ميهنان خارج نشين است نه با مبارزان درونی

وقتی در درون، اعتراض به عدم دريافت يک سال حقوق از سوی کارگران نگونبخت که سهل است، حتا تحقيقات در مورد بيماری ايدز، اعتراض به داشتن چند هوو از سوی زنان و حتا رژلب ماليدن و چکمه پوشی آنان هم کار هايی در رديف براندازی محسوب می شوند، پس اين مردم در اسارت کامل، اصلآ با برخورداری از کدامين آزادی مدنی و از راه تشکيل چه نهاد هايی خواهند توانست که خود را متشکل ساخته و با انسجام و برنامه، اين رژيم جاسوس پرور و وحشی و سرکوبگر را به زير کشند؟! و

دامنه جاسوسی و دخالت جمهوری روضه خوان ها در زندگی مردم تا بدان اندازه گسترده است که سازمانهای جاسوسی آن، ديگر حتا در اطاق خواب و توالت سرسپردگان و گماشتگان خودشان هم دوربين و ميکروفون مخفی کار می گذارند. فراموش نکنيد که بر اساس نوشته رسانه های خود رژيم، در آخرين نمايش انتخاباتی مجلس روضه خوان ها، شورای نگهبان، صلاحيت دو کانديد نمايندگی را با اين دلايل رد کرد که يکی از آن وفاداران به رژيم، در شب تاسوعا با همسر خود سکس داشته، و آن ديگری در توالت خانه خود ايستاده ادار کرده بود

بنابر اين، در چنان فضای کاملآ بسته و جاسوسی و پر از مزدور که همگان در خانه های شيشه ای می زيند، انتظار برنامه ريزی از مبارزان درون، کاری تشکيلاتی و جمعی برای مبارزه با رژيم از سوی هر کسی که باشد، بدانيد که يا آن آدم فردی است که از سر کوی شعور هم عبور نکرده و يا شيادی که بگونه ای پنهانی برای رژيم کار می کند

درست است که ضربه ی نهايی به اين رژيم و هر نظام فاشيستی ديگری بايد در درون و بوسيله مردم زده شود، ليکن وقتی در درون حتا حق نفس کشيدن نيز نباشد، نهاده فرماندهی و هماهنگی بايد در بيرون از کشور تشکيل شود. مادام هم که چنين نهاد مورد پذيرش دستکم در صدی از مردم داخل، در همينجا و بيرون از کشور تشکيل نيابد، کوچکترين اميدی به درون نبايد داشت

البته ممکن است که گهگاهی جنبش های اعتراضی از سوی مردم بجان آمده به وجود آيد که تا کنون هم چند بار به وجود آمده، ليکن از آنجا که آن حرکات، فاقد سازماندهی، بدون برنامه و رهبری و از اينها مهم تر، بدون پشتوانه و استمرار خواهد بود، به زودی و به آسانی سرکوب شده و جز خسارت و گرفتار گشتن دلير ترين نيرو های خط اول مبارزه، هيچ دستاورد ديگری نخواهد داشت. کما اينکه تمامی جانفشانی های گذشته ی مبارزان درون تا کنون جز گرفتاری و مرگ خودشان، هيچ دستاورد ديگری نداشته

با اين توضيح، پس اميد بستن به درون، بی وجود نهادی در بيرون، نه تنها بی حاصل، بلکه اصلآ کاری نابخردانه و بسيار بسيار خطرناک هم هست. زيرا در چنان فضای گورستانی، در بهترين حالت هم تنها يک انفجار همگانی بی برنامه به وجود خواهد آمد که هيچ فرد و نهادی هم قادر به سمت و سو دادن و مهار آن نخواهد بود. انفجاری از خشم اما بدون هدف که تنها می تواند کشور را دچار هرج مرج و آشوب و انتقام گيری و حتا جنگ داخلی ساخته، در پی آمد آنهم اصلآ يکپارچگی ايران را از ميان برد. و شک هم نکنيد که اين انفجار بزرگ دير يا زود از راه خواهد رسيد

از اينروی، کار اساسی و مشکل اصلی ما در همين بيرون است نه درون. زيرا اگر ما بتوانيم در همين خارج يک نهاده منسجم و پرقدرت مردمی به وجود آوريم که هر دستگيری و ظلم و سرکوب و حبس و اعدامی را در درون برای رژيم بسيار هزينه دار سازد، ترديد نکنيد که هم رژيم ديگر نخواهد توانست که هر بلايی را که خواست بر سر مبارزان و مردم ما بياورد و هم اينکه خود آن مبارزان و مردم خودشان را به اين نهاد متصل خواهند نمود که از حمايت آن برخوردار گردند

از همه ی اينها حياتی تر هم اينکه، آن انفجار در راه، فرمان و کنترلی خواهد داشت و به سوی هرج و مرج و خواهر و برادر کشی نرفته و در نتيجه به تجزيه ی ايران منجر نخواهد شد. بگونه ای که ما حتا حسرت همين روز های نگونبختی را هم بکشيم که ايران همچنان يکپارچه بوده و دستکم در جوی شهر ها خون جاری نبوده است

مسئله ديگر اينکه، در صورت تشکيل چنين نهادی، هر اندازه که ما در بيرون نيرومند تر عمل کنيم، به همان ميزان به مردم درون دل و جرات بيشتری خواهيم داد. وقتی هم که هزينه ی مبارزه کاهش يابد، شک نکنيد که روز به روز تعداد بيشتری وارد ميدان کارزار شده، مبارزه آشکار تر گشته و همه گير تر خواهد شد. از اين رهگذر هم، هر روز بيش از روز پيش، معادله قدرت به نفع مردم داخل بهم خورده، پيروزی ما در اين پيکار ملی حتمی خواهد بود. آنهم با کمترين هزينه ی جانی و مالی و امنيتی

با بودن چنين نهادی، اصلآ مقامات ميهن دوست بريده از رژيم هم ديگر آدرسی مشخص برای پيوستن به جبهه ی مردمی خواهند داشت. کسانی که لازم هم نيست که پست خود را رها سازند، بلکه بايد با دادن تضمين هايی بدانان بوسيله اين نهاد رهبری، از ايشان خواست که همچنان در پست های خود بمانند و پايه های اين رژيم ضد ايرانی را از درون پوک کنند

اين سخن از اينروی آوردم که دير سالی است که عده ای آدم غيرسياسی، ناسنجيده و با شعار و داد و فرياد به آرتشيان و پاسداران و بسيجيان می گويند که:«آی، بياييد به مردم بپيونديد!». اما اين عناصر ناآگاه، اصلآ خودشان هم نمی دانند که آدرس تشکيلات و دفتر و دستک اين «مردم» که می گويند، کجاست

گرفتم که اصلآ فردا چهل ـ پنجاه افسر، چهار وزير، پنج وکيل و شش فرمانده هم خواستند که به مردم بپيوندند. خوب، اين جبهه ی مردم کجاست و آن بيچاره ها بايد به کدام آدرس مراجعه کنند؟ آنان بايد به کدامين آدمها اعتماد کنند که به رژيم لو داده نشوند؟ آن فلکزده ها بايد از چه کسانی تضمين بگيرند که فردا پس از آزادی ايران اعدام نشوند و هزاران پرسش بی پاسخ ديگر

اينکه ديده می شود تمام بريدگان و فراريان از دست رژيم به دولت امريکا يا به دولتهای اروپايی پناهنده می شوند و تمامی اطلاعات ارزنده ی خود را هم در اختيار دولتهای اجنبی قرار می دهند، بخاطر اين است که آنها اصلآ حنا يک آدم مورد اعتماد هم در اين اپوزيسيون هفتصد و هفتاد و هفت رنگ هميشه در حال جنگ با يکديگر پيدا نمی کنند. بنابر اين، در فقدان يک اپوزيسيون شناخته شده و مورد اعتماد، برای آنها چاره ای جز اين نمی ماند که به يک دولت اجنبی بپيوندند و از آنها تضمين امنيتی بگيرند

با آنچه به شکلی فشرده آوردم، پس نجات ايران در دست ما بيرونيان است نه در دست درونيان اسير و دربند. حال اين بر ما است که يا همچنان به اين مقاله نويسی ها، ايميل پراکنی ها، مبارزات تلويزيونی، پرونده سازی ها، داد و بيداد ها، نفرت پراکنی ها، دشمن تراشی ها و اين جنگ های فرسايشی سی ساله با همديگر ادامه دهيم، يا از همين امروز ديگر دست از اين کار های دشمن شادکن و سفيهانه برداشته و به نيروی راستين سياسی بدل شويم

يعنی به کاری سياسی بپردازيم که هدف و برنامه ی مشخص و پشتوانه و تداوم داشته باشد. به همان کازار خردمندانه و ميهنی که چهارچوب آن را آوردم و ترديد نداشته باشيد که در چنين مبارزه ی هدفمند و سياسی، پيروزی از آن ما و باخت و فروپاشی با رژيم خواهد بود. نه همان کار های بی حاصل و فرعی که هيچ به کار آزادی ايران نمی آيد

کم کمک دارد حتا تمامی گورستانهای غرب هم از مردگان ايرانی پر می شود و عده ای همچنان در اين غربت دلخوش به اينکه مثلآ پاسخی دندان شکن در برابر مقاله فلان تجزيه طلب نوشته اند. يا بر روی آنتن فلان راديو و تلويزيون رفته و شعار مرگ بر جمهوری اسلامی سر داده اند يا اينکه در حال باز کردن مچ تريتا پارسی و هوشنگ امير احمدی و ولی الله نصر... هستند

چه خوب است که آقای حسن داعی و ديگر افشاگران از اين پس در مورد لابی کردن خود باراک حسين اوباما و وزير خارجه اش خانم کلينتون و ديگر وزرای دولت آمريکا و نمايندگان کنگره ی آن کشور هم افشاگری کند. زيرا حال خود مقامات درجه اول دولت آمريکا هستند که در حال جوش دادن رژيم روضه خوان ها به دولت آمريکا هستند نه امير احمدی و پارسی و ديگران

من البته هرگز نمی خواهم که کوشش های آقای داعی و ديگر مبارزان را به زير پرسش برم. بحث من بر سر بی فايده بودن اين روش های مبارزاتی است. همچنان که سی سال شعر سرودن و شعار و داد و فرياد و برای احمدی نژاد و خامنه ای و خاتمی و رفسنجانی ... جوک و شعر ساختن و آنرا با ايميل به اينسو و آنسوی جهان فرستادن و مثلآ افشاگری هيچ فايده ای نداشته

همانگونه که اين نزاع های سفيهانه ی اينترنتی و جنگهای راديو تلويزيونی هم پشيزی ارزش نداشته و ندارد. کار سياسی در همه جای جهان يعنی بگونه ای فيزيکی در ميدان مبارزه بودن. يعنی از جای گرم و نرم و از پشت ميکروفون و کامپيوتر به خيابان و ميدان و جلوی نهاد ها رفتن و اعتراض کردن، تظاهرات راه انداختن، فرياد زدن و متحصن شدن. نه ايميل پراکندن و راديو تلويزيون گوش دادن و با اين و آن چت کردن

چه بسيار ايرانيانی که اصلآ از سر ميهن پرستی و از روی راستی تمام شبان و روزان عمر خود را صرف همين مبارزات کرده و سرانجام هم آرزوی ديدن دوباره ی ميهن خويش را با خود به گور بردند. بسيار هم طبيعی بود که آنان در همين غربت از دنيا بروند. چه که آن مبارزات دُن کيشوتی و مجازی اصلآ مبارزه نبوده که به آزادی ايران هم بيانجامد

بايد از سرنوشت اين عمر به هدر دادگان عبرت گرفت و به خود آمد. سی سال بيراه رفتن و مرتب رفوزه شدن آيا کافی نيست؟! آيا ما نيز می خواهيم با همين کار های بی فايده روزگار بگذرانيم و در همينجا به خاک سپرده شويم؟ مگر نمی بينيم که حتا پس از سی سال مثلآ مبارزه کردن هم همچنان در اين تونل ظلمانی کوچکترين کور سويی از اميد رسيدن به روشنايی از دور پيدا نيست

حاصل اينکه، مادام که ما يک تشکيلات رهبری ـ آنهم در همين خارج ـ نداشته باشيم، تا زمانيکه ما از پشت کامپيوتر و از برابر تلويزيون و راديو بپانخاسته و به ميدان حقيقی مبارزه نياييم، مادام که ما عمل سياسی را جايگزين شعار و مقاله نويسی و ايميل پراکنی نکنيم، آب از آب تکان نخورده و هيچکدامی اين تلاش های مجازی ما پشيزی هم فايده نخواهد داشت

و حال در اينجا اين پرسش اساسی پيش می آيد که رهبر بايد چه کسی باشد؟ من پاسخ اين پرسش را بروشنی خواهم داد. پيش از آن اما، بايد تکليف اين راهکار عملی خود را با شاهزاده رضا پهلوی روشن کنم. بدين شکل که باز و بی پرده بنويسم که او در اين راهکاری که من به توفيق آن صد در صد باور دارم، هيچ نقشی ندارد، مطلقآ هيچ! و

نه تنها اين، بلکه من شرافتآ ديگر حتا مايل به هدر دادن يک دقيقه از زمان خودم هم برای نوشتن چند جمله در مورد اين آدم نيستم. زيرا که ديگر نه کوچکترين اميدی به اين فرد حراف و بی خيال دارم و نه اصولآ باوری به سخنان وی. دلايل اين عدم علاقه ی خود را هم قبلآ توضيح داده ام، بويژه در مانيفست خود

با اينهمه ازآنجا که به محض سخن گفتن از رهبری، باز عده ای فورآ پای او را به ميان خواهند کشيد، ناگزيرم که يک بار ديگر هم برای روشن شدن ذهن آن عزيزان خوشخيال و روياپرداز که هنوز هم منتظر اقدامات عملی اين فرد گريزان از عمل و متنفر از مسئوليت هستند، نکات ديگری را هم به آن نوشته های پيشين خود بيافزايم. البته مانند هميشه، باز هم بدون تعارف و خودسانسوری. با اين هدف که هيچ چيزی پوشيده نماند. چون در کار ميهنی، من يکی که اصلآ اهل تعارف و ماله کشی نيستم. امير سپهر
اين نوشته ادامه دارد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فاضلی، ايران پرستی دلشکسته که آسوده شد و آرامش يافت! و
فاضلی هم در غرب و خاک بيگانه مدفون شد. او همه را به انديشيدن فرا می خواند. پس چه خوب است که بجای نوحه سرايی برای آن ايرانی ميهن پرست و دلاور، به اين بيانديشيد که چه کسی آن مرد فرزند باخته و جگرسوخته را سرخورده و نااميد و از همه چيز بيزار کرد؟

درود به روان انوشه ی او که حتا خيلی بيش از سهم خود به ميهن و مردمش خدمت کرد، ليکن ای ننگ تاريخ بر آنی باد که می بيند ايران در حال از دست رفتن است و بجای احساس مسئوليت و به ميدان آمدن برای نجات ايران، بجای بيرون کشيدن نواميس جگرگوشگان ما از زير اعراب وحشی، شب و روز خود را با ايران فروشان می گذراند!
و

www.zadgah.com

|

Sunday, April 12, 2009

 

انقلاب مشروطه، يک انقلاب بی حاصل و انقلاب سفيد، تنها تحول سازنده و مدنی و سکولار ايران



زاد گـــاه
امير سپهر



انقلاب مشروطه، يک انقلاب بی حاصل و انقلاب سفيد، تنها تحول سازنده و مدنی و سکولار ايران


هر زمان که سخن از مشروطه ی ايران به ميان می آيد، نه تنها مردم ساده، بلکه روشنفکران و حتا پژوهشگران تاريخ ايران نيز آن نهضت و يا انقلاب را برايند يک خيزش مدنی و غيراسلامی می خوانند. در حاليکه آن خيزش، نه يک رخداد مدنی، بلکه خود اصلآ نخستين انقلاب اسلامی بود که در تاريخ ايران و جهان براه افتاد و به پيروزی رسيد

آنان که انقلاب مشروطه را غيراسلامی می پندارند، شوربختانه (کوتاه کردن دست آخوند از دخالت در سياست) را با (کوتاه کردن دست دين از دخالت در سياست) يکی و هم معنا می گيرند. در حالی که چنين پندار و اينگونه در هم آميختن دومقوله ی کاملآ جدای از هم، اين همانی سازی يا همان خلط مبحث مشهور بوده و تنها هم از کم آگاهی و بی دانشی ناشی می شود

اين برداشت بدين سبب از پايه اشتباه است که برای مثال، صرف نشستن يک فرد کراواتی بجای يک معمم در مسند قضاوت در يک دادگاه، به هيچ وجه به معنای غيرشرعی بودن آن دادگاه نيست. همچنانکه نشستن چند کشيش و خاخام و ملا در يک پارلمان، به مفهموم دينی بودن آن نهاد قانونگذاری نيست. زيرا که ملاک مميزی ميان عرفی و شرعی بودن امری و نهادی، انديشه و درونمايه آن کار و نهاد است نه رخت و قالب و شکل آن. همچنان که آدميان نيز اين چنينند

هستند و بودند چه بسيارانی که در لباس ژنرال چهار ستاره ـ مثلا در پاکستان و سودان و اوگاندا ... ـ که هزار پله ملا تر از هر ملايی بودند و هستند همچنانکه بسياری از فکلی های حتا شرابخواره ـ بسان محمدعلی جناح و احمد بن بلا ـ که از تمامی ملا ها ملا تر بودند و هستند. از اينروی انديشه ی ويرانگر مذهبی را تنها در جيب عبا و زير عمامه جستجو کردن، از ناديده انگاشتن ظرف و تنها به مظروف نگريستن است

و درست هم همين برداشت های سطحی صاحبان قلم در ايران بوده که بسياری از مردم ما را هم به سوی داوری های نادرست سوق داده و مبارزات آنان را به انحراف کشانده است. به اين انحراف بزرگ که بيشترين ايرانيان، هم در جريان فتنه بهمن و هم حتا بسياری همچنان هم، حساب ملی مذهبی ها را از ملايان ايران جدا دانسته و می دانند

در حالی که از نظر انديشه ای و باوری، يک ملی مذهبی، نه تنها هيچ تفاوتی با يک ملا ندارد، بلکه در بسياری موارد حتا از ملا هم بسی پسمانده تر است. چرا که يک ملا را براحتی می توان از دستار و نعلين او شناخت، يک ملا ی ريش تراشيده و کراوات بر گردن«يعنی يک ملی مذهبی» اما، درست بسان تروريستی است که يونيفورم يک پليس را بر تن کرده باشد

از اينروی هم، هم تعامل با ملا های رسمی و عمامه دار بسيار آسان تر از ملا های فکلی «ملی مذهبی ها» است و هم مبارزه ی با ايشان. چون هر کسی در برخورد با يک ملای دستاربند و عبا به دوش، فورآ می داند که او چه انديشه ای دارد و تکليف اش با وی چيست. اما بسياری از مردم ما همچنان هم هر ملای بی ريشی که از آزادی سخن می گويد را، يک غير ملا می پندارند

باری، باز می گرديم به بحث اصلی که حکايت ملا و ملی مذهبی، خود نيازمند مجالی دگر و مقالی دگر است. درست است که سردمداران و مبارزان اصلی انقلاب مشروطه اغلب بی ريش و غير ملا بودند. درست است که حتا چند شخصيت ارمنی و گرجی غيرمسلمان و حتا يک آمريکايی عيسوی آيين هم در آن انقلاب شرکت کردند. اين نيز درست است که حتا يک آخوند بزرگ و نامدار چون شيخ فضل الله نوری هم در آن انقلاب به دار کشيده شد

ليکن با همه اينها و دخيل بودن بسياری ديگر از عناصر در آن انقلاب که ظاهرآ هم خيلی عرفی بودند، راستی اين است که نه آن انقلاب يک انقلاب سکولار بود، نه قانون اساسی برآمده از آن ـ که به ملا ها حق وتو داد ـ يک قانون عرفی بود، نه محاکمه ی شيخ فضل الله نوری در يک دادگاه عرفی انجام شد، نه حکم اعدام او به دست يک غير ملا صادر شد و از همه اينها هم مهم تر، نه اصلآ آن انقلاب بدون شرکت بخشی از ملا ها در آن، کوچکترين شانسی برای ايرانگير شدن و پيروزی می داشت

و يک قلم از همه ی اينها هم بسيار مهم تر، حرکتی که در هدف های عالی آن، هيچ حقی برای نيمی از مردم جامعه«زنان» در نظر گرفته نشده باشد، در قانون اساسی برآمده از آن هم، همان نيم جامعه، بطور کلی انسان بشمار نيايند، چنان انقلاب و چنين قانون اساسی را حتا با صد من سريش و هزار سنجاق هم نمی توان به مدنيت و سکولاريسم چسباند و يا آويزان کرد

اگر گفته شود که انقلاب مشروطه در شکل صوری خود يک انقلاب اسلامی نبود، پذيرفتنی است. ليکن اين ادعا که گويا آن حرکت، يک حرکت جدای از مذهب بوده باشد را، با هزاران دليل می توان رد کرد. چه که بر اساس اسناد موجود، چنانچه بخشی از ملا ها با مشروطه همگام نمی شدند، محال بود که آن انقلاب به پيروزی برسد. همچنان که در صورت مخالفت يک پارچه ملا ها با انديشه های آن انقلاب و صدور فتوای جمعی ايشان بر عليه آن، مردم آن روزگار نه تنها انقلابی نمی شدند، بلکه در اثر آن فتوا، اصلآ حتا انديشمندان انقلابی مشروطه را هم تکه تکه می کردند

پس با آنچه نوشتم، چنانچه انديشه ی نخستين آن انقلاب متعلق به انديشمندان ايرانی باشد که بود، ليکن در اين راستی نمی توان هيچ ترديد داشت که سهم بزرگ در پيروزی آن انقلاب، از آن ملا ها بود. حال اين راستی چه ما را شادمان سازد و چه اندوهگين

همچنان که اگر فتوای يک ملا«ميرزای شيرازی» به کمک انديشه ی چند تاجر بزرگ تنباکو و توتون در جنبش تنباکو نمی آمد و شعار های آن اسلامی نمی شد، محال بود که اعتراض آن چند تاجر به قرارداد رژی، ايران گير شده و به پيروزی بيانجامد. در نهضت ملی شدن نفت هم که نقش آيت الله کاشانی را هرگز نمی توان ناديده گرفت. انقلاب بهمن هم اگر مطابق ميل اکثريت ملا ها نبود، هرگز به پيروزی نمی رسيد

پس می بينيم که ملا ها تا چه اندازه در حرکات اجتماعی و سياسی کشور ما نقشی تعيين کننده داشتند. دليل پر رنگ بودن و سرنوشت ساز بودن نقش آنان هم در جامعه ما، تنها ناشی از ناآگاهی و مذهب زدگی و پسماندگی توده ها بوده و هست

برای پيشگيری از برداشت نادرست از اين فاکت ها، بايد اين را بنويسم که هيچکدامی از اين راستی های تاريخی و مستند که آوردم، با هدف بی ارزش شمردن آنهمه جانفشانی های چند نسل از مردم ما در راه آزادی و عزت ملی خود نبود و نيست. تنها مراد من، بيان اين حقيقت بود که مردم نگونبخت ما با اين مذهب زده گی تاريخی و آلودگی های فرهنگی چهارده سده ای، به هنگام سختی ها، شوربختانه تا کنون پناهگاه و فریادرس و يا بقول خود ملا ها، "ملجاء تظلم" دگری جز زير عبای همين قشر طفيلی نمی شناخته که بدانجا پناه و شکايت برد

پيش از ادامه بحث، چند نکته ی اساسی را هم در اينجا در باره ی رخداد های درون مشروطيت نانوشته نگذارم که نخست اينکه، جز انگشت شماری از مبارزان مشروطه خواه، همگی آنها اصلآ خود را مجاهدين می ناميدند که نامی برگرفته از قرآن بود. همچنانکه در نود و نه در صد از ادبيات آن دوران، از مبارزان مشروطه طلب، با همان نام مجاهدان و حتی در بسياری از متون اصلآ با نام (مجاهدان اسلام) نام برده شده، حتا از گروه سردار ملی ما يپرم خان ارمنی و خود غيرمسلمان

زيرا پاره ای از روشنفکران مشروطه طلب، به ويژه مستشارالدوله، برای جلب رضايت و شريک ساختن آخوند ها و سود بردن از توان آنها برای بسيج توده های ناآگاه، چاره ای نداشتند جز اينکه دانسته اين دروغ را پراکنده سازند که گويا غربی های نامسلمان، اصل مشروطه را اصلآ از قرآن و سنت پيامبر و شريعت محمدی برگرفته يا دزديده باشند

آن ملا هايی هم که به اين حرکت پيوستند، چون خود هيچ آگاهی از مفهوم و چگونگی مشروطه ی غربی نداشتند، همين دروغ «از اسلام دزديده شدن

(Constitution)
کفار غربی که مايه ی عزت دنيا و سعادت آخرت است!» روشنفکران را پذيرفته و در ميان پيروان خود پراکنده ساختند. از اينروی هم بود که جز اندک افراد استثنايی که شمارشان حتا به يک در صد هم نمی رسيد، تمامی مشروطه طلب ها، مبارزه ی خود را، "مجاهدت در راه تحقق يک آرمان مذهبی" و به تبع آن هم، يک وظيفه ی ايمانی و شرعی خود می پنداشتند

کما اينکه بر سر بام ها رفتن وبانگ الله اکبر زدن به فرمان خمينی در فتنه ی بهمن، که يکی از شيوه های برانگيختن احساسات مذهبی عوام و ترساندن حکومت از نيروی مذهبی مردم بود، دقيقآ و به درستی از تبريز و مجاهدان مشروطه خواه آن خطه کپی شده بود. شعار اصلی جنبش تنباکو، انقلاب مشروطه، نهضت ملی شدن نفت، فتنه ی بهمن و حتا هم امروز اتمی شدن رژيم روضه خوان ها هم، همين شعار قرآنی (نصرمن الله و فتح قريب) بوده و هست (البته در دوران پادشاهی فتحعلی شاه و سردارسپه بودن عباس ميرزای نايب السلطنه هم، هفده شهر قفقاز ما با همين شعار جفنگ از دستمان رفت). و

دوم اينکه، اين سخن که گويا، مشروطه پس از مرگ مظفرالدين شاه و با تبانی محمدعلی ميرزا و شيخ فضل الله نوری، اسلامی شده باشد، سخنی کاملآ نادرست است. زيرا که تکليف اسلامی و شرعی بودن مشروطه در همان فرمان مشروطه ی خود مظفرالدين شاه روشن شده بود

در آن بخش پايانی فرمان که نوشته شده بود:«... بدیهی است که به موجب این دستخط مبارک نظامنامه و ترتیبات این مجلس ... از این تاریخ معین و مهیا خواهد نمود که به صحه ملوکانه رسیده و بعون‌الله تعالی مجلس شورای ملی مرقوم که نگهبان عدل است افتتاح و به اصلاحات لازمهء امور مملکت و اجراء قوانین شرع مقدس شروع نماید...» و

و سرانجام اينکه، مورد به دار آويخته شدن شيخ فضل الله نوری هم که تقريبآ همه آنرا پيروزی عرفی گرايی بر شرع گرايی می پندارند، يک پندار کاملآ غلط است. زيرا که او در يک دادگاه کاملآ اسلامی محاکمه شد که رياست آن دادگاه هم با شيخ ديگری چون خود وی، بنام آيت الله زنجانی بود. شيخی که اتفاقآ هم در نجف هم درس او بود و پس از بازگشت هم در رقابت با وی. ضمن اينکه اساسآ تا روزگار تآسيس دادگستری نوين به دست داور در روزگار پهلوی اول، اصلآ در ايران محاکمه ای عرفی وجود نداشت

پس به همين دليل، حکمی هم که برای او صادر گرديد، همين حکم اسلامی (مفسد فی الارض) ملا های امروز بود. زير ورقه حکم اعدام آن شيخ را هم همان شيخ ابراهيم زنجانی دستينه کرد. خود او هم شخصآ در ميدان توپخانه حاضر شده، با خواندن آياتی از قرآنی که به دست داشت، دستور داد که او را به دار آويزند

دليل بزرگ ديگری هم که برای شرعی بودن حکم اعدام آن ملا در دست است، حکم شرعی مفسد فی الارض و فتوای محدورالدم بودن شيخ فضل الله نوری ازسوی عالی مقام ترين مراجع شيعی آن زمان در نجف است، يعنی آخوند خراسانی و آخوند مازندانی

چنانچه به درونمايه سخنان يپرم خان «رئيس شهربانی» ارمنی رو به شيخ فضل الله در جلسه ی محاکمه او هم نيک توجه نشان دهيد، در خواهيد يافت که حتا آن ايرانی غيرمسلمان و عيسوی نيز به دستاويز تخلف شيخ از شريعت محمدی، او را مستحق اعدام می دانست. چه که يپرم از او می پرسد :«تو بودی که مشروطه را حرام کردی؟» و آنگاه که شيخ فضل الله پاسخ می دهد که:« بله من بودم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود...»، موسيو يپرم به او می گويد که :(پس) اعدام (در انتظار تو) هست!». و

می بينيد که جوهر سخن يپرم خان اين است که مشروطه حرام «غيرشرعی» نيست و شريعت راستين در نزد ما است و تو ی شيخ فضل الله نوری هستی که شريعت اسلام را به زير پا نهادی و از اينروی به حکم شريعت، بايد که اعدام شوی
(برای آگاهی بيشتر در مورد اين محاکمه ی شرعی، به کتاب«مشروطیت، رویارویی دو اندیشه» از مهدی انصاری نگاه کنيد.) و

متن ادعا نامه«کيفرخواست»ی که برای شيخ فضل الله تدوين و خوانده شد هم که ديگر کوچکترين شکی در مورد شرعی بودن دادگاه وی باقی نمی گذارد:«وقتیکه شدت ظلم وجور مقتدرین و عالم نمایان با احکام ناسخ و منسوخ و ناحق ایشان و تعطیل احکام اسلام، وهرج و مرج امور خاص و عام در ایران به نهایت شدت رسید،عموم خلق علاج را بمشروطیت دولت دیدند که اساس آن این است، که تصرفات امرا و عالم نمایان و پادشاه در نفوس و اعراض واموال خلایق بطور دلخواه مطلق نبوده، حدی در تصرف پادشاه و حکام و امرا و دیگران باشد، و احکام همیشه چنانچه در اسلام مقرراست فرقی بین سید قرشی و غلام حبشی، نگذارده در حق همه جاری شود.» و
( در اين مورد هم به جلد دوم اعلامیه ها و مکتوبات از محمد ترکمان نگاه کنيد)

در مورد انقلاب مشروطه، اين را هم نانوشته نمی گذارم که علی رغم تمامی آن از خود گذشتی ها و جانفشانی ها و فداکاری ها، بويژه آن ايثار و مقاومت شگفت انگيز مردم غيرتمند آذربايجان که براستی يک حماسه بزرگ و بی همتا در تاريخ ايران است، حقيقت تلخ اين است که آنهمه تلاش و کوشش و خون، تا برآمدن رضا خان ميرپنج، هيچ چيزی به ملت ما نداد، براستی هيچ چيز

به گونه ای که ما حتا يک تک ساختمان، يک مکتب خانه يا مدرسه و يا حتا صدمتر جاده ی شنی و يک خانه ی خشتی هم از پيش از برآمدن رضا خان آلاشتی از آن دوران پانزده ساله ی پس از انقلاب مشروطه را به يادگار نداريم. همچنين حتا يک قانون عرفی درست و حسابی

درخت آن انقلاب زمانی شروع به رشد کرد و شکوفه و ميوه داد که پهلوی اول، بخش اسلامی آن قانون اساسی را بکلی تعطيل کرده، ملايان را بر سر جايشان نشاند و سپس گردنکشان را گوشمالی و ياغيان را تنبيه و راهها را امن و شهر ها و روستا ها را آباد کرد

با آنچه برشمردم، پس می بينيم که ما در تاريخ نوين ايران، به جز همان خدمات رضا شاه بزرگ، تاکنون هيچ جنبش و انقلاب مدنی راستين نداشته ايم الا همان (انقلاب سفيد شاه و مردم) را. انقلابی کاملآ مدنی، سکولار، در راستای برابری کامل حقوق زنان با مردان و با دستاورد های درخشانی چون اعطای حق رای به خانمهای ايرانی، تقسيم اراضی، سهيم شدن کارگران در سود کارخانه ها، تشکيل سپاه دانش و بهداشت و آبادانی از دختران و پسران، تشکيل خانه های انصاف در راستای سپردن کار مردم به خود مردم ... و

و همين تنها انقلاب و دگرگونی غيرشرعی، مدرن و خارج از اراده و فتوا و کنترل آخوند ها هم بود که در همان سال، به فتنه ی سراسری ملايان و اوباش پسمانده و چاقوکشان و باجخور های قمه زن آنها منجر شد

فتنه ای که پانزده سال بعد، با در آميختن به نمک بحرامی و خيانت بعضی از شخصيت های سياسی درون دستگاه حاکمه، نفرت کور و دشمنی جنون آسای جبهه ملی چی ها و مصدقيون، اسلام پناهی ملا فکلی ها «ملی مذهبی»، منگل و عقبمانده بودن کمونيست ها و جهل و ندانمکاری و مسئوليت نشناسی روشنفکران، ايران را به سقوط کشانده و ما را اينجنين از غرور و شرف و آبرو ساقط کرد

آری، آن انقلاب براستی مدرن ترين انقلابی بود که می توانست در ايران رخ نمايد. ليکن از آنجا که در ادبيات ابتر ما (به ويژه در ادبيات خشونت ستای کمونيستی غالب بر ادبيات سياسی ايران)، انقلاب هميشه به معنای شهر سوزان و قتل و ترور و کين جويی (انتقام پرولتاريا) و خون و خونريزی و انتقام گرفتن جا افتاده بود، آن انقلاب انسانی، يک انقلاب راستين به حساب نيامد

زيرا که آن يگانه مدنی ترين و پيشرو ترين و انسانی ترين انقلاب تاريخ ايران، بجای گذار از حمام خون و کشت و کشتار و هرج و مرج و قتل و غارت، با مترقی ترين شيوه به بار نشست، يعنی با مراجعه به آرای عمومی يا رفراندوم. از آن گذشته چون رهبر آن انقلاب هم محمد رضا شاه پهلوی آريامهر نام داشت، اصلآ از سوی برخی از روشنفکران؟! يک خيانت بزرگ خوانده شد و هنوز هم می شود. آنهم از سوی منگل هايی که آن ارتجاعی ترين و پست ترين فتنه تاريخ جهان، يعنی انقلاب بهمن را هنوز هم (انقلاب شکوهمند) می خوانند

يعنی همين آتش خانمانسوز و همين اهريمن خونخواری را که به جز ريختن خون نزديک به يک ميليون ايرانی (البته تاکنون)، به جز ناامن کردن تمامی جهان و تيره و تار ساختن زندگی و تلخکامی همه ی انسانها و به جز نابود کردن ايران و ايرانی، شرف و حيثيت هزاران ساله ی ما را هم در جهان برباد داده و از آنهم مهم تر، بسان تاريخ ملت آلمان، لکه ی ننگينی را هم بر دامان تاريخ پرغرور ما نشانده که چون ماجرای کشتار شش ميليون يهودی، ديگر هرگز پاک شدنی نيست، همين. امير سپهر


www.zadgah.com

|

Tuesday, April 07, 2009

 

يک سينه سخن



زاد گـــاه
امير سپهر



يک سينه سخن

آنچه پس از اين نوشته منتشر خواهم کرد نه يک مقاله، نه متنی برای عقد گشايی، نه برای شعار و نه برای فخر فروشی، بلکه يک راهکار کاملآ شدنی برای رهايی ايران خواهد بود. از اينروی هم نگارنده دستکم از ياران و همسنگران و دوستداران اندک خود جدآ انتظار دارم که آن را سر سری نخوانده و تنها يک مقاله ای چون ديگر مقاله ها نيانگارند

پيش از انتشار آن راهکار اما، لازم می دانم که بنويسم، گر چه شخصآ به خودِ آواز هزار برابر بيش از آوازخوان اهميّت می دهم. ليکن از آنجا که من اين راهکار را برای شخص خود ننوشته و به تنهايی هم نمی توانم آنرا به اجرا در آورم، پس، بيجا نخواهد بود که به چند نکته در مورد خود و آنچه می خواهم اشاره کنم. با اين اميد که با همين يک نوشته، توانسته باشم اندک شناختی هم از خود به کسانی دهم که مرا کمتر و يا هيچ نمی شناسند

جز آنچه آوردم، راستی اين است که خود نيز تا اندازه ی زيادی نيازمند دردل کردن هستم. دردلی که البته از ديد نويسندگان فلنبه پرداز و سنتی ما، چون خارج از نرم های پوسيده ای است که ايشان بدان خو گرفته اند، به (طرح مسائل خصوصی) تعبير خواهد شد و ليکن از ديد منِ بيزار از اين نرم های گنديده، کاری بسيار صميمانه و انسانی است

زيرا که ما نه خود ماشين هستيم و نه مخاطبان ما کامپيوتر که ما هميشه بايد ماشينی و قانونمند بنويسم و آنان هم قانونمند بخوانند. اينسوی من انسان هستم که می نويسم و آنسو توی انسان که نوشته ی مرا می خوانی. از اينروی هر اندازه که ما دو انسان به هم نزديک تر گرديده و با هم صميمی تر شويم، به همان اندازه هم همديگر را بهتر درک خواهيم کرده

من اين قاعده را در عرصه ی سياست حتا از دنيای ادبيات هم کارساز تر می دانم. همچنان که در جهان مدرن، سياستمداران و احزاب برای ايجاد ارتباط با مردم، از ساده ترين و صميمی ترين شيوه ها استفاده می کنند. يعنی به شکل پوشيدن لباسهای ساده و اسپرت و مراجعه به درب خانه ی شهروندان و رفتن به کارگاه ها، رستوران ها، فروشگاهها و گفتگوی بسيار صميمی با مردم

در اين ميان تنها ملتهای پسمانده ای چون ما هستند که هر اندازه که سياستمداران خود را خشک و بی روح و بی ادب و مغرور ببيند، بيشتر به طرف آنها کشيده می شوند. و در برابر اگر يک سياستمدار را با تی شرت در حال رقص ببينند، فورآ او را به سبکسری و جفنگ بودن متهم کرده و دل از او می برند

زيرا در فرهنگ پسمانده ی چنين ملتهايی، همچنان زور عريان است که بر دلها حکم می راند نه خرد و قدرت انديشه. از اينروی هم هر سياستمداری که بيش از ديگران اخمو تر و خشک تر و بی روح تر باشد، بيشتر محبوب مردمان می گردد. و تمامی اين ويژگی های بد او هم به صلابت وی تعبير می گردد که معنای روشن و ساده اين «صلابت» هم همان «گردن کلفتی» است

باری، باز می گردم به بحث اصلی و چون هنوز يک ايرانی هستم، بحث خود را هم با همان صلابت آغاز می کنم. ليکن از آنجا که يک نيمچه سوئدی هم شده ام، پيش از نشان دادن صلابت، موضوع را به شکل يک درخواست مطرح می کنم، و چنانچه مشاهده کردم که اين درخواست کاملآ برحق من پذيرفته نشد، آنگاه ديگر پاک ايرانی گشته و به سراغ صلابت خواهم رفت! و

اين درخواست هم از کسانی است که چند سالی است که نوشته های مرا می دزدند و با پس و پيش کردن جملات آن، با انديشه ها و کوشش های شبانه روزی و چشم کور کردن های من برای خود تبليغ می کنند. من در همينجا و پيش از انتشار آن راهکار، بطور جدی از اين محترم ها می خواهم که دستکم در اين يک مورد ويژه، اقدام به چنين عمل ناپاکی نکنند که من مجبور شوم آنان را با نام به ديگران معرفی کنم

بی نام منتشر ساختن و خواندن نوشته های ديگران در رسانه ها، يک دزدی آشکار و در حوزه ی سياست، اصلآ کثيف ترين و ننگين ترين عمل برای فريبکاری و شيادی است. از اين روی هم يک خيانت آشکار به مردم. کسی که نوشته ی کسی را می دزدد، مصداق عينی همان "خر در پوست شير رفته" در مثنوی مولانا است

اگر کسی انديشه های مرا قبول دارد که درود بر او، که من با اويم و او با من. اگر هم کسانی ديدگاههای های مرا قبول ندارند، تنها حق آنان نقد و رد کردن اين ديدگاهها است نه دزديدن و مسخ و به ابتذال کشيدن آنها. من به مخالفان فکری خود و کسانی که مرا نقد و حتا ديدگاهايم را رد می کنند، هزار بار بيش از طرفداران نيم بند خود احترام می گذارم. نقد هر انديشه ای حق طبيعی هر کسی است. ليکن دزدی و خرابکاری، اعمالی کثيف و حتا مجرمانه هستند

کسی که با اسباب ديگری به حجله می رود، موجود بی آزرم و بی فرهنگی است که حتا به شرف انسانی خود نيز رحم نمی کند. چنين ناکسی نه تنها نمی تواند يک ميهن پرست باشد، بلکه حتا در انسان بودن او هم بايد ترديد کرد. فردی که حاضر نيست نام مرا ببرد، اصلآ بيجا می کند که مطلب مرا می خواند

اگر از ديد کسی ديدگاههای من درست است، شرافت به او حکم می کند که نام صاحب اين ديدگاه را هم بياورد. نقدی هم اگر بر بخش هايی از آن هست، بايد عين ديدگاه و جملات خوانده شود و سپس مورد نقد قرار گيرد. نه اينکه هر کس سر خود هر چه که خواست با حاصل دستکم بيست سال کوشش و چشم کور کردن من انجام دهد و هيچ شرم و حيايی هم نداشته باشد. آنهم به ويژه با مانيفست من

همه ی کسانی که مرا می شناسند خوب می دانند که من، اخلاقآ و شرافتآ ابدآ در پی شهرت و مال نيستم. اگر اين احساس مسئوليت ملی و ميهنی در من وجود نداشت، به چشمان سه جگرگوشه ام سوگند که اصلآ می رفتم بجايی آنچنان دوردست و بگونه ای خود را گم و گور می کردم که هيچ کس حتا کوچکترين نشانی هم از من نيابد. اما اينجا پای اصول در ميان است

از آن گذشته، وقاحت هم آخر حد و مرزی دارد. من چند سال است که سکوت کرده و هيچ اعتراضی به اين بی معرفتی ها نکرده ام. اما سکوت را بيش از اين ديگر جايز نمی دانم. آنکه نمی خواهد اقرار کند که من اين نوشته يا جمله را از فلان تلاشگر يا نويسنده نقل می کنم، فردی سفله و عقده ای بيش نيست. هر کاری هم که می کند از روی شيادی است و تنها هم در پی فريب مردم است، و مرا با فريب و فريبکار، نه تنها الفت، بلکه حتا کوچکترين سر سازشی هم نيست

آنهم باچنين فريبکار مبتذلی که تهی مغز بودن اش حتا از همين فريب بسيار ناشيانه اش هم بسيار آشکار است. زيرا چنين فريبکاری هايی آن اندازه نازل و سفيهانه است که حتا چند ماهی هم پوشيده نمی ماند. چون، مقاله دزد، تنها يک از هزاران بعد انديشه ی صاحب مقاله را می دزدد نه تمامی آنرا. ضمن اينکه با اين سيستم گسترده ی ارتباطی و بويژه اينترنت، دزدی بودن حتا يک جمله هم بزودی بر همگان آشکار می گردد چه رسد به ربودن يک مقاله و مانيفست

در اين زمينه اين رخداد مضحک اما تاسفبار را هم بياورم که من شش ـ هفت سال پيش چند نفر را به دليل شرکت شان در کنگره ی جبهه ی ملی و توده ای ها در استکهلم از حزب ميهن اخراج کردم. اين چند تن اخراجی، با امضای يک ورقه، ادعا کردند که مرا از حزبی که خود بنيانگذار آن بودم اخراج کرده اند! تمامی نوشته های مرا هم دزديده و در يک وبلاگ بنام خود قرار دادند

مضحک تر اينکه، آن سه تن که به جز به فارسی کوچه بازاری هم به هيچ زبان ديگری آشنا نيستند ـ حال هم که دو تن از ايشان به ايران رفته و آمد می کنند ـ، از کم سوادی حتی دو متن آلمانی و انگليسی مرا هم بنام خود و بر روی سايت خود قرار دادند که تنها در مورد خود من بود

يعنی آن دو متنی که من در آنها به دو زبان انگليسی و آلمانی نوشته و توضيح داده بودم که من در کجا به دنيا آمده ام، کيستم، پدر و مادرم کيانند، پيشينه ی سياسيم چيست و از آنهم خنده دار تر، من در آن دو متن به روشنی آورده بودم که : «من امير سپهر، اين حزب را بر چه اساسی و در چه تاريخی تشکيل داده و برنامه ی سياسی آنرا با چه پيش آگاهی هايی نوشته ام»! و

آنان حتا به اين اندازه بيشرافتی و پستی هم بسنده نکرده و در پالتاک هم رومی گشودند که در آن، دو ـ سه ماهی شبانه روز مرا ترور شخصيت می کردند. از آلوده ساختن دهان خودشان به هيچ کثافتی هم کوچکترين پرهيزی نکردند. که گويا من دزد باشم و حيز باشم و زن باز باشم و شير سرخ و افعی سياه و بدترين آدم دنيا باشم ... و

من البته و براستی اين مطالب را برای کوبيدن کسی و حتا گله و شکايت هم نمی آورم. چرا که هرگز انسان بی ادبی نبوده و نيستم. اصولآ هم از اين فرهنگ يا بهتر گفته باشم، از اين بی فرهنگی هتاکی و فحاشی و انتقام گيری سبک ايرانی که کثيف ترين نوع در جهان است... بيزار بوده و هستم. از آنانی هم هستم که خيلی تاب ناسزا شنيدن دارم. بويژه در زمينه کار سياسی

زيرا که در اين سی ساله و بويژه ده ـ پانزده سال آخر، آن اندازه فحش خورده و تهمت و بهتان و ناسزا شنيده ام که ديگر پوستم از کلفتی به پوست کرگدن هم طعنه می زند. البته از ابتدا هم می دانستم که ميدان سياست ايران تا چه اندازه به اين پلشتی ها آلوده است و دانسته هم وارد اين ميدان شدم

به همين خاطر هم از همان ابتدای کار، نه تنها جواب فحش و تهمت و بهتان را با فحش های بد تر و تهمت های ناروا تر و بهتان های ناجوانمردانه تر ندادم، سهل است که هميشه حتی با ناجوانزنان و نامرد هايی که زشت ترين بی ادبی ها را در مورد من کرده و غير انسانی ترين تهمت ها را به من زدند هم با شکيبايی و نهايت ادب رفتار کردم. يعنی، يا هيچ پاسخ نداده و سکوت اختيار کردم، يا اگر هم پاسخی دادم، با افتادگی کامل بود، و خيلی خيلی هم دوستانه

تا بدانجا که پاره ای از اين فواحش کلامی و مقاله دزدان و تروريست های تهمت زن دچار اشتباه شده و پنداشته اند که چون ضعف دارم پاسخ اين بی شرافتی ها را نمی دهم. در حاليکه اين سکوت و مدارا، از آنجا ناشی می شده که من هيچگاه به شستن لجن با لجن باور نداشتم و ندارم. به دهان به دهان شدن با آدمهای بی فرهنگ هم هيچ علاقه ای ندارم. زيرا که از ديد من حتا پاسخ به بی فرهنگان و رکيکيات آنها هم آدمی را به زشتگويی و پلشتی رفتاری آلوده می سازد

از روزی هم که کثافات اسلام را از روان و انديشه خود فرو شسته و به آيين نياکانی باز گشته ام، براستی بگونه ی ريشه ای به شآن والای انسان پی برده و نه ديگر دروغ می گويم، نه با نادان ها نشست و برخاست می کنم و نه اصلآ برايم کوچکترين ارزشی دارد که فلان دروغگوی پست در مورد من چه گفته است و بهمان انسان بی شرافت به من چه تهمتی چسبانده است. شرافتمندانه هم به خود قبولانده ام که من تنها در زمينه نيک انديشی و گذشت و منشی پاکيزه داشتن بايد با ديگران مسابقه دهم، نه در آلودگی اخلاقی و هتاکی و تهمت و بی شرافتی

از اينروی، با صميميت می نويسم که بسيار پيش آمده که من در خلوت خود از دست اينهمه ناسزا و بهتان و ترور شخصيّت های گوناگون گريسته ام، اما هرگز پاسخ کسانی را هم نداده ام که غيرانسانی ترين تهمت ها را به من زده و در راه ترور شخصيّت من، دست و زبان خويش به ناپاک ترين شيوه ها آلوده اند. زيرا می ترسيدم مبادا که حتا در مؤدبانه پاسخ دادن هم در اثر خشم اختيار از کف داده، واژه ای نازيبا از دهانم بيرون جهد يا بنويسم که بعدآ ها خود از رفتار خويشتن شرمنده گردم

چقدر مرا نوکر خاندان پهلوی خواندند، قلم به مزد نامم دادند، عامل سيا و آمريکا خطابم کردند، مزدبگير اينجا و آنجا خوانده و مزدور اين و آنم خطاب کردند، ليکن من همچنان سکوت کردم. پاره ای هم که مرا ميليونر خواندند. يکی از اين توده ای های ضد ايرانی دستکم پنج مقاله در باره ی من نوشت که گويا من در ازای هر متنی که می نويسم دهها هزار دلار مزد دريافت می کنم! و

مدتی هم که چند زن روسپی را در اينترنت (پالتاک) مأمور کردند که مرا ماهها ترور شخصيّت کنند. با اين دستاويز که گويا از معشوقه های پيشين من باشند و من آنها را فريب داده باشم. در حاليکه من سوای اينکه هيچيک از آن زنان اينترنتی را نمی شناختم و حتا صدا هاشان را هم هرگز در عمرم نشنيده بودم، اصلآ سالها است که به دلايل امنيتی نمی توانستم که با هيچ خانم ايرانی آمد و شدی داشته باشم

مرادم اين است که من تمامی اين تهمت ها را شنيده و خواندم اما، لب فرو بسته و قلم بشکسته و هيچ نگفتم و ننوشتم. زيرا همانگونه که نوشتم، من بر اساس باور هايم حتا پاسخ به چنين بی معرفتی ها و تهمت های زشت و ناپاک را هم دون شأن خود به حساب می آورم. از اين تهمت ها هم هيچ هراسی ندارم. بگذاريد بگويند که من ميليونر و مزدور و کلاهبردار... هستم

اما آنان که مرا از نزديک می شناسند، به نيکی می دانند که من نه وزير زاده و فرزند وکيل بودم و نه حتا ثروتمند. من نه در ايران يک روز ساکن بالای شهر تهران و محله های اعيان نشين بودم و نه در دربدری حتا يک روز در خانه ای لوکس زيسته ام. در اين سالهای آوارگی گاهی آنچنان در تنگنای مالی بوده ام که حتا پول سيگار خودم را نيز نداشتم

تمام آنچه هم که حال دارم، شرافتآ اصلآ به پنج هزار دلار هم نمی ارزد. چون من حتا شش بشقاب يک رنگ هم در خانه ی خود ندارم، و اين حقيقتی است که دستکم همگی اندک دوستانم آنرا به نيکی می دانند. از اين بابت هم نه خجالت می کشم و نه اصلآ اهميت می دهم که ديگران در مورد من چگونه می انديشند. زيرا من خودم را يک ميهن باخته ی آواره می دانم نه فردی که در پی حشمت و جاه به اينجا آمده باشد. تا هنگامی هم که ميهنم آزاد نگردد، من حتا همين زندگی بسيار فقيرانه را هم از سر خود زيادی می دانم

آنچه آوردم نه برای برانگيختن حس همدلی در کسی بود، نه با نيت طنازی و دلبری و نه حتا با هدف اينکه کسی از من خوشش بيايد. زيرا نه نيازی به تآييد و رد، يا خوش آمد و بد آمد کسی دارم و نه اصلآ اهميتی برايم دارد که ديگران در مورد اين نوشته های من چه واکنشی از خود نشان بدهند

می خواهم اصلآ آب پاکی را ريخته و فاش بنويسم که من اکنون به اندازه ای از همه چيز و همه کس خسته و دل آزرده و زده شده ام که بقول اخوان ديگر حتا«از نوازش نيز چون آزار ترسانم». اين را هم نوشته باشم که مرادم حتا بار منتی بر دوش کسی گذاردن هم نيست. چون آنچه بودم و هستم، هرچه کردم و ناکردم و به هر شکلی که زيستم، همه بخاطر خودم بوده

اساسآ هر آدم ديگری هم، هر آنچه انجام می دهد و نمی دهد و هر گونه که می زيد، تنها برای خاطر خويش است. حال يا برای خوشکامی يا خوشباشی خويش، يا برای آرامش درون خويش، يا از سر ذوق، يا به دليل باور شخصی و يا از روی عشق و علاقه ای که خود به کس و چيزی که دارد. به باور من حتا عشق به فرزند و پدر و مادر نيز تنها برای خشنودی خود آدمی است، چه رسد به ميهن دوستی و مردم خواهی

هيچ کسی را منتی بر کسی نيست که مثلآ او را عاشقانه دوست داشته و يا وی را ياری کرده است. عشق ورزی و هر نکوکاری دگری، تنها و تنها برای پاسخگويی به نياز درون و آرامش روان و وجدان خود آدميان است. آن کس که می خواهد از بابت مهر بر کسی، بار منتی بر گرده او نهد و آنکه در برابر مهر و دهشی به کسی از او انتظار مهر و دهش متقابل دارد، انسانی ناآگاه از گوهر و طبيعت آدمی است

او اين راستی را نداسته که نثار عشق، يک نياز روحی خود آدمی است. اصولآ هم بزرگترين لذت ها برای انسان، در همين دهش و ايثار است نه در گرفتن. ما حتا بايد از کسانی که به ما رخصت دوست داشتن خودشان را داده اند سپاسگزار هم باشيم نه طلبکار. يعنی اينگونه بيانديشيم که آنان بر ما احسان کرده اند، نه ما بر ايشان. تنها هم با اين نگرش درست به انسان و زندگی است که می توان به ديگران مهر ورزيد و شادمان بود و هرگز هم از کسی توقع نداشت و از نثار عشق سرخورده نشد. امير سپهر


www.zadgah.com

|

Sunday, April 05, 2009

 

تحفه ی نوروزی اوباش ولايت




تحفه ی نوروزی اوباش ولايت

همانگونه که مشاهده می کنيد، نگارنده بجای پيگيری دو متن نيمه تمام که داشتم، متن ديگری را منتشر می سازم. سبب اين است که در سه روز پيش، با هجوم لشگر اسلام، هم وب سايتم حک شد و برای چند ساعتی مطالب مستهجن و توهين آميز نسبت به خودم را در آن قرار دادند و همين اينکه با ورود به کامپيوتر دستی ام ـ که از آن متن ها را بر روی سايت می فرستم ـ، آنچنان ويروسی را به هارد ديسک آن وارد ساختند که هم تمامی فايل هايم از ميان رفت و هم اينکه اصلآ خود کامپيوتر قفل شد

در نتيجه با از ميان رفتن دستکم يکصد تا يکصد و بيست صفحه از نوشته هايم، حاصل چند هفته شب بيداری و چشم کور کردنم، همه به يکباره از ميان رفت که باقی مانده ی آن دو متن هم جزيی از آن فايل های از ميان رفته بود

به هر روی از آنجا که نوشتن دوباره ی باقيمانده آن دو متن و منتشر ساختن آنها با اين اعصاب خراب و زمان اندک، هم اينک براستی برايم شدنی نيست، پيگيری آن دو متن را به زمان دگری وا می نهم و اقدام به انتشار مطالبی می کنم که می خواستم آنها را پس از گذشتن نوروز منتشر سازم. مطالبی که البته از ديد خودم، اساسآ از آن دو متن هم خيلی بايسته تر هستند


www.zadgah.com

|

Saturday, April 04, 2009

 

! سدره بر تن کنيد که آنک آن فرخنده روز بزرگ هم باز آمد




! سدره بر تن کنيد که آنک آن فرخنده روز بزرگ هم باز آمد

دوستت می داريم ای نيای بزرگ، ای اهورای پاک و نيک سرشت
گرامی باد ششم روز از نوروز جمشيدی که برابر است با خجسته زادروز اهورای پاک که نفس فرخنده ی آن پيام آور مهر و شادی و اميد، سرچشمه ی همه ی راستی ها و زيبايی ها و جاذبه های زندگی و دوستی ها است، انديشه های خردمندانه ی زلال اش، انگيزاننده فرشته ی درون ما آدميان برای گسترش عشق به انسان و حيوان و طبيعت در جهان و نام پاک اش، ياد آور همه ی پاکی ها و معصوميت ها است

يعنی زيبا ترين و ژرف ترين فروزه های اخلاق انسانی که بی وجود آنها در روان و انديشه ما، زندگانی ما آدميان سرد و خاکستری و بی معنا و دلهامان از فروغ مهر يزدانی بی بهره خواهد ماند


www.zadgah.com

|

Friday, April 03, 2009

 

بازنگری در برداشت ها و نرم های ما



زاد گـــاه
امير سپهر




بازنگری در برداشت ها و نرم های ما

(بخش نخست: دموکراسی در آغوش مادران است نه در کتاب ها)


سررشته ی سخن
برداشت بسياری از ما ايرانيان از مقوله ی فرهنگ، شهريگری «مدنيت»، سياست، تاريخ، اخلاق، ادبيات، علم و همچنين از مفاهيم فلسفی، برداشت هايی بسيار سطحی و در بسياری از موارد اصلآ از اساس نادرست است. از همين روی هم هست که ما در ارزيابی های خود در مورد ميزان پيشرفت فرهنگی و سياسی و اجتماعی خودمان، پيوسته دچار اشتباه می شويم

برای مثال نه تنها بيشترين ما ايرانيان، که حتا بسياری از جهانيان هم هنوز در حل اين معما وامانده اند که چگونه است که کشوری که ظاهرآ از در و ديوار آن روشنفکر و اديب و کارشناس و پژوهشگر و جامعه شناس و دانشمند می ريزد، امروزه بايد پسمانده ترين و بی فرهنگ ترين نظام جهان را دارا باشد

و چنانچه به فرض اگر حتا اين ملت بسيار با فرهنگ و مترقی، در سی سال پيش دچار يک اشتباه محاسبه شده و جمهوری اسلامی را بر سر کار آورده، پس دليل سی سال ماندگاری چنين رژيم عوضی و نامتناسب با قابليت های اين پر روشنفکر ترين ملت جهان در چيست؟

با اين سررشته، آنچه در پی خواهد آمد، کوششی خواهد بود برای پاسخگويی به اين پرسش های معما گونه. آنهم البته پاسخهايی بسيار فشرده و در اندازه ی حوصله ی يک نوشته ی کوتاه. پاسخ هايی اما کليدی که هر کدامی از آنها می تواند خود مدخلی برای ورود به بحثی جداگانه باشد. آنهم بحث هايی بسيار مهم و حياتی که بدون پرداختن به تک تک آنها و پرتو افکندن بر روی آنها، برونرفت از اين دور تسلسل باطل تاريخی، برای ما امری ناممکن خواهد بود

نخستين بحث: نشانه های آگاهی و ناآگاهی
نگارنده در نوشته های خود بجای پرداختن صرف به مفاهيم، پيوسته از مصاديق مثال می آورم. بدين سبب که من وارون جريان اين رود گل آلود روشنفکری که در آن کدرنويسی و گنده گنده سخن گفتن و نوشتن، نشان روشنفکری است، ساده نويسی را روشن ترين نشان آگاهی می دانم

زيرا که پس از نزديک به سه ده زندگی در کشور های گوناگون، مطالعه ی آثار بزرگ غربی به زبان اصلی و همچنين آشنايی با مکانيزم گردش آگاهی ها و فرآورد های انديشه ای در جهان آزاد، دستکم اين اصل را دريافته ام که اگر کسی براستی آگاهی داشته و خود بداند که چه می گويد، نخستين کوشش او اين خواهد بود که آن "انديشه های خود" را به ساده ترين شکلی بيان کرده و در ميان مردم پراکنده سازد

از اينروی هم اين باور خود را به روشنی می نويسم که از ديد من اين قلنبه پردازی که در نزد ما و اصولآ در جهان پسمانده، بويژه در شرق ميانه مشاهده می شود، خود روشن ترين نشان ناآگاهی روشنفکران جهان سوم و به تبع آنهم از ريشه ای ترين دلايل پسماندگی های ملت های اين جهان است. آنچه هم که به خود ما ايرانيان مربوط می شود، از ديد من، درست همان کسانی که گنده ترين سخنان را در ميان ما می نويسند، دقيقآ همان کم آگاه ترين و قلابی ترين انديشمندان ما هستند

مراد از قلنبه پردازی، اساسآ فخر فروشی و به اشتباه افکندن مخاطبان است. فرد گنده گو و قلنبه پرداز هيچ هدفی ندارد جز اينکه می خواهد با اين کرشمه های فريبنده، هم خود را بسيار آگاه و استثنايی نشان دهد و هم ناآگاهی های خود را در همان چاله چوله های مصنوعی خود ساخته پنهان نمايد

به بيانی روشن تر، آنان که به هر سخن ساده ای هم هزار پيچ و تاب می دهند، به شکل غير مستقيم در پی اثبات اين حقيقت دروغين هستند که مثلآ ما خيلی سرمان می شود. و حال اگر شما حتا با ده بار خواندن اراجيف ما هم چيزی دستگيرتان نشد، اين ديگر از کم آگاهی خودتان است که قادر به فهم هر سخن ژرف و پيچيده و انديشمندانه ی ما نيستيد

پس، کسی که کرشمه در کار نوشتن کرد و سخن به پيچ و تاب انداخت، از ديد من فردی ناآگاه و شيادی بيش نيست. همچنان که نگارنده، استفاده از واژگان نامأنوس و جملات نکره در مقالات مثلآ سنگين را هم اصلآ از روشن ترين نشانه های سبکی و بی ارزش بودن اينگونه مقالات به حساب می آورم

اصولآ چه سازنده و بجا خواهد بود که ما در مطالعه ی هر متن و کتابی، پيوسته يک قاعده را فراچشم داشته باشيم تا در ارزيابی های خود در مورد افراد به اشتباه نيافتيم. همان قاعده ی منطقی را که در آغاز اين نوشته آوردم که بر اساس آن، چنانچه کسی براستی انديشه ای بکر و سازنده داشته باشد، هرگز ويراژ نداده و سخن به پيچ و تاب نمی اندازد

از اينها گذشته، اثر و آفرينشی که کسی از آن سر در نمی آورد و متن يا کتابی که خواننده حتا با چندين بار خواندن آن هم سرانجام دستگيرش نمی شود که مراد آفريينده ی آن اثر و يا نويسنده چه بوده، اصلآ به چه کار می آيد آخر

رفرنس «ارجاع» دادن های زيادی در مقالات و کتابها هم از زاويه نگاه من، بخشی از همان حقه بازی های ادبی است که آوردم. چون در اينجا هم هدف، همان پنهان ساختن ناآگاهی ها در پيچ و خم های همين کوچه های فرعی است. اين رفرنس های پشت سر هم، البته اغلب برای بزرگ نمايی و پز دادن هم هست. يعنی که من تمامی منابع را ژرف مطالعه کرده و اين متن يا کتاب خود را هم با آگاهی از تمامی ديدگاهها در اين مورد به رشته ی تحرير در آورده ام

برای اينکه درستی اين ادعای آخرين مرا خوب دريابيد، بيادتان می آورم که اگر خوب دقت کرده باشيد، حتمآ مشاهده کرده ايد که امروزه، هيچ گروه و دسته ای بسان ملا ها و بچه ملا ها ديدگاههای خود را به ديدگاههای آن فيلسوف و اين رياضی دان و آن فلان جامعه شناس رفرنس نمی دهند. آنهم حتا در تعريف و تمجيد از اصل «ولايت فقيه» که معنای راستين آن «گاوداری» است و در پدافند از ديگر ديدگاههای ضد بشری خود

آخوند سيد محمد خاتمی، سعيد حجاريان، اکبر گنجی، عطاالله مهاجرانی و آخوند کديور هم سلاطين اين رفرنس چی ها هستند. البته بتازگی حسين شريعتمداری، مسعود ده نمکی، حسين صفار هرندی و فاط/ مه رجبی هم به جمع اين رفرنس چی ها پيوسته و ديگر نوشته های خود را به کتابهای کانت و ولتر و روسو و ديدرو رفرنس می دهند

من چند سال پيش هم يکبار اين شيادی های ادبی را در نوشته ای به زير ذره بين کشيده ام که بد نيست بريده ای از آن مقاله ی «پيش درآمدی بر چيستی فرهنگ» خود را در اينجا هم بياورم : و

و ((... گذشته های دور هيچ، که حتی بيشترين آثار اين دوسده آخر هم که ما از آن بنام «عصر بيداری» ياد می کنيم، پر است از اين لفاظی های زايد و به کوچه پسکوچه زدن های نگارشی و گيج کننده. بگونه ای که اين کرشمه های بی خودی در نوشتن، تمامی افراد فرهيخته ما که سرشان به تنشان می ارزيده را به ناله و فغان واداشته

علی اکبر دهخدا، محمد قزوينی، تقی بهار، هدايت، دکتر معين، زرياب خويی، استاد فروزانفر، زرين کوب، سعيد نفيسی، تقی زاده ... همگی در زمان خود از اين بلای فرهنگی نالان بوده و هر کدام هم بگونه ای از دست اين مغلق نويسان بيسواد شکوه و فغان کرده اند. قبل از آنها هم آخوند زاده و ميرزا طالبوف تبريزی و ميرزا آقا خان کرمانی و از همه هم بيشتر ميرزا ملکم خان

زيرا او که انسانی با فکر، ديپلماتی کار کشته و به تبع اينها هم شخصيّتی نسبتآ متعادل و صبوری هم داشته، بسيار هم متوجه گفتار و نوشتار خود بوده، پيدا است که بايد تا چه اندازه از دست اين کلفت گويان بی هنر به تنگ آمده باشد که ديگر اصلآ اختيار قلم از کف داده باشد و کار را به فحاشی کشانده باشد

زيرا همان ملکم خان متين است که در نهايت عصبانيت خطاب به اين غلط انداز های بی سواد می نويسد :« ... ای احمق ياوه گو، از اين سخنان لغو چه مي فهميد؟ ... شما مگر دشمن وقت خود هستيد؟ ... مردم چه قدر زجر بكشند تا بفهمند چه نوع جفنگ خواسته ايد بگوييد... ای قرمساق واصف و ای بی انصاف ناظم و ای الدنگ مزور، چرا اوقات خود را اين طور ضايع كرده ايد و چرا مردم را به سخنان لغو و بيهوده معطل ساخته ايد!»)). و

باری، پس سبب پرهيز من از کلفت نويسی و استفاده ی از مصاديق اين است که چون پای از گليم خود دراز تر نکرده و وارد مقولاتی نمی شوم که از آنها آگاهی ندارم، تمام کوششم اين است که همين اندک آگاهی های خودم را آنگونه ساده و روشن بنويسم که برای هر کسی قابل درک باشد

بحث دوم: دموکراسی در آغوش مادران است نه در کتاب ها
ديگر برداشت غلط از مفاهيم در نزد ما، اين "معرفتی پنداشتن مفاهيم فلسفی و سياسی و اجتماعی" است که خيلی هم اثرات ويرانگری دارد. بدين شکل که دستکم پنجاه ـ شصت سال است که گروهی نادان بنام روشنفکر در ايران، اين اصل نااصل را ملکه ی ذهن مردم ما ساخته اند که گويا دموکراسی، حقوق بشر، اتيک، آزادی خواهی و اصولآ هر امر سياسی و اخلاقی و اجتماعی ديگری، اموری صرفآ معرفتی باشند

يعنی کسانی که تاريخچه ی دموکراسی و حقوق بشر و اخلاق اجتماعی آزاد از زندان مذهب را در کتاب ها نخوانند، هرگز نخواهند توانست که به مردمی دموکرات و با اخلاق و اجتماعی مبدل گردند. بيجا نيست که چپ های ما به محض اختلاف فکری با هرکسی فورآ در مقام تحقير به او توصيه می کنند که :«اقلآ برو دو ـ سه تا کتاب بخوان!». و

آنان حق دارند، زيرا در اين سيکل ناقص گردش آگاهی ها در فرهنگ نوشتاری ما، به آن طفلکی ها هم اينگونه تفهيم شده که هرکسی دو ـ سه جلد کتاب بخواند، فورآ آدم شده و فرهنگ و مدنيت پيدا خواهد کرد. اساسآ هم اين بينوايان با همان خواندن چند جلد کتاب ترجمه غلط خود را بسيار آگاه و مترقی می پندارند. نتيجه ی اينگونه فهم کودکانه از مقولات فلسفی و سياسی هم همين می شود که حتا مارکسيست ها و آتائيست های ما هم، يکباره همگی ملاباز و نماز خوان از آب در می آيند

در حالی که با فرهنگ بودن و دموکرات شدن ملتی اصولآ ارتباط چندانی با کتابخوانی ندارد. اينکه کسانی اين عادت بد "کتاب خوان نبودن" مردم را تنها دليل تمامی پسماندگی ها و سيه روزی های ما می پندارند، نشان کم آگاهی ايشان از مفهوم فرهنگ، شهريگری «مدنيت» و اصولآ بنيان ها و مبانی انديشه ای و زيستی بشر است که دامنه ی آن تا حتا به چگونه نشستن و سرفه کردن و خوراک خوردن و عطسه زدن آدميان نيز گسترده است

اين عده اما تنها يک فرهنگ را می شناسند که آنهم فرهنگ نوشتاری است. سخت هم به همان يک فرهنگ چسبيده اند. فرهنگی که گويا فقط هم از راه دود چراغ خوردن و کتاب خواندن به دست می آيد. در دل اين مثلآ فرهنگ خلاصه شده در يک فرهنگ کتابی هم، برای بيشترين به اصطلاح انديشه وران ما، شعر است که حرف اول و آخر را می زندد. بدان سان که شعر هم برای اين مؤمنان به يک "دين مبين" مبدل گشته

بسان باور ملا ها به آيات قرآنی، در قاموس شعر باوران هم هر گونه شک و ترديد در عقلی و منطقی بودن حتا يک تک مصرع از شعر فردوسی و مولانا و سعدی و حافظ ... هم، کفر و زندقه معنا می دهد و مستوجب کيفری سخت است. آنهم شعر رازناک پارسی که پر از اشاره و استعاره و ابهام و ايهام و ايجاز «چند سویگی لفظی و چند معنايی» است، و به همين خاطر هم بخش بزرگی از مردم ما اصلآ از آن سر در نمی آورند

کتاب شعر و تاريخ و فلسفه و رمان ... خواندن البته همگی به رشد فکری اشخاص و به بالندگی فرهنگ يک جامعه ياری می رساند. ليکن هيچ انسانی صرفآ به دليل آشنايی تئوريک با مقوله و پديده ای در کتاب ها، حتمآ آنرا در روان و انديشه ی خود جاری نمی سازد. زيرا وارون پندار اين مبلغان کتاب خوانی، بسياری از مقولات فلسفی و نرم های انسانی و هنجار های رفتاری، اموری تربيتی هستند که اصلآ ارتباطی به کتاب خواندن ندارند

يک نروژی يا دانمارکی و يا فرانسوی از راه کتابخوانی صرف متمدن و با فرهنگ و سکولار نشده. بسياری از اين کتابخوانهای اروپايی اصلآ در تمامی عمرشان هم حتا يک کتاب فلسفی يا شعر هم به دست نگرفته اند. اگر هم اينگونه کتاب ها را بخوانند، اصلآ چيزی دستگيرشان نمی شود. دلبستگی بيشتر مردم غرب به کتابهايی چون هری پاتر و داستانهای عشفی و پليسی است نه به آثار سنگين ارسطو و هگل و کانت و دورانت و يا حتا کتاب های گوته و شکسپير و نرودا و يا سعدی و حاقظ ما

همچنانکه بسياری از اروپايی های متمدن و سکولار اصلآ نمی دانند که سکولاريسم و حتا خود دموکراسی به صورت تئوريک چگونه است. من خود بار ها و بار ها سوئدی های حتا بسيار باسوادی را هم ديده ام که اصلآ نمی دانسته اند که سکولاريسم چه معنا می دهد. اما همان که نمی دانست معنای اين واژه چيست، در عمل نشان می داد که يک انسان کاملآ سکولار است

در برابر، ما ايرانيانی را می بينيم که از الف تا يای فرهنگ، فلسفه، دموکراسی، حقوق بشر، سکولاريسم، اتيک، داروينيسم و ديالکتيک و کتابهای تولستوی و تنسی ويليامز و داستايفسکی و تورگنيف و گوگول و نيچه و کانت و شکسپير و شولوخوف و و، و، و را حسابی خوانده و از بر کرده اند، ليکن شخصآ نه با فرهنگ شده اند، نه اخلاق شان رشد کرده، نه به حقوق بشر پايبند گشته اند، نه به سکولاريسم عملی رسيده اند و نه اصلآ در عرصه ی عمل کوچکترين نشانی از اعتقاد خود به دموکراسی و حتا انسانيت از خود نشان می دهند

دليل اين تفاوت ها هم کاملآ روشن است. زيرا همانگونه که آوردم، انسانيت، اخلاق، سکولاريسم و حتا دموکراسی امور تربيتی هستند که ريشه در پَرقنداق و آغوش مادر و کودکستان و محيط کار و فضای فرهنگی جوامع دارند نه در کتاب ها. يک غربی، دموکراسی را در آغوش مادر آموخته، ناخودآگاه آنرا در جامعه تمرين کرده و اين باور در او نهادينه گشته است

نه اينکه در عرض چند ماه سی ـ چهل جلد کتاب ترجمه ای راجع به سکولاريسم و دموکراسی خوانده باشد و چون آقای اکبر گنجی يکباره از پاسدار حزب الهی به روشنفکری و سکولاريسم رسيده باشد. روشنفکری مثلآ بسيار سکولار که هنوز هم خود را مقلد آخوند حسينعلی منتظری می خواند و همچنان هم از اسلام بقول
خودش، "دوموکورات" داد سخن می دهد! و

يا چون فلان دکتر که گمان می برد تنها با پيراهن های جلف لاله زاری پوشيدن و کراوات های گل منگلی و اجق وجق رو تشکی آويختن می توان روشنفکر و سکولار شد. بی اينکه بداند روشنفکر که سهل است حتا يک عمله ی سکولار هم ديگر در هزاره ی سوم چون او برای اثبات حقانيت يک امر منطقی، از آخونديسم دشمن خرد و منطق نقل قول و حجت نمی آورد

و از همه هم ضايع تر آن جناب مهندس تلويزيون چی که خيال می کند هر کسی چند کتابی بارش بود و حافظه ای قوی داشت، پس ديگر به فرهنگ و بزرگی رسيده است. در اثر همان برداشت های عوضی هم هست که او خويشتن را از فرزانگان اين مـُـلک طاعون زده می پندارد. چون آن برداشت های نادرست اصلآ همگان را به اشتباه افکنده. از اينروی هم گروهی ناآگاه هم البته باز هم از روی همان برداشت ها ، يعنی به دليل «از بر کردن کتاب ها»، چنين انسان بی فرهنگ و دروغزن و بی منطقی را يک فرهنگور به حساب می آورند

بی توجه به اين اصل که چوبدار «پرورش دهنده ی بز و گوسفند» اگر هزار کتاب هم که بخواند و ده زبان هم که بياموزد، اگر تربيتی درست نداشته باشد، از نظر کيستی و منش، باز همان چوبداری می ماند که بود. يعنی بسان همين جناب مهندس که از نظر پندار و رفتار و کردار و همه ی کيستی، براستی همان چهارپادار تربيت نايافته ی بی فرهنگ از روستايی در گلپايگان مانده که در کودکی بوده

اشتباه نشود که من اين چوبداری و چهارپاداری را هرگز برای اهانت نياوردم. چون پدر بزرگ و نيای خود من در آذربايجان و بی گمان اجداد بسياری از شما نيز کشاورز و چوبدار بوده اند. همه ی آدميان و دارندگان هر شغلی هم محترم هستند. ليکن تکيه زدن يک شاگرد حلبی ساز به کرسی رياست جمهوری ـ که او نيز به دکتر و استاد بودن خود خيلی می بالد ـ و فرهنگور شدن يک گاوچران تنها از راه کتابخوانی است که جای اما و ولی و نقد دارد. تمامی اين مشکلات هم به همان برداشت های غلط باز می گردد. امير سپهر
اين نوشته ادامه خواهد داشت




www.zadgah.com


|

Archives

May 2004   June 2004   July 2004   August 2004   September 2004   October 2004   November 2004   December 2004   January 2005   February 2005   March 2005   April 2005   May 2005   June 2005   July 2005   August 2005   September 2005   October 2005   November 2005   December 2005   January 2006   February 2006   March 2006   April 2006   May 2006   June 2006   July 2006   August 2006   September 2006   October 2006   November 2006   December 2006   January 2007   February 2007   March 2007   April 2007   May 2007   June 2007   July 2007   August 2007   September 2007   October 2007   November 2007   December 2007   January 2008   February 2008   March 2008   April 2008   May 2008   June 2008   July 2008   August 2008   September 2008   October 2008   November 2008   December 2008   January 2009   February 2009   March 2009   April 2009   May 2009   June 2009   July 2009   August 2009   September 2009   October 2009   November 2009   January 2010   February 2010   March 2010   April 2010   May 2010   June 2010   July 2010   September 2011   February 2012  


Not be forgotten
! بختيار که نمرده است

بخشی از نوشته های آقای دکتر امير سپهر ( بنيانگذار و دبيرکل حزب ميهن ) :

سخن بی هنر زار و خار است و سست

چرا انقلاب آرام در ايران ناشدنی است؟

! دموکراسی مقام منظم عنتری

نوروز ايرانی در رژيمی ايرانی

بوی خوش خرد گرايی در نوروز

نامه ای به سخنگوی وزارت خارجه

!اصلاح جمهوری اسلامی به سبک آمريکا

!رژيم و دو گزينه، شکست، شکست ننگين

! لاابالی ها شال و کلاه کنيد

اسلام را کشف کنيم نه مسخره

ماندگاری ايران فقط به ناهشياران است !؟

!نه نه، اين تيم، تيم ملی ما نيست

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/پنجمين بخش

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش چهارم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش سوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش دوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش نخست

فرهنگ سازی را بايد از دکتر شريعتی آموخت

دانشمندان اتمی يا الاغهای پاکستانی

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش دوم

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش نخست

مبارزان ديروز، بابا بزرگ های بی عزت امروز

پيش درآمدی بر چيستی فرهنگ

ملتی در ميان چند طايفه رويا پرداز دغلباز

مشکل نه دستار که مسلک دستاربندی است

بی فرهنگی ما، عين فرهنگ ما است

! نابخردی نزد ما ايرانيان است و بس

!خود همی گفتی که خر رفت ای پسر

ولله که کابينه احمدی نژاد حقيقت ما است

است( Oedipuskomplex )رنج ما ازعقده اوديپ

غير قمر هيچ مگو

اين نه گنجی، که عقيده در زندان است

جمهوری خواهی پوششی برای دشمنان ملت

شاه ايران قربانی انتقام اسلامی

کار سترگ گنجی روشنگری است

گنجی اولين مسلمان لائيک

واپسين پرده تراژدی خمينی

انتخابات اخير پروژه حمله به ايران را کليد زد

جنگ آمريکا عليه ايران آغاز شده است

انتصاب احمدی نژاد، کشف حجاب رژيم

حماسه ديگری برای رژيم

برادر احمدی نژاد بهترين گزينه

انقلابی که دزديده شد؟

معين يک ملا است، نه مصدق

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران !/ بخش سوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش دوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش نخست

فولادوند همان جنتی است

اکبر گنجی، ديوانه ای از قفس پريد

دموکراسی محصول انديشه آزاد از مذهب است

تفنگداران آمريکايی پشت مرز هستند

رئيس جمهور اصلی خامنه ای است

!دانشجويان سوخته را دريابيد

دغلبازان ملا مذهبی

!خاتمی خائن نبود، رفسنجانی هم نيست

فندق پوست کنده

خيانتی بنام انقلاب اسلامی

ايران، کارگاه بی کارگر

آزادی کمی همت و هزينه می طلبد

نمايش لوطی عنتری در ملک جم

نخبگان نادانی

بوی باروت آمريکايی و رفسنجانی

آقای خمينی يک پيغمبر بود نه امام

انديشه زوال ناپذير است

اپوزيسيونی ناکارآمد تر از هخا!

زنهار که ايرانی در انتقام کشی خيلی بی رحم است!

سخنی با امضا کنندگان بيانيه تحليلی 565

...بر چنين ملت و گورپدرش

واپسين ماههای رژيم يران

اصول اعتقادی دايناسورها، طنزنوروزی

يادت بخير ميسيو، يادت بخير

امتيازی برای تسخيرايران

اشغال نظامی ايران وسيله ايالات متحده

چهارشنبه سوری، شروع حرکت تاريخی

بد آگاهی و فرهنگ هفت رگه

جرج دابليو بوش، آبراهام لينکلنی ديگر

روحانيّت ضد خدا

استبداد خاندان پهلوی بلای جان ملا ها

آمريکا در خوان هقتم

عقل شرعی و شرع عقلی

واکنش مردم ما به حمله نظامی آمريکا

عشق های آقای نوری زاده

به هيولای اتم نه بگوئيم

موشک ملا حسنی و اتم آخوند نشان بزبان کوچه

رفراندم امير انتظام يا سازگارا، کدام ميتواند مشکوک باشد ؟

آيا مخمل انقلاب به خون آغشته خواهد شد؟

کاندوليزا رايس و بلال حبشی

سکس ضرورتی زيبا است نه يک تابو

نام وطنفروشان را به خاطر بسپاريم

طرح گوسفند سازی ملت ايران

آب از سر چشمه گل آلود است

رژيم ملا ها دقيقآ يک باند مافيا است

نوبت کشف عمامه است

فرهنگی که محشر می آفريند - دی جی مريم

ملا ها عقلمان را نيز دزديده اند

فقدان خرد سياسی را فقدان رهبريّت نناميم

ابطحی و ماری آنتوانت ـ وبلاگ نويسان تواب

نادانی تا به کی !؟

آزادی ايران، نقطه شروع 1

آزادی ايران، نقطه شروع 2

هنر سياست

ايران و ايرانی برای ملا ها غنيمت جنگی هستند

شب تيره، نوشته ای در مورد پناهندگی

انقلاب ايران، آغاز جنگ سوم بود

اين رفراندوم يک فريب است

سپاه پاسداران، شريک يا رقيب آمريکا

خامنه ای پدر خوانده تروريسم

فرهنگ پشت حجاب

کمونيسم همان حزب الله است

داريوش همايون چه ميگويد؟

اينترنت دنيای روانپريشان

خانه تکانی فرهنگی

فردا روشن است

عين الله باقرزاده های سياسی

آن که می خندد هنوز

اپيستمولژی اپوزيسيون

انقلاب سوسول ها

درود بر بسيجی با و جدان

روشنگران خفته ونقش چپ

فتح دروازه های اسلام

حزب توده و نابودی تشيّع

جنگ ديگر ايران و عراق

درد ما از خود ما است

يادی ازاستبداد آريا مهری!؟

ابر قدرت ترور

کدام مشروطه خواهی؟

برای آقای سعيد حجاريان

تراژدی ملا حسنی ها

مارمولک، سری 2

پهلوی پرست ها

هخا و تجمع اطراف دانشگاه

هخا و خاتمی، دو پسر عمو

تريبونال بين المللی

پايان ماه عسل فيضيه و لندن

طرح آزادی ايران 1

اولين و آخرين ميثاق ملی

اطلاعيه جمهوری خواهان

يک قاچاقچی جانشين خاتمی

فهم سر به کون

توطئه مشترک شريعتمداری

انگليس و ملا

نفت، رشوه، جنايت و

عنتر و بوزينه وخط رهبری

اروپايی و ملای هفت خط

ايران حراج است، حراج

درسهايی ازانتخابات آمريکا

عنکبوت و عقرب

بر رژيم اسلامی، نمرده به فتوای من نماز کنيد

پوکر روسی فيضيّه با پنتاگون

به ايران خوش آمديد کاندوليزای عزيز

مسخره بازی اتمی اروپا و ملا ها

انتلکتوليسم يا منگليسم

آبروی روشنقکران مشرق زمين


رسالت من بعد از نوژه

بی تفاوت نباشيم

نگاه خردمندانه به 28 مرداد


سايه سعيدی سيرجانی :

مسئوليت، نوشته ای در ارتباط با رفراندوم

پرسش شيما کلباسی از سايه در ارتباط با طرح رفراندوم

هويت، به همراه يک نوشته از فرزانه استاد جانباخته سعيدی سيرجانی با نام مشتی غلوم لعنتی

بچه های روستای سفيلان

امان از فريب و صد امان از خود فريبی

دريغ از يک "پسته" بودن

رنجنامه کوتاه سايه

بر ما چه ميرود


روشنگری های شهريار شادان از تشکيلات درونمرزی حزب ميهن :

خمينی؛ عارف يا جادوگر ؟

ما جوانان ايران بايد

حکومت خدا (1)

می گوید اعدام کن

راهی نوین برای فردای ایران


رنجنامه معصومه

شير ايران دريغ!


حافظ و اميرمبارزالدين

دلکش و ولی فقيه


کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران-پن‌لاگ


کانون وبلاگ نويسان



This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com eXTReMe Tracker