آزاد شو


*** اين وبلاگ منعکس کننده مطالب و مقالات حزب ميهن است ***


Monday, August 29, 2005

 

کابينه احمدی نژاد

حزب ميهن
امير سپهر

ولله که کابينه احمدی نژاد حقيقت ما است

می گويند ما ملتی با تمدنی کهن هستيم که مدنيت جهان بسيار وام دار ما است. همانها ادعا می کنند که حتی مردمان وارسته غرب امروز که اينک مشعل داران فلسفه و تکنيک نيز هستند در مسير سلوک به سوی تجدد و شهريگری همه چيز را از فرهنگ دير پای ما ايرانيان اخذ کرده اند. حال اين ادعا ها تا چه اندازه به حقيقت نزديک است بجای خود، هر چه هست امروز همين ادعا ها بصورت قرص های مرفين داری در آمد که مردم نوميد و درمانده ما با استعمال آن به تسکين جراحات جسم و روانشان می پردازند، غافل از آنکه اثر اين دارو ها چيزی جز سست کردن جان و روان دردمند ما برای تحمل بيماری مهلکمان نيست. ما در حالی که نياز به جراحی داريم، فقط به داروی آرام بخش بسنده کرده ايم. توجه نداريم که چنانچه هر چه زود تر برای درمان قطعی اين پيکر بيمار و نحيف چاره ای اساسی نيانديشيم، اين جراحات تاريخی روز بروز مزمن تر و ناسور تر و به تبع آن لاعلاج تر شده و عاقبت هم به زندگی خود و کشورمان خاتمه خواهد داد. 1

اين که ما ديروز چه بوديم برای ديگران اهميّت چندانی ندارد، همانطور که امروز جهانيان ما را فقط با تروريسم و صدور وبا و پناهنده و ارتجاع ... می شناسند، خود نيز بايد ببينيم که امروز کجا ايستاده ايم. گذشته ما فقط برای خودمان مهم است که بدانيم که که بوديم و از کجا به کجا سقوط کرده ايم و به خود آئيم. ورنه کل تاريخ و افتخارات گذشته خود را هم اگر يکجا زير بغل زنيم و به سودا رويم اينهمه در بازار مسگر ها به پول سياهی هم نخواهد ارزيد و با آن قرص نانی نيز نتوان خريد. ميل به ارتجاع و رويکرد به نوستالژی آنهم حتی بدون زمينه سازی و اقدام برای اين رجعت ناشدنی، روز بروز ناشدنی تر هم خواهد شد. اينروزها تا دلتان بخواهد بازار ميتولژی و نوستالژی گرم است اما هيچ علاقه ای از نگاه به واقعييات امروز و هيچ نشانی از چاره انديشی برای برونرفت از اين منجلاب کنونی پديدار نيست. در اين عصر و زمانه اصلآ کسی را حوصله نگاه به تاريخ نيست. در جهان امروز قدرت و شوکت و اعتبار و احترام هر ملتی ناشی از توان تکنولژيکی و اقتصادی آن ملت است.1

اين که ما روزی داريوش و کوروش و بابک و مازيار و شاه عباس ... داشتيم فقط به کار کلاسهای خسته کننده تاريخ در دانشکده ها و موزه ها و بازديد کنندگان بازنشسته و از کار افتاده اين موزه های تاريخی می آيد و بس. و حال آنکه حتی در مورد گذشته دور ما هم ميان متفکران عهد عتيق اختلاف نظر ريشه ای وجود دارد. بعضی از آنها ما را فقط در زمينه جنگاوری ستوده و فاقد استعداد و روحی فلسفی دانسته اند، بعضی کشورگشايان دادگر و پاره ای هم دزدان و دروغگويانی که هريک خود را منزه دانسته ديگران را به طراری و فريبکاری متهم می کنند! قصد ندارم که که خود نيز نقض غرض کرده و به جای پرداختن به هزار درد بی درمان امروز به عهد بوق سفر کنم، اگر خود نيز بخواهم اينکار در حد حوصله يک مقاله نخواهد بود، با اين وجود قصد دارم آن دسته از خوانندگانم که فرصت کافی برای مطالعه ندارند را بطور گذرا با ديگاه چند متفکر معروف و مرجع آشنا سازم تا بدانند که آخر اين ادعای مدح و ثنای جمله حکمای عالم از ما و سرآمد فرهنگ بودنمان در جهان گذشته تا چه اندازه با واقعييت منطبق است. و آيا اينهمه فخر فروشی ما به گذشته ای تا حدی مجهول و پنهان کردن آت و اشغال های زهر آگين امروز در زير فرش نگارستان اصلآ جای دارد، يعنی اصلآ روز و روزگاری ايوان مدائن و نگارستانی هم در اين ملک نفرين شده وجود داشته است يا که ديگران و خودمان خودمان را سر گار گذارده ايم. 1

باری، در باره فرهنگ، تاريخ و مدنيت و ويژگيهای فردی و رفتاری ما ايرانيان تا بحال متفکرين غربی بسياری قلم فرسايی کرده اند که از آن ميان می توان به نوشته های منتسکيو، فردريش ويلهلم نيچه، پتروشفسکی، ژان گور، ويل دورانت، پل آمير، سرجان ملکم، ادوارد براون و چند سفرنامه مشهور اشاره کرد. هرودت يونانی اما اولين پژوهشگر مغرب زمين است که درباره فرهنگ و سنن و منش پيشينيان ما به تحقيق و تفحص پرداخته. ويژگی کار او اين است که اولآ به زوايای تاريک زندگی اجتماعی و فردی ما نور تابانده، در ثانی از آن مهم تر برای نخستين بار برای تحقيقات خود و بويژه شناساندن ما به غربی ها از روشی های علمی غير متداول تا زمان خوداستفاده کرده است.1
(قبل از ميلاد مسيح - BC 484 - 432)

از اين جهت هرودت نه تنها لقب «پدر علم تاريخ» را دارا است، که (بنيانگذار دانش مردم شناسی) نيز محسوب می گردد و دانشمندان مردم شناس وی را به علت بکارگيری روش علمی در پژوهش در باره رسوم و فرهنگ های کهن، بنيان گذار اين علم نيز می شناسند. اگر خواسته باشيم ارزشمند ترين بخش تحقيقات او را بشناسيم بدون درنگ بايد به گزارش وی درباره فرهنگ دير پای ايرانزمين «امپراتوری پارس» اشاره کنيم که ارزنده ترين بخش کتابش نسبت به مباحث ديگر طرح شده در تحقيقات او است.( رووه ) در مقاله «بنيادی ها رنسانسی مردم شناسی» می نويسد: «ريشه تاريخی مردم شناسی به هرودت و گزارش او از نواحی غربی امپراتوری پارس بر می گردد

او ادامه می دهد: هرودت برخلاف پيشنيان خود در مغرب زمين برای ايرانيان فضائل بسياری قائل است. او درباره تلقی بزعم خودش نادرست يونانيان از مردم ايران می نويسد: پيشينيان ما (يونانی ها) مردم ايران زمين را با چشم دشمن بيگانه ديده و آنها را تحقير کرده اند. آنها شيوه زندگی ايشان را درک نکرده و غالبآ خصمانه به آنها نگريسته اند. در نتيجه ضرورت دارد که ما در نگرش به ايرانيان هم منشاء تعصب خودمان را بشناسيم و هم ميزان نا درستی و بی اعتباری منابعی که درباره ايرانيان برای ما اطلاعات آورده اند را
(Hammersley 1990: 2; Rowe1965) = منبع

هرودوت به همين منظور برای اصلاح تلقی يونانيان مثال های متعددی از رسوم و سنن ايرانيان می آورد، او در جايي می نويسد: هيچ ملتی بسهولت ايرانيان رسوم ملت های ديگر را اخذ و اقتباس نمی کنند. آنها لباس را از مادها الگو برداری کرده اند، چرا که آن را بهتر از تن پوش خود يافتند و در جنگ ها هم زره مصريان را بر تن می کنند. وی از قول هرودت ادامه می دهد: پارسی ها (ايرانيان) به محض ديدن اشياء و لوازم لوکس فورآ مانندش را می سازند و آن را از آنِ خود می کنند. از ميان پديده های نوظهور، آنان شهوت رانی غير معمول را از يونانی ها آموخته اند و هر کدام چندين همسر دارند و همچنان تعداد زيادی زنهای موقت
(Herodotus 1882: 222) = منبع

پس از هرودت و در مقابل تلقی مثبت او از شخصيّت ايرانيان دو متفکر يونانی نيز اظهار نظر کرده اند. اين دو فيلسوف عهد باستان افلاطون و ارسطو هستند که مشهورترين فلاسفه کلاسيک غرب کهن نيز محسوب می گردند، افلاطون و ارسطو نوشته های هرودت را يک سره رد کرده، به گونه ای کاملآ متضاد نسبت به ايرانی ها داوری کرده اند، و از آنجا که اين دو بنيانگذاران حکمت عقلی عهد باستان و مرجع حکمای بعد از خود نيز بوده اند، طبيعی است که سخت انديشی و منفی بافی آنها در مورد ما ايرانی ها پس از مرگشان تأثير ژرفی هم برنگرش نسل های متمادی بعد از آنها بر جای گذارده استارسطو که بخش مهمی از رساله سياست خود را به ويژگی های فرهنگی و فرديت های خاص ايرانيان اختصاص داده، سخت بر ما تاخته و خرد ما ايرانی ها را حتی کمتر از اندازه عادی نيز ارزيابی کرده است. وی در مورد ما می نويسد: ايرانيان همان «بربرها» هستند، موجوداتی خود شيفته، غير قابل انعطاف و اصلاح ناپذير که بر اساس گوهر طبيعت خويش برای هميشه «برده» خواهند ماند، زيرا که اين مردم فاقد شعور متعارف و خرد انسانی هستند
(Hirsch 1985) = منبع

باری، در همين مختصر ديديم که تا چه اندازه در باره گذشته ما هم تضاد وجود دارد. پس، دانش اندک صاحب چامه بسی فقير تر از آن است که بتوانم در باره حتی يک دوره کوتاه از تاريخ باستان ايران داوری کنم، چه رسد به حکم صادر کردن در مورد يک چنين گذشته ای طولانی و متضاد، امری که حتی اساتيد فن نيز در آن در مانده اند. اما بعنوان يک انسان معمولی با اندکی تجربه و مطالعه اين را حق خود می دانم که در مورد مشاهدات و ملموسات و تجربيات خود نظر دهم. با همين اعتبار هميشه گفته و نوشته ام که شخصآ که هيچ باور ندارم که ما مثلآ ملتی مترقی تر از مردم سوريه و ترکيه و حتی عراق باشيم. ايران و ايرانی برای من همانی است که در تهران و شيراز و مرند و زابل و ابرقو است، با همان شيخ علی و جنتی و برادر احمدی نژادش، نه در چند محفل شعر خوانی و مجالس سخنرانی عده ای در مورد تجدد و تمدن و فرهنگ که خود در هزار امتحان نشان داده اند که شخصآ هيچ آگاهی و يا باور بدان مقولات ندارند. چيزی که ما را پيوسته فريب داده ظواهر بوده.1

حتی شاه فقيد نيز قزبانی اين تلقی ظاهری خود شد. وی هرگز تصور نمی کرد که دانش آموختگان آکسفورد و کمبريج و جرج واشنگتن ... و چپهای مسکو ديده دشمن خونی وی مطيع صرف و مقلد زبان بسته آخوند روح الله خمينی باشند، کجا در مخيّله او می گنجيد که در يک بعد از ظهر زمستانی بناگاه مرسدس سواران و کاديلاک داران از اتومبيل های شيک خود پياده شوند و برای رؤيت ريش و عمامه آقای خمينی به کره ماه خيره گردند. او زمانی به اين مسئله پی برد که فقط ريش برادران بسيجی و پاسدار را با تيغ ژيلت ارزان قيمت اصلاح کرده و آنها را با پارچه های مرغوب اما کم بهای انگليسی نو نوار کرده که ديگر کار از کار گذشته بود. اينها نه افسانه و گمانه زنی که تاريخ زنده اين مملکت است که نسل ما با چشم خود ديده و در آن زيسته است. شخصآ که باور دارم ما وظيفه داريم اين تجربيّات را بازگو کنيم. ظاهرآ اين بی پرده نويسی ها کسانی را خوش نمی آيد. اما چه باک! حقايق را که نبايد به پاداش کسب وجه و محبوبيّت مخدوش کرد. کتمان حقايق و تمجيد دروغين از خودخيانت به حقيقت است. 1

پيش از اين مطلبی نوشته بودم تحت عنوان رنج ما از عقده اوديپ است، در آن نوشته ادعا کرده بودم که ما آنچنان هم که خود می پنداريم مردمی خردمند و متجدد و مترقی نيستيم و نتيجه گرفته بودم که ما هيچ نيستيم، مادام هم که اين حقيقت را نپذيريم همچنان هيچ باقی خواهيم ماند. اينجا باز هم تأکيد می کنم که انگل هايی چون احمدی نژاد و وزرايش موجوداتی لجن زی هستند که محيطمناسب رشدشان را همين به اصطلاح انديشمندان ما مهيا ساخته اند. آنگونه که تا کنون مثلآ نخبگان ما عمل کرده اند، بسيار بجا و طبيعی است که اوضاع سياسی اجتماعی کشورمان اين چنين باشد که دولتش از مشتی ريشوی آدمکش با صورتهای مشمئز کننده متشکل گردد که در بهترين حالت عناوينی چون بچه باز و باجخور ميدان امين السلطان و کفن دزدو نعلبند يابو و استر برازنده آنها باشد تا وزير و وکيل.1

اگر آن فاشگويی به مذاق خيلی ها خوش نيامده و آن را توهين آميز دانسته اند. اين برای نويسنده نه تنها محل شگفتی ندارد، که مهر تائيدی بر آن مدعايم نيز هست. زيرا اصولآ جوهر آن نوشته اين بود که "ما خود نمی دانيم که هيچ نمی دانيم!". بنابر اين در اين وانفسا که انديشه نخ نما و وافع بينی کيميا و انصاف متاعی نا پيدا است، بسيار منطقی است که گفتن حقيقت به حقيقت گريزان آنان را به خشم آورد، که بقول استاد سخن ( اگر نادان بدانستی که نادانی، ديگر نادان نبودی!) اين واکنش ها جای شگفتی ندارد. شگفت آنجاست که می گويند آدمی خجالت می کشد که فردی چون احمدی نژاد رئيس جمهور و عده ای جانی در ايران وزير و وکيل باشند!، بنده سئوال می کنم که ای اهالی فضل و دانش! شما چه کشته بوديد که محصول بهتری را انتظار می کشيديد. احمدی نژاد و کابينه اش برای خردمند بايد آئين سکندری باشد نه اسباب تحيّر.1

مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو --------- يادم از کشته خويش آمد و هنگام درو
آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت---------- حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو

اين بحث را ادامه خواهم داد/. امير سپهر
دوشنبه 7 شهریور 1384 [2005.08.29]1

www.hezbemihan.org


|

Friday, August 19, 2005

 

Oedipuskomplex

حزب ميهن
امير سپهر

. است " Oedipuskomplex" رنج ما از عقده اوديپ

يقينآ بسياری از شما با نام زيگموند فرويد ، پدر دانش روانشناسی و روان درمانی و همينطور اوديپ آشنايی داريد، برای کسانی که فرصت مطالعه کمتری دارند اين تراژدی و ارتباط آن به فرويد را می آورم تا بتوانم بهتر ادای مقصود کنم.1
(Oedipus) - (Psychotherapy) - Psychologie - (Sigmond Freud)

تراژدی (1) شاهکار جاودانه (2) متفکر و تئاتر نويس يونان باستان ( قرن پنجم قبل از ميلاد مسيح) است که در همان روزگار در آتن به نمايش گذاشته شده. خلاصه داستان اين تراژدی معروف چنين است که اوديپ پادشاه شهر(3) که (4) نام داشت را به قتل می رساند، بدون آنکه بداند مقتول پدر خودش می باشد. او بعد از قتل پدر با همسر وی يعنی با مادر خود ازدواج می کند و از او صاحب دو دختر و دو پسر می شود که اين هر چهار نفر در واقع هم فرزندان و هم خواهر ها و بردار هايش محسوب می شوند. اوديپ پس از آگاهی از اين فاجعه بزرگ به حالت جنون گرفتار می شود و خويشتن را کور کرده و سرانجام هم سر به کوه و بيابان می گذارد
1-Oedipus 2- Sophocles 3-Theben 4-Laios

رابطه فرويد اما با اين تراژدی در اين است که تا پيش از پيدايش علم روانکاوی همه باور داشتند که (1) نادانسته پدر را به قتل رسانده و با مادر خود ازدواج کرده است، اما دو هزار و چهارصد سال بعد زيگموند فرويد ادعا کرد اوديپ از ابتدا نيز پدر و مادر خود را می شناخته، او بصورتی علمی مدعی شد که اوديپ انسان سالمی نبوده و از نوعی بيماری روحی روانی و
عقده (کمپلکس) (2) در عذاب بوده است. فرويد در توجيح روانکاوانه خود نتيجه گرفت که : نا هنجاری روحی و روانی (3) به نحو ناخود آگاه باعث قتل پدر بدست پسر و ازدواج با مادر شده است.1
1-Oedipus 2-( Oedipuskomplex) 3-Oedipus

نويسنده آنچنان آشنايی با دانش روانکاوی و روانشناسی ندارم، همين اندازه می دانم که امروز اين ادعا به اثبات رسيده که تمامی نا هنجاريهای پنداری و رفتاری و کرداری آدميان ريشه در گذشته آنها دارد و اين يک بيماری است، همينطور که اختلالات جسم آدمی نيز حکايت از نا خوشی دارد. بدن انسان در مقابل هجوم هيچ بيماری بی دفاع نيست. ميکرب آنگاه بر بدن آدمی آسيب رسانده و جسم را بيمار می سازد که يا مراقبت لازم از آن به عمل نيامده باشد و يا اينکه قوای تدافعی آن در اثر سوء تغذيه و عواملی ديگر ضعيف شده باشد، اجتماع انسانی نيز به همين گونه است.1
قصد ندارم که در کنار سخن از روانشناسی بحثی ديگر چون کيهان شناسی را نيز پيش کشم، به نوشتن همين کوتاه بسنده می کنم که بر اساس فرضيه (ذره گری) اسحاق نيوتن، همين ذره ها (تک انسانها) هستند که پيکره واحدی را هم می سازند که در جامعه شناسی و فلسفه تاريخ بدان اجتماع گفته می شود. يک اجتماع که ما آنرا به عنوان يک پيکری جاندار در نظر می گيريم، آنگاه سالم و با نشاط است که جسم و روحی سالم داشته باشد. اگر نيروی کار و کارگر، اعم از رياست تا شغل ساده را در اين جسم به مثابه اندامهای اين پيکر فرض کنيم، بی گمان از متخصصين و فرهنگوران و سياستمداران بايد با عناوين مغز و روح و خرد اين پيکر نام برد. بديهی است که هر اختلالی در روح و مغز و خرد يک موجود ذی حيات بوجود آيد، تجلی آن در کارکرد ناقص و گردش نا درست اين جسم خواهد بود و سيستم ارگانيک آن موجود را دچار اختلال کرده، آنرا در معرض بيماری و خطر مرگ قرار خواهد داد.
1

صاحب اين قلم اهل تعارف و خود بزرگ بينی نيستم، از خواندن و نوشتن تعريف و تمجيد دروغين از ايران و ايرانی گريزانم و از آن عده هم که سالها است با بيل و کلنگ در بيابانهای بی آب و علف سرگردان هستند که با کندن زمين و پيدا کردن کتيبه ای ثابت کنند که ما هم سه هزار سال فبل سرمان به تنمان می ارزيده هم هيچ دل خوشی ندارم، بنده امروز را ملاک قرار داده و فاش می گويم که ماهيچ چيز نيستيم، هيچ چيز! نه متمدن نه متجدد نه مترقی و نه اصلآ با عقل و شعور. چون به اصطلاح متفکرين و انديشه وران ما هيچ چيز نيستند. کشور و ملت ما شديدآ بيمار است زيرا که مغزی عليل و روحی ناپاک و خردی نا کار آمد دارد. توجه داشته باشيد که سهم ما در توليد محصولات علمی (توليد فکر و دانش) در جهان طبق آمار رسمی سازمان يونسکو يک در هزارفرآورده های فکری در دنيا است. در اين عرصه ما حتی پائين تر از بنگلادش و چاد و غنا و موريتانی هستيم.1

تا آنجا که به سياسيون ما بر میگردد، تک تک افراد اين اپوزيسيون از عقده رنج می برند، از عقده خود بزرگ بينی و از عقده پذيرفته نشدن از سوی مردم. اينها هر کاری که می کنند به دل مردم راهی نمی يابند و چون جايگاه خود را نيز قبول ندارند دچار بيماری عقده شده اند. وطن دوستی و آزادی خواهی و عدالت جويی متاسفانه همه فريب است، بنده بيست سال است که با اين بزرگواران سر و کله می زنم، آرزو به دل مانده ام شخصی را بيابم که براستی و بدون شيله پيله هدف خدمت داشته باشد. همه بدنبال رهبر شدن هستند، از پير مرد هشتاد ساله هزار بار ورشکسته بگيريد تا آن گروهبان سوم سابق هفتاد ساله که حتی نام خود را نيز بدرستی نمی تواند بنويسد.، همگی خود را رهبر می دانند. به همين خاطر هم هست که اتحادی صورت نمی گيرد. 1

اين اتحاد محال است که بوجود آيد. جرا که هيچکدام ديگری را قبول ندارد. اولی با شعار "نه شاه نه شيخ" (آنهم در حاليکه خود اين هر دو، يعنی شاه و شيخ = اقتدار و اعتقاد را در يک نفر بنام رهبر عقيدتی جمع آورده، جدای از خواست همگانی در ساحل دور افتاده ای برای خود وزير و وکيل برای هفتاد و اندی ميليون ايرانی بر گزيده و ماه تابان را هم به رياست جمهوری منتصب کرده، دومی بنام سلطنت طلب تجارت صادرات و واردات خائن براه انداخته و به جز چهار نفر همه را خائن و وطنفروش می خواند، سومی مصدق را پشت قباله ای مادر مرحوم خود کرده و خواست خود را از زبان يک مرده بيان می کند و از قول او ايدئولژی و روش جعل می کند، چهارمی که يکبار با آوردن ملا ها و يک بار هم با هشت سال خاتمی بازی ملت را خانه خراب کرده، همچنان خود را آگاه، پيشرو و وکيل مردم می داند و از جانب آنها ايران آتی را جمهوری اعلام می کند. 1

پنجمی که اصلآ مردم ايران نامش را هم به عمر خود نشنيده و نمی دانند که خوردنی است يا نوشيدنی، می خواهد از جانب آن مردم با مارکسيسم مخالف با آزادی (ليبراليسم)، آزادی بی قيد و شرط آورد، ششمی از پشت تلويزيون با تاريخ درمانی می خواهد به يک آن همه ی ملا ها را دود کرده و سپس از آسمان فرود آيد، و بالاخره مرد خل و چلی هم پيدا می شود که بنام سلطنت طلب حتی خود شاه را هم رد می کند و با نقالی قهوه خانه ای برای مبارزه با بنياد گرايی، آئين بنياد گرايی (ريشه ای) جديدی می نويسد و می خواهد ايران را از ارتجاع هزار و چهارصد ساله به ارتجاع سه هزار سال قبل برگرداند! اين در حالی است که ايران بيست و هفت سال است در آتش می سوزد و اين وطن ادعايی صاحب صاحب می کند. 1

اين اپوزيسيون همان اوديپ است، با همان شدت عقده، هر بلايی که بر سرمان آمده تقصير همين اپوزيسيون امروزی است، آن انقلاب لعنتی را همين هايی کردند که امروز خود را پيشاهنگان فکری جامعه ايران می دانند. آن ويرانگری و هر بی عملی و عملی هم که پس از آن انجام داده به مثابه همان پدر کشی و زنای با مادر بوده است. يک نگاهی به احمدی نژاد و کابينه اش بياندازيد، اين است دستاورد يک عمر به اصطلاح مبارزه اپوزيسيونی که جاهلانه سر در برف فرو برده و هر کدامی از عناصر آن خود را يک دانشمند و مترقی ترين فرد روی زمين می داند. اين احمدی نژاد بوزينه حقيقت اين اپوزيسيون مترقی است، ميوه طبيعی درخت خود فريبی و کين ورزی! تک تک افراد اين کابينه برادران و فرزندان کسانی هستند که با تخريب کورکورانه کشور (يعنی خود تخريبی) به همخوابگی مام وطن رفتند. بعد از آنهم هر اميدی که بوجود آمد فورآ بدنام و نابود کردند. شک نکنيد که با اين روش بی گمان نوبت نابودی کامل ايران نيز بزودی فرا خواهد رسيد. 1

همه ی اين حقايق تلخ تر از زهر را آوردم تا گوشه ای از واقعييتهای کنونی را نشان داده باشم، شايد که تا کشور از دست نرفته بخود آييم، ما همواره فريب يک چيز را خورده ايم، فريب اين اهميتی را که جهانيان برای سرنوشت کشور ما قائل هستند، بدانيم که اين نه به دليل ممتاز بودن ما از ساير ملتهای عقبمانده بلکه بعلت موقعيت استراتژيکی است که ايران بر روی نقشه جغرافيای جهان دارد و گلوگاه انرژی دنيای صنعتی غرب محسوب می شود، ور نه دنيا بايد خيلی نا بخرد باشد که برای ملتی اينهمه اهمييت قائل باشد که خداوندگار آن يک ملا، فانون آن سنگسار و چشم در آوردن، رئيس جمهورش يک تروريست و اپوزيسيونش اينطور بی عرضه باشد. ما تا ندانيم که چيزی نيستيم هرگز هم چيزی نخواهيم شد، همين! 1

دوش با من گفت پنهان کاردانی تيزهوش ـــــ و از شما پنهان نشايد کرد سر می فروش
تا نگردی آشنا زين پرده رمزی نشنوی ـــــ گوش نامحرم نباشد جای پيغام سروش
در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد ــــــ زان که آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش

جمعه 28 مرداد 1384 [2005.08.19]1

www.hezbemihan.org


با عرض پوزش از اينکه در کُپی کردن اين مقاله با واژه های انگليسی دچار مُشکل شده و بدين صورت اين مقاله را آپديد کردم .1
آينه

|

Thursday, August 18, 2005

 

شرودر صدر اعظم آلمان

حزب ميهن
امير سپهر

دفاع گرهارد شرودر صدر اعظم آلمان از چپاول ايران است !1

اقتصاد آلمان نگران تحريم اقتصادى ايران


آلمان در سال هاى اخير به يكى از مهمترين شركاى اقتصادى ايران تبديل شده است. در نيمه اول سال جارى ميلادى، حجم صادرات اين كشور به ايران ۴۰ درصد افزايش يافت و به ۳ ميليارد و ۶۰۰ ميليون يورو رسيد. اين در حالى است كه ايران تنها اندكى بيش از ۳۰۰ ميليون يورو كالا به آلمان صادر كرده است. يعنى حجم صادرات آلمان به ايران ده برابر واردات آن از اين كشور است. 1
اكنون، محافل اقتصادى آلمان نگران آن هستند كه سرانجام بحران اتمى منتهى به تحريم جمهورى اسلامى شود و در نتيجه بازار خود را در اين كشور از دست بدهند. پتر فيليپ مفسر دويچه وله در اين زمينه چنين مى نويسد:1
در محافل اقتصادى آلمان، اخيرا اغلب اين نگرانى بيان مى شود كه تنش پايدار بر سر سياست اتمى ايران و تهديد به تحريم، يا حتى مداخله نظامى، ممكن است همه موفقيت ها را نابود كند: آلمان شريك اقتصادى شماره يك ايران است. جمهورى اسلامى هرچند كه در آمار تجارت خارجى آلمان جايگاه سى و پنجم را دارد، اما بازارى است با امكانات بالقوه رشدى عظيم.1
ايران، با جمعيت هفتاد ميليونى خود، بزرگترين بازار منطقه به حساب مى آيد و علاوه بر آن، با توجه به موقعيت مركزى خود، مى تواند به مهمترين گذرگاه بازرگانى در سراسر منطقه نيز تبديل شود. اين امكان را، نيروى كار بالقوه خوب آموزش يافته و زيرساخت هاى نسبتا مساعد توليد و بازرگانى تقويت مى كند. به اين دليل، ايران مى تواند پايگاهى مطلوب براى بازار منطقه اى اقتصاد آلمان فراهم سازد.1
فعاليت اقتصادى آلمان در خود ايران نيز بسيار نويد بخش است: تقريبا دوازده درصد پروژه هاى مشترك بين المللى در ايران، به وسيله آلمان انجام مى شود، كه حجم آن ها به نيم ميليارد يورو مى رسد. اما بسيار مهمتر از اين، صادرات آلمان به ايران است: از سال ۲۰۰۰ ميلادى به اين سو، حجم صادرات آلمان به اين كشور دو برابر شد و به ۳ ميليارد و ۶۰۰ ميليون يورو رسيد. تنها در سال گذشته، ميزان صادرات آلمان به ايران، نسبت به سال هاى قبل، يك سوم افزايش يافت. اين افزايش، در ماه هاى نخست سال جارى به ۴۰ درصد رسيد. روند افزايش صادرات، به ويژه در عرصه ماشين سازى چشم گير بود كه ظرف يك سال چهار برابر شد و به يك ميليارد و ۲۰۰ ميليون يورو رسيد.1
ايران، در عين حال، براى تبديل شدن به قدرت اقتصادى منطقه، دست به تلاش هاى گوناگونى زده است. محمود احمدى نژاد رئيس جمهور جديد تضمين كرده است كه فرصت اشتغال بيشترى به وجود بياورد و وضعيت تهى دستان را بهبود بخشد. براى اين امر، او به سرمايه گذارى هاى خارجى نياز دارد و آلمان به صورت سنتى شريكى خوب و مطلوب به حساب مى آيد.1
آلمان ضمنا يكى از سه كشور اروپائى است كه مذاكره بر سر برنامه اتمى ايران را تاكنون پيش برده اند. مذاكراتى كه در واقع پايان نيافته، اما با از سرگيرى غنى سازى اورانيوم، به صورتى جدى به بن بست رسيده است. سه كشور اروپائى، اندكى پيش از آن، به صورتى محسوس به موضع آمريكا نزديك شدند كه خواستار تعهدات زيادى از سوى ايران شده بود. تنها در برابر تهديد به تحريم و حتى مداخله نظامى آمريكا، آلمان بسيار محتاط است: مخالفت آشكار صدراعظم آلمان با حمله نظامى ممكن است با مبارزات انتخاباتى مرتبط باشد، اما بى ترديد هدف حفظ منافع اقتصادى آلمان در ايران را نيز دنبال مى كند.1
اگر فضا به صورت جدى تيره تر شود، روند معاملات اقتصادى موفق آلمان و ايران، مى تواند به دوره اى از سكون وارد شود. از چنين شرايطى، به ويژه شركت هائى به سختى صدمه خواهند ديد كه نه تنها كالاها و خدمات خود را به ايران صادر مى كنند، بلكه مستقيما در آنجا سرمايه گذارى كرده اند.1
شركت لينده يكى از اين موسسات است. اين شركت، در گذشته نزديك، حدود نيم ميليارد يورو روى صنايع پتروشيمى ايران سرمايه گذارى كرده است. تحريم يا تهديد نظامى ايران، همچنين منافع شركت هاى اتومبيل سازى آلمان مثل فولكس واگن و آ. او. دى را به خطر خواهد انداخت. اين شركت ها مدت هااست مى كوشند معامله با ايران را آغاز كنند.1

www.hezbemihan.org

|

Tuesday, August 16, 2005

 

دکتر شاپور بختیار

حزب ميهن

ياد واره ای از سرکار خانم دکتر لادن برومند، فرزند زنده ياد دکتر عبدالرحمان برومند، يار ديرين بختيار، که وی نيز بدست آدمکشان رژيم اسلامی به جرم ايراندوستی ترور شد

به یاد دکتر شاپور بختیار



در اردیبهشت ۱۳۷۰ نهضت مقاومت ملی ایران مجلس یادبود پدرم عبدالرحمن برومند را در پاریس برگذار می کرد. قرار بود دکتر بختیار در این جلسه سخنرانی کند. نیازی به وصف حال آنروزمان نیست. تجربه ی جانسوز ترور عزیزان سهم مشترک هزاران ایرانیست. دکتر بختیار پشت تریبون جای گرفت. سخنش در مورد پدرم کوتاه بود؛ آنقدر کوتاه که برادرم و من با تبادل نگاهی فکر کردیم جلسه را ترک گوئیم. اما اندکی زمان لازم بود تا همچنان که رهبر نهضت مقاومت گفتارش را ادامه می داد متوجه مفهوم عمیق رفتارش بشویم.1
بختیار در دو جمله، درحالیکه بغض گلویش را می فشرد از عشق دوست سی ساله اش به آزادی سخن گفت و از اراده ی وی در پی گیری مبارزه ی بی امان علیه استبداد. آنگاه با استناد به این عشق و اراده دفتر یادبود رفیقش را ورق زد و نطق خود را در مورد اوضاع سیاسی روز، آینده ی مبارزه و وظائف نهضت ادامه داد. و بدینسان تفسیری شایسته از زندگی سیاسی دوستش ارائه داد. و به قاتلین او پیام داد که با ترور بساط مبارزه جمع نمی شود و به یارانش چنین اشاره کرد که ادامه ی مبارزه والاترین تجلیل و احیای خاطره ی جان باختگان راه آزادی است. 1
آن لحظه ای که در ابتدا از گفتار بختیار حیرت کردیم، تمثیل کوچکی است از آن لحظه ی تاریخی که او از ملت ایران سبقت جست و نگاهش به افق پر خطر ولایت فقیه باز شد. همان لحظه ی تاریخی سرنوشت سازی که ملت ایران را قربانی جمهوری اسلامی و شاپور بختیار را پیش قراول آزادیخواهان ایران ساخت. روشن بینی آن زمانش را دکتر بختیار مدیون شناخت عمیقش از دموکراسی و از مفهوم آزادی بود که دوستان سیاسی او و اکثرمبارزان ایران فاقد آن بودند.و این علت اساسی تنهایی او در آن مرحله از تاریخ ایران است.1
امروز در چهاردهمین سالگرد شهادت دکتر بختیار از شجاعت او سخن نخواهم گفت زیرا ملتمان فرزندان شجاع بسیار پرورده؛ از پاکدامنی اش نیز حرفی نخواهم زد که بیشمارند پاکان در میان مخالفین نظام ظلمت و فساد. امروز از او به عنوان معلم دموکراسی یاد میکنم ؛ چون ایمان دارم آن درس آزادی که به قیمت جانش به ملت ایران داده در یکی از درخشان ترین صفحات تاریخ کشورمان به ثبت خواهد رسید و بر ماست که با درنگ و تأمل در مفهوم عملکرد سیاسی بختیار و تفسیر آن وظیفه ی خطیر شهروندیمان را انجام دهیم. اگر به عنوان دوست پدر از بدو وچود با چهره ی بختیار آشنا بودم، رجل سیاسی را در اوائل انقلاب شناختم. تابستان قبل از انقلاب بود، رژیم دیکتاتوری از فشار خود کاسته بود. ملت سر پر از سودای آزادی در التهاب به سر می برد؛ چهره ی شهر از امید و تشویش پر هیجان بود.1
چه فرصتی مناسبتر از این برای دانشجوی جامعه شناسی که آشنایی های پدر را غنیمت شمرده قلم به دست به سراغ رهبران اپوزیسیون برود و در مورد خواست هایشان از آنان پرس و جو کند.اولین ملاقات سیاسیم با دکتر بختیار در چارچوب این پرس و جو صورت گرفت. هنوز طنین سخنش را در گوش دارم. او نگران بود، می گفت مسئله ی ایران حل نشده. این آزادی نسبی را که اراده ی ملوکانه موقتاً به ملت اهداء کرده، همان اراده می تواند در اسرع وقت از وی باز پس گیرد؛ می گفت آزادی باید در مملکت نهاد شود؛ باید به ساختار سیاسی فعال تبدیل گردد. فقط در این صورت می توان امیدوار بود که خودکامه ای نتواند بنا به میلش کشوری را به اسارت بکشد.1
در آن لحظات که همه صحبت از انقلاب، سقوط سلطنت و آزادی می کردند گفتار حقوقی بختیار و اشاره اش به قانون و نهادهای سیاسی به نطرم کمی خارج از موضوع می آمد. چند ماه بعد هنگام درگیری تعیین کننده اش با خمینی متوجه مطالب آن روزش شدم.قضیه ی استعفای دکتر بختیاررا هنوز به خاطرداریم. تضاد خمینی و بختیار نه چندان در قبول نخست وزیری که در عدم استعفای او متبلور شد. پدرم در ملاقاتی که با خمینی داشت از زبان او شنیده بود که با شخص بختیار مخالفتی ندارد، اگرچه می داند او فردی مذهبی نیست ولی در صورت استعفا می تواند به خدمتش به مملکت ادامه دهد. از سوی دیگر بختیار نیز خصومت شخصی با خمینی نداشت. در این شرایط و با علم به اینکه در اوضاع آن وقت انتقال قدرت سیاسی به هر شکلی که صورت میگرفت بالمآل به نفع خمینی تمام می شد، برای من عدم توانایی این دو مرد در رسیدن به یک توافق معما شده بود. از خود می پرسیدم چگونه این دو شخصیت قوی در برابر سرنوشت ملتی قادر به یافتن راه حل مشترکی نیستند. 1
اگرچه آن روزها بازار تهمت و افترا در مورد بختیار بسیار داغ بود و عدم تمایل او را به سازش با خمینی به حساب جاه طلبی، قدرت دوستی، سروسر با بیگانه یا دست کم خودسری و تک روی او می گذاشتند، اما کسانی که اورا می شناختند؛ زندان رفتنش را به خاطر داشتند و از مقاومت وی در مقابل پیشنهادات نظام سابق مطلع بودند، می دانستند که او برای معتقدات سیاسی خود نه فقط جاه ومقام بلکه زندگی حرفه ای و خانوادگیش را فدا کرده. بی تردید بختیار مردی نبود که به سن ۶۰ سالگی یک عمر اعتبار سیاسی و اخلاقیش را قربانی سمتی پر خطر و مقام متزلزلی کند که آماج حمله ی عمومی بود و برای او جز گرفتاری حاصلی نداشت. 1
بختیار برای مقاومتش در مقابل خمینی دلیل موجهی داشت، آنقدر موجه که به خاطر آن نه تنها سرمایه ی سیاسی بلکه جانش را در گرو گذاشت. اما ذات این دلیل برای من مجهول بود و نمی فهمیدم چرا او استعفا نمی دهد؛ همانطور که نمی فهمیدم چرا خمینی بدینگونه بر استعفا مصرٌ است. امروز که به آن روز نگاه می کنم به اهمیت حیاتی این رویارویی اساسی پی می برم. انگار که در آن موقعیت حساس فقط دو مرد میدانستند چه می خواهند چه می کنند. و این دو بختیار و خمینی بودند.دو بینش از سیاست، از دولت، از جامعه و نهایتاً دو تعریف از انسان و انسانیت در لفظ استعفا درگیر شد. برداشتی که بختیار از صدارت خود و مهاجرت شاه داشت در یک کلام خلاصه می شود : احیای مشروطه. او در مقابل ملت ایران متعهد شده بود که اجرای قانون اساسی منبعث از انقلاب مشروطه را تضمین کند :" قبل از حضور در این مکان مقدس (مجلس شورای ملی) به همگان اعلام نمودم که اگر نخست وزیر این کشور بشوم یک نخست وزیرمسئول خواهم بود، و کلیه سنن پارلمانی و آزادیهای فردی و اجتماعی را در مدٌ نظر خواهم داشت – در صورتیکه نمایندگان محترم که به اکثریت آراء بنده را کاندیدای نخست وزیری نمودید به دولت من رای اعتماد بدهید، میتوانید اطمینان داشته باشید که روح و کلام قانون اساسی، که پیوند ناگسستنی با مذهب اسلام دارد، همواره محترم شمرده خواهد شد ."1
رفتن شاه در این چشم انداز اهمیت سمبولیک داشت و به مثابه حذف سیاسی عاملی بود که یک نظام پارلمانی کثرت گرا را مبدل به یک استبداد تک حزبی کرده بود. خمینی به تعهد بختیار واقف بود و همه ی نیروی سیاسی اش را بر منع احیای مشروطه متمرکز ساخت.شمار کسانی که بختیار را می شناختند و می دانستند که او نه عامل شاه است و نه مأمور بیگانه زیاد نبود ولی بی تردید خمینی از آن جمله بود. در نتیجه آیت الله می دانست با که و برای چه می جنگد. حتی اگر عواملش موظف بودند که با تهمت و افترا چهره ی بختیار را در اذهان عمومی بی اعتبار کنند و متأسفانه در این گذار از مشارکت فعال طیف چپ سیاستمداران ایران چه وابسته و چه غیر وابسته بهره مند شدند.خمینی از بختیار خواست که استعفای خود را به او بدهد. سؤال بختیار این بود که شما بر اساس چه مسئولیت سیاسی استعفای نخست وزیر یک مملکت را خواستارید؟خمینی استعفای بختیار را در مقام ولی فقیه طالب بود و واکنش شدید بختیار در برابر این ادعای ولایت بود. هنگامی که می گفت در قم یک واتیکان خواهد ساخت دقیقاً با مشروعه طلبی خمینی مقابله می کرد و چنین است پاسخ یک دموکرات به خواسته ی امام.1
در این بین روشنفکران ایران معنای تظاهرات خیابانی را با انتخابات آزاد یکی گرفتند و با استناد به تظاهرات به پشتیبانی از خمینی برخاسته در حالیکه جایگاه منطقی شان در سنگر بختیار بود. این اشتباه ناشی از نارسایی فرهنگی نخبگان ایران و عدم شناختشان از دموکراسی است. سزاست که قضیه ی استعفا را بیشتر بشکافم زیرا یکی از پر مفهوم ترین و ذیقیمت ترین تجارب انقلاب است. به یاد داریم که در ازای درخواست استعفا، جواب بختیار یک نه مطلق نبود. بختیار به جای استعفا راه اصولی دیگری را پیش پای خمینی گذاشت. او به حریف خود گفت اگر داعیه سیاسی دارید این حق شما به عنوان یک شهروند ایرانیست که قدم به میدان مبارزه بگذارید، حزب خود را تشکیل داده در انتخابات شرکت کنید.اما خمینی با علم به اینکه انتخابات را به راحتی خواهد برد از پذیرش این راه حل امتناع ورزید. و در رد این پیشنهاد است که ارتباط مستقیم و ذاتی مسئله استعفا و اصل حاکمیت ملی ظاهر و مشخص می گردد.خمینی و بختیار به یک اصل به اساسی واقف بودند که بر جمیع ملت ایران و خاصه روشنفکرانش پوشیده بود و آن اینکه اساس نظام آینده مملکت در مکانیسم انتقال قدرت شکل می گیرد و در این چارچوب خود قدرت امری است ثانوی.1
اصرار بختیار بر اجرای انتخابات به این دلیل بود که در شرایط پیچیده ی سیاسی آن زمان تنها قدرت مشروعی که می توانست برای مدعیان سیاسی از جمله خود او تعیین تکلیف کند اراده ی ملت بود. یعنی اراده ی آزاد فرد فرد ملت ایران که تصمیم خود را در محیطی امن و آزاد و با شناخت کلیه ی عقاید موجود و بدون هیچ قهر و فشاری گرفته باشند.این بود تنها مقامی که از نظر بختیار حق پذیرش یا رد استعفای او را داشت نه یک مرجع تقلید که در عنوانش نفی اراده و و تصمیم گیری آزاد مستتر می باشد. و همین برای خمینی دلیل کافی بود که از پذیرش انتخابات سر باز زند. ادعای سیاسی امام مبتنی به اراده ی ملت و نارضایتیش از اوضاع مملکت نبود؛ بلکه او حقانیت خود را در مرجعیتش و در احکام الهی می یافت. تن دادن به راه حل بختیار به مثابه تعظیم در مقابل اراده ی ملت بود و نفی نظریاتش در مورد حکومت ولایت فقیه؛ بدیهی است به هیچ طریقی نمی توانست در اینمورد با بختیار کنار بیاید.1
در مقابل چنانچه بختیار استعفای خود را به امام تقدیم می کرد در واقع بر مشروعیت مقام ولایت فقیه صحه می گذاشت و به سی سال مبارزه خود، راه مصدق و خاطره ی پدر مشروطه خواهش خیانت می کرد. بدین ترتیب معمای بن بست سیاسی آن روز با مسئله ی نفی یا تأئید حاکمیت ملی روشن می شود. باید اعتراف کرد که در آن روزهای پرتلاطم نزدیک ترین دوستان بختیار تحلیل روشنی از این مسئله نداشتند و او تنها مدافع میراث مشروطیت شد؛ میراثی که ارتش شاهنشاهی ایران با اعلان بی طرفی از دفاع از آن سر باز زد.مرحله ی بعدی، مرحله ی استقرار جمهوری اسلامی و رفراندمی که به این نظام رسمیت بخشید مکمل قضیه ی استعفاست و در بر گیرنده مسئله مهم دیگری که به حاکمیت ملی و تعریف انسان و آزادی وابسته است و آن ربط اساسی شکل و محتوی در سیاست است. همه پرسی رفراندم ۱۳۵۸ را بعضی تجلی اراده ی ملی در تأسیس جمهوری اسلامی تلقی نمودند و دانسته یا ندانسته از آن دستاویزی ساختند برای توجیه همکاریشان با جمهوری اسلامی. 1
در این مقطع تاریخی نیز عدم شناخت دموکراسی و موازین آن مانع از آن شد که جناح لیبرال و دموکرات ملیون ایران به مفهوم این رفراندم پی ببرد و در برابرش یک موضع صحیح اتخاذ نماید. رهبران این جناح متوجه نشدند که صاحبان قدرت با تخطئه موازین دقیق آن در مفهوم رفراندم یک دگردیسی اساسی ایجاد کرده اند. فلسفه ی دموکراسی ملهم از اصالت ذات بشر است و متکی به عقل و خرد فرد. در این نظریه حقیقت امری است مجهول که جدا از تعقل بشر واقعیت عینی ندارد. و چون بشر موجودی است جائزالخطا، معتقدات هیچ فردی، بر افکار دیگری رجحان ندارد. عقل هر فرد در نهایت مرجع عالی رتق و فتق امور دنیوی اوست. در این چشم انداز محدوده ی حیات مسیر یک جستجو و پژوهش فردی است و نظام جامعه باید به وجهی شکل بیابد که خشونت و قهر را از روابط شهروندان، بر اساس آزادی و برابری حذف نموده تا هرکس بتواند با گرد هم آوری همه ی اطلاعات لازم در تعیین سرنوشت خود آزادانه تصمیم گرفته، و اسباب خوشبختی دنیوی و سعادت اخروی خویش را فراهم نماید. این است مفهوم رأی در دموکراسی. در این نظام دوشرط اساسی وجود دارد که درضوابط و مکانیسم رأی گیری متبلور می شود. امنیت فردی و آزادی بیان از یک سو و مخفی بودن رأی از سوی دیگر.در سازما ن دهی رفراندم جمهوری اسلامی آزادی بیان مهیا نبود و خشونت و فشار حاکم بر جامعه شده بود. اعدام های شتابزده و خودسرانه، اعمال خشونت از طرف نیروهای انقلابی، سرکوب آزادی عقیده و بیان "جمهوری اسلامی نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر"، اصل آزادی انتخاب را که آگاهی شرط لازم آن است بکلی زیر پا گذاشته بود. دیگر آنکه مردم به پای صندوق رأی دعوت شده بودند تا به جمهوری اسلامی رأی بدهند که هیچکس غیر از خمینی و عمالش از محتوای آن مطلع نبود و تدوین قانون اساسی آن موکول به بعد شده بود. و بالاخره رأی مخفی نبود. در این شرائط عقیده و اراده ی فرد بکلی تخطئه است و در مجموع هیچ یک از ضوابطی که همه پرسی را تجلیگاه اراده ی ملی می سازد در سازمان دهی این رفراندم فراهم نبود.1
بنابراین شکل این همه پرسی مربوط به محتوایی دیگر می شود. اگر اندکی به کم و کیف رفراندم جمهوری اسلامی بیندیشیم می بینیم که در واقع این صورت جدید همان بیعت سنتی است که شکل خود را از رفراندم غربی اقتباس کرده. در این مورد نیز مدعیان دموکراسی علیرغم ایراداتی که به وضع همه پرسی داشتند هیچکدام متوجه نشدند که نارسایی های مورد نظرشان در حقیقت به منزله رد اصل رفراندم است و با شرکتشان دراین رأی گیری نادانسته به اصول دموکراسی پشت پا زدند و با اصل ولایت فقیه بیعت نمودند. و باز بختیار بود که از مخفیگاه خود بار دیگر به ملت ایران درباره ی رأی دادن به موضوعی مجهول هشدارداد. آرمان های بختیار که آن روز گوش شنوایی نیافت. امروز اما مبدل به شعار های همگانی شده است. پرچم آزادی خواهی و مبارزه برای حقوق طبیعی انسانی در بطن زندان های مخوف جمهوری اسلامی افراشته شده، و سازمان ها و شخصیت های جامعه ی مدنی یکی پس از دیگری با درخواست یک رفراندم و نظامی مبتنی بر حقوق بشر خواسته یا ناخواسته بر نظریات دکتر بختیار صحه می گذارند.1
هدف از ذکر نقاط فوق فخر فروشی به شخصیت بختیار نیست. غرض تصفیه حساب با رهبران سیاسی ایران و روشنفکرا مملکتمان هم نیست چرا که اشتباهات جمعی وقتی چنین ابعادی به خود میگیرد دیگر مسئله این شخص و آن شخص نیست بلکه گرفتاری جامعه است و مشکل فرهنگی بزرگی که دامن گیر همه ی ماست. مواضع صحیح بختیارالبته از او چهر ای برجسته می سازد اما در عین حال ما را در برابر پرسشی دردناک قرار می دهد و بر ماست که با مسئله ای که شکل زندگانی اورا به خود گرفت خالصانه درگیر شویم و لبه ی تیز انتقاد را متوجه نارسایی فرهنگی بنمائیم که درآن نه تنها آزادی و دموکراسی بلکه حتی ناسیونالیسم نیز رشد و شکوفایی نیافته و ما پس از یک قرن تجربه ی تجدد به روز قبل از انقلاب مشروطه برگشته ایم. اگر حقانیت سیاسی و اخلاقی بختیار امروز واضح و مبرهن است، سؤال اینجاست که چرا آن روز مردم ایران متوجه حقانیت مواضع او نشدند؟
در آستانه ی سقوط دیکتاتوری ملت ایران در مقابل یک دوراهی قرا ر یافت. در برنامه ی بختیار پهنای یک آینده ی ناساخته را دید که زمینه ی لازم تأسیس آزادی است. آزادی که نام دیگرش مسئولیت است و فطرتش با نگرانی در آمیخته. آزادی که وداعی است با آسایش گیاهی عناصر غیر مسئول، آزادی که هر لحظه از زندگی، عقل و خرد و اراده ی فرد را تهییج می کند و ثانیه ای به وجدانش امان نمی دهد. اما آزادی که علیرغم قیمت گزافش تنها راه آشتی بشر با ذات خویشتن است. و این آزادی آحاد ملت ایران را به عنوان سازندگان آینده ی کشور به چالش می طلبید.در مقابل امامی از کره ی ماه ظهور کرد و در اذای فروش آزادیش به ملت ایران نوید بهشت داد. بپذیریم که در آن موقع ملت وحشت زده از آزادی و آینده ای ناشناخته به دامان توهم بهشتی کاذب پناه برد و سرنوشت خود را به یک قیم فروخت. امروز پس از بیست و شش سال به تدریج دسته دسته ، گروه گروه، مردم ایران به اشتباه هولناک آن روز پی می برند که نه تنها آسایش و بهشت موعود را نیافته اند و بی آینده در جهنمی طاقت فرسا سرگردان شده اند، بلکه در این معامله حیثیت خود را نیز باخته اند. در آن زمستان سرنوشت ساز ۱۳۵۷، صدای تنهای بختیار چون ندایی از اعماق ضمیر ناخود آگاه ملتی گمگشته، نویدی دوردست برای آینده بود. تجربه ی خانمانسوز این ۲۶ سال تبدیل تدریجی آن ضمیر ناخود آگاه به یک وجدان ملی آگاه و هشیار است. بی تردید در راه پر خطری که ملت ایران برای دستیابی به دموکراسی در پیش دارد، پندار و گفتار و رفتارسیاسی شاپور بختیارالهام بخش آزادیخواهان و جوانان ایران خواهد بود. 1

www.hezbemihan.org

|

Monday, August 15, 2005

 

آکسيون اعتراضی

آکسيون اعتراضی و همبستگی حزب ميهن مقابل پارلمان اروپا در بروکسل

اعتراض به کشتار سبعانه هم ميهنان کرد وسيله رژيم تروريستی جمهوری اسلامی و رفتار ضد انسانی با زندانيان عقيده و وجدان و همبستگی با مبارزان درون کشور

زمان : سه شنبه شانزده آگوست از ساعت 13 تا .15
مکان : مقابل درب ورودی پارلمان اروپا

|

Sunday, August 14, 2005

 

البعثة الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه

حزب ميهن
امير سپهر

مــقــدمــه


گر چه به نظر می رسد که کشور ما انباشته از متفکر باشد، اما راستی اين است که ما در يکصد و پنجاه سال اخير که از اين دوران بنام عصر بيداری ياد می کنيم، حتی به تعداد انگشتان دو دست هم روشنفکر واقعی نداشتيم. اين که بسياری تصور می کنند که ايران پر از روشنفکر باشد، يک اشتباه و کج فهمی محض است. در کشور ما واژه روشنفکر آنقدر نازل و مسخره شده که به هرکسی که يک کتاب آشپزی می نويسد و يا چهار مصرع شعر بی سرو ته می سرايد و يا اينکه يک مدرک دانشگاهی می گيرد، روشنفکر می گويند. در حاليکه اصولآ اينگونه امور ارتباط چندانی به مقوله روشنفکری ندارد. اميد می رفت که مردم ما حداقل بعد از وقايع ايران برباده سال پنجاه و هفت متوجه شده باشند که طايفه معروف به روشنفکران در درک مسايل اجتماع خودی و انتخاب مسير درست، حتی از مردمان کوچه و بازار نيز به مراتب کم خرد تر هستند، ليکن متاسفانه اينگونه نشد و امروز باز هم همه جا صحبت از اين است که گويا ما ملتی باشيم که هزاران روشنفکر و محقق و متفکر و فيلسوف ... داشته باشيم! کمتر کسی به اين فاکت زنده و خونبار توجه دارد مردمی که اينهمه روشنفکر داشته باشند که هرگز در سالهای پايانی هزاره دوم در آغوش يک نظام تئوکراتيک آنهم از عقبمانده ترين و خونخوار ترين نوع آن در نمی غلطند. 1
ملتی که حتی روشنفکرانش هم ندانند که منشأء مشروعيّت حکومتی دينی نمی تواند مردمی باشد و به دنبال ملا ها بيافتاند، بسيار طبيعی است که نظام ولايت فقيه و قوانين چندش آور و قرون وسطايی چون سنگسار و قطع عضو داشته باشد. کار صدمه زدن اين طايفه جاهل و رويا پرداز به کشور و مردم ما مگر به همان سال پنجاه و هفت ختم می شود، اينها حد اقل در يکصد سال گذشته هر حرکت و موضع گيری که کرده اند، همواره اشتباه و به ضرر مردم بوده. ميزان شعور اين طايفه کودن و عقبمانده آن اندازه پائين است و اين فرهيختگان تقلبی به قدری از مقولات فلسفی سياسی بی خبر هستند که حتی از اشتباهات خود نيز پند نگرفته و يک خطا را چند بار تکرار کرده اند، مرکب هزاران مقاله پر مدح و ثنای اين روشنفکران از خاتمی و در دفاع از دستيابی به عرف در دايره شرع! هنوز هم به درستی خشک نشده است. 1
تمام فکر و ذکرشان هم در پنجاه سال گذشته مصروف نوحه خوانی و سينه زنی برای بيست و هشت مرداد بوده. اينان نمی گويند که اگر از آن به اصطلاح کودتا سپاه دانش و سپاه بهداشت و تقسيم اراضی بيرون آمد، انقلاب پنجاه هفت خودشان اين نهاد های مترقی و مردمی را با کميته منکرات و دادگاه انقلاب و محکمه شرع جايگزين نمود که تا بحال هم يک ميليون از مردم ايران قربانی گرفته و دستاورد دستکم دويست سال کوشش مدنی را بباد داده و کار فرزندان جوان و معصوم ايران را به فرار از کشور و آوارگی و يا تن و کليه فروشی رسانده است. در حاليکه فرانسه (گهواره دموکراسی نوين) وانگليس (با هشتصد سال سابقه دموکراسی) هنوز هم برای سارتر و دبووار و راسل نتوانسته اند جايگزينی بيابند، ما خيال می کنيم که روزی هزار نفر به تعداد متفکرينمان افزوده می شود و از در و ديوار کشورمان روشنفکر می ريزد!1
اشتباه نکنيم که مشکلات سياسی امروز ايران نه از نادانی و يا خيانت روشنفکران، که از نداشتن روشنفکر ناشی می شود. اگر روشنفکرانی آگاه و مسئولی چون آخوند زاده و کرمانی و طالب اوف تبريزی و احتشام السلطنه و چند تنی ديگر توانستند با بوم شناسی و روشنگری يکصد سال قبل ملتی عقبمانده و بی سواد را به انقلابی مترقی چون انقلاب مشروطه و جامعه ای عرفی رهنمون گردند، هفتاد سال پس از آن، عده ای هپروتی که هيچ هنری جز جاسوسی برای اتحاد شوروی و کشور های پسمانده عرب دشمن ايران و شاه ستيزی نداشتند، ملتی هزار بار آگاه تر و متجدد تر از دوران مشروطه را در دام شيخ و ملا و يک حکومت مادون ارتجاعی گرفتار ساختند. افسوس که پس از آن نهضت ملی مقوله ای بنام روشنفکری عملآ از جامعه ما رخت بر بست و دکان روشنگری بکلی تعطيل شد، بطوريکه از صدر مشروطه تا کنون ما حتی يک روشنفکر درست و حسابی و مسئول هم در تاريخ خودی سراغ نداريم که به همان رسالت اصلی خود يعنی بيدار کردن مردم پرداخته باشد. پس از مشروطه هر چه بوده يا چريک بازی بوده و تبليغ برای ويرانگری، يا کوشش برای اسلامی کردن علوم انسانی جديد که محصول به چالش گرفتن فلسفه آسمانی است و يا تئوری پردازی های انتزاعی و معلق در هوا که يک از هزار آنهم به درد جامعه ما نمی خورد. 1
با اينهمه در اين يک قرن چند استثنا هم وجود داشت، اما نه در حد و قواره آن اول روشنفکران. سيد حسن تقی زاده، علی دشتی، محمد تقی بهار و کسروی تبريزی که از قضا هر چهار هم از ملا های سابق بودند جزو اين گروه هستند. گر چه صادق هدايت را هم می توان در زمره اين استثنا ها جای داد. اما وی را نمی توان شبيه هيچ يک از آن جهره های استثنايی دانست. او شايد در سراسر تاريخ ايران يک استثناء باشد. و در اين صد ساله آخر استثناء در استثناء! فرهيخته انسانی که حتی تا به امروز هم بی بديل مانده. وی
يک روشنفکر مدرن و تمام عيار بود. او هم فرهنگ و تاريخ و حکمت خودی و شرق را به خوبی می شناخت و هم جهان مدرن و تحولات تاريخی فلسفی آنرا. هدايت هم ايران را خوب می شناخت؛ هم اسلام را و هم تسلط اسلام بر ايران و آسيب های فرهنگی ناشی از آن چيرگی را.1
با همان شناخت عمقی بود که وی برخلاف کسانيکه بعد از برباد رفتن ايران آخوند شناس شدند، آخونديسم و ماهيّت ارتجاعی و مخرب آنرا 40 سال پيش از استقرار جمهوری اسلامی می شناخت. هدايت با وجوديکه از خانواده ای کاملآ سياسی بود (فرزند مخبر الدوله هدايت و برادر همسر تيمسار حاجعلی رزم آرا نخست وزير ترور شده به دست فدائيان اسلام) هرگز رغبتی به کار سياسی نشان نداد. او می دانست که جايگاه روشنفکر بسی رفيع تر از لانه تاريک سياست است. هدايت چون متفکرين بزرگ غرب اين نکته را هم می دانست که يک روشنفکر لزومآ نبايد که سياسی باشد. به همين دليل هم نه چريکبازی کرد و نه شاه ستيزی، هرگز هم سرو کارش با ساواک نيفتاد (گر چه آنزمان ساواک تشکيل نشده بود!) و حتی يک روز هم زندانی نشد، با اين وجود بيشترين تأثير را در جامعه ايران گذارد. آن مرد بزرگ دليل اصلی پسماندگی جامعه را به نيکی می شناخت، او می دانست که استبداد غالب همان استبداد دينی است نه سياسی، به همين دليل هم بيشترين ستيز را با آن داشت. همان استبداد ويرانگری که از نبود هدايت ها کمال سوء استفاده را کرد و با بدست گرفتن افسار توده های نا آگاه، عاقبت هم کمر شاه به اصطلاح مستبد را (استبداد سياسی) را شکست، هم کمر مدنيّت (تجدد) را و هم کمر ملت غافل و خرافه پرست را، آنهم با کمک مستقيم مشتی خوشخيال غرق در هپروت که آنها هم مثلآ خود را روشنفکر می پنداشتند!1
با وجود اينکه هدايت تمامی نوشته هايش ارزشمند و آموزنده است، اما برای ما که يک حکومت مذهبی را تجربه می کنيم بطور حتم اين اثر وی يعنی البعثة الاسلاميه الی البلاد الافرنجيه از همه ی کار هايش خواندنی تر و جذاب تر است. دردا و دريغا که او درست زمانی در خاک غربت به زندگی خود خاتمه داد که در اوج بود و می توانست آثار ارزنده ديگری خلق نمايد. هدايت روح لطيفی داشت و طاقتش از دست تحجر و پسماندگی فرهنگی طاق شده بود، از دست همين ملاها و ملت اسير و دربند آنها. نبايد پنهان کرد که وی در آخرين ماههای حياتش آنچنان از دست مردم غافل وقدر ناشناس به تنگ آمده بود که به دوستش مسعود فرزاد گفته بود "نمی خواهم حتی جسدم در ميان اين مردم نادان و لعنتی و اين خاک آفت زده باشد".1

او حق داشت، نويسنده خود بار ها از پدرم شنيده بودم که (تا وقتی آن مرد دانشمند (هدايت) زنده بود هيچکس قدر و قيمتش را نداشت)، پدرم می گفت (مردم نادان که هيچ، بعضی نويسندگان و اهل قلم هم از سر حسادت هدايت بيچاره را خل و ديوانه می گفتند و ملا های شياد هم وی را لامذهب و کافر می خواندند). 1
هدايت اما تنها قربانی جهالت در ايران نبود، اين غصه ی قصه ی بزرگ سراسر تاريخ ما است، ما مردم نا هشيار مرده پرست هرگز حرمت بزرگانمان را در زمان حياتشان پاس نداشتيم. حکيم طوس و حافظ و عارف و ... به کنار که هر کدام در زمان خود چه زجر ها و محروميّت ها که نکشيدند. خود بياد دارم که قبل از مرگ فروغ فرخزاد عده ای از وی با نام "زنيکه فاحشه" و از برادر خوب و فرهيخته و ايراندوستش فريدون با نام "مرتيکه مفعول" و از استاد سعيدی سيرجانی با نام "نوکر رفسنجانی" و ... ياد می کردند! ياد آن بزرگان فرهيخته جاودان باد
!1


جناب دکتر ابوالحسن بنی صدر اولين رئيس جمهوری اسلامی (ناشر کنونی هفته نامه انقلاب اسلامی در هجرت!)، از جمله به اصطلاح روشنفکرانی که هنوز هم سعی بر حوزوی کردن مقولات اجتماعی سياسی مدرن دارند، دستاوردهايی که اساسآ محصول چند صد سال مبارزه مدنی مردمان آزاد امروز جهان با سيطره حوزه های دينی (مذهب) بر حيات سياسی اجتماعی آنها است.1

----------------------------------------------------------------


البعثة الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه A foreword to Hedayat's

By Amir Sepehr

Though it may seem that Iranian society is brimming with thinkers, the truth is that during these150 years that we regard as a period of awakening, we’ve had fewer than a dozen individuals worthy of the name. The idea, believed by some, that our society is filled with intellectuals is a misunderstanding and simply false. In our society the term “intellectual” has become so devalued and hollowed that anyone who gets himself a university degree or writes a cookbook or a few aimless lines of poetry is regarded as an “intellectual”, even as these have little to do with intellectualism.
One would have hoped that after the events of 79 our people would realize that the clan known as intellectuals are far less competent in understanding the problems of our society and in choosing the right course than the ordinary people on the street, but unfortunately it did not turn out that way and today, once again, from what we read we gather that our society possesses thousands of intellectuals, thinkers, philosophers and scholars! Very few are troubled by the inconvenient fact that a people with so many intellectuals would hardly find itself under the most backward, bloodthirsty theocratic regime at the dawn of the third millennium. On the other hand, a nation whose “intellectuals” don’t know that the foundation of a theocratic regime cannot be democratic, who follow Mullahs and start Islamic Revolutions, will naturally have a “Supreme Leader of Moslems”-regime, and repulsive and medieval laws such on stoning and human dismemberment.
The harm caused to our country and people by this ignorant clan did reach a climax in 79, but then again, in every move and decision for at least the past one hundred years these “intellectuals” have been on the wrong side. The level of understanding of this stupid and backward clan is so low, and these fake “thinkers” are so ignorant of matters of political philosophy that far from learning from their own mistakes they’ve repeated them a number of times. Their ink on thousands of articles extolling and worshipping Mullah Khatami, and in defense of “secular law in the framework of religious law”, has yet to dry.
All their thoughts too for the past fifty years have been concerned with mourning and chest beating for the “1953 coup”. They will not admit that if from that so-called coup there eventually emerged the literacy corps, the health corps and land distribution, their own “revolution” in 1979 replaced these progressive and people-based initiatives with “the committee concerned with sins” and the revolutionary and Islamic law courts that until today have sacrificed the lives of more than a million Iranians, a revolution that destroyed the fruits of at least two hundred years of civil struggle, one that has led to an entire generation’s seeking foreign asylum and unconditional acceptance of a refugee status, and one that has forced innumerable Iranians to sell themselves or their own organs. At a time when France (the cradle of democracy) and Britain (with 800 years of experience in democracy) remain unable to find substitutes for the likes of Sartre, de Beauvoir and Russell, we comfort ourselves that each day the number of our thinkers is increased by a thousand, and are impressed to find “intellectuals” in every nook and corner.
In reality, the political problems of Iran are not the result of either the cluelessness or the treachery of our “intellectuals”, but of the lack of actual intellectuals. If one hundred years ago alert and responsible intellectuals such as Akhundzadeh, Kermani, Taleb Tabrizi, Ehtesham ol-Saltaneh and a few others were able, by their understanding of the land they lived in and through illumination, to lead a backward and illiterate population to secularism and a progressive revolution like the constitutional revolution, seventy years later another group, who had no other expertise other than spying for foreign states and vilifying the Shah, led a people a thousands times more educated and modern than the constitutional generation into the trap of Mullahs and an ultra reactionary regime. It is regrettable that after the constitutional movement the subject known as enlightenment practically disappeared and our intelligentsia closed shop, so that from the constitutional period to the present we’re at a loss to name a single conscientious intellectual, who felt his or her responsibilities in enlightening the people. After the constitutional period, whatever there was, it was either guerilla intellectualism and the glorification of destruction, or attempts to Islamize the scientific study of the individual, neither of which was useful for our society.
Nevertheless there were a few exceptions in this one hundred year period, but not of the level and stature of those first intellectuals. Seyed Hassan Taghizadeh, Ali Dashti, Mohamad Taghi Bahar, and Ahmad Kasravi, who interestingly enough were all former Mullahs, are members of this group. Although Sadegh Hedayat can too be considered a member of this group, one cannot liken Hedayat to these exceptional individuals.
For Hedayat may be the exceptional figure throughout Iranian history, and for the past one hundred years, an exception among exceptions; a learned individual who remains matchless to this date. He was a modern intellectual par excellence. He not only knew Iranian and Eastern culture, history and philosophy, but was also in touch with the modern world and the historical-philosophical changes then taking place. He knew Iran, knew Islam, and knew of Islam’s domination of Iran and the cultural ravage that was the consequence of that dominance. It was with that deep familiarity that Hedayat---unlike those who, after destroying Iran, have today become Mullaholosists one and all---understood Mullahism and its reactionary and destructive nature some 40 years before the establishment of the Islamic Republic.
Although Hedayat was from a thoroughly political family (he was the son of Mokhber al-Dowleh Hedayat and brother of the wife of Haj’ali Razmara, Iran’s Prime Minister assassinated by the “Fadayeen of Islam”) he never showed any inclination towards politics. He knew that a thinker’s outpost were located far above the dark lair of politics. Like the great Western thinkers Hedayat also knew that an intellectual should not necessarily be political. For this reason he neither played the part of a guerilla nor was at war with the Shah. Nor did he find himself in trouble with the government, and yet he had a great effect on Iranian society.
Sadegh Hedayat recognized the basic reason for the backwardness of our society very well; he knew that the dominating tyranny was a religious, not a political one. This is why it became his target; the same destructive tyranny that would take full advantage of an absence of people like Hedayat and, by holding the reins of an unaware people, would in the end brake the backs of a so-called “tyrannical” King, a renaissance and a heedless and superstitious people all at once, and all that with the direct help of a self-satisfied, ignorant bunch who too regarded themselves as intellectuals!
Although everything Hedayat wrote is valuable and instructive, we who are experiencing a theocratic regime undoubtedly find his البعثة الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه his most appealing and attractive work. What a pity that he put an end to his own life, far away from home, precisely at a time when he was at the top of his form and capable of creating other valuable works.
Hedayat was a sensitive soul, no longer able to endure the cultural apathy and lethargy induced by the Mullahs and a population under their influence. We should not hide the fact that during the last months of his life, he was so fed up by his heedless and ungrateful people that he confided to his friend, Mas’oud Farzad: “I don’t even want my corpse to be buried in this wretched land, near these ignorant, damn people.”
He had the right to say so. I myself heard from my father that no one knew his value. My father would say, “Ignorant people aside, the poor fellow was even called retarded and crazy by some of our writers, out of jealousy, and the Mullahs too called him an atheist and a Kafir.”
But Hedayat was not the first victim of such ignorance in Iran. This sad story is a common thread running throughout our history. Either asleep or grateful only towards the dead, we Iranians have never honored our greats while they have lived. Ferdowsi, Hafez, Aref… how they suffered and what hardships they endured. I remember well that before Forough Farrokhzad died, some people would call her a “prostitute” and her good, intelligent and Iran-loving brother, Fereydoun, a “homo”. And Saidi Sirjani too was called “Rafsanjani’s servant” before his death.!
May they all be remembered forever

--------------------------------------------------------------------


البعثة الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه


نوشته زنده ياد صادق هدايت


سه نامه از خبرنگار مجله «المنجلاب» که همراه کاروان" بعثة الاسلامیه" بوده و گزارش روزانه آن را می نوشته به دست آمده که از عربی ترجمه می شود:1
***


کاروان اسلام
----------------------

«در روز میمون فرخنده فال ٢٥ شوال سال ١٣٤٦ هجری قمری در شهر سامره از بلاد مبارکه عربستان، دعوت مهمی از نمایندگان ملل اسلامی به عمل آمده بود که راجع به اعزام یک دسته مبلّغ برای نشر دین حنیف اسلام در دنیا مشورت بنمایند. آقای تاج المتکلمین سِمَت ریاست، آقای عندلیب الاسلام نایب رییس، آقای سُکّان الشریعه عضو مشاور و محاسب و آقای سنّت الاقطاب سِمَت تند نویسی این جمعیت را عهده دار بودند. علاوه بر عده زیادی از فحول [چیره دستان] علما و قائدین مبرّز اسلام، نمایندگان محترم عدن، حبشه، سودان، زنگبار و مسقط نیز درین محفل شرکت کرده بودند و این عبد حقیر سراپا تقصیر: الجرجیس یافث بن اسحق الیسوعی نیز به سِمَت مخبر و مترجم مجله مبارکه: «المنجلاب» در آنجا حضور به هم رسانیده و مأمور بودم که قدم به قدم وقایع این قافله مهم را بنگارم تا در آن مجله شریفه درج و کافه [جمیع] مسلمین از اعمال و افعال آقایان مبلّغین دین مبین و جنبش اسلامی مطّلع و با خبر باشند». 1
آقای تاج المتکلمین اینطور مجلس را افتتاح فرمودند:1
«بر همه ذوات محترم و علمای معظم، اهل زهد و تقوی، حامل شرع مصطفی، مبرهن و آشکار است که دین مبین اسلام امروزِ روز قوی ترین و عظیم ترین ادیان دنیا به شمار می آید. از جبال هندوکش گرفته تا اقصی بلاد جابلقاء و جابلسا، زنگبار، حبشه، سودان و طرابلس و اندلس که همه از ممالک متمدن و در اقلیم چهارم واقع شده اند، سیصد کرور نفوس».1
آقای عندلیب الاسلام فرمودند: «خیلی معذرت می خواهم، اما از روی احصائیه [آمار] کاملی که بنده زاده آقای سُکّان الشریعه که با وجود صِغَر سنّ از جمله علوم معقول و منقول بهره ای کافی و شافی دارد و مدت سه سال از عمرش را در بلاد کفار بسر برده و کتاب 1.«زبدة النجاسات» را تألیف نموده، سیصد هزار ملیان [ميليون] گوینده لا اله الا الله هستند».
آقای سُکّان الشریعه: «صحیح است».1

آقای تاج المتکلمین: «نَعَم، مقصود حقیر بی بضاعت هم همین بود و لاغیر. چنانکه گفته اند: الانسان السهو و النسیان. سیصد هزار ملیان، شاید هم بیشتر به دین حنیف اسلام مشرّف هستند، و از قراری که آقازاده آقای عندلیب الاسلام، آقای سکان الشریعه که چهار سال از عمر شریفش را در بلاد کفار گذرانیده و از علوم معلوم ومجهول بهره ای بسزا دارد و کتاب «زبدة النجاسات» را تألیف نموده، در بلاد ینگی دنیا از اقلیم [قارّه] سوم، اخیراً به فلسفه اسلام پی برده اند».1











آقای سکان الشریعه: «بلی، در ینگی دنیا مسکرات را اکیداً ممنوع کرده اند. فلاسفه و حکمای آنجا در اثر مباحثات و مناظرات و مجادلات با این حقیر متحدالرأی شده اند که ختنه را برای صحت فواید بسیار می باشد و طلاق و تعدد زوجات برای امزجه سودا و بلغمی مزایای فراوان دارد و معتقدند که روزه اشتها را صاف می کند. این حقیر هم گویا در تفسیر «مرآت الاشتباه» خوانده ام که برای مرض دوسنطاریا و حرقة البول سخت نافع است».1
آقای تاج المتکلمین: «پس از این قرار به تحقیق اهالی ینگی دنیا هم مسلمان شده اند و یا از برکت اسلام و یا نور حقیقت از وجناتشان تابیدن گرفته است. در این صورت تنها جایی که باقی می ماند همانا خطه یوروپ و فرنگستان می باشد که قلوبشان تاریکتر از حجرالاسود است. ازین لحاظ به عقیده این ضعیف لازم، بل وظیفه علماء و حافظین اس اساس شریعت است که عده ای را از میان خودشان برگزیده و به سوی بلاد کفار سوق بدهند تا آنها را از راه ضلالت به شاهراه حقیقت هدایت بنمایند و ریشه کفر و الحاد را از بیخ و بن برکنند». 1
(کف زدن حضار)
آقای عمودالاسلام: «البته فکری بکر است، ولی من معتقدم که اول استخاره بکنیم».1
آقای قوت لایموت نماینده محترم اعراب عنیزه فرمودند: «اسم این قافله را «الجهاد الاسلامیه» بگذاریم، مردهای کفار را از جلو شمشیر بگذرانیم، زنها و شترهایشان را مابین مسلمین قسمت بکنیم».1
شیخ ابوالمندرس نماینده مسقط همینطور که پیراهنش را می جست گفت: «اهلاً و سهلاً مرحبا».1
آقای تابونانا نماینده محترم زنگبار لخت و عور بلنذ شد، به نیزه اش تکیه کرد و گفت: «لحم آدمی خیلی لذید، افرنجی ابیض
[فرنگی سفید]، من روزی دو تا آدم بخور».
آقای تاج المتکلمین: «البته. صد البته اگر مسلمان نشوند همه شان را قلع و قمع می کنیم. پس در این صورت مخالفتی با اصل موضوع نیست که جمعی از علما به عنوان مبلّغ به دیار کفار اعزام بشوند؟»
آقای عندلیب الاسلام: «استغفرالله؛ هر کس شک بیاورد، زن به خانه اش حرام و خونش مباح است. وظیفه هر مسلمانی است که کفار را امر به معروف و نهی از منکر بکند ولی به زعم حقیر اَهَمّ و اَقدَم از همه وجوهات و مخارجات این جمعیت است که باید دانست از چه محل تأمین خواهد شد».1

آقای تاج المتکلمین: «بر ذوات محترم و علمای معظم واضح و لائح بل اظهر من الشمس است که در بادی امر مخارج هنگفتی متوجه این جمعیت خواهد شد که از موقوفات پیش بینی شده؛ علاوه برین، ملل اسلامی هر کدام به قدر وسع خودشان از کمک و مساعدت دریغ نخواهند فرمود. ولی تصور می رود که بعدها بتوانیم عوایدی بر کفار تحمیل بکنیم».1
ابو عبید عصعص بن الناسور نماینده صحرای برهوت فرمودند: «وجوهی به عنوان خراج و جزیه به کفار تعلق می گیرد».1
آقای سنّت الاقطاب گفتند: «در این صورت خدا دنیا را محض خاطر پنج تن آفریده و از پنج انگشت هر کسی یکی تعلق به سادات دارد و من که از ترکه و سلاسه ساداتم پس خمسش به من می رسد».1
آقای عندلیب الاسلام: «از قراری که بنده زاده آقای سکان الشریعه که با وجود صغر سنّ از علوم منقول و معقول بهره ای کافی و شافی دارد و مدت پنج سال از عمرش را در بلاد کفار بسر برده و کتاب «زبدة النجاسات» را که اساس شریعت اسلام است تألیف کرده، می گفت در ینگی دنیا از اقلیم هفتم خیلی پول به هم می رسد».1
آقای سکان الشریعه: «در ینگی دنیا که از اقلیم دوازدهم است مردمان پولدار زیاد دارد و هر کدام از آنها مسلمان بشوند البته واجب الحج خواهند بود. از این قرار می شود دسته ای قطاع الطریق سر راه مکه بگمارند تا آنها را لخت بکنند و در ضمن مأمورینی در تن آنها شپش بیندازند تا در روز عید اضحی [عید قربان] به خونبهای هر شپش که بکشند یک گوسفند در راه خدا قربانی بکنند. البته احوط است که دو گوسفند بکشند، چون هر چه باشد جدیدالاسلام هستند و اقوام آنها خاج پرست بوده اند. آنهایی که اسلام را نپذیرند باید خراج و جزیه به بیت المال مسلمین بپردازند وگرنه مالشان حلال، زن به خانه اش حرام و مهدورالدم هستند».1
(کف زدن حضار)
قوت لایموت: «اگر به جای پول، سوسمار و موش صحرایی هم بدهند قبول می کنیم».1

آقای تاج المتکلمین: «البته. پس در این صورت مخالفتی نیست که مخارج این جمعیت از محل موقوفات تأمین بشود. اما باید دانست آیا در بلاد کفار محل و موضوع مخصوصی برای این جمعیت تخصیص داده شده که از پول حلال به دست آمده و در ضمن ملک غصبی نباشد؟»
آقای عندلیب الاسلام: «این فقیر از دیرزمانی است که مترصد و مشغول تتبع و تفحص و تجسس و تحقیقات هستم. مخصوصاً بنده زاده آقای سکان الشریعه که از علوم منقول و معقول بهره ای کافی دارد و کتابی در آداب مبال رفتن و طهارت موسوم به «زبدة النجاسات» که اساس شریعت اسلام است تألیف کرده و شش سال از عمر شریفش را در بلاد کفار گذرانیده گفت که در شهر البرس».1
آقای سکان الشریعه: «بلی در شهر الباریس [پاریس] از بلاد افرنجیه محلی است که به آل ضیاء شهرت دارد و گویا این ضیاء نوه عمه مسلم بن عقیل بوده که یکی از کفار موسوم به سنان بن انس وی را دنبال و شترش را از عقب پی کرده و آن معصوم به بلاد افرنجیه گریخته و ظن قوی می رود که آن محل به نام آن بزرگوار معروف شده باشد. حقیر هم در کتاب «اختناق الشهدا» به این مطلب برخورده ام. البته باید اقدام مجدانه بشود تا مزار آن جنّت مکان خُلد آشیان را از چنگ کفار به در آوریم و مقرّ این جمعیت بنماییم که خیلی مناسب است». 1-

شیخ خرطوم الخائف نماینده وهابیها فرمودند: «من مخالف ساختمان هستم. چون اجداد ما زیر سیاه چادر با سوسمار وشیر شتر زندگی می کرده اند همه مسلمین باید همین کار را بکنند».1
آقای عندلیب الاسلام: «چنانکه در حدیث آمده «التقیة دینی و دین ابائی» پس در ابتدا تقیه باید کرد تا بتوانیم بر کفار مسلط بشویم».1
آقای سنّت الاقطاب: «در این صورت رقص هم به مصداق آیه شریفه کونوا قردة خاسئین جایز است، چه حق تعالی خود می فرماید که قر بدهید که خاصیت دارد. وانگهی از کوری چشم کفار، اسلام مذهب متجددی است. مگر خود حضرت در ١٣٠٠ سال پیش دور سنگ «حجر الاسود» رقص فکس تروت نکرد؟ چنانکه حالا هم حاجیها هِروَله [لِی لِی] می کنند؟»
آقای عندلیب الاسلام: «البته اینها بسته به پیشامد است تا جمعیت بعثة الاسلامیه چه صلاح بداند. عجالتاً این مذاکرات بی مورد است. خوبست آقای تاج مرامنامه این جمعیت را قرائت بفرمایند».1
آقای تاج المتکلمین: «بر ذوات محترم و علمای معظم و بر همه مردمان دنیا از چین و ماچین و بلاد یأجوج و مأجوج تا جابلقاء و جابلسا که بلاد نسناس هاست و همه به زبان فصیح عربی متکلم هستند. مبرهن و آشکار است که کتاب سماوی ما مسلمین شامل همه معلومات دنیوی و اخروی است و هر کلمه آن صدهزار معنی دارد».1
آقای سنت الاقطاب: «چنانکه اختراع همین هُتُل مُبین ها [اتوموبیل ها] از برکت هذا کتاب مبین قرآن بوده است».1
آقای تاج المتکلمین: «نَعَم، علاوه بر فلسفه جات و حکمیات و موعظه جات و فَندیات [پندها] و معلومات دیگر، باید دانست که کتاب ما مسلمین دارای تعالیم و قوانین عملی است و باید بدین وسیله برتری آنر را به کفار نشان بدهیم».1
عندلیب الاسلام: «اجازه بدهید توضیح بدهم. مقصود وجوب یک معلم عملی است، به قول فرنگی مآبها «برفسور» تا به تلامذه مسائل فقه و اصول از قبیل: تطهیر، حیض ونفاس، غسل جنابت، شکیات، سهویات، مبطلات، واجبات، مقدمات، مقارنات، استحاضه کثیره و قلیله و متوسطه و مخصوصاً آداب طهارت را عملاً نشان بدهد و به کفار تزریق بکند تا ملکه آنان گردد».1

آقای تاج المتکلمین: «صحیح است. اما چون شرح اقدامات و عملیات این کاروان خیلی مفصل است و به طول انجامد لذا به ذکر چند نکته اکتفا می کنم تا آقایان عظام بدانند که وظیفه این جمعیت تا چه حد صعب و طافت فرسا است:1
اولاً - اجباری کردن لسان فصیح عربی و صرف و نحو آن به قدری که کفار قرآن را با تجوید کامل و قواعد فصل و وصل و علامات سجاوندی به زبان عربی تلاوت بکنند. اما اگر معنی آن را نفهمیدند عیبی ندارد، البته بهتر است که نفهمند.1
ثانیاً – خراب کردن همه ابنیه و عمارات کفار. چون بناهای آنها بلند و دارای چندین طبقه است و دور آن حصار نمی باشد، بطوری که چشم نامحرم از نشیب عورت خواتین را بر فراز بتوان دید و این خود کفر و زندقه است. مطابق مذهب اسلام اتاقها کوتاه و با گِل درست شود البته بهتر است زیرا این دنیای دون گذرگاه باشد و استحکام و دل بستن را نشاید. البته خراب کردن هر چه تیاتر، موزه، تماشاخانه، کلیسا، مدرسه و غیره هست از فرایض این جمعیت شمرده می شود».1
شیخ خرطوم الخائف: «احسنت، احسنت».1
آقای سکان الشریعه: «البته لازم است که مطابق نصّ صریح باشد و به حکم آیات قرآنی و فریضه سبحانی و سنّت نبوی و حدیث مصطفوی عمل نمایند. ولی به زعم حقیر همانا می بایستی یکی از آنها را به مقابه نمونه نگه داشت تا بر عالمیان پایه ضلالت فرنجیان را بنماییم و در صورت بودجه کافی من حاضرم به عنوان متولی در یکی ازین تماشاخانه ها به نام فُلی بِرژر مشغول (Folie Bergere)تبلیغ و عبادت بشوم».1
آقای عندلیب الاسلام: «البته، البته، چه ازین بهتر؟»
1

آقای تاج المتکلمین: «ثالثاً – از فرایض این جمعیت است ساختن حمامها و بیت الخلاها به طرز اسلامی و چنانکه در کتاب «زبدة النجاسات» آمده البته مستحب است که نجاست به عین دیده شود و چون کفار فاقد علم طهارت هستند و نعوذ بالله با کاغذ استنجا می کنند، عقیده مخلص اینست که مقداری هم لولهنگ بفرستیم که در ضمن مصنوع ممالک اسلامی نیز صادر بشود.1
رابعاً – کندن جویها در خیابانها و روان ساختن آب جاری در آنها تا شارع عام و در دسترس عموم مسلمین بوده باشد و در موقع حاجت دست به آب برسانند.1
خامساً – ترتیب شستشوی اموات و چال کردن آنها در زمین، طرز سوگواری، خرج دادن، روضه خوانی، بنای مساجد، احداث امامزاده ها، تکیه ها، نذرها، قربانی، حج، زکوة، خمس و کوچ دادن دسته ای از فقرای سامره به بلاد کفار تا طرز تکدی را به آنها بیاموزند. چون اسلام مذهب فقر و ذلّت است و برای آن دنیاست.1
سادساً- البته برای نماز و بجا آوردن اداب شرع مبین کفش و موزه [پاپوش] و لباس تنگ مکروه است. چون مسلمان باید لباسی داشته باشد که وسایل تطهیر و عبادت در هر ساعت و به هر حالت برایش آماده باشد. پس بر عموم مسلمانان لازم است که نعلین بپوشند و آستین گشاد داشته باشند. برای مردها زیرشلواری و عبا بهترین لباس است و با فلسفه شریعت تطبیق می کند».1
آقای سکان الشریعه: «البته مستحب است که عبا بپوشند. این حقیر به یاد دارم که در کتاب «التاریخ العبا و الشولا» تألیف اعجوبه دهر و مقراض النواسیر خوانده ام که در موقع حمله عرب به بلاد رومیه، اعراب پوست شتر به خود همی پی پیچیدندی ولی همین که در انبار غلّه رومیان وارد شدندی، جوالهای بسیاری انباشته از کاه و جو در آنجا یافتندی. از فرط گرسنگی ته کیسه ها را سوراخ کرده از محتوی آن با ذوق و شوق مشغول خوردن شدندی. همین که به بالا رسیدندی، سر آن را سوراخ کرده سرشان را درآوردندی و از دو طرف دستهایشان را. پس از آن وقت عبا مرسوم شد».1
شیخ تمساح بن نسناس: «چون من کتکابی موسوم به «آثار الاسلام فی سواحل الانهار» تألیف می کنم و در آن از مناقب شیر شتر و کباب سوسمار و خرما داد سخنوری خواهم داد، اجازه بدهید اين مطلب را در آنجا درج بکنم که سندی بس ممتاز است».1

تاج المتکلمین: «و اما تاسعاً، زنهای کفار مکشوف العورة درملاء عام با مردها می رقصند و سَحق و ملامسه می کنند. البته آنها را باید در قید حجاب مستور کرد تا مردها را به تسویلات شیطانی گرفتار نکنند و فساد اخلاق آنها از اینجا آمده که تعدد زوجات، صیغه، محلل و طلاق بین آنها مرسوم نیست. چه مردمان آنجا از گرسنگی خرچنگ و قورباغه و خوک می خورند و در موقع ذبح این جانوران بسم الله نمی گویند. پس پایه ضلالت آنها را از همین جا باید قیاس کرد.1
عاشراً- در بلاد کفار لهو و لعب و نقاشی و موسیقی بی اندازه طرف توجه و دارای اهمیت و اعتبار است. البته بر مسلمین واجب است که آلات غنا و موسیقی را شکسته و به جایش وعاظ و روضه خوان و مداح در آنجا بفرستند تا آنها را به راه راست دلالت کنند. همچنین هر چه پرده نقاشی است باید سوزانید و مجسمه ها را باید شکست، همچنان که حضرت ابراهیم با قوم لوط کرد. البته اگر اشیاء نفیس و قیمتی در آنجا به هم برسد به بیت المال مسلمین تعلق می گیرد. واضح است که چون توجه کفار به دنیاست باید موعظه هایی راجع به آن دنیاست باید موعظه هایی راجع به آن دنیا، فشار قبر، نکير و منکر، آتش دوزخ، مارهای جهنم، روز پنجاه هزار سال، سگ چهار چشم در دوزخ، ظهور حِمارِ دجّال، تقدیر و قضا و قَدَر و فلسفه اسلام بنماییم. و نیز از فضیلت بهشت و ثواب اُخروی لازم است توضیحاتی بدهند و بگویند که در بهشت به مرد مسلمان حوری و به زن مسلمان غلمان می دهند، هرگاه ثوابکار باشند در بهشت هفتادهزار شتر و قصر زمردی می دهند که هفتاد هزار اتاق دارد و فرشته هایی در آنجاست که سرش در مغرب و پایش در مشرق است. بعلاوه استعمال کمی تریاک به نظر حقیر برای آنها مستحب است تا کفار را متوجه عقبی و آخرت بکند».1
آقای سکان الشریعه: «به زغم حقیر این توضیحات زیاد است. همینقدر فرمودید کفار را به دین حنیف اسلام دلالت می کنیم شامل همه این شرایط می شود». 1
تاج المتکلمین: «مقصود حقیر همانا نشان دادن پایه ضلالت خاج پرستان و اشکالاتی است که مبلّغین بعثة الاسلامی مواجه آن خواهند شد. مثلاً ممکن است که قومی مسلمان نباشند مانند طایفه یهود. ولی طرز آداب و رسوم مذهبی آنها به قدری نزدیک و شبیه مسلمانان است که به محض تقبل دین حنیف حتا ختنه کرده هم هستند و به فشار قبر و نکیر و منکر و همه این فلسفه جات معتقدند. چون از کفار کتابدار هستند. ولی کفار فرنگستان که به غلط به خاج پرست معروفند به هیچ چیز اعتقاد ندارند و از کفار حربی می باشند و ما باید از سرِ نو همه این مطالب را به گوش آنها بخوانیم و یا نسلشان را براندازیم تا همه دنیا مسلمان و بنده مقرّب خدا بشوند».1
شیخ تمساح بن نسناس: «در صورت مخالفت گوش و بینی آنهاا را می بُریم و نخ می کشیم و زنهایشان و شترانشان را میان مسلمین تقسیم می کنیم».1

عندلیب الاسلام: «فراموش نشود که برای قدردانی از کفاری که به دین حنیف مشرّف می شوند و تشویق آنها باید تُحَف و هدایایی از طرف رییس به آنها اعطا بشود مانند: کفن متبرک، مُهر نماز، تسبیح، حرز جواد [نوعی طلسم و دعا]، دعای دفع غریب گز، دعای بی وقتی، طلسم سفیدبختی، حلقه یاسین، نعلین و لولهنگ که در ضمن به درد ادای فرایض و رسوم مذهبی هم می خورد. بخصوص من پیشنهاد می کنم که یک نسخه هم از تألیف بنده زاده حضرت سکان الشریعه که هفت سال از عمر شریفش را مابین کفار گذرانیده و از علوم معلوم و منقول و معقول بهره ای بسزا دارد و موسوم به «زبدة النجاسات» به اشخاص مُبَرِّز هدیه شود».1
الالولک الجالیزیه: «کتابخانه های کفار را آتش بزنیم و عوضش یک نسخه «زبدة النجاسات» به آنها بدهیم که برایشان کافی است و علوم دنیوی و اخروی همه در آنست».1
منجنیق العلماء: «البته، صد البته، کفی به زبدة النجاسات. چون خلاصه مرام اسلام همین است که یا مسلمان بشوید یعنی مطابق نص صریح «زبدة النجاسات» عمل کنید وگرنه می کشیمتان و یا خراج به بیت المال مسلمین بدهید. البته کفار باید باج سبیل به مسلمین بپردازند».1
(کف زدن حضار)
تاج المتکلمین: «پس از این قرار رأی قطعی و موافقت همگی برین شد که این جمعیت را به کفار سوق بدهیم و هیچگونه مخالفتی درین باب نیست. اما به زعم حقیر لازمست که به شیوه دینی نبی رفتار کنیم، چنانکه خود حضرت به ایل و تبار خودش قدر و منزلت گذاشت و نوه های خودش را قبل از ولادت امام کرد و طایفه خود را سادات و احترام آنها را به همه مسلمانان واجب دانست. چون مخارج این نهضة از موقوفات است همه اشخاصی که انتخاب می شوند باید از علماء و سادات باشند». 1
عندلیب الاسلام: «صحیح است. البته کسی برازنده تر و کسی مُبَرّزتر از آقای تاج نیست. لذا ایشان را به ریاست این جمعیت انتخاب می کنیم».1
سکان الشریعه: «این حسن انتخاب را از صمیم قلب به عموم مسلمین و مسلمات تبریک می گویم».1
سنت الاقطاب: «البته به ازین ممکن نمی شد».1

تاج المتکلمین: «بنده از حسن نیّت و مراحم آقایان نمایندگان ملل اسلامی لسانم الکن و نطقم قاصر است. اما آقای عندلیب الاسلام از اساتذه فقها است. البته وجود شریفشان در چنین جهادی از واجباتست. من پیشنهاد می کنم ایشان به سِمَت نایب رییس انتخاب شوند و آقازاده ایشان آقای سکان الشریعه که نه سال از عمر شریفش را در بلاد کفار بسر برده و از معلوم و مجهول بهره ای کافی و شافی دارد چنانکه کتاب نفیس «زبدة النجاسات» بهترین معرف ایشان و شاهد مدعایم است. همچنین زبانهای عربی، قبطی، شامی، بربری، الجزایری، فلسطینی، بغدادی و بصره ای و غیره را مثل عندلیب تکلم می کند، ممکن است بر سر جمعیت ما منّت گذاشته به عنوان صندوقدار و مترجم ما را سرافراز و از راه لطف بپذیرند. یعنی آن هم محض ثواب اخروی چون این اقدام اجر دنیوی هرگز ندارد».1
سکان الشریعه: «حقیقةً بنده نمی دانم به چه زبان ازین حسن ظن آقای تاج تشکر بکنم. البته اگر محض خاطر ایشان و نتایج اخروی این کار نبود هرگز قبول نمی کردم».1
(کف زدن ممتد حضار)
عندلیب الاسلام: «من از مراحم آقای تاج و همه نمایندگان محترم اسلام که در اینجا حضور دارند بسیار شرمنده ام. اما اجازه بدهید چون یک نفر دلّاک مجرّب جهت ختنه کردن کفار لازم است، آقای سنّت الاقطاب که پسرخاله این بنده می باشد و اغلب کفار که به دین حنیف مشرّف می شوند ایشان ختنه می کنند، علاوه بر این چندین بار محلّل شده و در معرکه گرفتن و روضه خوانی ید طولائی دارد، حتا عقرب جرّاره را در کف دستش نگه می دارد و برای فروش دعای بی وقتی بهتر از او کسی را خدا نیافریده و از آداب دنیوی و اخروی بهره ای کافی دارد، ایشان را به عنوان برفسور فقیهات پیشنهاد می کنم».1
تاج المتکلمین: «البته، چه ازین بهتر؟ پیداست که ما یک دسته از جان گذشته هستیم که برای خیر عُقبی و اجر اخروی سینه سپر کرده و چنین مأموریت پر خطری را بر عهده می گیریم».1
(کف زدن حضار)
پس از آن آقای رییس صورت مجلسی را که قبلاً نوشته شده بود، از پرِ شالشان در آوردند و به آقایان نمایندگان ارائه دادند تا امضاء و تصدیق بشود. مفاد آن از این قرار بود:1
«در روز میمون فرخنده فال ٢٥ ماه شوال سال ١٣٤٦ هجری قمری در شهر مبارک سامره از بلاد عربستان به موجب جلسه مرکب از علماء یگانه و دانشمندان فرزانه و نمایندگان محترم ملل کاملة الوداد اسلامی تصمیم گرفتند و تصویب شد که آقایان مفصلة الاسامی ذیل: حضرت آقای تاج المتکلمین به سِمَت ریاست، آقای عندلیب الاسلام نایب رییس و منشی مخصوص، آقای سکان الشریعه صندوقدار و مترجم، آقای سنت الاقطاب معلم عملی فقیهات برای تبلیغ دین مبین به طرف بلاد افرنجیه رهسپار گردند تا کفار را به دین حنیف اسلام دعوت و تبلیغ بکنند. عجالة صد ملیان لیره انگریزیه [انگلیسی] برای مخارج از محل موقوفات پیش بینی و تصویب شد که آقایان مفصلة الاسامی فوق هر طور صلاح بدانند به مصرف برسانند».1
آقای تاج پیشنهاد کردند که به سلامتی حضار شربت بنوشند ولی نماینده اعراب عنیزه شیر شتر خواست و هلهله کنان مشک شیر شتر دست به دست و دهن به دهن گشت. سپس هر کدام از نمایندگان محترم ملل اسلامی انگشت خود را در مرکّب آلوده پای کاغذ گذاشتند و مجلس به خوبی و خوشی خاتمه یافت.1

السامره فی ٢٥ شوال ١٣٤٦
الجرجیس یافث بن اسحق الیسوعی


نمایشگاه شرقی


امروز صبح از صدای نعره ناهنجاری از خواب پریدم. دیدم که همسفرهای اتاق ما به حالت وحشتزده آقای سنّت الاقطاب را نگاه می کنند که شیشه پنجره ترن را پایین کشیده با پیرهن و زیرشلواری دست زیر چانه اش زده به جنگل نگاه می کند و با صدای نخراشیده ای ابوعطا می خواند. مرا که دید خندید و گفت: «صدای من به ازین بود، سر زنم هوو آوردم اونم از لجش سَمّ به خوردم داد و صدایم گرفت، خدا بیامرزدش! پارسال عمرش را به شما داد».1
من گفتم: «از شما قبیح نیست که با این ریش و سبیل روبروی کفار آواز می خوانید؟»1

.«این موهای سرم را می بینید؟ از زور فکر و خیالات است، باد نَزلِه آنها را سفید کرده».

بالاخره به هزار زبان به او حالی کردم تا لباسش را پوشید، چون یک ساعت دیگر وارد شهر برلین می شدیم. سنت الاقطاب از من خواهش کرد که به محض ورود به برلین او را ببرم بازار تا یک موش خرمایی برای دخترش سکینه سوغات بفرستند. بعد رفتیم به سراغ آقای سکان الشریعه که در سه اتاق دورتر با یخه باز، سینه پشم آلود و سر تراشیده سیگار عبدالله می کشید و دودش را با تفنن به صورت پیرزن جهود لهستانی فوت می کرد. سکان الشریعه با عِلمِ اشاره با آن زن حرف می زد و هر دو آنها می خندیدند. به قدری سرش گرم بود که متوجه ما نشد. ما هم مزاحم آنها نشدیم به سراغ آقایان تاج و عندلیب رفتیم، چون دیشب آقای تاج اظهار کسالت می کرد. در این وقت ترن به سرعت هر چه تمامتر از میان جنگل می گذشت. از راهرو لغزنده آن گذشتیم. آقای تاج و عندلیب درِ اتاقچه خودشان را بسته بودند تا نفس کفار در آنجا نفوذ نکند. چون این اتاقچه را به قیمت گزاف برای رؤسای بعثة الاسلامی خلوت کرده بودند تا با کفار تماس نداشته باشند. وارد که شدیم آقای عندلیب با چشمهای خُمارِ تریاک پارچه سفیدی دور کله اش ببسته بود انا انزلنا می خواند و به دور خودش فوت می کرد و هر تکانی که ترن می خورد می خواست روح از بدنش مفارقت بکند. می ترسید مبادا کفار فهمیده باشند که چند نفر مسلمان در ترن هستند و از بدجنسی قطار را بشکنند و یا بیراهه ببرند برای اینکه مسلمانان را تلف بکنند. من را که دید گُل از گُلش شکفت و گفت: «قربانتان! دستم به دامنتان، ما در ولایت غریب هستیم. مبادا کفار به ما سَمّ بخورانند؟ تمام شب را من سوره عنکبوت و آیة الکرسی خواندم تا از شرّ کفار محفوظ باشیم».1
آقای تاج همینطور که با زیرشلواری و شب کلاه مشغول فوت کردن در سماور حلبی بود که در آن گُل گاوزبان می جوشید از ما پرسید: «آقای سکان الشریعه کجاست؟»1
سنّت گفت: «یک ضعیفه کافره را دارد به دین حنیف اسلام تبلیغ می کند».1
تاج: «آفرین به شیر پاکی که خورده! خوب چقدر مانده که برسیم؟»1
سنّت: «نیم ساعت دیگر ما در شهر برلین خواهیم بود. باید چمدانها را دم دست بگذاریم و رختهایمان را بپوشیم. اینجا دیگر فرنگستون است».1
عندلیب الاسلام: «شهر برلین گفتید؟ من اسم این شهر را در کتاب «المهالک و المخاوف» دیده ام. مصنف آن کتاب از متبحرترین بوده است، شرحی داده و خوب به خاطر دارم که می گوید: اسم اصلی آن «البراللین» بوده است، یعنی زمین لمین زیرا که لینَت می آورد. چون کسره بر یاء ثقیل بوده اعلال شد. الف و لام را هم از اللین برداشتند تا اختصار شده باشد. پس الف و لام «البر» را هم حذف کردند زیرا که اسم علم بود، بَرلیّن شد و از کثرت استعمال بِرلین گردید. حتماً اهالی آنجا عرب هستند و مسلما بوده اند و شکم روش در آنجا شیوع دارد».1
تاج: «فی الواقع زبان عربی یکپارچه منطق است. به عقیده ضعیف به محض ورود به برلین باید یک نفر را مسلمان بکنیم و به همه بلاد اسلامی از جبال هندوکش گرفته تا اقصی بلاد جابلقا و جابلسا، جزیره وقواق، زنگبار و حبشه و سودان و همه ممالک اسلامی تلگراف بزنیم».1
عندلیب: «اگر خودمان به سلامت رسیدیم!»1
تاج: «بر پدرشان لعنت! حالا که خودمانیم، آیا الاغ بهتر است یا این نمی دانم چه اسمی رویش بگذارم؟ ازش آب و آتش می ریزد، سوت می زند، صدا می دهد، دود می کند و آدم را سیصد بار می کُشد تا به مقصد برساند. این همان حِمارِ دجّال است. مرحوم ابوی از سامره تا خانقین را با یک الاغ مردنی رفت، اگرچه شش مرتبه لختش کردند اما به سلامت رسید. ما اینجا به جان خودمان اطمینان نداریم».1
عندلیب: «آیا صندوقهای لولهنگ و نعلین را در جای محفوظ گذاشته اند که در مجاورت رطوبتِ کفار نباشد؟»1

سنّت: «الخشک مع الخشک لایتچسبک. نصّ صریح حدیث معتبر است».1
عندلیب: «من نذر کرده ام اگر سلامت رسیدیم به محض ورود، یک گوسفند با دست خودم ذبح بکنم و به فقرا بدهم. آقای سنّت شما دقت بکنید به جای گوسفند به ما خوک نفروشند، چون هر چه بگویید از کفار بر می آید».1
تاج: «من همه جانم آلوده است، عبایم نجس شده. به محض ورود استحمام خواهم کرد».1
عندلیب: «راستی آقای تاج، دیشب با من چکار داشتید؟ من از خجالت آب شدم، گمان کردم از کفارند می خواهند اسم بد روی ما بگذارند».1
تاج: «دیشب خواب والده احمد را می دیدم. در عمرم این اولین بار است که یک هفته بدون زن هستم. حقیقة ما جهاد اکبر می کنیم، خودمان را فدایی دین مبین کرده ایم، در راه اسلام انتحار کردیم و شهید شدیم! آقای جرجیس، این مطالب را برای مجله المنجلاب یادداشت بکنید: من اگر مُردم مرا در ال ضیاء در شهر الباریس دفن بکنید و اسم مزارم را «امامزاده ال تاج» بگذارید تا زیارتگاه مسلمین بشود. راستی چه اجری در آن دنیا خواهیم داشت تا بتواند جبران این همه صدمات و زحمات ما را بکند؟! من گمان می کنم برای رفع خستگی و دفع مضرت مسافرت بد نباشد که لدالورود هر کدام نفری سه تا زن صیغه بکنیم».1
عندلیب: «من دیشب خواب دیدم یک سید جلیل القدر نورانی مثل مورد [مُرد نام یک درختچه است] سبز: زیرجامه سبز، زیرشلواری سبز، کیسه توتون سبز، گیوه سبز، شارب سبز با دستکش سبز مبارکش دستم را گرفت و برد در باغی که پر بود از وحوش و طیور از چرنده و پرنده و خزنده و دونده. از خواب که پریدم بوی عطر و عبیر مرا بیهوش کرد». 1
تاج: «عجیب، عجیب! همین که رسیدیم من به کتاب تعبیر خواب دانیال نبی و یا تعبیرنامه حضرت یوسف رجوع خواهم کرد».1
در این وقت آقای سکان الشریعه وارد شد و گفت: «اینجا که دیگر عربستان نیست. ما خودمان را که نباید گول بزنیم. شماها از بس که وسواس به خرج دادید، نگذاشتید یک شکم سیر غذا بخوریم. من سه قوطی از این گوشتهایی دارم که در جعبه حلبی است. از قراری که شنیدم مسلمانان آنها را پر می کنند».1
سنّت: «احتیاط احوط است. من که لب نخواهم زد. اگر یک قطرهه شراب در دریا بیفتد، بعد از آن دریا را به خاک پر کنند به طوری که تپه ای به جای آن دریا بشود و بر سر آن تپه علف بروید و گلّه گوسفندی از آن تپه بگذرد و از آن علف بچرد، من از گوشت آن گوسفندها نمی خورم».1
عندلیب: «غصه اش را نخورید. عوضش وارد شهر اللبراللین که شدیم یک دیگ بزرگ آش شله قلمکار بار می گذاریم و همه شکم هایمان را از عزا در می آوریم».1
در این وقت دورنمای شهر نمایان شد. بناهای بلند، باغهای سبز، واگنهای برقی که در آمد و شد بودند و مردم شهر از آنجا دیده می شدند. در ایستگاه راه آهن مسافران به جنبش افتادند. هر کس چمدان خودش را سرکشی می کرد. دسته ای پیاده و گروهی سوار می شدند. بالاخره جمعیت بعثة الاسلامیه پس از پرداخت مبلغ هنگفتی به عنوان جریمه برای شکستن سه شیشه از ترن و طبخ در اتاقچه آن و سوزانیدن نیمکت و غیره در ایستگاه «فریدریش اشتراسه» [Friedrich Strasse] پیاده شدند. بعد چهار صندوق نعلین و لولهنگ را هم با پرداخت گمرک گزاف تحویل گرفتیم. پس از آن، صورت مهمانخانه های برلین را برای آقای تاج قرائت کردند و ایشان از میان آنها «هتل هِرمِس» را انتخاب کردند چون اسم هرامس الهرامسه را در کتاب «زندقة العتیقه» خوانده بودند و از این قرار نزدیکتر به عبرانیون و اعراب بود. من هم برای اینکه در جریان گزارش آقایان باشم ناچار در همان مهمانخانه اتاق گرفتم.1
آقای سکان الشریعه ورقه اعتبار را به امضای آقایان تاج و عندلیب رسانید تا از بانک برای مدت اقامت در برلین مقداری از وجه آن را بگیرند. آقای تاج به وسیله مترجم از صاحب مهمانخانه پرسید که آیا زمین این مهمانخانه غصبی است یا نه. بعد از آنکه اطمینان حاصل کرد، فرمان داد برایش حمام حاضر کنند. در ضمن خطاب به جمعیت بعثة الاسلامیه کرده تذکر دادند که چون ما مظهر اسلام هستیم باید طوری رفتار کنیم که سرمشق کفار بشویم به این معنی که به هیچوجه به آب مهمانخانه دست نزنیم و برای استعمال خوراک، وضو و شستشو فقط از آب رودخانه که نزدیک مهمانخانه بود به کار ببریم. اگرچه فضولات و مزبله شهر در آن ریخته می شد اما چون روان بود شرعاً پاک خواهد بود.1
آقای تاج با آقای سنّت که در فنّ دلّاکی بی نظیر بود، به حمام رفتند. هر کدام از آقایان اتاقی گرفته به سلیقه خودشان درست کردند. یعنی فرش و تختخواب را جمع کرده گوشه اتاق گذاشتند و به جای آن یک تکه زیلو یا گلیم انداختند و یک جا نماز و یک لولهنگ هم رویش گذاشتند.1
نیم ساعت نگذشت که در مهمانخانه غوغای غریبی بر پا شد. رییس مهمانخانه بسرزنان ما را خبر کرد که از وقتی که آقای تاج حمام رفته، آب حمام از طبقه سوم به دوم و از دوم به اول سرایت کرده بطوری که همه مشتری هایش شکایت کرده اند. ما دسته جمعی رفتیم و در حمام را باز کردیم. آقای تاج با ریش و سر و ناخن حنا بسته روی زمین حمام نشسته بود و آقای سنّت او را مشت و مال می داد. در صورتی که از سر شکسته شیر آب لگن پر شده بود و بیرون می ریخت. آقای تاج اول پرخاش کرد که چرا چشم یکی از کفار به تن پشم آلود ایشان افتاده و بعد خطاب کردند: «نقص حمامهای کفار را مشاهده بکنید که تا چه اندازه است! سربینه ندارد و به تحقیق، آب آن کُر نیست. من همه جانم نجس اندر نجس شده است».1
بعد از آنکه آقای تاج با حال زار از حمام بیرون آمد، صاحب مهمانخانه صورت هشتصد مارک جهت خسارت وارد به حمام را آورد. آقای تاج از این قضیه برآشفتند و خیلی اوقاتشان تلخ شد. بخصوص که آقای سکان الشریعه از وقتی که رفته بود، پول را نیاورده بود و از قراری که شهرت داشت یک نفر او را با لباس فرنگی در سلمانی دیده بود که ریشش را تراشیده بعد هم با همان پیرزن لهستانی که در راه آهن بود در چند قهوه خانه شهر دیده شده بودند.1
آقای تاج فرمودند: «اگر از میان ما کسی خیانت بکند، نه تنها از طرف بلیس [پلیس] دستگیر و تعقیب می شود، نه تنها در آن دنیا روسیاه جهنمی و محشور شمر ذی الجوشن و همنشین عمر بن خطّاب خواهد بود، بلکه تمام ملل اسلامی از جبال هندوکش گرفته تا اقصی بلاد جابلقا و جابلسا و زنگبار و حبشه که بیش از چهارصد ملیان گوینده لا اله الا الله هستند او را گرفته به دار می آویزند».1
آقایان بعثة الاسلامی ناچار از همان انبان پنیر گندیده و نان خشک و پیاز که با خودشان از بلاد اسلامی آورده بودند، ناهار خوردند.1
من از رستوران که برگشتم، یک روزنامه خریدم. بالای روزنامه به خط درشت نوشته بود: «ورود مهمانان گرامی – یک دسته از آرتیستهای پولدار مشرق زمین امروز وارد برلین خواهند شد». داخل مهمانخانه که شدم هر کدام از آقایانِ مبلّغین از دیگری می پرسید که در ولایت غربت چه به روزشان خواهد آمد. در شهر کسی را نمی شناختند که بتواند به آنها کمک بکند تا از بلاد اسلامی وجوهات برسد. آقای تاج فرمودند: «من گمان نمی کردم که آقای سکان الشریعه مؤلف کتاب «زبدة النجاسات» که با وجود صِغَر سنّ از علوم معلوم و مجهول بهره ای کافی دارد و مدت ده سال از عمر شریفش را در بلاد کفار به مباحثه و مجادله گذرانیده چنین حرکت ناشایستی از ایشان سر بزند. ممکن است کفار بلایی به سر او آورده باشند. در این صورت حکم جهاد صادر می کنیم و یا محتمل است که آن ضعیفه کافره را برده تبلیغ به دین حنیف بکند».1
عندلیب الاسلام: «من سرم درد می کند. عقیده مندم که سماور حلبی را برداریم و برویم در شهر جای با صفایی را پیدا بکنیم و یک پیاله چایی دم بکنیم و بخوریم، در ضمن شهر را هم سیاحت کرده باشیم».1
پیشنهاد آقای عندلیب به اکثریت آراء قبول شد. ولی آقای تاج صلاح دانستند که در مهمانخانه کشیک اشیاء شان را بشکند تا کفار به آن دست نزنند. همین که سه نفری از مهمانخانه بیرون رفتیم، گروه انبوهی به تماشای ما آمدند و در«فریدریش اشتراسه» و «اونتر دِن لیندِن» [Unter den Linden] بر عده آنها افزوده شد بطوری که ما فرصت چایی دم کردن را نکردیم. دخترها با سینه و بازوی لخت جلو ما می آمدند، لبخند می زدند. آقای عندلیب عبا را روی عمامه شان کشیدند، چشمهایشان را می بستند و استغفار می فرستادند.1
درین بین دو نفر که به کلاهشان نشان داشت با یک مترجم پیش آقای عندلیب آمدند اجازه خواستند و مترجم گفت: «ما خیلی مفتخر و سرافرازیم که دسته ای از هنرمندان مشهور شرقی به دیدن پایتخت ما آمده اند. لذا ما موقع را مغتنم شمرده مقدم آنها را تبریک می گوییم. چنانکه مسبوق هستید کمپانی فیلمبرداری «اوفا» که از بزرگترین کارخانه های دنیاست در نظر دارد فیلم «امیر ارسلان» و «حسین کُرد» و «سیرة عنتر» را بردارد. از این رو، رییس کمپانی ورود مهمانان عزیز را غنیمت شمرده از آقایان خواهشمند است دعوتش را اجابت نموده و در فیلمهای نامبرده شرکت بکنند. برای انجام مراسم قرارداد و ملاقات همکاران عزیزش رییس کمپاننی فردا ساعت ده در دفتر خود منتظر است».1
اقای سنّت: «آقای مترجم! مخصوصاً به رییس خودتان بگویید که من در بازی یدِ طولایی دارم و در تعزیه ها رول نعش را بازی می کردم. وقتی که روی لنگه در خوابیده بودم و مرا دور می گرداندند، هفت قرآن در میان، همه گمان می کردند که من مرده ام».1
آقای عندلیب: «چه می گوید؟ آیا از کفار می خواهند به دین حنیف اسلام مشرّف بشوند؟»1
مترجم: «خیر قربان! کمپانی «اوفا» از شما دعوت کرده».1
عندلیب: «گمان می کنم مجلس ختم است یا کسی مُرده».1
مترجم: «چون فرمایشان سرکار در لفافه است و درست نمی فهمیم، بهتر اینست که فردا در مهمانخانه شرفیاب بشویم». 1
همین که آنها رفتند، چند قدم دورتر نماینده سیرک معروف برلین «سیرکوس بوش» ما را جلوبر کرد. ولی چون مترجم نداشت نتوانست مطالب خودش را حالی آقایان بکند. او هم آدرس مهمانخانه را گرفت و رفت تا فردا داخل مذاکره بشود.1
چند نفر از عکاسهای معروف به حالتهای گوناگون از ما عکس برداشتند. از طرف دیگر دسته زیادی زن و مرد دور ما را گرفته بود و کارت پستال خودمان را می دادند تا زیرش به رسم یادگار امضاء بکنیم. اما به واسطه ندانستن زبان، بیشتر اسباب حیرت طرفین می شد. درین میان آقای سنّت موقع را برای لاس زدن با دختران غنیمت دانست و از سه تا صیغه موعود دو تایش را انتخاب کرد. وقتی که خسته و مانده به مهمانخانه برگشتیم، جمعیت زیادی از پلیس، مخبر روزنامه و مردم متفرقه دور مهمانخانه بودند.1

اول سراغ آقای سکان الشریعه را گرفتیم. صاحب مهمانخانه گفت که از قرار اطلاع ِ پلیس با هواپیما مسافرت کرده. اما پیشامد بدتری رخ داد. وارد اتاق آقای تاج که شدیم دیدیم ایشان به حال اغماء پای منقل وافور خشکش زده است. در حالی که سه نفر پلیس همه گره بسته ها و لباس و زیرشلواری او را بازرسی می کردند. این فعه به جریمه تنها هم اکتفا نمی کردند و حضور همه جمعیت بعثة الاسلامی در عدلیه لازم بود. هر چه میانجیگری شد که آقای تاج ناخوش بوده و نمی دانسته و عادت به تریاک داشته، به خرج آنها نمی رفت. آقای تاج می فرمودند: «نگویید نمی دانسته، بگویید آمده مردم را به دین حنیف اسلام دعوت بکند. مردکه کافرِ نجس چه حق دارد با من بلند حرف بزند؟ به او حالی بکنید که من رییس بعثة الاسلامیه هستم و پشت سر ما از جبال هندوکش گرفته تا جزایر وقواق پانصدهزار ملیان مسلمان گوینده لا اله الا الله است و یک اشاره من کافی است که همه مسلمانان شما را با سیخ وافور تکه تکه بکنند. اگر هم رشوه می خواهد، بگو در شرع مبین اسلام به غیر از برای علماء برای سایرین رشوه حرام است و انگهی آقای سکان الشریعه از آن وقتی که رفته هنوز پولها را نیاورده».1
آقای عندلیب و سنّت که دیدند هوا پس است به طرف در برگشتند. ولی درین بین دو نفر با کلاه و نشان مخصوص جلو آنها را گرفتند و مترجم اینطور گفت: «آقایان محترم، من مفتخرم که از طرف رییس «سوئو گارتن» [Zoogarten] باغ وحش برلین به شما سلام برسانم. می دانید که کوسِ شهرت شما در همه آفاق پیچیده است».1
سنّت: «از جبال هندوکش گرفته تا اقصی بلاد جابلقا و جابلسا و جزیره...»1
مترجم: «بلی، بلی، صحیح است. به همین مناسبت آقای رییس باغ وحش به مناسبت ورود شما یک نمایشگاه شرقی درین باغ فراهم کرده و چشم به راه قدوم مهمانان عزیز است و از آقایان خواهش عاجزانه دارد که اگر برای همیشه هم نخواسته باشند، اقلاً چند روز به قدوم خود ایشان را سرافراز کرده و در باغ مهمانی ایشان را بپذیرند. می دانید که وسایل آسایش آقایان از هر حیث فراهم است و هر شرطی که بکنند به روی چشم قبول می شود».1
آقای عندلیب: «باغ دارد؟»1
مترجم: «بلی، باغ معروف، لابد شنیده اید باغ».1
عندلیب: «باغِ سبزِ پر از وحوش و طیور از چرنده، پرنده، خزنده، دونده. بگویید ببینم سیّد قبا سبز هم دارد؟»1
مترجم: «سبز قبا هم دارد».1
عندلیب: «من خوابش را در ترن دیده بودم. می آیم».1
آقای عندلیب و سنّت دعوت رییس باغ وحش را اجابت کردند و در اتومبیل نشسته و رفتند. نیم ساعت بعد هم آقای تاج را به نظمیه بردند.1
در این صورت تا اینجا مأموریت من انجام یافت و جمیعت بعثة الاسلامی پراکنده شدند. فردا با تلگراف از مدیر مجله «المنجلاب» کسب اجازه خواهم کرد که آیا باز هم باید گزارش آقایان را بنگارم و یا به مأموریت دیگری بروم. شب از نزدیک باغ وحش که می گذشتم، دیدم با خط سرخ بالای درِ آن روشن می شد:1


«نمایشگاه شرقی!1»

البراللین فی ٢٢ ذیقعدة الحرام ١٣٤٦
الجرجیس یافث بن اسحق الیسوعی


نوشگاه مِیسَر



دو سال و نیم از قضیه بعثة الاسلامی گذشت. بعد از آنکه جمعیت در برلین از هم پراکنده شد، من به سِمَتِ مخبر مخصوص مجله «المنجلاب» به پاریس انتقال یافتم و درین مدت هیچ اطلاعی راجع به آنها به دست نیاوردم و اسمشان را هم نشنیدم. اما پیشامدی برایم رخ داد که ناگزیرم شرح آن را ضمیمه یادداشتهای مسافرتم بکنم زیرا به منزله متممِ حکایت جمعیت بعثة الاسلامیه به شمار می آید و شرح آن به قرار زیر است:1
دیشب ساعت یازده از سینما برمی گشتم. در یکی از کوچه های محله «مون مارتر» وارد میکده کوچکی شدم. در آنجا یک نفر ساز دستی می زد و دیگری «بان ژو» و تنها زن و مردی به آهنگ «ژاوا» می رقصیدند. نزدیک من سه نفر از داشهای تمام عیار کنار میز بازی می کردند. یکی از آنها سیاه مست بود و پی در پی مشت روی میز می زد و می گفت: «یک گیلاس دیگر». پیشخدمت گیلاسهای خالی را می برد و گیلاسهای پر به جای آنها می گداشت. نعلبکی های مشروب که روی هم چیده شده بود مانند برج بابِل از کنار میز بالا می رفت. یکی از آنها گفت: «ده دقیقه دیگر بیزنِس شروع می شود، من می روم».1 (Business)
رفیقش پرسید: «راستی، ژیمی حالا کار و بارت سکه است یا نه؟»1
ژیمی: «پریشب سیصد و شصت فرانک مک زیر لامپی بلند کردم. اما چه کاری! یک شب نشد که دو بعد از نصف شب بخوابم. دیشب همه اش در خواب می گفتم یک بانکو دویست لوئی، آقایان خانمها بازی کنید زنم مرا بیدار کرد. به خیالش هذیان می Rien ne va plus گویم».1
سومی گفت: «باز هم کارِ تو. بعد از یک هفته دوندگی پریشب بود که سوزی مرا غال گذاشت. یک تیکه دیگر پیدا کردم. یک خرپول مصری را گیر آوردم و بعد از دو ساعت چانه زدن فقط ٢٥ فرانک نیزه زدم. پول مشروبم نمی شد. من اگر شبی یک بطر ورموت نزنم از تشنگی می میرم».1
ژیمی: «من هم اگر نرقصم خوابم نمی برد. خوب ژوب، تو چیزی نمی گویی؟ معلوم می شود تو دماغت چاقتر از ماست. حالا امشب هم طلبت، فردا شب حسابمان را پاک می کنیم».1
دو نفرشان بلند شدند و گفتند: «پروفسور سنّت الاقطاب، خداحافظ». و رفتند. این اسم را که از دهن این لاتهای کاسکت به سر شنیدم، از جا جستم. دقت کردم، دیدم این همان دلّاک بعثة الاسلامیه و پروفسور علمی فقهیات است که اینجا نشسته به زبان داشهای پاریس حرف می زند و روبرویش یک دسته نعلبکی کوت شده.1
چشمهایم را مالیدم. او هم متوجه من شد. خودش را انداخت بغلم. ماچ و بوسه کرد و گفت: «شما هم اینجا؟»1
من با تعجب روی میز او را نگاه کردم که قالیچه سبزرنگ پهن بود، یک دسته ورق روی آن و یک گیلاس «ورموت» هم کنارش. سنّت دوستانه به پشتم زد و گفت: «عیبی ندارد، اگر ما را توی ترن آنجور دیدی برای مصلحت روزگار بود. اما ورق برگشت و روزگار ما را به اینجا کشانید!»1
من عقل از سرم داشت می پرید. برای این که مطمئن بشوم پرسیدم: «آخر برای سکینه دخترتان موش خرمایی فرستادید؟»
سنّت گفت: «امسال برای سکینه و والده اش پیراهن کش پلاژ فرستادم تا دم شط العرب آبتنی بکنند».1
«خوب، بادِ نزله چطور است که توی ترن از دستش می نالیدید؟»
.«بگویید: آلبومین یا مرض قند. ما دیگر فرنگی مآب و متمدن شده ایم. این همان مرض قند موروثی است».
«چطور؟»
. «موروثی دیگر. چون پدربزرگم دکان قنادی داشت، خروس قندی می فروخت».
«رفقایت کجا هستند؟»
«راستی اینها که با من بودند نشناختی؟ یکی از آنها عندلیب الاسلام بود. اینجا اسم خودش را «ژان» گذاشته. و آن یکی که لباس سیاه پوشیده بود آقای تاج المتکلمین بودند. اینجا به او «ژیمی» می گویند. من هم به اسم «ژوب» معروف هستم».1
«پس آقای سکان الشریعه کجاست؟»
«آقای سکان الشریعه مؤلف کتاب معروف «زبدة النجاسات» را می گویید که در علوم معلوم و مجهول سرآمد روزگار است؟ تا یک ماه پیش اگر پشت گوشمان را دیدیم، او را دیدیم. پولهای بعثة الاسلامیه را زد به جیب و دک شد و رفت آنجا که عرب نی بیندازد. این هم یک فندش بود! میان خودمان باشد، نامردی کرد. چون وقتی این جنغولک بازی را در آوردیم با هم قرار و مدار گذاشتیم پولها را چهار نفری بالا بکشیم. او سهم ما را هم قاچاق شد و حالا به این حرفها گوشش بدهکار نیست. می دانی چکاره است؟ دربان «فلی برژر» شده. یادت هست وقتی که آقای تاج گفت همه تیاترها را خراب می کنیم و جایش روضه می خوانیم، آقای سکّان چه دستپاچه شد؟ می گفت: «فلی برژر» را به دست من بسپارید. من نمی دانستم فلی برژر چیست. اما حالا دربانش شده و نانش توی روغن است. قسمت را تماشا کنید! دیگر چه می شود کرد؟»
«خوب، آخرش کسی را مسلمان کردید؟»
سنّت خندید: «چرا! یک نفر را! و از آن سرونه به بعد من پشت دستم را داغ کردم که دیگر از این ناپرهیزیها نکنم».1
«چطور؟»
«روزی که راه افتادیم، هیچکدام از ما به قدر من فکر کار خودش نبود. چون مرا آورده بودند که کفار را ختنه بکنم. من گنجشک را به سه زبان یاد گرفتم: به روسی «وارابی»، به آلمانی «اشپرلینگ»، به فرانسه «موانو». می دانید چرا؟ چون در موقع ختنه باید گفت: «گنجشک پرید» که تا بچه متوجه گنجشک می شود پوست را ببُرند. ببینید من تا کجایش را خوانده بودم! خوب لغت «پرید» را دیگر لازم نداشتم یاد بگیرم. با دست اشاره می کردم یا می گفتم: «پَر!» اما از شما چه پنهان که این سه لغت هیچکدام به درد نخورد».1
«چطور؟»
«یک روز آقای تاج به طمع آنکه دوباره موقوفات را زنده بکند، پایش را توی یک کفش کرد که هر طور شده باید یک نفر از کفار را مسلمان بکنیم و دسته جمعی با او عکس برداریم و به بلاد اسلامی بفرستیم. پارسال بود. زیر پل رودخانه سن یک نفر گدا گیر آوردیم. به او دو هزار فرانک وعده دادیم تا بگذارد ختنه اش بکنیم. اولش می ترسید. بالاخره راضی شد. از شما چه پنهان، هر چه معلوماتم را به رُخَش کشیدم و به سه زبان گنجشک را برایش گفتم حالیش نشد چون اصلاً ایتالیایی بود. بعد هم رفت شکایت کرد که مرا از توالد و تناسل انداخته اند. محکوم شدیم و هر چه پول برایمان باقی مانده بود روی ختنه سوران او گذاشتیم!»1
«رفقایت چه می کنند؟»
«ژان، نه، عندلیب الاسلام یادتان هست در برلین چشمش که به زنها می افتاد به هم می گذاشت و استغفار می فرستاد و ما زیر بازویش را می گرفتیم و کورمال راه می رفت؟ خوب، اینجا دلّالی می کند. دلّالِ محبت است و گاهی هم دست چربش را به سر کچل ما می کشد. کار و بارش بد نیست. پریروز خندید و گفت: ما هم قسمتمان دلّالی بود. در سامره که بودیم صیغه بیست و چهار ساعته می کردیم، اینجا صیغه نیم ساعته برای مردم می کنیم. آن بیست و سه ساعت و نیم دیگرش هم برای اینست که در اینجا به وقت بیشتر اهمیت می دهند تا در بلاد اسلامی».1
«شوخی می کنی؟»
«خدا پدرت را بیامرزد! مگر یادت رفته من می گفتم اگر یک قطره شراب در دریا بیفتد، بعد دریا را به خاک پر کنند به طوری که تپه ای به جای آن بشود و به سر آن تپه علف بروید و گلّه گوسفندی از آن علف بچرد، من از گوشت هیچ یک از آن گوسفندان نمی خورم؟ اما حالا!» (اشاره به گیلاس مشروب کرد).1
«این آقای عندلیب اسلام بود که می گفت اگر نرقصم شب خوابم نمی برد؟»
نه، این آقای تاج بود. یادتان هست چه عربی بلغور می کرد؟ همه اش می گفت الخمر و المیسر. پارسال پول خوبی از جمعیت مسلمین بالا کشید. همه اش قمار کرد. حالا خودش را راضی کرده که بازی دیگران را تماشا بکند. در «فانتازیو» مستخدم میز قمار است. تابستان به «کازینو دوویل» می رود. کارش اینست که نمره ها را می خواند و پولها را با کفگیرک جلو می کشد. یک زن فرنگی هم گرفته. اگر سر غذایش گوشت خوک نباشد قهر می کند».1
«شما چطور به پاریس آمدید؟ پول از کجا آوردید؟»
«به! آقاِ مخبرِ محترمِ مجچله المنجلاب، پس شما از کجا خبر دارید؟ مگر نمی دانی ما دعوت رییس باغ «سوئو گارتن» را پذیرفتیم؟ چون دستمان از همه جا کوتاه شده بود و به هیچ عرب و عجمی بند نبود، دو سه ماهی نانمان توی روغن بود. یک دستگاه عمارت به ما دادند. نه، یک قصر بود. با روزی ٢٥ مارک به هر کداممان. به اضافه خوراک و پوشاک. در باغ از همه جور جانورهای روی زمین که خیالش را بکنید، از چرنده و پرنده و خزنده بود. شبها آقای تاج دعا می خواند و به در و دیوار فوت می کرد که مبادا این جانوران بیایند ما را بخورند. روز اول که ببر را دید غش کرد».1
«اقای تاج مگر به جرم کشیدن تریاک حبس نبود؟»
«رییس باغ وحش حبس او را خرید و التزام داد که دیگر تریاک نکشد. او را هم آوردند پیش ما. جای شما خالی، خیلی خوش گذشت. دخترها مثل پنجه آفتاب می آمدند به تماشای ما. من دو تا از آنها را بلند کردم. کارمان هم این بود که زن و مرد می شدیم، صیغه می کردیم، طلاق می دادیم، روضه می خواندیم، مردم هم می خندیدند، برایمان دست می زدند. در روزنامه ها عکس ما را چاپ می کردند. از شما چه پنهان عکسمان که چاپ شد، در بلاد اسلامی گمان کردند که ما جداً مشغول تبلیغات هستیم و کارمان بالا گرفت. برای تشویق ما از چهار گوشه دنیا مسلمین مثل ریگ برایمان اعانه و پول می فرستادند. بعد فکر خوبی برایم آمد. به رییس باغ گفتیم چهار صندوق لولهنگ و نعلین را که به جای وثیقه در مهمانخانه گذاشته بودیم تحویل بگیرد. او هم همین کار را کرد و آنها را دانه ای ١٢ مارک به مردم فروختیم. در هر صورت، چه درد سرتان بدهم.1

پولها که جمع شد، هر چه باشد آخوند و آخوندزاده بودیم، طمعمان غالب شد. گفتیم برویم پاریس هم نمایش بدهیم پول دربیاوریم. اما توی دلمان به این فرنگیهای احمق می خندیدیم. کاری که شغل و کاسبی روزانه ما بود آنها را به خنده می انداخت. من به تاج گفتم خبر بدهیم هر چه سیّد گشته و آخوند شپشو و عرب موشخوار هست بیاورند اینجا تا به نوایی برسند. او صلاح ندید گفت آن وقت دکان خودمان کساد می شود. باری، آمدیم پاریس. یک خُرده این در و اون در زدیم. اعلانهایمان را به این و آن نشان دادیم. اما دیگر بختمان برگشت. هر چه در آنجا در آورده بودیم، اینجا خرج کردیم. وقتی نمی آورد، نمی آورد. بعد هم آمدیم یک نفر را مسلمان بکنیم که کلّی جریمه شدیم. حال هم این حال و روزمان است!»1
«شما که خودتان اعتقاد به اسلام نداشتید، پس چرا آنقدر سنگش را به سینه می زدید؟»
«ای پدر! تو هم خیلی رِندی. نمی دانستی که ما همه مان جنگ زرگری می کردیم و چهار نفری دست به یکی شدیم تا موقوفات را بالا بکشیم، و کشیدیم».1
«آخر مذهب؟ آخر اسلام؟»
«مذهبِ چی؟ مگر به جز چاپیدن و آدمکشی است؟ همه قوانین آن برای یک وجب جلوِ آدم و یک وجب عقبِ آدم وضع شده. یادت رفت قوت لایموت مرام اسلام را چطور شرح داده که: یا مسلمان بشوید و از روی کتاب «زبدة النجاسات» عمل کنید و یا می کشیمتان و یا خراج بدهید؟ این تمام منطق اسلام است. یعنی شمشیر بُرّنده و کاسه گدایی. اخلاق و فلسفه و بهشت و دوزخ آن را هم یادت هست که تاج چه می گفت؟ که در آن دنیا به مرد مسلمان فرشته ای می دهند که پایش در مشرق و سرش در مغرب است به اضافه هفتاد هزار شتر و قصری که هفتاد هزار اتاق دارد. من حاضرم اعمال شاقه بکنم و به من این فرشته را ندهند که نمی توانم سر و تهش را جمع بکنم. آن قصر را هم اگر روزی یک اتاقش را جارو بزنم، تازه در آن دنیا جاروکش می شوم و اگر بنا بشود به هفتاد هزار شتر رسیدگی بکنم، در دنیای دیگر شترچران خواهم شد. در صورتی که همه خانمهای خوشگل و دخترهای اروپایی در دوزخ هستند. و اگر ماهیت اشخاص عوض می شود، پس آنها ربطی به این دنیا ندارند و مسئول کردار و رفتار سابق خودشان نخواهند بود».1
«مگر این همه فلاسفه و علمای اروپایی در مدح اسلام کتاب ننوشته اند؟ آنها را چه می گویی؟»

«آن هم برای سیاست استعماری است. این کتابها دستوری است که برای داشتن ما شرقیها تألیف می کنند تا بهتر سوارمان بشوند. کدام زهر، کدام افیون بهتر از فلسفه قضا و قدر و قسمت جهودها و مسلمانان مردم را بی حس و بی ذوق و بد اخلاق می کند؟ یک نگاه به نقشه جغرافی بینداز: همه ملل اسلامی توسرخور، بدبخت، جاسوس، دست نشانده و مزدور هستند. ملل استعماری برای به دست آوردن دل آنها یا تفرقه انداختن بین هندو و مسلمان به نویسنده های طماع و زرپرست وجه نقد می دهند تا این تُرّهات را بنویسند».1
«آیا منکر تمدن اسلامی هم می شوی؟»
کدام تمدن؟ تمدن عرب را می خواهی کتاب شیخ تمساح «آثار الاسلام فی سواحل الانهار» را بخوان که همه اش از شیر شتر و پشکل شتر و عبا و کباب و سوسمار نوشته است. باقی دیگرش را هم ملل مقهور از پستی خودشان ساخته و پرداخته و به دُمِ عربها بسته اند. چرا همین که ممالک متمدن عرب را راندند، دوباره رجوع به اصل کرد و با چپی اگالش دنبال سوسمار دوید؟1
«پس این همه جانماز آب کشیدن، این همه عوام فریبی برای چه بود؟»
«مگر ما نباید نان بخوریم؟ این کاسبی ماست. دکان ماست که مردم را خر بکنیم. مرحوم ابوی خدابیامرز، از آن آخوندهای بی دین بود. همیشه به ترکی می گفت: «ای موسولمان قارداش، سنین ایاقین هارا چاتدی که پخ چخارتمادی؟» یک روز یک شیشهه گلابی را به دو روپیه به یک ضعیفه زوار فروخت و گفت: سر آن را محکم نگهدار تا همزادت در نرود. من گفتم: ای بابا، تو دیگر چرا؟ جواب داد: این مردم جنّ دارند، اگر من جنّ آنها را نگیرم، یکی دیگر می گیرد. پس تا مردم خرند، ما هم سوارشان می شویم. همینقدر باید خدا را شکر بکنیم که همه مان زرنگ بودیم و توانستیم گلیم خودمان را از آب دربیاوریم، وگرنه تبلیغ اسلام را کرده بودیم حالا هر کدام توی یک مریضخانه خوابیده بودیم و پشت گردنمان هم یک مشمع خردل چسبیده بود».1


---------------------------------------------------


همه طرحها توسط صادق هدایت کشیده شده اند.1


بر گرفته از ژورناليست، با سپاس فراوان


www.hezbemihan.org


|

Archives

May 2004   June 2004   July 2004   August 2004   September 2004   October 2004   November 2004   December 2004   January 2005   February 2005   March 2005   April 2005   May 2005   June 2005   July 2005   August 2005   September 2005   October 2005   November 2005   December 2005   January 2006   February 2006   March 2006   April 2006   May 2006   June 2006   July 2006   August 2006   September 2006   October 2006   November 2006   December 2006   January 2007   February 2007   March 2007   April 2007   May 2007   June 2007   July 2007   August 2007   September 2007   October 2007   November 2007   December 2007   January 2008   February 2008   March 2008   April 2008   May 2008   June 2008   July 2008   August 2008   September 2008   October 2008   November 2008   December 2008   January 2009   February 2009   March 2009   April 2009   May 2009   June 2009   July 2009   August 2009   September 2009   October 2009   November 2009   January 2010   February 2010   March 2010   April 2010   May 2010   June 2010   July 2010   September 2011   February 2012  


Not be forgotten
! بختيار که نمرده است

بخشی از نوشته های آقای دکتر امير سپهر ( بنيانگذار و دبيرکل حزب ميهن ) :

سخن بی هنر زار و خار است و سست

چرا انقلاب آرام در ايران ناشدنی است؟

! دموکراسی مقام منظم عنتری

نوروز ايرانی در رژيمی ايرانی

بوی خوش خرد گرايی در نوروز

نامه ای به سخنگوی وزارت خارجه

!اصلاح جمهوری اسلامی به سبک آمريکا

!رژيم و دو گزينه، شکست، شکست ننگين

! لاابالی ها شال و کلاه کنيد

اسلام را کشف کنيم نه مسخره

ماندگاری ايران فقط به ناهشياران است !؟

!نه نه، اين تيم، تيم ملی ما نيست

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/پنجمين بخش

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش چهارم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش سوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش دوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش نخست

فرهنگ سازی را بايد از دکتر شريعتی آموخت

دانشمندان اتمی يا الاغهای پاکستانی

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش دوم

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش نخست

مبارزان ديروز، بابا بزرگ های بی عزت امروز

پيش درآمدی بر چيستی فرهنگ

ملتی در ميان چند طايفه رويا پرداز دغلباز

مشکل نه دستار که مسلک دستاربندی است

بی فرهنگی ما، عين فرهنگ ما است

! نابخردی نزد ما ايرانيان است و بس

!خود همی گفتی که خر رفت ای پسر

ولله که کابينه احمدی نژاد حقيقت ما است

است( Oedipuskomplex )رنج ما ازعقده اوديپ

غير قمر هيچ مگو

اين نه گنجی، که عقيده در زندان است

جمهوری خواهی پوششی برای دشمنان ملت

شاه ايران قربانی انتقام اسلامی

کار سترگ گنجی روشنگری است

گنجی اولين مسلمان لائيک

واپسين پرده تراژدی خمينی

انتخابات اخير پروژه حمله به ايران را کليد زد

جنگ آمريکا عليه ايران آغاز شده است

انتصاب احمدی نژاد، کشف حجاب رژيم

حماسه ديگری برای رژيم

برادر احمدی نژاد بهترين گزينه

انقلابی که دزديده شد؟

معين يک ملا است، نه مصدق

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران !/ بخش سوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش دوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش نخست

فولادوند همان جنتی است

اکبر گنجی، ديوانه ای از قفس پريد

دموکراسی محصول انديشه آزاد از مذهب است

تفنگداران آمريکايی پشت مرز هستند

رئيس جمهور اصلی خامنه ای است

!دانشجويان سوخته را دريابيد

دغلبازان ملا مذهبی

!خاتمی خائن نبود، رفسنجانی هم نيست

فندق پوست کنده

خيانتی بنام انقلاب اسلامی

ايران، کارگاه بی کارگر

آزادی کمی همت و هزينه می طلبد

نمايش لوطی عنتری در ملک جم

نخبگان نادانی

بوی باروت آمريکايی و رفسنجانی

آقای خمينی يک پيغمبر بود نه امام

انديشه زوال ناپذير است

اپوزيسيونی ناکارآمد تر از هخا!

زنهار که ايرانی در انتقام کشی خيلی بی رحم است!

سخنی با امضا کنندگان بيانيه تحليلی 565

...بر چنين ملت و گورپدرش

واپسين ماههای رژيم يران

اصول اعتقادی دايناسورها، طنزنوروزی

يادت بخير ميسيو، يادت بخير

امتيازی برای تسخيرايران

اشغال نظامی ايران وسيله ايالات متحده

چهارشنبه سوری، شروع حرکت تاريخی

بد آگاهی و فرهنگ هفت رگه

جرج دابليو بوش، آبراهام لينکلنی ديگر

روحانيّت ضد خدا

استبداد خاندان پهلوی بلای جان ملا ها

آمريکا در خوان هقتم

عقل شرعی و شرع عقلی

واکنش مردم ما به حمله نظامی آمريکا

عشق های آقای نوری زاده

به هيولای اتم نه بگوئيم

موشک ملا حسنی و اتم آخوند نشان بزبان کوچه

رفراندم امير انتظام يا سازگارا، کدام ميتواند مشکوک باشد ؟

آيا مخمل انقلاب به خون آغشته خواهد شد؟

کاندوليزا رايس و بلال حبشی

سکس ضرورتی زيبا است نه يک تابو

نام وطنفروشان را به خاطر بسپاريم

طرح گوسفند سازی ملت ايران

آب از سر چشمه گل آلود است

رژيم ملا ها دقيقآ يک باند مافيا است

نوبت کشف عمامه است

فرهنگی که محشر می آفريند - دی جی مريم

ملا ها عقلمان را نيز دزديده اند

فقدان خرد سياسی را فقدان رهبريّت نناميم

ابطحی و ماری آنتوانت ـ وبلاگ نويسان تواب

نادانی تا به کی !؟

آزادی ايران، نقطه شروع 1

آزادی ايران، نقطه شروع 2

هنر سياست

ايران و ايرانی برای ملا ها غنيمت جنگی هستند

شب تيره، نوشته ای در مورد پناهندگی

انقلاب ايران، آغاز جنگ سوم بود

اين رفراندوم يک فريب است

سپاه پاسداران، شريک يا رقيب آمريکا

خامنه ای پدر خوانده تروريسم

فرهنگ پشت حجاب

کمونيسم همان حزب الله است

داريوش همايون چه ميگويد؟

اينترنت دنيای روانپريشان

خانه تکانی فرهنگی

فردا روشن است

عين الله باقرزاده های سياسی

آن که می خندد هنوز

اپيستمولژی اپوزيسيون

انقلاب سوسول ها

درود بر بسيجی با و جدان

روشنگران خفته ونقش چپ

فتح دروازه های اسلام

حزب توده و نابودی تشيّع

جنگ ديگر ايران و عراق

درد ما از خود ما است

يادی ازاستبداد آريا مهری!؟

ابر قدرت ترور

کدام مشروطه خواهی؟

برای آقای سعيد حجاريان

تراژدی ملا حسنی ها

مارمولک، سری 2

پهلوی پرست ها

هخا و تجمع اطراف دانشگاه

هخا و خاتمی، دو پسر عمو

تريبونال بين المللی

پايان ماه عسل فيضيه و لندن

طرح آزادی ايران 1

اولين و آخرين ميثاق ملی

اطلاعيه جمهوری خواهان

يک قاچاقچی جانشين خاتمی

فهم سر به کون

توطئه مشترک شريعتمداری

انگليس و ملا

نفت، رشوه، جنايت و

عنتر و بوزينه وخط رهبری

اروپايی و ملای هفت خط

ايران حراج است، حراج

درسهايی ازانتخابات آمريکا

عنکبوت و عقرب

بر رژيم اسلامی، نمرده به فتوای من نماز کنيد

پوکر روسی فيضيّه با پنتاگون

به ايران خوش آمديد کاندوليزای عزيز

مسخره بازی اتمی اروپا و ملا ها

انتلکتوليسم يا منگليسم

آبروی روشنقکران مشرق زمين


رسالت من بعد از نوژه

بی تفاوت نباشيم

نگاه خردمندانه به 28 مرداد


سايه سعيدی سيرجانی :

مسئوليت، نوشته ای در ارتباط با رفراندوم

پرسش شيما کلباسی از سايه در ارتباط با طرح رفراندوم

هويت، به همراه يک نوشته از فرزانه استاد جانباخته سعيدی سيرجانی با نام مشتی غلوم لعنتی

بچه های روستای سفيلان

امان از فريب و صد امان از خود فريبی

دريغ از يک "پسته" بودن

رنجنامه کوتاه سايه

بر ما چه ميرود


روشنگری های شهريار شادان از تشکيلات درونمرزی حزب ميهن :

خمينی؛ عارف يا جادوگر ؟

ما جوانان ايران بايد

حکومت خدا (1)

می گوید اعدام کن

راهی نوین برای فردای ایران


رنجنامه معصومه

شير ايران دريغ!


حافظ و اميرمبارزالدين

دلکش و ولی فقيه


کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران-پن‌لاگ


کانون وبلاگ نويسان



This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com eXTReMe Tracker